آن شگفتی پس یادهای من*

فصل چهارم- بخش یازدهم

اورهان پاموک

داشتیم از اینجا رد می شدیم!

 سلیمان: دیروز رفته بودم عمو عاصمو توی عمرانیه ببینم. عمو عاصم از دوستای پدرمه و قدیما ماست فروشی می کرد. آدم عاقلیه و اونقدر باهوشه که دست از ماست فروشی  کشید و یه مغازه بقالی راه انداخت. این روزها دیگه کار نمی کنه. دیشب که خونه اش بودم درختهای سپیداری رو که خودش کاشته بود و درختهای تنومند گردویی که بیست سال پیش وقتی این زمینو تصاحب کرده بود نهال کوچکی بودند به من نشون داد. سروصدای کارخونه لوله بخاری سازی و روشنایی آن از لابلای درختان باغچه می گذشت و حس غریبی را در آدم ایجاد می کرد. هردومون تموم شب راکی خورده بودیم و حسابی مست بودیم. زنش دیگه رفته بود تو و خوابیده بود. عمو عاصم داشت تعریف می کرد:

«پول خوبی برای این زمین بهم می دن. ولی من می دونم که قیمتش بازم بالاتر می ره. هنوز هم مثل سگ پشیمونم که اون یکی قطعه زمینو که داشتم مفت فروختم.»

عمو عاصم پونزده سال پیش یه مغازه توی توپخانه داشت و خونه ای رو توی محله تپه قازانچی اجاره کرده بود. دیشب سه بار تکرار کرد که چه کار عاقلانه ای کرده بود که از شهر به این محل اومده بود و چند قطعه زمین تصاحب کرده بود به امید احتمال ضعیفی که یه روز ممکنه بهش سند بدن. چیز دیگه ای که سه بار تکرار کرد این بود که هر سه تا دختراش به خونه بخت رفتن و خدا را صدهزار مرتبه شکر شوهرای خوبی نصیبشون شده، البته نه به خوبی من! چیزی که حس کردم می خواد بگه اینه که پسرم چرا اینهمه از توت تپه اون ته بغاز راهتو کشیدی اومدی در خونه منو زدی در حالی که من دیگه دختری برای شوهر دادن ندارم!

مثل هر چیز دیگه این هم منو یاد سمیحه انداخت. دیگه دو سالی از فرارش می گذره. قسم خوردم اون فرهاد حرومزاده رو که فراریش داده به چنگ بیارم و با دستای خودم خفه اش کنم و مزد توهین و خفتو کف دستش بذارم. حتی هنوز هم بعضی وقتا آرزو می کنم که سمیحه برگرده پیشم. ولی ته دلم می دونم که دیگه شدنی نیست و فورا به دنیای واقعی برمی گردم. اینکه تونستم بالاخره به خودم مسلط بشم مدیون ملاحت و ودیهه هستم. ودیهه حسابی از زندگیش مایه گذاشت تا بگرده یه زن حسابی برام پیدا کنه.

car-street

ودیهه: بعد از صحبتهای زیاد توی خونواده گفتیم بهترین راه برای اینکه سلیمان سمیحه رو فراموش کنه اینه که زنش بدیم. یه شب که خونه بود و حسابی مست بود بهش گفتم:

«سلیمان، تو و سمیحه مدتی با هم معاشرت داشتین. فرصت خوبی بود که همدیگرو بشناسین. ولی آخرش هم به نتیجه نرسید. شاید بهتر باشه با دختری ازدواج کنی که اصلا نمی شناسیش. دختری که مثلا یه بار دیده باشی. می دونی عشق می تونه بعد از ازدواج هم پیش بیاد.»

سلیمان سرحال اومد و گفت:

«چه می دونم. شاید حق با تو باشه. ببینم دختر مختری برام سراغ کردی؟»

بعدش کم کم سلیقه اش رفت بالا:

«می دونی من نمی تونم با دختر یه ماست فروش دهاتی ازدواج کنم.»

بهش گفتم: «داداشت قورقوت و پسرعموت مولود هر دو با دخترهای ماست فروش ازدواج کردن. مگه ماها چه مونه؟»

«منظورم این نیست. شماها برای من اونجوری نیستین.»

«ماها چه جوری هستیم؟»

«حرفمو متوجه نشدی.»

با لحنی خیلی جدی بهش گفتم:

«خب توضیح بده بفهمم، سلیمان. چرا فکر می کنی می خواهیم یه زن دهاتی برات بگیریم؟»

واقعیت اینه که سلیمان یه زن قوی می خواد که هرازگاهی بازخواستش کنه. از اینجور زنا خوشش می آد.

«ضمنا از اون دخترایی هم نمی خوام که تازه هجده سالشون شده و دبیرستانو تموم  کردن. اینجور دخترا هرچی آدم بگه یه چیزی توش پیدا می کنن که با آدم بحث کنن. کارشون بحث کردنه. از این گذشته اینجور دخترا همونایی هستن که اصرار دارن آدم قبل از ازدواج با هم معاشرت کنه، سینما بره، جوری رفتار می کنن که انگار آدم طرفو توی دانشگاه دیده. یادشون می ره که از طریق دلاله با هم آشنا شدن. بعد هم تظاهر می کنن که مبادا پدرمادرشون ببیندشون. مدام هم می خوان بهت بگن چه کار کنی. نه من حوصله شو ندارم.»

به سلیمان گفتم:

«نگران نباش. استانبول پر شده از دخترهایی که دنبال مردای خوش تیپ و موفق و باهوش مثل خودت هستن»

سلیمان خیلی جدی پرسید:

«پس این دخترا که می گی کجان؟»

«سلیمان، اونا خونه هاشون هستن. پیش مادراشون. خیلی بیرون نمی رن. به حرف من گوش کن. من هم قول می دم شیرین ترین و زیباترین دخترارو نشونت بدم. وقتی اونکه از همه خوشگلتره و قلبت براش می تپه رو دیدی و  پسندیدی می ریم خواستگاریش.»

«باشه ودیهه جون. ولی راستشو بخواهی من از دخترای معصوم که از پیش ننه شون تکون نخوردن و هرچی بهشون گفتن گوش کردن خوشم نمی آد.»

«خب اگه دنبال دخترای جور دیگه ای هستی پس چرا سعی نکردی با حرفای شیرین دل سمیحه رو به دست بیاری؟»

«نمی تونستم. از عهده اش بر نمی اومدم. هروقت هم می خواستم سمیحه مسخره ام می کرد.»

«ببین سلیمان، بهت قول می دم اگه شده استانبولو وجب به وجب بگردم می گردم تا یه دختر برات پیدا کنم. از پا نمی نشینم. ولی وقتی ازش خوشت اومد باید باهاش خوشرفتاری کنی. فهمیدی؟»

«باشه. ولی اگه لوس بار بیاد چی؟»

سلیمان: کارمون این شده بود که من و ودیهه سوار وانت می شدیم و راه می افتادیم برای دیدن دخترهای واجد شرایط. اونایی که توی این کار تجربه داشتند می گفتند باید مادرم را هم همراه ببرم که به این ترتیب یه حالت رسمی به ماجرا بدیم. ولی من نمی خواستم. لباسهای مادر و رفتارش هنوز بوی روستا می ده. ودیهه شلوار جین آبی رنگی زیر مانتوی بلند سورمه ای می پوشید و یه روسری که با رنگ سورمه ای هماهنگی داشت به سر می کرد. کسی اونو می دید فکر می کرد خانم دکتری یا وکیلی است که دست برقضا محجبه هم هست. ودیهه بیشتر دوست داشت از خونه بزنه بیرون و به محض اینکه پامو می ذاشتم روی پدال گاز و سرعت می گرفتم اصل ماموریتو فراموش می کرد و شهر رو مثل شربتی جرعه جرعه می نوشید و یه بند هم حرف می زد. و تا منو به خنده نمی انداخت آروم نمی شد.

یه اتوبوس جلوی من بود و قدم به قدم مسافر پیاده و سوار می کرد. سعی کردم ازش جلو بزنم. به ودیهه گفتم این اتوبوس دولتی نیست و برای  همین هم مسافرهارو هر جا دلش خواست پیاده و سوار می کنه.

ودیهه گفت: «بپا زیرشون نگیری. این مردم دیوونه ان.»

وقتی به مقصد نزدیک می شدیم من ساکت می شدم. ودیهه می گفت:

«نگران نباش سلیمان. این یکی دختر خوبیه و من ازش خوشم اومده. ولی باز تصمیم با خودته. اگه نخواستی پامی شیم راه می افتیم. برگشتن هم می تونی منو حسابی توی شهر بگردونی.»

ودیهه به دلیل خصلت گرم و مهربونش دوستای زیادی داشت و از طریق همین دوستا دخترای واجد شرایطو پیدا می کرد. بعدش دوتایی راه می افتادیم می رفتیم سراغشون. خیلی هاشون مثل خود من به محض اینکه دبستانو توی روستا تموم کرده بودن اومده بودن استانبول. بعضی هاشون  هم به مدرسه های محله های فقیرنشین رفته بودند که خیلی بدتر از ده بود. بعضی هاشون مصمم بودن که دبیرستانو تموم کنن. یه عده شون هم اصلا خوندن نوشتنو به زور بلد بودن. بیشترشون کم سال بودن. اونا که سنشون بالاتر می رفت دیگه نمی خواستن توی یه خونه حقیر با بخاری ذغال سنگی که همیشه خدا سرد و یخزده بود زیر یه سقف با پدر و مادر زندگی کنن. ودیهه می گفت همه این دخترا از بودن با پدرمادر به عذاب اومدن و دلشون می خواد فرصتی دستشون برسه از خونه بزنن بیرون. البته من فکر می کنم این حرف ودیهه با تمام  جالب بودن در مورد همه دخترا صدق نمی کرد.

 

ودیهه: ببین سلیمان، واقعیت اینه که دخترای خوب بلد نیستن چطوری مستقل فکر کنن و دخترایی که مستقل فکر می کنن به درد نمی خورن. (البته اینو بهش نگفتم. چیزهای دیگه ای هم بود که به سلیمان نگفتم). اگه دنبال دختری مثل سمیحه هستی، یعنی دختری که شخصیت داشته باشه، نمی تونی توی خونه ای پیداش کنی که زیر دست مادر بار اومده باشه. دخترای دیگه فقط منتظر اینن که مردی برسه و باهاش ازدواج کنن. تو انتظار داری دختری با فکر مستقل و شخصیت مستقل در برابر تو سرخم کنه؟ نه. از این خبرها نیست. تو می خواهی دختره معصوم و پاک باشه و در عین حال بتونه غرایز وحشی ترا ارضا کنه؟ این شدنی نیست. (البته یادمون باشه من با برادر اون ازدواج کردم). سلیمان بینوا، چیزی که تو نمی فهمی اینه که تو دختری می خواهی که محجبه نباشه (که البته فکر می کنم راضی به ازدواج با همچو دختری نباشی). البته این حرفا خیلی حساس بود و من مطرحشون نکردم. به هر حال از جستجو برای دختر مناسب دست نکشیدم. راستش یه دلیلش این بود که این بهترین موقعیتی بود که به بهانه اون می تونستم از خونه بزنم بیرون. به قورقوت می گفتم دنبال دختر مناسب برای سلیمان هستم. سلیمان هم خیلی زود متوجه شکاف بزرگ بین آرزوهاش و واقعیت شد.

خونواده هایی که می خوان دختر شوهر بدن یا برای پسرشون زن بگیرن، اولین جایی که می رن سراغش، روستای زادگاهشون و میون فک و فامیل های خودشونه. یا حداکثر توی محله ای که ساکنند. فقط دخترایی که دوروبر خودشون نتونستن شوهری پیدا کنن، (به این دلیل واضح که معمولن طرف یه اشکالی داره)، می گن می خوان با یه غریبه از یه شهر دیگه ازدواج کنن. بعضیهاشون سعی می کنن با این بهانه خودشونو دارای روح مستقل نشون بدن. به همین دلیل وقتی با یه دختر این تیپی برخورد می کنم، می کوشم ببینم چه چیزی رو داره از ما پنهون می کنه. البته این دخترا و خونواده هاشون هم حق دارن در مورد ما همین سوء ظنو داشته باشن. مگه نه اینکه ما هم از یه راه دور اومدیم دختر مناسبی پیدا کنیم؟ اونا سعی می کنن ببینن ماجرا چیه و ما چه رازی رو قایم می کنیم؟ به هر حال به سلیمان هشدار دادم که اگه دختری در این وضعیت ایراد مهمی نداره ولی نمی تونه شوهر پیدا کنه، شاید مشکل اونجاست که دختره زیاده‏‎خواهه.

 

سلیمان: یه دختری رو دیدیم که دبیرستان می رفت و توی طبقه دوم یه خونه نوساز کوچه پسکوچه های آکسارای زندگی می کرد. وقتی درو باز کرد و ما رو به خونه دعوت کرد هنوز روپوش مدرسه با روسری تنش بود. تموم وقت هم پشت میز ناهارخوری سرش توی کتاب ریاضیات و دفترش بود. دختر دیگه ای از منسوبین او وظیفه پذیرایی از خواستگار را بر عهده گرفته بود.

به خونه ای پشت باکرکوی رفتیم دیدن دختری به اسم بهیجه. در مدت دیدار کوتاه ما دست کم پنج بار پاشد رفت طرف پنجره و از پشت پرده توری پسرهایی رو که فوتبال بازی می کردن تماشا کرد. مادرش که می خواست برای این رفتار غیرعادی دخترش عذری بیاره، گفت: بهیجه خیلی دوست داره از پنجره بیرونو تماشا کنه. انگار می خواست بگه این عادت غریب دلیل دیگه ای برای شایستگی دخترشه.

یه خونه دیگه روبروی مسجد پیاله پاشا توی محله قاسم پاشا دو تا دختر دیدیم که هیچکدوم اون دختری نبودن که به خواستگاریش اومده بودیم. تموم مدت داشتند پچ پچ و کرکر خنده می کردند و هی با گاز گرفتن لبشون سعی می کردن جلوی خنده بیشترو بگیرن. بعد از اینکه از خونه بیرون اومدیم ودیهه گفت که شکار مورد نظر ما دختر اخموی بزرگتر خونه وقتی داشتیم چایی و شیرینی می خوردیم مثل روح آروم اومده بود و از توی اتاق رد شده بود. من اصلا متوجه نشدم دختری که امکان داشت زن آینده من بشه کی اومد کی رفت. چه برسه که خوشگل بود یا نه.

وقتی داشتیم با وانت برمی گشتیم خونه ودیهه خردمندانه نصیحت کرد که: «آدم نباید با دختری که حتی متوجه حضورش نشده ازدواج کنه. نه این یکی  اصلا به درد تو نمی خورد.»

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.

بخش قبلی را اینجا بخوانید.