آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

شادترین مرد جهان

فصل چهارم ـ بخش دوازدهم

مولود و رایحه با دخترانشان فاطمه و فایزه شب را توی یک تختخواب می خوابیدند. خانه سرد بود، اما زیر پتو گرم و خوب بود. برخی مواقع مولود که غروب ها می رفت بوزا بفروشد بچه ها خواب بودند. شب هم وقتی دیرهنگام برمی گشت هنوز هم توی همان حالت که وقت رفتن دیده بودشان خواب بودند. رایحه هم پتویی رویش می انداخت و لبه ی تخت می نشست و در حالی که بخاری خاموش بود تلویزیون تماشا می کرد.

تخت کوچک بچه ها کنار پنجره بود، اما با این وجود از تنهایی می ترسیدند، با اینکه توی یک اتاق بودند اگر توی تختشان گذاشته می شدند گریه می کردند. مولود می گفت «باور کردنی نیست نه؟ با اینکه این همه کوچک هستند، اما باز برای اینکه تنها هستند می ترسند.»  دخترها دیگر به تختخواب بزرگ عادت کرده بودند، و توی آن در هر شرایطی به راحتی می خوابیدند، اما هر وقت قرار می شد توی تخت خودشان بخوابند با کوچکترین صدا بیدار می شدند و گریه می کردند و در نتیجه مولود و رایحه را هم بیدار می کردند. دخترها تا به تخت خواب بزرگ برده نمی شدند آرام نمی گرفتند. سرانجام مولود و رایحه به این نتیجه رسیدند که خوابیدن هر چهار تن در تخت خواب بزرگ برای همه بهتر است. مولود برایشان یک بخاری گازی آرچلیک خریده بود که خانه را مانند حمام سونا گرم می کرد، اما مصرف گازش زیاد بود. (برخی مواقع رایحه برای صرفه جویی غذایشان را هم روی بخاری گرم می کرد.) رایحه گاز را از مغازه ی کُردی که سه خیابان پایین تر خانه شان در دولاب دره بود می خرید. وقتی درگیریها در شرق ترکیه بالا گرفت، مولود می دید که خیابان های تارلاباشی کم کم دارند از خانواده های تازه از کُردهای مهاجر فقیر پر می شوند. تازه واردها مردمان خشنی بودند و هیچ شباهتی به آدم آسانگیری مانند فرهاد نداشتند. از آن جا که روستاهایشان را در طول جنگ ویران کرده بودند مجبور به مهاجرت شده بودند. فقیر بودند و هیچوقت بوزا نمی خریدند، در نتیجه مولود به ندرت به محله ی آن ها می رفت و این اواخر به دلیل این که مواد فروشان و بی خانمان ها آن جا را به محل جولان خود تبدیل کرده بودند از رفتن به آنجا به کلی خودداری کرد.

parents-kids-painting

وقتی اوایل سال ۱۹۸۴ فرهاد با تاکسی سمیحه را دزدید، مولود او را برای سال ها ندید، این البته عادی نبود، مخصوصا که آنها توی بچگی و نوجوانی کلی به هم نزدیک بودند. از آن به بعد مولود همیشه به رایحه غر می زد که «اونا خیلی دور هستن.» هرچند هیچ وقت به آن چه به واقع در ذهنش می گذشت یعنی دلیل واقعی این کار که مربوط می شد به نامه هایی که به سمیحه نوشته بود و حالا او همسر فرهاد شده بود، اشاره نمی کرد. هرچند گل و گشاد شدن بی رحمانه ی استانبول هم در جدا کردن آنها بی تاثیر نبود. و طی مسیر خانه ی آنها با اتوبوس نصف روز وقت می گرفت. با این وجود مولود دلش برای فرهاد تنگ بود، و رنجشش از او داشت رنگ می باخت، این نگرانی را هم داشت که چرا فرهاد هیچ وقت با او تماس نگرفته بود. دلیلش هر چه که بود روشن بود که به احساس گناه آلوده بود. وقتی فهمید که تازه عروس و داماد در محله ی قاضی با شادی و رضایت زندگی می کنند و فرهاد هم در محله ی قاضی عثمان پاشا گارسون یک رستوران است، به او احساس حسادت بیشتری دست داد.

برخی شب ها، بعد دو ساعت بوزا فروشی، توی خیابان های خلوت قدم می زد و دلش را به رویای خوشبختی ای که توی خانه منتظرش بود خوش می کرد. و به عطر خوشی که در خانه و تختخواب در انتظارش بود فکر می کرد، به طنین صدای دلنشین فاطمه و فوزیه در زیر پتو و به لحظه ای که تن های او و رایحه توی تختخواب با هم تماس پیدا می کردند هم فکر می کرد و اشک شادی از چشمانش جاری می شد. آن چه پس از رسیدن به خانه می خواست این بود که پیژامه اش را بپوشد و مستقیم بپرد توی تخت بزرگ و راحتشان. و در حالی که تلویزیون تماشا می کنند به رایحه بگوید که آن شب چقدر ساخته است و در خیابان ها چه خبر بوده است، و چه چیزهایی وقتی بوزا می برده در خانه ها دیده است، هرگز نمی توانست بخوابد مگر این که اول کل ماجرای روزش را برای رایحه تعریف کرده باشد و برق عشق را توی چشمان او ببیند. «می گفتن شکرش زیاده» را همان طور که به تلویزیون زل زده بود زمزمه می کرد، جوری که انگاری دارد اظهار نظر یکی از مشتریان را نقل می کند، و رایحه در دفاع از خود و به پاسخ می گفت «خوب چاره دیگه ای نداشتم، مانده های دیروز خیلی ترش بودند». مولود گاه از پرسش های غریبی که مشتریها وقتی برای فروش بوزا به آشپزخانه شان می رفت مطرح می کردند تعجب می کرد. «اینو خودت خریدی؟» منظورش چه بود؟ خانمی به پیشبندش اشاره کرد و این را ازش پرسید. چرا این را پرسیده بود؟ منظورش این بود آیا که این گونه پیش بندها را خانمها می بندند؟

مولود شب ها توی خلوت و تاریکی خیابان ها می دید که دنیا دارد توی قلمرو سایه ها زیر و زبر می شود و شنلی از تاریکی کوچه پسکوچه ها و خیابانهای دوردست را پنهان می کند و صخره ها و خرسنگهای ناهموار و زمخت از میان این محنت برمی خیزند.

خیابان های فرعی خلوت در نگاه مولود غرابت همان اتومبیل هایی که توی تلویزیون در تعقیب هم بودند در دل بیننده ایجاد می کردند، و هیچکس نمی دانست که کوه های سمت چپ صفحه ی تلویزیون نامشان چیست، و چرا آن سگ داشت می گریخت، و چرا توی تلویزیون بود، و چرا آن زن داشت در تنهایی می گریست؟

رایحه: برخی اوقات مولود نیمه شب از تختخواب بر می خاست و سیگاری می گیراند و در حالی که از گوشه ی پرده به خیابان زل می زد سیگار می کشید. من از مسیر نوری که از چراغ خیابان به اتاق می تابید می دیدمش، دوست داشتم بدانم به چه می اندیشد و کاش زودتر به تختخواب برمی گشت. بعضی وقتها در افکارش گم وگور می شد، من هم از خواب بر می خاستم و یک لیوان آب می نوشیدم، می خواستم خیالم راحت شود که دخترها در آرامش خوابیده اند. آن موقع او به نوعی از رفتارش شرمنده می شد و به رختخواب برمی گشت و به من می گفت «چیزیم نیست، تو فکر بودم.» مولود شب های تابستان را به این دلیل که اوقات بیشتری را با ما می گذراند دوست می داشت. ولی بذار چیزی رو بهت بگم که او هرگز نخواهد گفت. ما تابستون ها حتی از زمستون ها هم کمتر پول در می آوردیم. مولود پنجره را همه ی روز باز می گذاشت، بدون توجه به اینکه پشه ها و سر و صدای خیابون به خونه هجوم خواهند آورد. می گفت، صدای بیرون آرامش بخش تره. گرد و غبار ساختمانی که خراب می کردند تا جاده به طرف تپه بسازند به خانه سرازیر می شد، مولود اما تمام روز می نشست به تماشای تلویزیون و در همان حال زیر چشمی دخترها را که توی باغچه مشغول بازی و خنده بودن یا از درخت بالا می رفتن از همان بالای پله ها می پایید تا اگر دعواشون شد از هم سواشون کنه. برخی شبا هم بدون دلیل عصبانی می شد، و اگر حسابی عصبانی بود از خانه بیرون می زد و در را محکم پشت سرش می کوبید (دخترها اندک اندک به این کارش عادت کرده بودن، با این وجود باز می ترسیدن). یا می رفت قهوه خانه ورق بازی می کرد، و یا روی پلکان سه تایی باریک در ورودی ساختمان می نشست و سیگار می گیراند. بعضی وقتا من دنبالش می رفتم و کنارش می نشستم، گاهی دخترها هم می آمدن، و دوستاشون از گوشه و کنار پیدا می شدن، با هم توی باغچه و یا خیابون بازی می کردن. من هم زیر نور تیر چراغ خیابون می نشستم و برنج پاک می کردم تا بعد مولود ببره کاباتاش بفروشه.

روی همین پله ها با ریحان آشنا شدم، زنی که اونطرف خیابون دو خونه اونورتر می نشست. یه روز سرش رو از پنجره ی براومده از ساختمونشون بیرون کرد و گفت «فکر می کنم چراغ خیابون شما از مال ما روشنتره». اینو قبل اینکه وسایل سوزن دوزیش رو برداره و بیاد پیش من بشینه گفت. بعدش هم گفت «من از شرق آناتولی هستم، اما کرد نیستم.» درباره ی شهرش همانقدر پنهان کاری می کرد که درباره ی سنش. دست کم از من ۱۵ سال بزرگتر بود، همانطور که برنج پاک می کردم از دستام تعریف کرد و گفت «به این دستا نگا کن مث قنبل بچه نرمن! نگا کن چه تند هم حرکت می کنن. مث بال کبوتر. تو بایس سوزن دوزی کنی، باور کن، از من هم بیشتر خواهی ساخت، حتی از این فرشته ای که شوهرته هم. منم از پولی که شوهرم از کار برای پلیس می گیره بیشتر می سازم، اما اون کارم رو دوس نداره…»

وقتی پانزده سالش بوده باباش تصمیم می گیره بی آنکه باهاش هیچ شور و مشورتی کنه به یک تاجر نمد شوهرش بده، اونم تصمیم می گیره با همه ی دارایی اش که یک بقچه بوده به ملاتیه فرار کنه و دیگه هیچوقت نه خونوادشو دیده و نه قوم و خویشاشو. او یکی از هفت فرزند یک خونواده ی خیلی فقیر بود، اما می گه این موضوع به اونا حق نمی ده که اونو به هرکس و ناکسی بفروشن، می گه هنوزم اگه اونا پیشم بودن باهاشون بگو مگو می کردم که «چرا پدر مادرایی که اجازه نمی دن مردا به دختراشون نگا کنن، حاضرن دختراشونو به مردایی که دخترا نمی شناسن شوهر بدن».

اینها رو می گفت و سر به تأسف تکون می داد، اما چشمش رو از سوزن بر نمی داشت. از این موضوع که پدرش اونو بدون مراسم عروسی به شوهر اولش داده بود عصبانی بود. در نتیجه با شوهر دومش گریخته بود و برای ازدواج دومش اصرار به برگزاری مراسم عروسی کرده بود.«کاش شرط می کردم که کتک هم در کار نباشه.» و می خندید. «هیچوقت فراموش نکن که با داشتن مولود چه موهبتی نصیبت شده.» می گفت باورش نمی شه که مردایی مث مولود که زنشونو کتک نمی زنن وجود داشته باشن. و ادعا می کرد که لابد این موضوع بیشتر مربوط به من می شه تا به مولود. مدام از من می خواست که براش تعریف کنم چه جوری «این شوهر فرشته» رو بدس آوردم و چطور همدیگرو دیدیم و دوس داشتیم و عروسی کردیم، و مولود چه جوری تونسته تو دوران سربازی از طریق واسطه برام نامه بنویسه. شوهر پلیسش هر وقت راکی می نوشه اونو کتک می زنه، شبا وقتی میز رو برا بساط راکیش مهیا می کنم و او لیوان اول رو می نوشه و یاد اولین بگومگویی که درگیرش بوده می افته، می دونم که نشونه ی شروع کتک کاریه، پا می شم وسایل قلاب بافیمو بر می دارم که برم، اونم پامیشه دنبالم می آد.

 منم اگه بالای پله ها باشم صدای بگو مگوشونو می شنوم، صدای فریادهای شوهرش نجاتی رو که  می خواد زنشو خر کنه «لطفن برگرد خونه ریحانه ی عزیزم، دیگه نمی زنمت، قول می دم.» بعضی وقتا که من دخترا رو بر می دارم می رم پیش ریحانه، می گه «یه خورده پیش هم باشیم اون به زودی خوابش می بره.» وقتی هم که زمستونا مولود داره بوزا می فروشه میاد پیش من و دخترا با هم تلویزیون تماشا می کنیم. براشون قصه می گه و تخمه ی آفتابگردون می شکنیم و می گیم و می خندیم. و وقتی مولود دیر وقت به خونه میاد بهش لبخند می زنه و می گه«چشم بد دور. خدا حفظت کنه، خونوادت هم حفظ کنه!»

ادامه دارد

بخش پیشین را اینجا بخوانید

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.