کتاب هفته

از مجموعه داستان “پشمک با چیلی”اثر: Jana Voosen

اشاره:

مجموعه داستان “پشمک با چیلی” اثر یانا فوسن ۶ داستان کوتاه را در بر می گیرد که همه دارای یک وجه اشتراک برجسته هستند: در آن ها هیچ چیز واقعی نیست، اما خواننده، با عناصر و شخصیت های غیرواقعی آن ها چنان انس می گیرد که احساس می کند زنده شده اند و در برابرش نشسته اند و با او حرف می زنند. یانا فوسن را در این مجموعه داستان می توان نویسنده ای معرفی کرد که هنرش جان بخشیدن به “اشیاء بی جان” است.

در مجموعه پشمک و شیلی همانطور که از نامش بر می آید، شیرینی پشمک و تندی چیلی در هم می آمیزند تا بازی های اعجاب آوری را بسازند که همه بازیگران آن ها زاده ذهن نویسنده اند و واقعیت ندارند، اما از هر موجود زنده ای واقعی تر به نظر می رسند. شاید بتوان این داستان ها را در ژانر ادبیات سرگرم کننده قرار داد، اما من عنوان “فرح بخش” را برای آن ها مناسبتر می بینم. در عین حال عصاره فلسفه ذن را نیز در آن ها می یابم.

“جوراب شجاع” نخستین قصه مجموعه پشمک و چیلی است. من بعد از خواندن این داستان رابطه ای عاشقانه و عاطفی با همه جوراب هایم پیدا کرده ام. شما هم آن را بخوانید تا دریابید در ذهن لنگه جوراب های شما چه می گذرد. آنوقت چه بسا که با همه اشیاء بی اهمیت پیرامون خودتان نیز رابطه ای عمیق و عاطفی برقرار کنید و به این حس برسید که حتی دنیای جمادی پیرامون شما، سرشار از انرژی های مثبت و سازنده هستند.

شخصیت های پنج قصه دیگر مجموعه پشمک و چیلی نیز، مثل “جوراب شجاع” حیات واقعی ندارند، اما در ذهن خلاق نویسنده چنان جان می گیرند که ما صدای ضربان قلب آن ها را در اطراف خودمان می شنویم.

ترجمه فارسی شش قصه مجموعه پشمک و چیلی را در این شماره و شماره های آینده ستون کتاب هفته به خوانندگان عزیز شهروند تقدیم می کنیم. باشد تا در شب های بلند زمستان، شخصیت های عجیب و باورنکردنی این قصه های تخیلی اما به شدت ملموس، مونس لحظه های تنهایی شما باشند.

یانا فوسن نویسنده این مجموعه زاده ۱۹۷۶ میلادی است و در هامبورگ آلمان زندگی می کند. او نویسنده، نمایشنامه نویس و بازیگر تئاتر است. از خانم فوسن تاکنون هفت رمان، هفت مجموعه داستان های کوتاه و سه نمایشنامه منتشر شده است.

ج/ط

جوراب شجاع

اجازه می دهید خودم را به شما معرفی کنم؟ من یک لنگه جوراب نقش دار  با خطوط آبی و سبز هستم. از آشنایی با شما خرسندم. لطفا اگر در نگاه اول خیال کردید که من یک دختر هستم، مرا مسخره نکنید. من یک پسر تمام عیار هستم. فقط با خطوط رنگین.من و  برادرم در یک کارخانه بزرگ تولید شدیم. روی کشبافت من اندازه ۳۸-۳۶ نوشته شده، اما نام من در نهایت لفتی(۱) است. من و همه دوستانم از کارخانه به یک فروشگاه حمل شدیم، جایی که مرا از یک قلاب آویزان کردند. شاید خشن به نظر برسد، اما جای من واقعا خیلی راحت است. من از محیط تازه خودم لذت می برم. رایتی (۲) همزاد آرام من است که علاقه ای به حرف زدن ندارد، اما اینجا من همصحبت های بسیاری دارم. کاملا راحت تاب می خورم و با بقیه جوراب ها گپ می زنم و مشتریانی را که شتابزده از برابرم می گذرند برانداز می کنم. از نظر من روزگار می تواند همیشه همینطور بگذرد. گاهی برادرم به یادم می آورد که ما برای همیشه لای پنبه نخواهیم ماند، اما من دوست ندارم در این لحظه به این موضوع فکر کنم.

zuckerwatte-mit-chili-by-jana-voosen

درست در لحظه ای که در حال لاس زدن با یک جوراب شلواری توری روبروی خودم هستم، دستی به سوی من می آید و با پنجه های خشن خودش بدن مرا لمس می کند. احساس بدی به من دست می دهد. این زن دست های بزرگی دارد. خیلی بزرگ. چطور می تواند فکر کند که من، به عنوان یک جوراب کوچولوی نرم و نازک می توانم اندازه او باشم؟ نگاهی دزدکی به زمین می اندازم و کفش فرسوده  قرمزی را می بینم که نالان به بالا به سمت من نگاه می کند.

“آهای، تو”! صدایش می کنم. “اندازه تو چنده؟” پاسخ می آید: “من زمانی ۳۸ بودم، اما حالا دست کم ۴۰ هستم.”

در حالی که سعی می کنم خودم را از انگشت های متجاوز آزاد کنم، با همدردی می گویم: “اوه، نه. این چطور ممکنه اتفاق افتاده باشه”؟

ـ “صاحب من حاضر نیست بپذیره که پاهاش بزرگه. انگار که اگه کفش های کوچک پاش کنه پاهاش کوچک می شن.” صدایش مثل پیک سرنوشت خودم بالا به سمت من می آید.

وحشت زده به صورت زن نگاه می کنم که موهای قهوه ای روشن آن را احاطه کرده اند. دانه های کوچک عرق روی پیشانی او نشسته اند. انگار همین حالا به جای خرید یک دوی ماراتون را پشت سر گذاشته است. نکند به زمین بیافتد؟ اما چیزی که مرا بیشتر ناآرام می کند، حس رضایت و خوشبختی جاری در چشمان او است. به سوی آسمان دعا می کنم: نه. خواهش می کنم نه… اما دیگر دیر شده است.

با یک پرتاب بلند، من و راستی با هم در یک سبد پلاستیکی آبی خرید فرود می آییم.

برادرم با لحنی خشک می گوید:”کلکمون کنده شد…” کسی که همیشه اینقدر ساکت است، باید بداند دهانش را کی ببندد. نه؟

کنار ما صدای شادمانه ای سوت زنان می گوید:”آهای، روز به خیر”. کرم روز “ببه” به پهلوی من تلنگر می زند: “حالا شروع می شه. خیلی هیجان انگیز نیست؟” تند و هیجان زده حرف می زند، من اما متاسفانه نمی توانم در هیجان او سهیم بشوم. در عوض او را با نگاهی انتقادی برانداز می کنم. روی بسته بندی اش نوشته شده است: حفاظت برای پوست جوان. همان نگاه شتابرده ای که قبل از پرواز به صورت خریدارمان انداختم کافی بود تا دریابم که بی تردید جوان نیست. اما در نهایت اندازه کفش او هم دیگر ۳۶ تا ۳۸ نیست. تسلیم شده به جلوی خودم خیره می شوم و سعی می کنم شوخی تیوب کرم خوش خلق را ندیده بگیرم.

“ما به یک سفر دراز می رویم، سفر دراز، ما به یک سفر دراز می رویم، س————فر دراااااااااز!”

بیخ گوش برادرم پچ پچ می کنم: “رایتی، من می ترسم” اما جز این جمله “لفتی، دهنت رو ببند” پاسخی از برادرم نمی شنوم.

با عصبانیت دهانم را می بندم و از خودم می پرسم چطور دو لنگه جوراب می توانند با ظاهری اینقدر شبیه هم تا این اندازه متفاوت باشند؟ او کم حرف، عاقل و کاملا هوشیار است. من درست بر عکس او: خیالاتی، حساس و وراج.

 “ایوای، ای وای و وای و وای” ناله ای از آن سوی سبد بلند می شود و من با کنجکاوی به آن سمت نگاه می کنم. آنجا، کاملا پنهان شده زیر یک مجله از خودراضی به نام گالا، یک شورت کوچولوی قرمز با نقش های سفید چنان ناله می کند که انگار قرار است بمیرد.

“آهای، تو!” صدایم را به سمت او چنان بلند می کنم که بر تصنیفی که در این میان توجه اسپری زیر بغل نیوآ و یک بسته سنجاق قفلی را به خود جلب کرده، غلبه کند. “های!” به صاحب صدا چشم می دوزم: “هی اسلوگی!” ناله به سرعت قطع می شود و شورت کوچولو سرگردان به دور و بر خودش نگاه می کند.

“اینجا، روبرو. جوراب کوچولو!” خجالت زده به روبرو نگاه می کنم: “سایز تو چنده؟” سعی می کنم سئوالم را طوری تکمیل کنم که مناسب آغاز یک آشنایی باشد: “اس؟”

“آهااااااااان……” پاسخی با صدای کشیده بر می گردد. پس حدس من درست بوده است. نگاهی به کون گنده خریدارمان می اندازم و واقعا دلم به حال اسلوگی می سوزد. در هر حال راحت نخواهد بود.

……..

اندکی بعد همه ما روی نوار نقاله منتهی به صندوق قرار می گیریم. پیش از آن که من و رایتی در کیسه پلاستیکی سبز جاسازی بشویم، من شاهد تلاش قهرمانانه اسلوگی هستم که می کوشد خودش را از سمت چپ باند نقاله به پائین بیاندازد و جلوی پای فروشنده مخفی شود. نفسم را در سینه حبس می کنم و همه بافت هایم را در هم می فشرم، اما درست در آخرین لحظه، مشتری گریبان اسلوگی را می گیرد و او را توی کیسه میان ما می چپاند. زمانی که خریدار نفس نفس زنان از میان پیاده رو به سوی خانه اش می رود سعی می کنم به شورت ابریشمی قرمز دلداری بدهم. اما با اسلوگی دیگر نمی شود حرف زد. در برابر کمد لباس، راه ما از همدیگر جدا می شود.

لحظه ای پیش از آن که به درون یک کشوی بزرگ چوبی پرواز کند، به او می گویم: “بختت بلند، قوی باش”. بعد خریدار ما کشوی پایینی را باز می کند و من و رایتی را به میان انبوهی از جوراب های رنگارنگ و در هم پیچیده پرتاب می کند.

برای روحیه دادن به خودم می گویم:”ممکن بود بدتر از این بشه. اینجا حسابی جا داره، اونقدر هم که می ترسیدم  تاریک و بویناک نیست.”

ثانیه ای بعد، اطراف من از تاریکی سیاه می شود. ناگهان به نظر می رسد جوراب های دیگر بیش از آنچه دلم می خواست به من نزدیک شده اند. من جرات تکان خوردن ندارم. هیچکس حتی یک کلمه حرف نمی زند. با اینهمه سکوت برقرار نیست. دزدکی سعی می کنم با رایتی حرف بزنم. اما از سمت او صدای خروپف یکنواختی به گوش می رسد. او چطور می تواند در این شرایط بخوابد؟

وحشت زده به صداهای مرموز دوروبرم گوش می خوابانم. اینجا یک آه، آنجا یک ناله، انگار که ما به خانه ارواح وارد شده ایم. سرانجام همه جرأتم را به کار می گیرم و با صدای بلند می گویم: “روز به خیر!”

تک و توکی اینجا و آنجا به سلامم جواب می دهند، اما به نظر می رسد هیچکس حوصله گپ زدن ندارد. تنها پشت سرم در گوشه ای می شنوم که چند جوراب زمستانی زمخت با صدایی خفه با یکدیگر پچ پچ می کنند، اما به نظر می رسد که یکدیگر را از ابد می شناسند. مدتی بی حرکت دراز می کشم و بی صدا فقط به صدای تنفس یکنواخت رایتی گوش می سپارم.

به رغم هیجان زیاد باید خوابیده باشم، زیرا با تابش یک باریکه نور بیدار می شوم. وحشت زده به صورت گوشتالود صاحب جدیدمان خیره می شوم که دست های بزرگ و سفیدش به گونه ای تهدیدآمیز نزدیک ما در میان جوراب ها می چرخد. من سعی می کنم میان یک جفت جوراب ساق بلند قهوه ای تیره بخیزم و رایتی را هم دنبال خودم بکشم، اما او ما را به چنگ می آورد و به میان نور می کشد. وقتی که ناگهان یک صدای آشنا را می شنوم لرزان به چیزهایی فکر می کنم که می توانند پیش بیایند: او فریاد التماسش به آسمان می رسد: “آه…کمک! چرا هیچکی به من کمک نمی کنه؟ دارم پاره می شم. کش هام… دیگه نمی تونم نگهشون دارم. تو رو خدا کمکم کنید!”

آخ نه!

اسلوگی!

شورت ابریشمی بیچاره!

ترجیح می دهم چشم هایم را از وحشت ببندم، اما بعد به آن سمت نگاه می کنم. پارچه لطیف با خال های قرمز چنان روی شکم زن کشیده شده که بسیار روشن تر از زمانی به نظر می رسد که در سبد خرید بود. از آن کمره کشی روشن، حالا دیگر تنها قله آن ها قابل شناسایی هستند که در جست و جوی هوا از میان چربی های انباشته شده بیرون زده اند.

“اوه، وای!” شورت با صدایی کشیده ناله می کند و نگاهی دردناک به من می اندازد و به سوی آسمان می نالد: “تار و پودهای کشباف من از هم جدا می شن. دیگه هیچوقت فرم قدیمم رو پیدا نمی کنم.”

می گویم: “خیلی متاسفم رفیق”. حالا تلنگری به پهلویم می خورد و رایتی با چهره ای در هم فشرده پیش بینی می کند:”به زودی باید برای خودت متاسف باشی. به اون پایین نگاه کن!”

در همین لحظه از هم جدا می شویم و برادرم از مقابل چشمانم گم می شود. نومید صدا می زنم: “رایتی کجایی؟” اما او پاسخ نمی دهد. پایین به یک جفت پای زشت بزرگ با شصت های خمیده و ناخن های بلند و کلفت خیره می شوم. نه. من برای این پاها آفریده نشده ام. من باید به دور پاهای نرم با ناخن های به خوبی مانیکور شده بچسبم. من اهل عشقم، نه جنگ. من….

وقتی که دست ها مرا می گیرند و بی رحمانه روی پای چپ می کشند، تنم می لرزد. حس می کنم که کش هایم دارند در می روند. از درد فریاد می کشم:”آآآآآآخ، آآآآآآآخ”. بعد از چند ثانیه که برای من به درازای چند ساعت است، درد و کشش سرانجام به پایان می رسد. من به سختی روی پوست نشسته ام و احساس می کنم همین حالا باید بترکم. برادرم هم از همین سرنوشت رنج می برد، اما او با شجاعت و بدون سروصدا تحمل می کند تا من هم رفتاری بهتر پیش بگیرم.

در حالی که صاحب ما خودش را به زور در لباس های دیگر می چپاند، من سعی می کنم مرتب نفس بکشم و به فشار میخچه کلفت زیر خودم عادت کنم. ناخن انگشت بزرگ مانع دیگری است که به درون من فرو می رود و جیغم را در می آورد. این همه بلا چرا باید به سر من بیاید؟

اما کار به جاهای بدتر می کشد. من در یک کفش آبی ورزشی چپانده می شوم که با هر قدمی لرزه بر اندامم می اندازد و فشارم می دهد. بی وقفه می پرسم: “باید اینطور باشه؟”

“خیال کردی من خوشم میاد؟” کفش، با این لحن مسخره ام می کند و بعد نخستین روز کار من آغاز می شود.

***

کابوس است. تمام روز فشرده در این کفش که در اندک زمانی پر هوا می شود راه می روم. پایی که من دور آن پیچیده شده ام شتابزده شروع می کند به شکل بدی خیس شدن. خیس که چه عرض کنم؟ از تمام سوراخ ها عرق ریزانی شروع می شود که تارو پودم را در خود غرق می کند. از این کفش های بی اندازه ارزان، عرق راه خروجی ندارد. حتی اگر من جورابی با امکان تنفس فعال باشم، معجزه که نمی توانم بکنم. به این ترتیب همواره خیس تر می شوم و بو غیرقابل تحمل می شود.

در پایان روز، غرق عرق شده ام. وضع رایتی هم بهتر از من نیست، اما او مثل همیشه سرنوشت تلخ خودش را در سکوت تحمل می کند.

ما به داخل یک سطل لباس چرک پرتاب می شویم، جایی که بقیه لباس ها تحقیرکنان از بوی گند ما دماغشان را می گیرند. به بلوز قرمز زیر خودم می گویم: “تو هم همچین خوشبوتر از ما نیستی”. و توی دلم اضافه می کنم: “در هر حال نه خیلی خوشبوتر”. اما ظاهرا من ارزش آن را ندارم که کسی با من دعوا کند. مرا با سکوتی سنگین مجازات می کنند، چیزی که به سختی می توانم تحمل کنم. وقتی که اسلوگی با یک فریاد همراه با ناله ای دردناک روی من می افتد، به رغم موقعیت ناخوشایندم حال بهتری دارم. بالاخره یک آشنای قدیمی! کسی که با او می شود حرف زد.

شورت ابریشمی، پیش از آن که متوجه من بشود، شروع می کند به نالیدن: “من می میرم. من می میرم، من نیمه مرده ام” و بعد ادامه می دهد:”لفتی! می تونم بهت بگم که من بدترین روزم رو داشتم. این رو باید برات تعریف کنم…”

او خودش را به من نزدیک تر می کند. من در حالی که سعی می کنم متوجه نشود، کمی فاصله می گیرم. اسلوگی از من هم بدبوتر است. وقتی متوجه می شود که ناراحت شده ام، دوباره کمی به او نزدیک می شوم. بیچاره! برای او بیشتر از خودم ناراحت شده ام. اسلوگی شروع می کند به بدترین تعریف ها از راه رفتن صاحب مان. من حس می کنم که چطور انبوه لباس ها در زیر ما متوجه می شوند و شروع می کنند با کنجکاوی به دور و بر ما فشار بیاورند.

“آهای! چه خبرته؟” حیرت زده از یک دستمال گردگیری لکه دار می پرسم که مرا به کنار هل می دهد. در حالی که همواره به سمت پایین تر فرو می روم فریاد می زنم:”اسلوگی!” اما توی این شلوغی دوستم هم نمی تواند به من کمک کند.

وقتی به کف ساک لباس ها می رسم، با خستگی دراز می کشم و منتظر زمانی بهتر می مانم. و آن می آید.

***

در آغاز نه. من فقط آنجا دراز می کشم. شب حس می کنم که چطور تازه از راه رسیده ها به ما می پیوندند و از رنج هاشان می گویند. بارها شنیده ایم: همیشه چیزی بهتر از مرگ پیدا می شود. اما من خیلی مطمئن نیستم.

در میان بوی گند و تاریکی، مدت ها است دیگر زمان را حس نمی کنم. انگار ابدیتی است که از رایتی چیزی نشنیده و ندیده ام. بعد، یک روز سرانجام فشاری به تیم وارد می شود و ما روی یک میز سفید ریخته می شویم. در حالی که نور روشن مهتابی سقف سالن لباسشویی دارد کورم می کند، سعی می کنم بفهمم کجا هستم. راه، در انتهای یک منحنی بلند به شکم یک ماشین رختشویی بزرگ منتهی می شود.

“اوف”! هنوز یک ثانیه نشده برادرم کنار من فرود می آید. با خوشحالی فریاد می زنم: “رایتی! دلم برایت تنگ شده بود برادر عزیزتر از جانم.”

او پاسخ می دهد: “من هم همینطور”.

وای، برای مناسبات او این یک واکنش خیلی خیلی احساساتی است. با نگرانی، از کنار او را تحت نظر می گیرم. خدا رحم کند، چه بوی گندی می دهد. اما تاروپودهایش مثل مال من دوباره حسابی جمع شده اند. یک حمام درست و حسابی و ما دوباره نو خواهیم شد. من حس می کنم که چگونه پس از مدت ها دوباره اطمینان در من ریشه می دواند، اما در همین لحظه دوباره آن پاهای بیش از حد بزرگ و میخچه دار در برابر چشم درون من ظاهر می شوند. ما تکرار  این شکنجه را  نمی توانیم تحمل کنیم. ما سوراخ و مندرس می شویم و سر از سطل آشغال در خواهیم آورد. از یک سو این را آرزو می کنم، زیرا که رهایی است، از سوی دیگر روح مبارزه در من سر بر می کشد. این درست نیست. من یک تکه پارچه نالان نیستم. من یک جوراب ساق کوتاه هستم!

در حالی که شورت ها، جوراب ها و تی شرت ها روی ما تلنبار می شوند، افکار من تب زده کار می کنند.

“برادرکم! می شنوی؟” به تندی می گویم:”دیوار استوانه داخل ماشین رختشویی رو می بینی؟”

“هوم”.

من این را به حساب پاسخ مثبت او می گذارم.

“وقتی چرخش تمام شد، سفت به اون بچسب. باشه؟ من دیگه نمی تونم دور این پاها بچسبم. و حس می کنم تو هم این رو نمی خواهی.”

“آخ…”می خواهد آغاز کند، اما من حرفش را قطع می کنم: “حرف نزن. ما هنوز یک خانواده هستیم. ما یک جفت جوراب قشنگیم و سطحمون  بالاتر از این هست که فقط سه  چهار روز مورد استفاده قرار بگیریم و بعد روانه سطل آشغال بشیم. پس وقتی چرخش تمام شد، به بدنه بچسب. محکم بچسب. خب!”

“خب باشه.”

در همین لحظه آب به اطراف ما جاری می شود و برادرم را با خودش می برد.

“خوش شانس باشی رایتی” پشت سرش فریاد می زنم : “و فراموش نکن….” هشدارهای من در میان کف سیلاب ها گم می شوند. امیدوارم همه چیز به خیر و خوشی بگذرد، اما بلافاصله نگرانی هایم را دور می کنم و از آب گرم و معطر لذت می برم که به آهستگی به درونم فرو می رود. وای، بعد از اون همه فشار و زخم چه عالیه. با خوشحالی خودم را رها می کنم تا به اینطرف و آنطرف بغلتم. در کف صابون فرو می روم و آن را به درون می کشم و تاثیر پاک کننده آن را که باعث رفع خستگی است حس می کنم. در پایان یک چرخش با مزه موقعیت جدی می شود.

استوانه چرخان داخل ماشین رختشویی یکبار دیگر به اینطرف و آنطرف می چرخد و باز می ایستد. چه شانسی که من در نبرد برای ماندن در نیمه بالا موفق شده ام. تا جایی که ممکن است خودم را کش می آورم و  به فلز خنک می چسبانم. نگاهی به کنار نشان می دهد که رایتی هم همین کار را می کند.

وقتی که سوراخ شیشه ای باز می شود و دست صاحب مان لباس های خیس را از ماشین لباسشویی بیرون می کشد، اعصاب و تاروپود من تا حد از هم دریده شدن کش آمده اند. او یکبار چنگ می زند. بار دوم.

در سومین بار شورت ظریفی را به چنگ می گیرد که می خواست از ما تقلید کند، اما به نیمه پایینی استوانه چسبیده بود. در حالی که کمی همدردی جا دارد،  من با کمی خودپسندی فکر می کنم: آماتور. اما شورت نازک نارنجی مثل ما جوراب های نقش دار برای ماجراجویی آفریده نشده است.

دست برای آخرین بار می آید. من خودم را در حد امکان پهن می کنم و در حالی که نفسم را در سینه حبس کرده ام،  به زحمت از چنگ انگشت جست و جوگر در می روم.

دریچه بسته می شود و یک فریاد فروخفته سرشار از شادمانی را می شنوم: “ما پیروز شدیم.”

“هیسسسس…”به رایتی به خاطر این ساده لوحی شتابزده هشدار می دهم: “صبر کن! اگه به یاد ما بیافته چی؟”

با التهاب به چیزهایی فکر می کنیم که ممکن است پیش بیایند. آبی که به پشم من نفوذ کرده به آهستگی بخار می شود و من خودم را کاملا سرمازده حس می کنم. لحظاتی بعد که به نظر من ساعت ها می رسد، رایتی با یک صدای ضعیف در پشت سر من به پایین می افتد و بعد من هم نمی توانم دیگر مقاومت کنم. خودم را باز می کنم و کنار او می افتم.

“خوبی؟” از او می پرسم.

“هوووووم.”

کم حرف مثل همیشه. یعنی حالش بد نیست. از قضا کنار هم افتاده ایم و به روبروی خودمان خیره شده ایم. در من یک احساس شادمانه سر بر می کشد: ما از سرنوشت خود گریختیم. آینده مثل یک ورق کاغذ سفید در پیش روی ما است. هیچ چیز نمی تواند خوشبینی مرا تیره کند!

“من شنیده ام وقتی روز به آخر برسه هرچی رو تو ماشین مونده توی خردکن می اندازند.” رایتی کنار من غر می زند و من انگشتش را لگد می کنم.

“چطور می شه یه جفت جوراب تقریبا نو و همشکل رو توی خردکننده بندازن؟ حرفت خیلی بی معناس.”

زمانی که یک گلوله بودم، همیشه دلم می خواست یک جوراب مخصوص کریسمس بشوم، اما از آنجا که به بریتانیای کبیر صادر نشدم، این رویا را خیلی زود دفن کردم.  فکر کارکردن به عنوان یک جوراب معمولی را هرگز نپسندیدم. براساس آخرین تجربه سپاسگزار می بودم اگر یک پای سایز ۳۷ را می پوشاندم.

***

چهره کوچکی که گیسوان طلایی آن را دوره کرده اند، پشت دریچه شیشه ای آشکار می شود. دختر فریادی از سر حیرت سرمی دهد و بی درنگ دو دست نرم کودکانه ما را می گیرند. من پایین به پاهایی خیره می شوم  که در کفش های صورتی ورنی فرو رفته اند: حداکثر سایز ۳۷.

“این دیگه باید یه شوخی باشه”. رایتی می گوید، اما دختر کوچولو ما را رها نمی کند  و  در کیف سردوشی  قرمزی جا می دهد  که در جلوی آن نقش  یک کفش دوزک(۳) هست. توی کیف بوی آب سیب و نان و کره می دهد  و من آن  را با نفس عمیق به درون می کشم. من، اشتباه نمی کنم اگر یک آینده درخشان را در برابر خودم ببینم!

یک هفته بعد

اسلوگی عزیز!

حالت چطوره؟ تاروپودت هنوز درد می کنند یا در این میان خوب شدند؟ امیدوارم خوب باشی. من خبرهای تازه فوق العاده ای دارم: من هنرپیشه شده ام. تعجب می کنی؟ یک دختر کوچولو من و برادرم را توی ماشین رختشویی پیدا کرد و با خودش به کودکستان برد. (تو هم باید یکبار برای فرار تلاش کنی. این اصلا آنقدر دشوار نیست که آدم تصور می کند. فقط محکم بچسب. بختت بلند!) در هر حال من گوش چپ یک خرگوش عروسکی شده ام و از حالا دیگر هیچوقت نباید روی پا کشیده شوم. این عالی نیست؟ ما هر هفته به نمایش های متعدد تئاتر عروسکی مالک جدیدمان می رویم. امشب، با اولین نقش اصلی خودم اجرای اول را جشن می گیرم. (یک شکارچی دنبال پوست من است، اما موفق نمی شود.)

من به تو فکر می کنم. امیدوارم به زودی موفق به فرار بشوی.

با سلام های دوستانه،

دوست قدیم تو لفتی

پی نوشت: هنرپیشه! من! می توانی تصورش رو بکنی؟

پی نوشت دوم: باید سلام گرم رایتی را به تو برسانم. او طبعا گوش چپ شده. مثل همیشه زیاد حرف نمی زند، اما من فکر می کنم این خوب است که او هم از سرنوشتمون کاملا راضی است.

پی نوشت سوم: مقاومت کن، شورت قدیمی! با نگاه به زندگی من می بینی که تو سرنوشت رویاها به حقیقت می پیوندند!

………………………………………………………….

۱-  Lefty اشاره به لنگه جوراب چپ.

۲- Righty اشاره به لنگه جوراب راست.

۳- Marienkäfer یا کفش دوزک در فرهنگ عامیانه آلمان پیک شانس و خوشبختی است.