کتاب هفته

از مجموعه داستان “پشمک با چیلی”/نویسنده: یانا فوسن

غرق خواب به پهلو می غلتم تا از شر تابش بی رحم آفتابی که از میان پلک های بسته هم چشمانم را می سوزاند رها شوم. این جا از خواب آرام خبری نیست. این بالا نه کرکره هست و نه پرده، تا جلوی نور را بگیرند. شاید بشود گفت که ما در هماهنگی کامل با طبیعت زندگی می کنیم، با آسمان. من خسته ام. آخر تا نیمه شب در گوشه یک اتاق بویناک بیمارستان ایستاده و منتظر بوده ام تا جان کسی را که قرار بود بمیرد بگیرم. نمی توانم او را  به خاطر این که می خواست زنده بماند سرزنش کنم. مشتری دیشب من ۹۲ ساله بود. بچه ها و نوه ها دور تخت او حلقه زده بودند. او می توانست کمی داوطلبانه تر به من بپیوندد، اما مرا مجبور کرد باز هم اضافه کاری کنم.

برای دوش گرفتن به میان ابرها می روم و مه غلیظ و مرطوب روحم را زنده می کند. وقتی به سمت دفتر می روم، به دستیار خودم می اندیشم و این که وقتی یک حمله آسم مرا از پا انداخت، روزگار راحتی با من نداشت. مدت ها بستری بودم و دستیارم در گوشه اتاق ایستاده بود و با حوصله زیاد انتظار مرگ مرا می کشید. تمام وقت روی تخت خوابیدن برای من تا اندازه ای ملال آور بود، با این همه او را در برابر آزمایش سختی قرار داده بودم.

۱۴ مارس ۲۰۰۱ در پایان هفته های بی پایان، سرانجام آماده شدم مرگ را بپذیرم. دل کندن از دنیا برایم راحت نبود. نمی خواستم پدر و مادر و دوستانم را رها کنم. کمتر از همه نامزدم میشاییل را که هر روز با شجاعت به بیمارستان می آمد، کنار تخت من می نشست، با من حرف می زد و هرگز فراموش نمی کرد که بعد از ملاقات سی دی ” سه علامت سئوال” را توی دیسکمن بگذارد. او چنین مرد نازنینی بود.

اما زمانی رسید که صدای او دیگر آن آهنگ پرامید را نداشت، بلکه یأس آمیز شد. بعد، فاصله میان ملاقات هایش همواره طولانی تر به نظر می رسید. ممکن است من اشتباه کرده باشم. شاید زمان برای من همواره ملال آورتر می شد. من حس می کردم که چگونه به تدریج از من فاصله می گیرد. شاید من از او فاصله می گرفتم؟ کسی چه می داند؟

دستیارم باید مدت ها با من حرف زده باشد که سرانجام با قلبی اندوهگین با او همراه شدم و وقتی با این پرسش روبرو شدم که زندگی بعد از مرگ را چگونه آغاز خواهم کرد، بلافاصله برایم روشن بود: می خواستم دستیار بشوم. و چنین بود که به این شغل رسیدم. عشق من به دنیایی که می شناختم و انسان هایی که در آن بودند، مرا به این راه کشاند.

 ***

jana-voosen-book

در صف ابلاغ ماموریت ها می ایستم و در حالی که صف به کندی به پیش می رود،  کمی با همکارانم گپ می زنم. پشت میز کار پت و پهن توماس نشسته که بعضی وقت ها بعد از کار روزانه با او روی یک تکه ابر به تماشای ستارگان می نشینم. وظیفه او آن است که ماموریت های روسا را میان ما تقسیم کند. او با شادمانی به من چشمک می زند و پاکت لاک و مهر شده ام را به دستم می دهد: “بعدا همدیگه رو می بینیم؟” او می پرسد و من مدتی نامصمم سرم را به این طرف و آنطرف تکان می دهم.

سرانجام در حالی که پاکت را پاره می کنم و یک کارت نقره ای را از آن بیرون می کشم می گویم: “تا ببینیم کار امروز چقدر طول می کشد.”

توماس در حالی که به توزیع پاکت های دیگر میان دست هایی که به سویش دراز شده اند ادامه می دهد، پیشنهاد می کند: “شاید خوبه به این فکر کنی که تو یه سمینار بازآموزی شرکت کنی. تو سمینار با تو روی فن بیان و توانایی تاثیرگذاری کار می کنن.” به سرعت نگاه تحقیر شده مرا دفع می کند و به نرمی می گوید: “فقط یه پیشنهاد بود. تو می تونی شرکت تو این سمینار رو از رئیس درخواست کنی. البته اگه دلت بخواد.”

“آهان! منظورت رئیسه!” چنان سرش داد می زنم که آدم های دور و برمان در سکوت مطلق همه به سمت من نگاه می کنند.

“من از زمانی که اینجا هستم پنجاه و چهارتا نامه به رئیس نوشته م. خیال می کنی واسه جواب دادن به یکی ش خودش رو به زحمت انداخته؟”

توماس، در حالی که دندان هایش را به هم می فشارد پاسخ می دهد: “نه. می دونم.”

– “من در هرحال دیگه علاقه ای به این شغل ندارم.”

– “اما خب فعلا که همین شغل رو داری.”

– “می دونم که انتخاب خودم بود. اون وقت ها جوون و ساده بودم، اما حالا دیگه دلم نمی خواد آلت دست این مردیکه باشم که بی حساب و کتاب جون آدم های بی گناه رو می گیره. مثلا خود من رو، درست موقعی که عشق بزرگم رو پیدا کرده بودم.” حرف توی گلویم گیر می کند وقتی نگاهم به حرف طلایی حک شده روی کارت می افتد و آن را جلوی صورت توماس تکان می دهم. او ناگهان با نگرانی شدید به من نگاه می کند.

– “حالت سرجاس؟” می پرسد و من به صورتی مکانیکی سرم را تکان می دهم.

– “شاید واقعا باید شغلت رو عوض کنی. می تونی این رو درخواست کنی…”

– من بی صدا پاسخ می دهم: “از رئیس، می دونم. اما حالا باید برم.” به این ترتیب چرخی می زنم و از مقابل صف دستیارانی که با کنجکاوی مرا زیر نظر دارند می گذرم.

توماس پشت سر من فریاد می زند: “صبر کن بابا! می تونم کاری واسه ت بکنم؟” اما من صدای او را تنها از دوردست می شنوم. وقتی به خروجی می رسم، درهای شیشه ای در برابرم گشوده می شوند و در خلاء رها می شوم. در حالی که همچنان کارتی را که ماموریت بعدی مرا مشخص می کند بی روح در دست منقبضم فشار می دهم، روی ابرها قدم می زنم. قربانی بعدی ام میشاییل اچ زینتینگر است. میشاییل من. عشق بزرگ من!

آنقدر به روبروی خودم خیره می شوم تا سرانجام در می یابم این عمر میشاییل است که دارم تلف می کنم، در حالی که اینجا مثل خوابگردها پرسه می زنم تا شاید بتوانم این اطلاعات را تجزیه و تحلیل کنم. یکبار دیگر به دقت به ماموریتم نگاه می کنم. جای هیچ تردیدی نیست، قضیه مربوط به نامزدم میشاییل است. سی و پنج ساله. محل زندگی هامبورگ، دلیل مرگ شوک ناشی از حساسیت. روی کارت نقره ای با حرف طلایی حک شده است.

میشاییل قرار است در رستورانی به نام لا لونا دسری بخورد که در آن فندق  ریخته اند و به همین دلیل خواهد مرد. واژگان را چندین بار می خوانم. نه. باید اشتباهی شده باشد. نگاهی به جایی که خورشید در آن قرار دارد می اندازم. یک روز کامل وقت دارم. از همین الان بیست و سه ساعت و نیم. باز می گردم، به صف فشار می آورم و خودم را به توماس می رسانم. با لحنی که جایی برای مقاومت باقی نمی گذارد می گویم: “تو باید همین الان یه استراحت کوتاه بکنی. همین الان.” و تابلویی را که روی آن نوشته شده است “به زودی برمی گردم” بر می دارم تا روی میز کارش بگذارم.

– “یعنی چی؟” توی صف پشت سر من صدای اعتراض اوج می گیرد، اما من فقط با تاسف شانه بالا می اندازم و توماس را به سمت در پشت محل کارش می کشم که نمی دانم به کجا باز می شود. تنها آرزو می کنم که آنجا بتوانم با او به راحتی حرف بزنم. وقتی که در پشت سر ما بسته می شود، چنان ناگهانی از حرکت می مانم که توماس با سر به پشت من می خورد: “اوخ!” می نالد و دماغش را می مالد که با آن به پشت سر می خورده است. اما من هیچ توجهی به او ندارم، زیرا آنچه در برابر نگاه خودم می بینم، حسابی حواسم را پرت کرده است. ما در یک فضای باریک بی نهایت دراز ایستاده ایم که تعداد بی شماری قلاب روی دیوارهای آن دیده می شوند. از این قلاب ها گوی های شیشه ای درخشانی آویخته شده اند که ظاهری فسفری دارند. روی هر قلاب یک نام هست.

می پرسم: “این چیه؟”

– “آرشیو”. او توضیح می دهد، در حالی که من مثل جادو شده ها به سوی دیوار سمت چپ می روم و به بالا چشم می دوزم. آنجا نوشته شده است: میشاییل اچ زینتینگر. و وقتی که دستم را به سویش دراز می کنم، نورانی تر می شود.

– “دست نزن، صبر کن!” توماس با صدایی اخطارآمیز این را می گوید و بی وقفه از پشت به سمت من می آید. دستکشی لطیف و ابریشمی به دستش می کشد و گوی درخشان را که از درون می تابد از قلاب جدا می کند.

دوباره با کنجکاوی می پرسم “این چیه” و با حیرت به رنگ هایی خیره می شوم که درخششی گوناگون دارند.

– “این یک زندگی است. معمولا جاش توی آرشیو بزرگیه که فقط رئیس بهش دسترسی داره. این ها فقط وقتی به اینجا منتقل می شن که باید کارشون به پایان برسه.”

عرقی سرد بر پشتم می نشیند.

– با صدایی خشک می گویم: “می فهمم.” توماس چیزی از جیب شلوارش در می آورد و جلوی چشمش می گیرد. به ذره بین هایی می ماند که دندانپزشکان از آن ها استفاده می کنند. با کمک آن با دقت به داخل گوی نگاه می کند که در ذرات نور آن رنگ های گوناگونی می چرخند.

“امروز نوبت این می رسه. شوک ناشی از حساسیت.” او می گوید و اشک از چشمان من جاری می شود، البته اگر آدم بعد از مرگ بتواند گریه کند.

– “آره، می دونم.”

– “جدی؟”

– “این ماموریت منه.” بی صدا توضیح می دهم “و گذشته از این عشقم از اون پایین.”

– “چی گفتی؟” توماس با چشمانی دریده مرا برانداز می کند: “چطور رئیس از قضا این ماموریت رو به تو…”

– “من هم دقیقا همین رو می خوام بدونم.” به خشکی می گویم: “شاید به خاطر این که یه سادیسته و از این که بی دلیل آدم ها رو شکنجه بده لذت می بره؟ یا شاید به این دلیل که جهنم وجود داره و من سر از اون درآوردم؟ شاید کاتولیک ها در مورد تصویری که از رئیس دارن حق داشته باشن؟”

“هی!” توماس می کوشد مرا آرام کند. اما من روی ۱۸۰ درجه هستم.

 با لحنی مصمم می گویم: ” می دونی چیه؟ من همین الان می رم پیش رئیس.”

“چی؟” رنگ از رخساره توماس پریده است. درمانده نجوا می کند: “اما…. هیچکی اجازه نداره بره پیش رئیس. من تا حالا از هیچکی نشنیدم که اونو دیده باشه. بعضی ها صداش رو شنیده ن… اما…..”

با بی صبری کلامش را قطع می کنم: “واسه من فرقی نمی کنه. اگه شورای کارکنان داشتیم اول به سراغ اون می رفتم. اما چون اینجا یه رهبری دیکتاتور داره، چاره دیگه ای ندارم.”

– “حالا می خوای چی بهش بگی؟”

“که…. که…” به لکنت می افتم و بی ربط جواب می دهم:” تو راه بهش فکر می کنم. حالا باید راه بیافتم. من واسه نجات زندگی میشاییل فقط بیست و سه ساعت وقت دارم.”

با بیشترین سرعت ممکن به سوی برج بلند شیشه ای در افق پرواز می کنم که از همه جای آسمان می شود آن را دید. حدود صدمتر مانده به آن فرود می آیم و پیاده پیش می روم. با هر قدم، گام هایم سنگین تر می شود، اما بعد چهره میشاییل در برابر چشم درونم آشکار می شود، چشم های سبز تیره اش با حلقه قهوه ای دور مردمک، موهای سیاه و همیشه کمی بلندش. با شهامتی تازه به راهم ادامه می دهم تا آن جا که یک در بزرگ طلایی در داخل برج راه مرا می بندد. در چپ و راست دو نگهبان ایستاده اند. یکی از آن ها نگاه اخم آلودی به من می اندازد و می گوید:

– “چی می خوای؟”

سعی می کنم در ابتدا خیلی محترمانه برخورد کنم: “می خوام برم پیش رئیس. خواهش می کنم.”

به کوتاهی پاسخ می دهد: “نمی شه.”

-” چرا نمی شه؟”

“واسه این که…” هر دو درمانده به یکدیگر نگاه می کنند: “من هم نمی دونم.” نگهبان دیگر سرانجام اعتراف می کند: “دستور رئیسه.”

-“عجب! و شما هم به راحتی از این دستور تبعیت می کنین؟ بدون این که دلیلش رو بپرسین؟” سعی می کنم آن ها را تحریک کنم، اما نگهبان ها تنها با عصبیت به من نگاه می کنند:

– “گوش کن! من ده ها ساله که شغلم اینه و ازش خوشم می آد. تا حالا هیچکی اینجا نیومده. بقیه مقررات رو رعایت می کنن. حالا راهت رو بگیر و برو.”

– ” من اما باید برم تو”. این را می گویم و یک قدم به سمت در طلایی بر می دارم.

” جلو نرو! اون خانوم وقت نداره”. نگهبان غول پیکر مو سیاه تکرار می کند.

حیرت زده به او چشم می دوزم: “خانم؟” و با سردرگمی  می پرسم: “یعنی می خوای بگی رئیس زنه؟”

– “نخیر. نمی خوام اینو بگم” لاک دفاعی می گیرد و تا بناگوش سرخ می شود. همکارش سرش داد می زند: “تو دیوونه ای. هیچ می دونی که همین الان قراردادت رو فسخ کردی؟” مرد دو متری ناگهان دیگر تهدیدآمیز به نظر نمی رسد، بلکه به پسرک جوانی می ماند که مچ اش را هنگام ارتکاب یک حماقت بزرگ گرفته اند: “حالا می گی چیکار کنم؟ منظورت اینه که شغلم رو از دست داده م؟”

– “خب دیگه…”

در حالی که دو نگهبان درباره دنباله زندگی حرفه ای دهان گشاد بحث می کنند، من آرام و بی صدا به سمت در طلایی می روم، دستگیره سنگین را به پایین فشار می دهم و بدون این که کسی جلویم را بگیرد به مکان مقدس وارد می شوم. حیرت زده خودم را در سالنی عظیم با ستون هایی بلند می بینم. مثل اولمپ. با خودم فکر می کنم و روی یک فرش نرم و پرزبلند از پله های پرشیبی بالا می روم که در انتهای آن ها یک در طلایی دیگر هست. محکم به در می کوبم، اما فلز قیمتی صدای خفیفی می دهد و دوباره سکوت برقرار می شود. احتمالا خانم رئیس مدت ها است می داند که من اینجا پشت در هستم، نه؟ مصمم، در را باز می کنم. صدایی کرکننده به استقبال من می آید. بالای سرم چیزی جز آسمان آبی درخشان نیست. پاهایم ماده ای غیرقابل تشخیص را لمس می کنند. حسی شبیه چمن تازه زده را منتقل می کند. گرم در یک روز زیبای تابستانی و همزمان مثل ماسه نرم و سفید و مرمر خنک. یکباره همه چیز با هم. پیرامون من هزاران، هزار هزاران صدا که در یکدیگر می پیچند و بر فراز یکدیگر اوج می گیرند و در میانه فضا، روی یک صندلی بزرگ سرخ تیره زنی نشسته و چشم در چشم من دوخته است. با عجله نزدیک می شوم و با کمی دستپاچگی دستم را بالا می برم.

می گویم “درود”، اما سروصدای پیرامون صدایم را در خود می بلعند. می ایستم و به زحمت گوش می خوابانم: “گناهان ما را ببخش”. مدتی سرجایم می مانم، چشم در چشم رئیس. هیچیک از ما حرف نمی زند. من از او تصور دیگری داشتم. توی سرم دنبال واژگانی می گردم تا به وسیله آن ها شخصی را که در برابرم نشسته است تشریح کنم. اما همه واژگان به سرعت از سرم می گریزند. هیچ چیز مناسب به نظر نمی رسد. او هست… مثل ….به نظر می رسد…. مرا به یاد …. می اندازد…

در این لحظه به سوی چیز باریک و سیاهی دست می برد و آن را بالا نگه می دارد. صداهای پیرامون ما آرام تر می شوند. مثل یک دستگاه کنترل از راه دور. خیلی کاربردی. من یک قدم دیگر به سمت او بر می دارم و او را از سر تا پا برانداز می کنم. مثل… بالاخره مثل چی؟

“خودت رو به زحمت نیانداز” افکار مرا پاره می کند و مثل برق گرفته ها به لرزه می افتم. “چی می خوای؟”

– “ببخشید که من سرزده اینجا اومدم، اما…”

” اگه نمی خواستی نباید می آمدی. من فکر می کردم روشنه که ملاقات من ممنوعه. با این همه، تو این کار رو کردی. حالا باید از پس کاری که کردی بر بیایی. جمله ما را ببخش رو من به اندازه کافی شنیده م.” صدایش خسته و از نفس افتاده به نظر می رسد. ” حالا بگو  چی می خوای؟”

“من این ماموریت رو از شما دریافت کرده م” با صدایی لرزان این را می گویم و کارت را جلو می برم تا جلویش نگه دارم: “من… این نامزدمه.”

” می دونم. تو تا حالا پنجاه و چهار تا نامه درباره او برای من نوشته ای.”

از شدت حیرت کلمات توی گلویم می مانند.

او ادامه می دهد: ” بله. من اون ها رو خونده م. خب این معنا و هدف تمرین بود. مگه نه؟”

درمانده به او نگاه می کنم: “بله…. اما چرا؟”

– “تو گفتی او بزرگترین عشق تو بوده و تو، با این تصمیم من که دستور دادم تو را به اینجا بیاورند اصلا موافق نیستی.”

– “بله. بی تردید.”

” به خاطر لحن بی شرمانه تو من اصلا نباید واکنشی نشان می دادم، اما همه آدم ها برای من برابر هستند.” آهی می کشد و با دست یک تار مو را روی پیشانی اش نوازش می کند.

این رنگ مو، عجیب است. من نمی توانم شباهت آن را با هیچ چیزی تشخیص بدهم.

به من توصیه می کند: “دست بردار. در هر حال من به خاطر پایداری تو برایت کمی احترام قائل هستم. تو نمی توانی برگردی. پس من سرنوشت او را بازنویسی کردم تا دوباره به هم برسید. لازم نبود اینجا بیایی تا تشکر کنی.”

– “تشکر؟” با ناباوری می پرسم.

– “پس چی”؟ با خونسردی جواب می دهد.

“شما می خواهید نامزد مرا بکشید و فکر می کنید که من این را یک ایده خوب می دانم؟” چنان عصبانی شده ام که ملاحظه را فراموش می کنم و چند قدم دیگر به سمت او بر می دارم: “تازه من باید بروم و او را بیاورم؟ این بی رحمانه ترین چیزی است که در عمرم شنیده ام.”

“جدی؟” به نظر می رسد نگاهش دارند مرا سوراخ می کنند. در صورت صاف او هیچ عضله ای تکان نمی خورد. می گویم: “بالاخره قبل از این که بدون حساب و  کتاب  سرنوشت کسی را عوض کنید کمی هم فکر می کنید؟” در این لحظه آسمان بالای سر ما تیره می شود. آبی درخشان به سرعت یک ثانیه پشت ابرهای خاکستری می رود و سیاهی همه جا را می پوشاند. هنگامی که خدا با حرکتی به عقب برمی خیزد، برق ها شکم تاریکی را پاره می کنند. وحشت زده چند گام به عقب برمی دارم. او بسیار بزرگتر از آن است که فرض می کردم. هیاهوی بالای سر ما با صدای او در می آمیزد که ناگهان چنان بلند است که من با زحمت زیاد می توانم گوش هایم را بر آن ببندم. به نظر می رسد که از همه سو بر سر من فریاد می کشند.

“اگر راه حل من را برای مشکلات نمی پسندی باید نظرت را واضح تر بیان می کردی”. می غرد: “در پنجاه و چهار نامه ات حتی یک راه حل به من پیشنهاد نکردی. اما شما آدم ها همیشه همینطور هستید. شما فقط می توانید خواهش و دعا کنید. احمقی که این بالا نشسته، باید برای حل مشکلات شما سرش را به دیوار بکوبد. بالاخره او است که قادر مطلق است. چیزی که من هرگز ادعایش را نکرده ام.”

من سوت بلندی می کشم. او در حالی که به اندازه من کوچک می شود، مرا برانداز می کند. بعد، در سطحی برابر روبروی هم ایستاده ایم. رعد و برق به همان سرعتی که آمده گم می شود. آسمان خاکستری حالا از فضایی کمتر جدی خبر می دهد. من در چشمانی با رنگ هایی غیرقابل تشخیص آرامش بعد از توفان را می بینم. اندوه، خستگی.

“یک کمی روحیه کار تیمی بعضی وقت ها بد نیست.” به آرامی از لبان او جاری می شود، در حالی که با قدم های کوتاه عقب عقب به سمت صندلی خودش باز می گردد و با احتیاط روی آن می نشیند:

“من شما را تاحدودی شبیه خودم خلق کردم تا در خلقت کمی کمک داشته باشم. در عوض شما خودتان را فقط برای خراب کردن همه چیز به زحمت می اندازید.” ما مدتی در سکوت به یکدیگر نگاه می کنیم. تا حدودی دلم برای خانم رئیس می سوزد. احتمالا کار او خیلی زیاد است، اما دوباره به یاد میشاییل می افتم. مصمم جرات یک تلاش مجدد را به خودم می دهم:

“واقعا متاسفم که یک راه حل مناسب پیشنهاد ندادم. پوزش می طلبم. اما حالا مسئله واقعا بر سر یک موقعیت اضطراری است. شما نمی توانید به عنوان استثناء …..”

به تندی پاسخ می دهد: “نه. و حالا بروید. من کار دارم.” دستگاه کنترل از راه دورش را لمس می کند و هزاران صدا مرا محاصره می کنند.

هنگامی که با سری به زیر افکنده دور می شوم، پشت سر من فریاد می زند:”آن نگهبان موسیاه را بفرست پیش من. باهاش خیلی کار دارم.”

****

وقت استراحت ناهار به سوی توماس بازمی گردم. در سالن غذاخوری با ناراحتی روبرویش می نشینم و داستان دیدار ناموفق خودم با رئیس را برایش تعریف می کنم.

“تو واقعا اونجا بودی و او رو دیدی؟ چه شکلیه؟ این واقعا دیوونگی نابه. حالا تعریف کن ببینم.”

می خواهد مرا بچلاند و حرف از دهانم بیرون بکشد، اما من به پرسش های کنجکاوانه اش پاسخ نمی دهم. حتی نمی گویم که رئیس در نهایت یک زن است.  شکل و شمایل او را که خواه ناخواه نمی توانم توصیف کنم. نه تنها واژگان به ذهنم نمی رسند، بلکه در همان لحظه ای که برج شیشه ای را ترک می کردم، هر خاطره ای از ظاهر او ناگهان از حافظه ام گم شد. مثل رویایی که پس از بیداری به رغم همه تلاشی که برای حفظ آن می کنی، یکسره فراموش می شود.

“واقعا نمی تونم برات تعریف کنم” وقتی توماس با ناباوری به من نگاه می کند، ابراز تاسف می کنم.

“دست کم موفق شدی؟”

من شکست خورده سرم را تکان می دهم: “به نظر می رسه که من باید میشائل رو اینجا بیارم. کاش دست کم می دونست که حداکثر نوزده ساعت دیگه زنده س. من دلم می خواست بدونم کی می میرم. تو نه؟”

“دکترها به من بین سه تا شش ماه وقت داده ن. دوازده ماه طول کشید تا بمیرم، اما من در همه لحظه ها پایان کار رو در برابر چشمانم داشتم. واقعا خوب نیست. این رو می تونم به تو بگم.”

من متاثر به او نگاه می کنم:”نمی دونم چی بگم.”

“…اما دست کم این امکان رو داشتم که با همه خداحافظی کنم و به اون ها بگم که چقدر دوستشون داشتم.”

من سرم را تکان می دهم. کاش من هم می توانستم این را به میشاییل بگویم. ناگهان شوق دیدار او در من سر می کشد. این فکر وسوسه انگیز که او را به زودی در اینجا داشته باشم، در سالن غذاخوری، مثل حالا که روبروی توماس نشسته ام، روبروی او بنشینم، شب بغل او بخوابم و صبح همراه با او زیر یک ابر دوش بگیرم، مرا از نفس انداخته است. شاید خانم رئیس حق داشت. شاید من همه این نامه ها را به این خاطر نوشتم که دقیقا به همین برسم؟  در یک لحظه از خودم می پرسم که چرا اینقدر جوش آوردم؟ توماس حیرت زده تغییر حالت چهره مرا برانداز می کند.

“چت شده؟ یه دفعه مثل یه اسب نیشت باز شده.”

“هیچی بابا” جوابش را می دهم و آخرین تکه کیک شکلاتی اش را قاپ می زنم: “حالا باید برم. وقتی برگشتم بالاخره با میشاییل آشنا می شی.”

در حالی که توماس به بشقاب پیش دستش خیره شده است، با چشمکی شیطنت آمیز شتابزده به راه می افتم. پیش از آن که به سمت پایین به راه بیافتم، با عجله لباسم را عوض می کنم. در نهایت این کار بی معنا است، زیرا همه ما ناگزیریم اینجا با جامه سفید به اینطرف و آنطرف بدویم. این همیشه باعث می شود که من به طرز وحشتناکی رنگ پریده باشم، اما کاری ش نمی شود کرد. میشاییل برعکس من در لباس سفید خیلی جذاب است.

هنگامی که سرانجام وارد آپارتمان میشاییل می شوم که تا پیش از مرگ با او در آن زندگی می کردم، احساس می کنم نفسم دارد قطع می شود. مدت ها دیگر اینجا نبوده ام. در آغاز، هنگامی که در اطراف کاری داشتم، بیشتر به دیدار میشاییل می آمدم. این طبعا باید مخفی می ماند، زیرا رئیس، یا بهتر بگویم خانم رئیس، گردش های خصوصی ضمن ماموریت را تحمل نمی کند. سرانجام روزی این دیدارها را قطع کردم چون خیلی ناراحتم می کرد. حال میشاییل به شدت خراب بود و من فقط می توانستم نومیدانه نظاره کنم، آنجا بایستم و حتی نمی توانستم او را لمس کنم. وحشتناک بود.

روی پیانو عکسی از خودم را در یک قاب نقره کشف می کنم که میشاییل عاشق آن بود. ذوق زده چهره خندان خودم را در میان موهای طلایی ارزیابی می کنم. زمان عکس برداری باید بیست و هفت ساله بوده باشم. یک سال بعد مردم. امروز، خدای من، می توانستم سی و پنج ساله باشم. زمان چه تند می گذرد. نگاهم به ساعت نقره دیواری می افتد. درست ساعت سه بعد ازظهر است که در باز می شود.

پشتم به عرق می نشیند. نفسی عمیق می کشم، با یک حرکت شتابزده دور خودم می چرخم و خیره می مانم. این میشاییل نیست که از در وارد می شود. بلکه یک زن باریک اندام موسیاه سی ساله است. در هر دستش یک کیسه بزرگ خرید حمل می کند که آن ها را به داخل آشپزخانه می برد و آنجا از نفس افتاده روی زمین می گذارد. سپس عرق از پیشانی می گیرد و زمزمه کنان مواد غذایی را در یخچال جاسازی می کند. کلفت او؟ با تردید توضیح کمتر دردآوری برای حضور این زن بیگانه در آپارتمان خودم جست و جو می کنم. در حالی که برایم فوری روشن است: این دوست دختر جدید میشاییل است. شاید حتی ازدواج کرده باشند؟ دستپاچه به آشپزخانه می روم و به انگشتان او نگاه می کنم. اثری از حلقه نیست. شانس آورده ام. اگر حلقه داشت واقعا دردآور بود. همینطور هم به اندازه کافی دردآور هست. زن با دقت کیسه های پلاستیکی خرید را تا می کند و یک کتاب آشپزی را از روی سکو بر می دارد. با سوءظن نگاه می کنم که چگونه با اعتماد به نفس در آشپزخانه حرکت می کند. تردیدی ندارم که او برای نخستین بار اینجا نیامده است. حسادت به من حمله ور می شود. او واقعا یک دوست دختر جدید دارد. یعنی مرا فراموش کرده است؟ نه. عکس من در اتاق نشیمن است. یعنی مزاحم این زن نیست؟ در این لحظه تلفن او توی کیفی که روی پشتی یک صندلی آویزان کرده زنگ می زند. در حالی که با دیدی انتقادی کیف را زیر نظر گرفته ام، او به سمت تلفن چنگ می اندازد. یک قطعه نفرت انگیز و بی مزه.

“الو میشاییل!” توی تلفن غمزه می فروشد و صدایش مثل برق درون مرا می سوزاند. او در آن سوی خط است. “خوبه. من الان تو خونه تو هستم و می خواستم…. اوه! عجب….” حوصله ی ادا اطوارهایش را ندارم. به این دلیل توی هوا گم می شوم و یک ثانیه بعد پیش میشاییل توی دفترش هستم. توی کت و شلوار قهوه ای تیره فوق العاده زیبا است. او پشت میز کارش نشسته و تلفنی صحبت می کند. با مهربانی نگاه به او می دوزم. کمی پیرتر شده است. میان موهای سیاهش در کنار شقیقه ها چند تار خاکستری خودنمایی می کنند. اما این او را جذاب تر می کند.

توی گوشی تلفن می گوید: “خیلی لطف کردی. اما من واسه خودمون توی “لا لونا” یه میز رزرو کرده م. ساعت هفت. و خودت رو خوشگل کن. دوستت دارم.”

هنگامی که گوشی را می گذارد، من مثل یک ستون نمکی بهت زده ایستاده ام، اما این کافی نیست. در همین لحظه چشمم به جعبه کوچکی با روکش سرخ ابریشمی می افتد. در جعبه گشوده و یک حلقه زیبا ظاهر می شود. به خودم می گویم: “هیچکدام از این ها حقیقت ندارد.” و می کوشم افکار تیره را از خودم دور کنم.

می شنوم که میشاییل می گوید: “خیلی متاسفم.” بهت زده به اطراف نگاه می کنم. غیر از ما کسی آنجا نیست. “امیدوارم مرا بفهمی. من تو رو تا ابد دوست دارم و هر روز دلم برات تنگ می شه. اما…” خودباخته به او خیره می شوم.

“میشاییل؟ می تونی من رو ببینی؟” او واکنشی نشان نمی دهد. من دور او می چرخم و به میز کارش نگاه می کنم. روی میز یک عکس از این زن هست و یک عکس از من. او دست به سوی عکس می برد و ادامه می دهد: “کاترین من رو به زندگی برگرداند. من بدون تو دیگه هیچی نمی خواستم، اما با او حالم دوباره خوب شده. می دونم که تو می فهمی و برای من خوشحال هستی.”

خوشحال؟ نه خب. نمی دونم. فکر می کنم این توقع خیلی زیاده. ناگهان چیزی روی گونه هایم حس می کنم. میشاییل انگشت اشاره اش را به نرمی روی عکس من می کشد، آن را سر جای خودش می گذارد و آرام می گوید: “یه وقتی ما دوباره با هم خواهیم بود.”

ناگهان مثل برق گرفته ها از جا می پرم. بله او حق دارد. اما نه یک وقتی، بلکه حداکثر هفت ساعت دیگر. یک صدای درونی در گوشم زمزمه می کند: “خوشحال باش. چیزی نمونده به این که اون فقط مال خودت باشه و دست این کاترین خالی بمونه.”

با ناراحتی آنجا ایستاده ام و میشاییل را برانداز می کنم که دوباره به سراغ کامپیوترش رفته است. طبعا تا چند ساعت دیگر، بعد از این که به او درخواست ازدواج داد، پیش من است. اگر بخواهم جدی باشم باید بگویم که من چنین تصوری نداشتم. سرنوشت تا کجا می خواهد این مرد را رنج بدهد؟ در درون خود هزاران بار خانم رئیس را به خاطر این وقت بدی که تعیین کرده نفرین می کنم. اول مرا اندکی پیش از عروسی از دست می دهد و حالا باید او را بلافاصله پس از درخواست ازدواج از دست بدهد؟ حتی اگر قرار باشد دوباره مرا به دست بیاورد، این درست نیست.

توی گوش میشاییل نجوا می کنم: “نمی ذارم اینطور بشه. نمی دونم چطوری، اما همه تلاشم رو می کنم که مجبور نباشم امروز تو رو با خودم ببرم.”

یک لحظه بعد، در راه آسمان هستم. با تمام سرعتی که می توانم به سوی بخش “اجرای احکام” می شتابم. جایی که یک مرد چاق خل وضع به من سلام می گوید. ورقه ماموریت را روی میز او می کوبم و می گویم: “جان این مرد باید امروز گرفته بشه و توی ماموریت یک اشتباه بزرگ هست.”

“آهان؟” می پرسد و سرگشته به من نگاه می کند.

سرش فریاد می کشم: “اینجا نوشته فندق، اما باید کیوی نوشته می شد.”

“چی؟”

“این آدم باید به خاطر یک شوک ناشی از حساسیت بمیره. اما من تصادفا می دونم که او نه در برابر فندق که نسبت به کیوی حساسیت داره.”

“مسخره س.” از زبانش جاری می شود و من عنان اختیار از دست می دهم. با کف دست چنان روی میزش می کوبم که برگه ماموریت به هوا پرت می شود.

“کر شده اید یا چی؟ می دونید رئیس باهاتون چیکار می کنه اگه ظرف دو ساعت آینده درستش نکنین؟”

می دانستم که همه مثل سگ از رئیس می ترسند. خودم هم همینطور. اصلا نمی خواهم به این فکر کنم که اگر رئیس متوجه بازی خودسرانه من شود چه می کند. در هر حال، طرف من به جنب و جوش می افتد. با کمی این پا و آن پا کردن کارت را بر می دارد و به آن نگاه می کند:

“شما مطمئن هستین؟”

“پایین که بودم او نامزدم بود. طبیعیه که مطمئن هستم.”

“اما رئیس….”

“شما رو فوری برکنار می کنه اگه این ماموریت به خاطر شما خراب بشه.”

“نباید ازش بپرسم؟” با درماندگی این را می پرسد و به تلفن کنار دستش خیره می شود. آیا واقعا دنبال شماره رئیس می گردد؟ مثل این که تازه کار است. شانس آورده ام: “رئیس با هیچکس صحبت نمی کنه، مگه این که خودش بخواد با شما صحبت کنه. در این صورت هم وای به حالتون.” وحشت زده سرش را بر می گرداند: “خیلی خب. چیکار باید بکنم؟ ماه اولمه، می دونین؟”

من واقعا خوش شانس هستم. با تحکم تلفن را نشان می دهم: “همین الان به لالونا زنگ می زنید و سفارش فندق رو پس می گیرید و می گویید که به جای آن باید کیوی به عنوان دسر سرو بشه. این تنها تغییره.”

“اوکی” او مثل یک بچه سربه زیر دستور مرا اجرا می کند. به نظر می رسد در آنسوی خط هیچکس اعتراض نمی کند. او سری تکان می دهد و می گوید:”همه چی گفته شد.”

“بسیار خب.” قیافه ای جدی می گیرم تا متوجه نفس راحتی که کشیده ام نشود.

حالا هیچ کاری ندارم جز آن که منتظر بمانم تا ببینم آیا نقشه ام اجرا می شود یا نه. شوربختانه ناگزیرم شاهد شام رمانتیک میشاییل و یار تازه اش باشم. این وحشتناک است. هردو واقعا عاشق هم هستند و تمام وقت حرف می زنند و می خندند. در این میان میشاییل هرازگاه با ملاطفت دست او را نوازش می کند. من نمی توانم از او نگاه بردارم، اما میشاییل فقط به او نگاه می کند. سرانجام جایم را در کنار میز آن ها رها می کنم و با اندکی فاصله در گوشه ای می نشینم. در مناسب ترین لحظه ممکن، زیرا او در همین وقت حلقه را از جیب در می آورد، در مقابل او زانو می زند، چهره اش می درخشد و او به گردنش می آویزد. در حالی که زوج خوشبخت را از دور تحت نظر دارم، کمی تعجب می کنم از این که می شود قلب کسی بعد از مرگش هم اینقدر به درد آید. از بس که تماشای آن دو برایم سخت است، ترجیح می دهم خودم چند دانه فندق توی دسر بریزم، اما تا حالا به سختی از شرکت در سمینار “جا به جا کردن مواد پایین” خودداری کرده ام. شاید هم اینطور بهتر باشد.

در لحظاتی که میشاییل برای زمانی دراز همسر آینده اش را می بوسد، به آشپزخانه می روم و تماشا می کنم که همه چیز درست پیش برود. با نگاهی شکاک کمک آشپز چاق و چله را تحت نظر می گیرم که ظرف دسر را با عشق فراوان تزیین می کند: از فندق خبری نیست. به جای آن به اندازه کافی کیوی. عالی است. همه چیز براساس نقشه پیش می رود. من دسر را از دست کمک آشپز تا دست گارسن و روی میز دو کبوتر عاشقی که عاشقانه به یکدیگر چشم دوخته اند دنبال می کنم.

“این هم دسرتون. نوش جان.”

“ممنون”

گارسن می خواهد دور شود که کاترین بازویش را محکم می چسبد.

– “بفرمایید.”

– “ببخشید. واقعا فندق توی دسر نیست؟ با لبخندی مهرآمیز ادامه می دهد: “نامزدم بهش حساسیت داره.”

“نگران نباشید خانم محترم. فندق توش نیست.” گارسن تضمین می کند و کاترین با رضایت سر تکان می دهد:”بی نهایت ممنون.”

من کنار میز ایستاده ام و از بالا به او نگاه می کنم. قلبم فشرده می شود، اما احساس راحتی با درد می آمیزد. او حسابی هوای میشاییل را خواهد داشت. تا اینجا مطمئن هستم. به نرمی سر تکان می دهم و به نزدیک میشاییل می روم. به سوی او خم می شوم. آمیزه آشنایی از صابون و ادوکلن و بوی خاص خود او دماغم را پر می کنند. بوسه نرمی بر گونه اش می نشانم: “روزی به هم می رسیم و آنوقت ابدیت از آن ما خواهد بود.” او با دست گونه اش را لمس می کند و با حیرت نگاه به کاترین می دوزد. لبخندی می زنم و در هوا ناپدید می شوم.

روزها و هفته های بعد با احساس ترشی در معده سپری می شوند. هر بامداد روی یک رعد و برق حساب می کنم. این کار دست کم به قیمت شغلم تمام خواهد شد. که چی؟ من که به هر حال این کار را دوست ندارم.

اما هیچ اتفاقی نمی افتد. مدتی کاملا آرام می مانم. بعد درخواستی برای تغییر شغل می فرستم. دستیار بودن، با من جور در نمی آید. برای شغل “پیک عشق” درخواست کار می نویسم. سرانجام با تپش تند قلب پاکت بزرگ تر از اندازه معمول ممهور به مهر قرمز را از توماس دریافت می کنم. نامه را، شخص خانم رئیس فرستاده است.

“درخواست من پذیرفته شده.” این را حیرت زده می گویم و نامه را به توماس نشان می دهم. در حالی که چهره اش می درخشد می گوید: “برات قلبا خوشبختی آرزو می کنم. نگاه کن! حتی یک شکلک پایین نامه کشیده.”

با حیرت به شکلک خندانی نگاه می کنم که به من چشمک می زند.

“واقعا!”

با لحنی احترام آمیز می گوید: “به نظر می رسه یه هوادار واقعی پیدا کردی؟”

“آره. اینطور به نظر می رسه.”