کریس هِجِز/ ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی

فصلِ دوم

طاعونِ ناسیونالیسم

جنگ نشانۀ سلامتِ دولت است. راندلُف بورن

نظامیانِ حاکم بر آرژانتین که در «جنگِ کثیف»، مسؤلِ کُشتنِ بیست هزار شهروندِ این کشور بودند، در سالِ ۱۹۸۲، به مجمع‌الجزایرِ ناکلند ـ که آرژانتینی‌ها آن را مالونیاس می‌نامند ـ یورش بُردند. حکومتِ نظامیان که در آستانۀ سقوط بود و در هفته‌هایِ پیش از جنگ، تظاهراتِ خیابانیِ پُر‌خشونت و اعتصاباتِ سراسری آن را به‌ستوه آورده بودند و در تنگناهایِ گوناگون محاصره و مستأصل شده بود، ناگهان در هیأتِ مُنجیِ‌کشور ظاهر شد. اعضایِ اتحادیه‌هایِ کارگری و رهبرانِ مخالف که برخی از آنان هنوز هم به‌شکلِ قابلِ رؤیتی کبودی‌هایِ ناشی از کتک‌هایِ مأمورانِ دولتی را بر چهره و اعضایِ بدنِ خود داشتند، از سلول‌هایِ زندان بیرون کشیده شدند تا در برابرِ دوربین‌ها، عبارتی را که به‌صورتِ «ذِکرِ جمعی» درآمده بود، تکرار کنند:

«مالونیاس به آرژانتین تعلق دارد!»

حمله به مجمع‌الجزایر کشور را دستخوشِ دگرگونی‌کرد. قصه‌ای ساختگی دربارۀ مالکیّت و منافعِ کشور و مشروعیّت بخشیدن به بدترین تعصب‌هایِ توده‌ها و جنونِ نفرت از دنیایِ بیرون جایگزینِ واقعیّت شد. مجموعه‌ای مرموز از دسیسه‌هایِ عجیب و غریب علیهِ آرژانتین صف‌آرایی کرد. جامعۀ جهانیِ یهودیان، مانندِ اسبِ پیرِ کتک‌خورده و از‌پا‌افتاده‌ای، با شبکه‌هایِ در‌هم‌تنیدۀ گستردۀ مخفی‌که هدف‌شان نابودیِ خلقِ آرژانتین بود، گِردِ‌هم آمدند تا بارِ‌دیگر ضربه بخورند و حسابی تنبیه شوند.(*) دولت و ملّتِ آرژانتین نمونه‌ای روشن از یگانگی و همبستگی را جلوه‌گر ساختند: هر‌آن‌چه شریف و شکوهمند و نیک بود، همانندِ یک ژنِ منحصر‌به‌فرد، در وجودِ مردمِ آرژانتین تجلی یافت. داستان‌هایی دربارۀ قهرمانی‌هایِ نظامیانِ آرژانتین، که تنها موفقیّتِ اخیرشان سرکوبِ وحشیانۀ خلقِ خودشان بود، امواجِ رادیوها و تلویزیون‌ها را پُر‌کرد.

دوستانِ من که تا چند روز پیش، دیکتاتوری را سخت موردِ انتقاد و نکوهش قرار می‌دادند، اکنون راجع‌به تبحّر و کاردانیِ فرماندهانِ آرژانتینی لاف می‌زدند و به‌آنان مباهات می‌کردند. یکی از ژنرال‌ها، طیِ مناقشه‌ای با شیلی، هلی‌کوپترِ خود را بر فرازِ مرزِ آن کشور به‌پرواز درآورد تا بشاشد رویِ خاکِ شیلی. این حکایتِ ابلهانه با غروری آشکار، دهان‌به‌دهان می‌گشت. اتومُبیل‌ها در‌خیابان‌هایِ شهر گَشت می‌زدند، بوق‌ها را به‌صدا درمی‌آوردند و پرچمِ آبی و سفید رنگِ آرژانتین را تکان می‌دادند. آرژانتینی‌ها در مسابقه‌هایِ ورزشی، با هلهله و فریادهایِ شاد و مستانه، «سُرودِ ملّی» می‌خواندند. جامعۀ اقلیّتِ «انگلیسی ـ آرژانتینی» به‌طرفداری از نظامیان، برایِ اِعمالِ نفوذ و زیرِ فشار قرار دادنِ انگلستان، یک هیأتِ نمایندگی به بریتانیا فرستاد.

من شب‌هایِ طولانی به گفت‌و‌گو در بارۀ «آرژانتین»ی نوین، «آرژانتین»ی که به حقوقِ بشر احترام بگزارَد، اجازۀ آزادی‌هایِ اساسی بدهد و شاید ژنرال‌هایِ مسؤلِ «جنگِ کثیف» را به محاکمه بکشاند، با دوستانِ آرژانتینیِ خود گذرانده بودم. اکنون اما چنان گفت‌و‌شنودی عملی ناپسند، حتا خائنانه، به‌شمار می‌رفت. هرگونه ابرازِ عقیدۀ مخالف در مَلاءِ عام، به‌ویژه از‌طرفِ خارجی‌جماعت، امکان داشت به کتک‌خوردنی حسابی بینجامد. هرگونه اشاره به این‌که حمله به مجمع‌الجزایر عملِ صحیح و افتخارآمیزی نیست، ناگوار و ناخوشایند بود. اصولاً هیچ‌کس از «مجمع‌الجزایر» با عنوانِ انگلیسیِ آن نام نمی‌بُرد. غروری بی‌حدّ و حَصر و احساسی از همبستگیِ ملّی، همچون جریانِ برق، همه‌جا را در هیجان فرو‌بُرده و جریان یافته بود. چنان بود که گویی مانندِ شخصیّتِ داستانِ کافکا، یک روز از خواب بیدار شده بودم و خود را مَسخ‌شده در هیأتِ حشره‌ای بزرگ یافته بودم. من هر‌بار خود را در کشوری می‌دیدم که راهیِ جنگ می‌شود (از‌جمله آمریکا پس از حملاتِ یازده سپتامبر)، همین احساس در وجودم بیدار می‌شد.

این چشیدنِ نخستین مزۀ غرور‌آمیزِ ناشی از پیروزیِ ناسیونالیسم در زمانِ جنگ بود. تقریباً هیچ‌کس که بتوانم با او حرف بزنم، دوروبَرَم پیدا نمی‌شد. مردمی که خود را برایِ دگرگونیِ سیاسی و اجتماعی تهییج می‌کردند، اکنون برایِ تحسین و تمجیدِ آدمکُشانِ یونیفُرم‌پوش، رویِ دستِ یکدیگر بلند می‌شدند. همۀ آنان، از هر گروهِ سیاسی و عقیدتی، در برابرِ حکومت سرِ تسلیم فرود آوردند. این جریان درسِ مهم و تعیین‌کننده‌ای به‌من آموخت. از آن پس، به سراغِ هر کشمکش و منازعه‌ای رفتم، درسی را که آموخته بودم در ذهن داشتم. زیرِ سطحِ ظاهریِ هر جامعه، از‌جمله جامعۀ خودمان، اشتیاقِ آتشین و پُرشوری نسبت‌به هدفِ ناسیونالیستی‌کمین کرده است؛ هدفی که ما را غرق در غرور می‌کند و اشتیاقی‌که فقط و فقط «جنگ» می‌تواند به‌آن پاسخ بدهد. این حالت گاهی‌کاهش می‌یابد و در مواقعی، اضطراب را از میان می‌بَرَد. ما احساسِ مسؤلیّتِ فردی را برایِ اقدامی متهورانه، مُشترک و بی‌چون‌وچرا، هراندازه هم از‌لحاظِ اخلاقی مشکوک باشد، کنار می‌گذاریم.

از منطق، واقعیّت یا حقیقت برایِ تغییرِ تجربه، کارِ چندانی ساخته نیست. وانگهی، به‌محضِ آن‌که این مبارزۀ همگانی از سویِ ملّت با آغوشِ باز پذیرفته می‌شود، «اُسطوره» پیشاپیش تعیین می‌کند که دنیا چگونه باید دیده و درک شود. فقط پس از آن‌که «اُسطوره» بادش درمی‌رود، اغلب به‌همان ناگهانی‌که نازل شده بود، دیگربار می‌توان انگیزه‌ها و اَعمالِ دولت را موردِ پُرسش قرار داد. به‌محضِ روشن شدنِ دوبارۀ چراغ‌ها، یک کیفیّتِ «رؤیایِ شبِ نیمۀ تابستان»‌گونه در‌موردِ جنگ پدید می‌آید؛ گویی هیچ‌کس نمی‌تواند آن‌چه را اتفاق افتاده، به‌درستی به‌خاطر بیاورد.

دانیلو کیش، نویسندۀ یوگسلاوی، می‌نویسد:

«ناسیونالیست»، بنا‌بر تعریف، جاهل است. ناسیونالیسم حدِّ کم‌ترین مقاومت است؛ راهی است ساده. ناسیونالیست مصون است. او می‌داند یا فکر می‌کند که می‌داند ارزش‌هایِ موردِ نظرش از چه قرارند؛ بهتر است بگوییم ارزش‌هایِ ملّیِ او، یعنی ارزش‌هایِ ملّتی که او به آن تعلق دارد، اصولِ اخلاقی و سیاسیِ او. توجهی به دیگران ندارد: به‌دَرَک! وضعِ آن‌ها به او ربطی ندارد! آن‌ها «مردمانِ» دیگری هستند. آن‌ها نیازی نمی‌بینند چیزی را موردِ تحقیق و بررسی قرار دهند. ناسیونالیست مردمانِ دیگر را شبیهِ تصویری از خود، به‌عنوانِ ناسیونالیستِ دارایِ خصوصیّت‌هایِ گفته‌شده در بالا، می‌بیند.

هر جامعه، گروهِ قومی یا مذهبی «اُسطوره»هایِ معینی را پَر و بال می‌دهد که اغلب بر محورِ ایجادِ «کشور» یا «جنبشِ» مشخصی دور می‌زنند. این اُسطوره‌ها زیرِ سطح قرار دارند و دیده نمی‌شوند؛ در انتظارِ لحظۀ مناسب‌اند برایِ سر برآوردن، برایِ موردِ تعریف و تمجید و تجلیلِ پیروان و اعضایِ وابسته در دورانِ بحرانی قرار گرفتن. اُسطوره‌هایِ ملّی در زمانِ صلح، عمدتاً بی‌خطرند. این اُسطوره‌ها توسطِ صنعتِ سرگرم‌سازی، در درس‌هایِ مدرسه‌ها، در قصه‌ها و داستان‌ها و در سُروده‌هایِ کمابیش تاریخی، دامن زده می‌شوند؛ در جایگاه‌هایِ مذهبی یا در نمایش‌هایِ تاریخیِ مُهمل که همیشه در دورانِ جنگ به‌شدّت موردِ پسند و محبوب‌اند، موعظه و تأیید می‌شوند. در دورانِ صلح، اُسطوره‌ها چالشِ عمده‌ای برایِ مطالعاتِ تاریخیِ واقعی یا مُدارایِ آگاهانه با دیگران، برنمی‌انگیزند. اُسطوره‌هایِ تاریخی اما در زمانِ جنگ، به فراموشیِ جمعی دامن می‌زنند. این اُسطوره‌ها به نسل‌هایِ گذشته چنان شَرَف و عظمتی می‌بخشند که اصولاً هیچ‌گاه از آن برخوردار نبوده‌اند. تقریباً هر گروه، به‌ویژه هر ملّت، اُسطوره‌هایِ خود را دارد. این اُسطوره‌ها جرقه‌هایی هستند که ناسیونالیست‌ها برایِ برافروختنِ آتشِ برخورد و کشمکش، از آن‌ها استفاده می‌کنند.

در یوگسلاویِ سابق، تبلیغاتِ ناسیونالیستی‌که از طریقِ امواجِ تلویزیونی به‌خوردِ مردم داده می‌شد، بیش از عداوت‌هایِ قدیمی برایِ برانگیختنِ چشم و همچشمی و سرانجام بر‌پا‌کردنِ جنگ میانِ گروه‌هایِ قومی، کار انجام داد و مؤثر بود. حکومت‌هایِ ناسیونالیستی به‌جایِ آن‌که به اندیشه‌ها و دیدگاه‌هایِ طرفِ مقابل اجازۀ مطرح شدن بدهند، از قدرتِ مطلقی که بر رسانه‌هایِ گروهی در اختیار داشتند برایِ نمایشِ چند‌بارۀ تصویرهایِ توهین‌آمیزی استفاده کردند که احساسِ تحقیر و خشم را برمی‌انگیختند. رسانه‌هایِ گروهی به‌نیابت از‌سویِ حکومت، دربارۀ فجایعِ صورت‌گرفته به‌دستِ «دشمنان»، داستان‌هایی نقل می‌کردند که بسیاری از آن‌ها ساختگی بود. اطلاعاتِ بی‌طرفانه محو شد. تلویزیون به‌منظورِ توجیهِ اَعمالِ خشونت‌آمیز و گِرد‌آوردنِ گروه‌هایِ قومی پیرامونِ رهبرانِ ناسیونالیست، به‌صورتِ تکیه‌گاهی عاطفی موردِ استفاده قرار می‌گرفت. هوادارانِ خشونت هر شب، با قیافه‌هایِ غیظ‌آلود و حق‌به‌جانب، تأیید می‌شدند. نهادهایِ مذهبیِ اصلی، کلیسایِ اُرتدکسِ صرب و کلیسایِ کاتولیک در کروات، همدستانی راغب بودند. آن‌ها خود را کلیساهایِ ملّی می‌انگاشتند و در مقامِ «مُبلغ»، در خدمتِ اهدافِ حکومت، کار می‌کردند. روحانیان، در هر سه طرفِ دعوا، مایۀ آبروریزی بودند. میانجیانِ سازمانِ مللِ متحد در سارایه‌وو، با دلخوری و ملال، شکایت می‌کردند که فراخواندنِ فرماندهانِ صرب و مسلمان بر سرِ میزِ مذاکره، به‌مراتب ساده‌تر بود از گِردآوردنِ روحانیانِ طرفین.

باستان‌شناسی، فرهنگِ عوام و پیگرد و جُست‌و‌جویِ چیزهایی‌که به ادعاهایِ ناسیونالیستی سندیّت و اعتبار بدهد، ابزارهایِ دیگری هستند که برایِ یورشِ به دیگران و ترویجِ افکارِ خود، موردِ استفادۀ ناسیونالیست‌ها قرار می‌گیرند. اُسطوره را جامۀ مُبدلِ تاریخ می‌پوشانند. در جریانِ چنین کاری، پژوهش‌هایِ تاریخی دستخوشِ تباهی می‌شود، موردِ تجاوز و تحریف قرار می‌گیرد و اغلب نابود می‌گردد. امورِ بدیهی، همچون عقاید و نظرات، قابلیّتِ تبدیل و جابه‌جایی می‌یابند. آن امورِ بدیهی که مُزاحم تلقی گردند، به‌دور انداخته و طرد می‌شوند. مغایرت‌ها و ناهماهنگی‌هایِ بدیهی از سویِ کسانی که از احساسِ تازه‌یافته‌شدۀ غرورِ ملّی و دیدنِ چشم‌اندازِ هیجان‌آورِ جنگ سرمست و از خود بی‌خود شده‌اند، نادیده گرفته می‌شوند.

سخن گفتن دربارۀ جنگِ استقلالِ اسرائیل که طیِ آن، یهودیانِ بی‌خانمان و آوارۀ اروپایی در سرزمینی‌که از قرنِ هفتمِ میلادی عمدتاً مسلمان‌نشین بوده کشوری تأسیس کردند، با بسیاری از اسرائیلیان، فریاد زدن در برهوت است. برایِ بسیاری از یهودیانِ اسرائیل، از‌جمله برخی از لیبرال‌ترین و مترقی‌ترینِ آنان، مانعی عاطفی و گرایشی به خدشه‌دار نکردنِ این اُسطوره وجود دارد که اذعانِ به بی‌عدالتیِ عمیقی را که تأسیسِ کشورِ اسرائیل بر مردمِ فلسطین روا داشته، دشوار می‌کند. ما شهروندانِ آمریکایی هم درگیرِ چنین اُسطوره‌هایی هستیم و با اکراه می‌پذیریم که بسیاری از رهبران و پایه‌گذارانِ قانونِ اساسیِ آمریکا برده‌دار بوده‌اند و بیش‌ترِ سرزمین‌ها پس از لشکرکشی‌هایِ توأم با قتلِ‌عامِ بومیانِ آمریکایی به‌دست آمده است.

در زمانِ صلح، این فراموشیِ جمعی را تنی چند از اهلِ فضل و دانشِ با دل و جُرأت به چالش می‌خوانند. در‌واقع، تعدادی از بهترین آثارِ علمی دربارۀ جنگِ ۱۹۴۸ و پیامدهایِ آن برایِ فلسطینیان را تاریخ‌نگارانِ اسرائیلی نوشته‌اند؛ اما در مواقعِ بُحرانی، صدایِ آنان خفه می‌شود و به خاموشی می‌گراید. کشورِ خودِ ما هم متفاوت نیست. ما نظرها و عقیده‌هایِ زشتِ نژادپرستانه را در‌موردِ اسلام و مسلمانان، در‌بست می‌پذیریم. در این شیوۀ نگاه و اندیشه، مسلمانان آدم‌هایی تصویر می‌شوند که به خشونت، خشم، ضدّیت با مُدرنیسم و تعصب گرایش دارند. موردِ پرسش قرار دادنِ ناسیونالیسم و خط و خطوطِ آن، یا تلاش برایِ نشان دادنِ بی‌عدالتی‌هایِ تاریخی‌ای که علیهِ دشمنانِ خود مُرتکب شده‌ایم، با اَنگ‌هایی چون «غیرِ‌وطن‌پرستانه» و «خیانتِ روشنفکری» سرکوب می‌شوند؛ درست مانندِ آن‌چه در سالِ ۱۹۸۲ در آرژانتین روی داد.

روشنفکران و منتقدانِ اجتماعی نیز به‌اندازۀ توده‌ها مُستعدِ ابتلا به بیماریِ «طاعونِ ناسیونالیسم» هستند. آنان اغلب در ناسیونالیسم، پاسخی برایِ احساساتِ موردِ بی‌اعتنائی قرار‌گرفته‌شدۀ خود می‌یابند. در زمینۀ هدف‌هایِ ناسیونالیستی، فرصتی به آنان داده می‌شود تا از طرفِ ملّتی که آنان را نادیده انگاشته، موردِ تجلیل قرار گیرند. آنان نیز از این مستی و نشئگی لذّت می‌برند. در زمینۀ روشنفکرانِ راغب برایِ صف‌آرایی پشتِ سرِ رهبرانی‌که هنگامِ بحران‌هایِ ملّی از آنان نفرت داشتند و حقیرشان می‌شمردند، همان موضع‌گیری‌هایِ اخلاقی که اغلب در زمانِ صلح در محیط‌هایِ دانشگاهی وجود دارد، کمبودی موجود نیست. این‌گونه روشنفکرانِ پُر‌شور در زمانِ جنگ می‌توانند موجوداتی خطرناک از آب درآیند. بسیاری از آنان اعتقاداتِ رستگاری‌بخش و سازش‌ناپذیری دارند که هرگز به‌مرحلۀ عمل درنیامده است. تمامیِ جنبش‌هایِ ناسیونالیستی چنین استادانِ خطرناکی دارند که سخت راغب‌اند از قدرت برایِ توجیهِ رؤیاهایِ اتوپیایی و غیرِ‌عملیِ خود استفاده کنند. در میانِ صرب‌ها، دُبریچا چوسیچ که رُمان‌هایِ احساساتیِ او در‌موردِ قهرمانانِ صرب در جنگِ جهانیِ اول طرفدارانِ فراوانی، از‌جمله شخصِ میلوسوویچ، پیدا کرد، توانست اُسطورۀ ناسیونالیستیِ صرب را که برایِ دامن زدن به آتشِ جنگ موردِ استفاده قرار گرفت، جایگزینِ تاریخِ واقعی کند.

به‌کسانی‌که هنگامِ جنگ، با برنامه‌هایِ ناسیونالیستی مخالفت می‌کنند، معمولاً تا وقتی کشمکش‌ها برقرار است، دشنام داده می‌شود و پس از آن، از این‌گونه افراد فاصله می‌گیرند. اینان، لااقل با توجه به اَنگ‌هایی که از طرفِ همگان به‌شان زده می‌شود، اغلب انسان‌هایی نسبتاً فروتن، گاه ساده و بی‌تکلف‌اند و همیشه هم تحصیل‌کرده و فرهیخته نیستند. آنان با اَعمالِ خود، با روان‌پریشیِ جمعی به ستیز برمی‌خیزند.

یکی از دوستانِ من در صربستان، به نامِ اسلاویچا، همکلاسِ پیشینِ مسلمانی داشت که در مُستار، از شهرهایِ صربستان که در جنگ توسطِ نیروهایِ صرب و کروات در‌هم کوبیده شد، زندگی می‌کرد. این همکلاسیِ مسلمان دو فرزندِ خُردسالِ خود را نزدِ اسلاویچا، شوهر و دخترِ جوانش در شهری در شمالِ صربستان می‌فرستد تا با آنان در اَمن و اَمان زندگی کنند. ورودِ کودکانِ مسلمان جار و جنجالی بر‌پا کرد. اولیا و شاگردانِ مدرسه از حضورِ آنان در کلاس‌هایِ درس ناراحت بودند. همسایگان در کوچه و خیابان، به‌طرفِ اسلاویچا و بچه‌ها تُف می‌انداختند. شیشۀ پنجره‌هایِ خانه‌اش را شکستند. با اسپِری، کلماتِ زشت و مُستهجن رویِ دیوارِ خانه‌اش نوشتند. با این‌همه، اسلاویچا سرِ جایِ خود محکم ایستاد و از فرزندانِ دوست و فرزندِ خود نگه‌داری کرد. پس از یک سال، توانست دو کودکِ خُردسال را در مدرسه ثبتِ نام کند؛ اگرچه بچه‌ها همه‌گونه ریشخند و اذیّت و آزار را تحمل می‌کردند.

پس از جنگ، مردمِ آن شهر ترجیح دادند قضیه را فراموش کنند. اسلاویچا به‌من گفت مردم از این‌که دوروبَرِ او باشند، مُعَذَب می‌شوند. او یادآورِ جُبنِ مشترکِ همشریانِ خود بود. و اکنون، هدفِ بی‌اعتنائیِ مشترکِ بسیاری از آنان قرار گرفته بود.

می‌گوید: «فکر نمی‌کنم دیگر اصلاً این احساس را داشته باشم که بخشی از مردمِ کشوری هستم که در آن زاده شده و به عرصه رسیده‌ام.»

با این‌همه، اسلاویچا نیز در‌موردِ همشهریان و هم‌میهنانش که چنین واکُنشی نشان دادند، احساسِ گناه و شرم می‌کند؛ اگرچه خودِ او نسبت‌به این هیستریِ جمعی، واکُنشِ متفاوتی نشان داده بود. اصرار می‌ورزد که او و شوهرش کارِ چندانی انجام نداده‌اند. عملِ آنان در پناه دادنِ کودکان، باتوجه به ابعادِ جنایت‌هایی که به‌نامِ مردمِ صرب صورت گرفته، ناچیز بوده است.

وقتی مادرِ بچه‌ها موفق شد از کانادا پناهندگیِ سیاسی بگیرد، کودکانِ مسلمان (که سرانجام اسلاویچا آنان را نزدِ مادرشان فرستاد) گاهی به او تلفن می‌کنند و حال و احوالِ او و خانواده‌اش را می‌پرسند. آنان نیز ممکن است نخواهند درد و اندوهِ این جابه‌جایی را به یاد بیاورند. اسلاویچا عمیقاً تنها شد.

بسیاری از کسانی‌که با روان‌پریشیِ جمعی به ستیز برمی‌خیزند، پس از پایان یافتنِ جنگ و جدال‌ها، تک‌افتاده و تنها می‌شوند. با این‌همه، اَعمالِ غمخوارانه معمولاً بهترین پادزهرِ اُسطوره‌هایِ ناسیونالیستی است. کسانی‌که از خطِ شرم‌آورِ تعصبِ ناسیونالیستی پا فراتر نهادند و دستِ یاری به‌سویِ «دشمنان» دراز کردند، خود را از شرِّ انتزاع‌هایِ ناسیونالیسم که دیگران را از صفاتِ انسانی تهی کرده بود، رها ساختند. آنان خود را در مقابلِ میکروبِ «کیشِ مرگ» که در جریانِ جنگ جوامع را آلوده می‌کند، واکسینه کردند. بزرگ‌بینی‌هایِ خیالیِ اخلاقیِ خود را تا حدِّ نگه‌داری و پرستاری از یک انسان کاهش دادند. و با این کار توانستند جلوه‌فروشی‌هایِ رستگاری‌طلبانه را که با برنامه‌هایِ ناسیونالیستی همراه است، طرد کنند. با پذیرشِ این واقعیّت که فقط می‌توانند بر زندگیِ چند نفر تأثیر بگذارند، جایِ کوچکی در کائناتِ اخلاق به‌دست می‌آورند. این درسِ روزمره در زمینۀ فروتنی، آنان را در مصونیّت نگه‌داشت. آنان نه با آن‌چه می‌توانستند نحقق بخشند، بلکه با اعتقاد رستگاری یافتند. با این‌همه، چنین انسان‌هایی بسیار کمیاب‌اند.

تِزوِتان تودوروف در کتابِ مقابله با افراط: زندگیِ اخلاقی در اردوگاه‌هایِ مرگ، می‌نویسد:

جان‌به‌در‌بُردگان همگی از واقعیّتِ همسانی رنج می‌کشند: آنان می‌دانند که اگر قرار شود از همین فردا، آزار و ایذاءِ مشابهی شروع شود، به‌رغمِ تمامِ تظاهراتِ رسمیِ همدردی نسبت‌به قربانیان و نکوهشِ سرکوبگران، امدادگرانی که برایِ نجات پا پیش می‌گذارند، به‌همان اندازۀ سابق کمیاب‌اند. همسایگانِ خوب و شریفی که اکنون همه‌روزه با آنان خوش‌وبِش می‌کنند، امکان دارد بارِ دیگر از آنان روی برگردانند.

ادامه دارد

بخش هفتم این مطلب را اینجا بخوانید.