پس ازساعت ها کار مطلبی آماده کردم پیرامونِ نقش علی اکبرهاشمی رفسنجانی در تداوم و تقویتِ عدم تحمل دگراندیشی و کشتار دگراندیشان و روشنفکران سیاسی و فرهنگی و مخالفانِ حکومت اسلامی، بویژه در فاصله سال های ۱۳۷۶-۱۳۶۷ که وی علاوه بر دارا بودنِ بالاترین توان و قدرت اجرایی، بیشترین نقش سیاسی نیز در این حکومت بازی می کرد. لیستی هم از نام قربانیان بیدادگری این اکتورسیاسی، آنهم فقط در دو دوره ریاست جمهوری اش تهیه کردم، که بلند بالا سیاهه ای شد سنجاق به پرونده این جنایتکارِ “هوشمند” و محاسبه گر.

کار نوشتن که تمام شد، نمی دانم چه عامل و انگیزه ای سبب شد پیش از انتشار از خودم بپرسم: ” خُب که چی؟ چه فایده ای دارد انتشار این گونه مطالب؟” مگر نه این که هرآن چه در این مقاله گردآوردی را بارها نوشته و گفته ای، و دیگرانی نیز مستند و مبسوط تر نوشته و گفته اند، چرا تکرارِ مکررات؟ کیست که نداند علی اکبرهاشمی رفسنجانی یکی از بزرگمردان “تروریسم حکومتی و دولتی ” در جهان، آمر و مفتیِ کشتارهای دگراندیشان و روشنفکران سیاسی و فرهنگی هم وطن اش در سلسله کشتارهای حکومتی، به ویژه کشتارِ دگراندیشان و روشنفکران و مخالفان حکومت اسلامی درخارج از کشور و یا درکشتار موسوم به قتل های زنجیره ای بوده است. بارها مقاله ها و مصاحبه ها درباره چرایی و چگونگیِ جنایت هایی که این روحانیِ سیاست باز مرتکب شده، مستند و مستدل انتشار یافته اند. جنایت ها و آلودگی هایی که دامنه و ابعادشان به جایی رسید که نه فقط بخشی ازایرانیان آگاه، بل که جهانیان نیز نفرت و انزجارشان را نسبت به بلندپایه ترین “شخصیتِ تروریسم حکومتی و دولتی”، که سفارتخانه های دولت اش به زعامت علی اکبر ولایتی در کشورهای دیگر مراکز پرورش تروریسم و آدمکشی بود، اعلام کرده اند. و سرانجام نیز با اثباتِ دست داشتن وی در ترورهایی در خارج از مرزهای کشورش، بسیاری از کشورهای جهان ورود این آلودگی به سرزمین های شان ممنوع کردند.

به خود گفتم چه تاثیری این نوشته ها و گفتن ها خواهند داشت؟ مگر نه این که ادعا شده است میلیون ها هموطن در عزای از دست دادنِ این آمرِ قتل برجسته ترین روشنفکران سیاسی و فرهنگی، این قاتل سازِ کبیر به خیابان ها آمده اند و سوگواری کرده اند، و باز هم خواهند آمد و خواهند کرد. تاریخ ما مگر منطق اش این گونه حرکت های” توده”وار نبوده و نخواهد بود؟ اهمیتی نداشته و ندارد برای بخشی از مردم- ” توده”های زنده کُشِ مرده پرست را می گویم- که این جنازه و جنازه های مشابه و هم جنس های اش چه جنایت ها کرده اند، باید به دنبال اش و دنبال شان راه بیافتند بسانِ سیلی ویرانگر یا چونان مرثیه خوانانی که در بهترین حالت حاجت از جنازه ها طلب می کنند.

گفتم بنویسم که چه شود؟ که در هیاهو و ناهار بازارِمشاطه گران نام و ارج و قربِ قربانیان دگراندیشی و روشنفکری زیردست و پای این زیر تابوتیانِ آمرو مفتیِ کشتارِدگراندیشی و روشنفکری آلوده و له کنم؟

به خود گفتم، گفته و نوشته تو را کسی نخواهد شنید و خواند در هنگامه ای که حتی برخی از تابوت کشان در لیست مرگِ جنایتکارِ”هوشمند” لاالله الاالله گویان اند – که لابد درتابوت به بلاهت این نعش کشان خندیده است. نوشتن و گفتن از جنایت های این جنازه چه سود هنگامی که قلم و سخن و تریبون های بی آزرم به تطهیر و ستایش نیرنگ و ریا مشغولند، همان جماعتی که نگذاشته و نمی گذارند ستمدیدگان و دادخواهان حق و دادِ خود گیرند.

به نظرم رسید به جای انتشار مطالبی تکراری چشم درچشم سعیدی سیرجانی و میرعلایی و غفارحسینی و زال زاده و تفضلی و ده ها عزیزِ دیگرکه فقط در فاصلۀ سال های ۷۰ تا ۷۶ جانِ گرانمایه شان را “امیرکبیر ِقاتل” با داسِ مرگ به تاراج برد (و وه که چه مقایسه و اینهمانیِ درستی که بسانِ همان امیردگراندیش کُش بود) بگویم: عزیزان دریغا برهه ی فِرَقِ وقاحتیون است و اینان نمی گذارند صدای شما به جایی برسد.

دیدم اما بهتر این که چشم در چشم قاسملو- قربانی مذاکره با گرگ روباه – و برومند و بختیار و شرفکندی و دهکردی و عزیزان دیگر بگویم: ما را ببخشید، زمانه آتشفشانِ” گاو گند چاله دهان”هاست، و ما به گواه تاریخ مان زورمان به موجودیتِ تباهی و پلشتی نرسیده و نمی رسد.

دیدم اما بهتر این که ……اما نه، نمی توانم چشم در چشم و نگاه مهربانِ شاعر و آوازخوانی که جسم و جان اش را مُثله کردند، چیزی بگویم.

زنده یاد فریدون فرخزاد

شاعر و آوازخوانی که این روزها را می دید که برابرم خواند:

سرزمینِ من

سرزمینِ گُل و بلبل

گُل های پژمرده

بلبل های خاموش

دیدم اما چشم از نگاهِ این” شرقی غمگین” نمی توانم بردارم. خواستی دارد انگار آن چشم های مهربان و شوخ و شنگ:

“مرا هم فراموش نکنید. من و دیگر قربانیان این قاتل و قاتلان را به یاد آرید. به یاد آرید زبان و حنجره بریده مرا که زبان و حنجره آزادی و عشق بود، و صمیمانه و صادقانه می سرودند و می خواندند.”

مرا بیاد بیاور اگر ندیدی باز

که من کلام نحیفی ز باغ گفتارم

ولی صلابت ایران تمام عشق من است

و بر صلابت ایران، تنیده گلزارم

اگر ز دیده جدا شد ز دل جدا نشود

کجا شود وطنی کو دل است و دلدارم

خوشا به حال رفیقان که خفته در وطن اند

که خاک تربت شان می وزد به کردارم

……

و امیرکبیرِ حکومت اسلامی، همدست و همداستان با ولی فقیه و فتوی مفتیان، بسان آنچه امیرکبیر قجر همدست و همداستان با شاه و فتوی سه مفتی با سیّد علی محمد باب و میرزامحمدعلی کرد، سربازان اش را، نه ” نصرانی” که از میان سربازانِ امام زمان راهی کرد تا دگراندیشان و روشنفکرانِ مخالف حکومت در خارج از ایران نیز ترور کنند، و زبان و گلوی شاعر و آوازخوان ببُرند و قلب و سینه اش بدَرند، شاعر و آوازخوانی که آرزو کرده بود:

“روزگار ظلم بسر آید و آفتاب برآید و حقیقت در چهره ی مردم بدرخشد و عشق، آن سپیده دمی گردد که به سوی آن گام بر می داریم. من باعشق به دنیا آمده ام، با عشق زندگی کرده ام ، و با عشق هم از دنیا می روم تا آن چیزی که از من باقی می ماند فقط عشق باشد.”