روز یکشنبه گذشته، اصغر فرهادی در نامه‌ای که در نیویورک تایمز چاپ شد اعلام کرد که در مراسم اسکار امسال شرکت نخواهد کرد. او که امسال برای دومین بار با فیلم “فروشنده” نامزد جایزه اسکار برای بهترین فیلم خارجی زبان شده است در نامه‌اش اشاره می‌کند که در آغاز قصد داشته در این مراسم حضور پیدا کند و از امکانات رسانه‌ای که در چنین مناسبت‌هایی فراهم هست استفاده ببرد و نظرش را درباره محدودیتی که برای مهاجران چند کشور به آمریکا پیش آمده اظهار کند. با این‌حال، با اما و اگرهایی که گذاشته شده حتا اگر برای ویزای او امکانات ویژه‌ای هم قائل شوند دیگر حاضر نیست در این مراسم حاضر شود.

منظور من در این نوشته این نیست که وارد بحث‌های دیر نوشت، زود نوشت، کم نوشت، زیاد نوشت بشوم، بلکه می‌خواهم به متن نامه او بپردازم که چند موضوع مهم را در بر دارد که به‌نظر من قابل تحسین هستند. اولین این‌ها اشاره او به همه هفت کشوری است که ورود مهاجران و پناهندگان‌شان به آمریکا با مشکل روبرو شده است. همین‌طور، اشاره به این موضوع که تندروها در همه کشورها مانند هم عمل می‌کنند. و در کنار این ‌دو موضوع، قدردانی از تفکر آزاداندیشی که بر جامعه هنری آمریکا حاکم است.

این‌که فرهادی موقعیت ممتازی برای ایرانیان در برابر عراقی‌ها و سوری‌ها و لیبیایی‌ها و یمنی‌ها و سومالیایی‌ها و سودانی‌ها قائل نمی‌شود و از همه این ملیت‌ها به یک شکل دفاع می‌کند، موضع‌گیری زیبایی است. تاکید بر این نکته که در برابر یک تفکر نژادپرست ما همه در یک صف و در یک رده هستیم شاید قدم اولی باشد برای رسیدن به این واقعیت که در هیچ حالتی نمی‌توان آدم‌ها را بر اساس نژاد و ملیت و زبان طبقه‌بندی کرد.

نژادپرستی در همه‌جا و در هر شکل و شمایلی زشت و ضد انسانی است. می‌خواهد از نوع ترامپی آن علیه مسلمانان باشد، یا از نوع ایرانیانی که خود را برتر از اعراب می‌دانند یا عرب‌هایی که ایرانی‌ها را پایین‌تر از خود می‌شمارند. شاید اقدام ترامپ شوک مناسبی برای همه این‌هایی باشد که می‌خواهند در مسابقه منطقه‌ای نژادی پیروز باشند بی ‌آن‌که توجه کنند در رقابت‌های جهانی بسیار عقب هستند و اگر بخواهند به‌ جایی برسند چاره‌ای جز این ندارند که مسابقات محلی را تعطیل کنند.

اما نکته مهم‌تری که در نامه فرهادی توجه مرا جلب کرد اختصاص دادن بخش بزرگی از نامه‌اش به توضیح و مقایسه تندروها در گوشه و کنار جهان است و روش‌های مشابهی که آن‌ها برای همراه کردن عوام با خود استفاده می کنند. بخش‌های اصلی دو پاراگراف را که در این رابطه صحبت می‌کند این‌جا می‌آورم:

“… نگاه و درک تندروها از جهان، فارغ از ملیت، سیاست، و جنگ‌های‌شان، عینا یکی است. آن‌ها، برای این‌که به درکی از جهان برسند چاره‌ای ندارند جز این‌که به آن از زاویه ذهنیت “ما و آن‌ها” بنگرند. ذهنیتی که از آن برای ایجاد تصویر خوفناکی از “آن‌ها” استفاده می‌برند و ترس را بر مردم خودشان تحمیل می‌کنند.

این [نوع جهان‌بینی] تنها محدود به آمریکا نمی‌شود. در کشور من هم تندروها از همین نوعند. برای سالیان، در دو سوی اقیانوس، گروه‌های تندرو تلاش کرده‌اند تصویری ترسناک از ملت‌ها و فرهنگ‌های گوناگون به مردم خودشان ارائه کنند تا بتوانند تفاوت‌های‌شان را به اختلاف، اختلاف‌های‌شان را به کینه، و کینه‌های‌شان را به ترس [از هم] تبدیل کنند. نشاندن بذر ترس در بین مردم ابزار مهمی است که افراد کوته‌بین از آن سود می‌جویند تا رفتارهای بنیادگرایانه و افراطی خود را توجیه کنند.”

مقابله با راست‌گرایی افراطی که به‌نظر می‌آید دارد بر جهان غرب سایه می‌اندازد وظیفه بزرگی است که بر دوش شهروندان این کشورها ـ از جمله ما ایرانی‌ها ـ است و به‌نظر می‌رسد که تا به این‌جا به‌خوبی از پس آن برآمده‌ایم. اما مسئولیت دوگانه‌ای که بر دوش شهروندانی نظیر ما ایرانی‌هاست این است که بر ذات یکسان تندروها در هر گوشه جهان که باشند تاکید کنیم. فرهادی در نامه‌اش به‌خوبی بر شیوه و کارکرد مشابه تندروها در کشورهای گوناگون انگشت می‌گذارد: اهریمن‌نمایی دیگران و بذر ترس را در دل‌ها کاشتن.

این‌جا می‌خواهم با قرض گرفتن همین دیدگاه فرهادی کمی از نامه‌اش جدا شوم و به مسئله اوج‌گیری راست افراطی در غرب و رابطه‌اش با ایران بپردازم. نکته‌ای که می‌خواهم بر آن تاکید کنم این است که  ترامپ در آمریکا، ماریون لوپن در فرانسه، و خامنه‌ای و سپاه پاسدارانش در ایران همه از یک ژن و از یک جنس هستند. ترامپ با سوار شدن بر موج اسلام‌هراسی حاکم بر غرب و با ایجاد ترس از این‌که حتا یک هفته دیرکرد در بستن مرزها به “آدم‌های بد” اجازه می‌دهد به خاک آمریکا سرازیر شوند خوفی در دل عوام می‌اندازد که آن دانشجوی فرانسوی در کبک سیتی تصور می‌کند بزرگ‌ترین خدمت را به بشریت کرده که عده‌ای مسلمان را در یک مسجد به رگبار بسته است. در ایران هم سپاه پاسداران دقیقا از همین حربه برای توجیه حضورش در سوریه استفاده می‌کند و می‌گوید اگر امروز ما در سوریه با دشمن نجنگیم فردا باید در دل خاک ایران با او بجنگیم. توجیه قدرت‌مندی که امروزه نه تنها عوام بلکه بخشی از روشنفکران ایرانی را هم قانع کرده. همین گروه هستند که با تمام توان از حضور ایران در سوریه و از دولت بشار اسد دفاع می‌کنند بی آن‌که کوچک‌ترین توجهی کنند که هر سه جناح درگیر در سوریه (بشار اسد و متحدین روسی و ایرانی‌اش، سنی‌ها و کوردها و حامیان غربی‌شان، و داعش) به یک اندازه در کشتار کودکان وزنان و مردان بی‌گناه غیرنظامی دخالت دارند.

این‌که ترامپ علیه جمهوری اسلامی شعار می‌دهد نیز بسیاری را به اشتباه انداخته و برخی علنی و دیگرانی در گوشی به حمایت از او پرداخته‌اند، اما این واقعیت را فراموش کرده‌اند که ورای آن شعارها، آن کسانی که در عمل از سیاست‌های ترامپ آسیب می‌بینند عمدتا کسانی هستند که از دست آن‌هایی گریخته‌اند که ترامپ شعار نابودی‌شان را می‌دهد. در مقابل، آن‌ها که بیش از همه از فضای جنگی و امنیتی که ترامپ ایجاد کرده سود می‌برند دقیقا همان پاسداران و تندروهای دور و بر خامنه‌ای هستند که تنها هدف حملات کلامی ترامپ قرار می‌گیرند. نمی‌توان با ترامپ مخالف بود، اما از سپاه پاسداران دفاع کرد. و برعکس، نمی‌توان از ترامپ دفاع کرد و چشم بر این واقعیت بست که کسانی که از آمدن ترامپ ذوق‌زده شده‌اند همان پاسدارانی هستند که باز دارند خواب چپاول‌های میلیاردی می‌بینند.

اما نقطه روشنی که من در افق می‌بینم این است که قدرت گرفتن ترامپ اوج موفقیت راست افراطی است و از این‌جا به‌بعد شاهد زوال این نیرو خواهیم بود. مهم‌ترین نکته مثبت قدرت گرفتن ترامپ اتحاد نیروهای پیشروی جامعه هست. در دوران اینترنت و فوران اطلاعات، فاشیسم جای زیادی برای رشد کردن ندارد. همین است که امروزه شاهد بزرگ‌ترین حضور نیروهای پیشرو و روشنفکر در فضای سیاسی آمریکا پس از جنبش صلح دهه هفتاد هستیم. چه کسی فکر می‌کرد راست افراطی که با آن سرعت در حال پیشرفت بود، نه در فرانسه و آلمان، که در آمریکا این‌گونه سرش به سنگ بخورد؟

جنبش ضد ترامپ این خوبی را دارد که بخشی از طرف‌داران ماریون لوپن در فرانسه را از سرمستی بیرون می‌آورد و ناامیدشان می‌کند. تاثیر این جنبش را به‌زودی بر انتخابات فرانسه و آلمان خواهیم دید که جناح راست افراطی موفقیتی کمتر از آن‌چه انتظارش می‌رود را خواهد داشت.

برگردم به فرهادی و نامه‌اش و نوشته‌ام را با قدردانی از این‌که حضور و وجود یک تفکر آزاداندیش در آمریکا را دیده و شناخته و آن را ارج می‌گذارد به پایان برسانم. او در همان سطرهای آغازین نامه‌اش می‌گوید از این موضوع آگاه است که بسیاری در صنعت سینمای آمریکا هستند که با بنیادگرایی و افراطی‌گری که در این کشور پا گرفته مخالفند. حضور و وجود یک دیدگاه آزاداندیش در هنر و ادبیات آمریکا غیر قابل انکار است. شاید به‌جرئت بتوان ادعا کرد هیچ جامعه دیگری در جهان به اندازه مردم آمریکا به هنرمندانش آزادی تجربه کردن و شکستن مرز‌ها را نداده. همین است که نقطه شروع بسیاری از جنبش‌های هنری در یکی دو قرن گذشته را در آمریکا باید جستجو کرد. “فروشنده” فرهادی نیز از قضا ادای احترامی به “مرگ فروشنده” آرتور میلر است. داستان فیلم در اطراف زندگی بازیگرانی می‌چرخد که دارند “مرگ فروشنده” را بر روی صحنه می‌برند. حتا شخصیت زن روسپی در فیلم فرهادی (که هیچ‌گاه نمی‌بینیمش) هم به شخصیت زن روسپی در نمایش میلر نزدیک می‌شود. و نکته باریک‌تری که در همین رابطه می‌توان به آن اشاره کرد صحنه زیبایی است که زن روسپی در نمایش “مرگ فروشنده” با حجاب کامل و لباس کاملا پوشیده دیالوگی از نمایش را بیان می‌کند با این مضمون که “من چطور با این بدن لخت از خانه بروم بیرون؟” صحنه پرتناقضی که حکایت از تناقضی بزرگ‌تر در جامعه ایران امروز دارد.

برای ترامپ و دوستدارانش جای شرمندگی است که هنرمندی را از ورود به کشورشان محروم کرده‌اند که در فیلمش به یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان آمریکایی ادای احترام کرده است و از سوی دیگر فشار حاکم بر جامعه‌ای را به نقد می‌کشد که ترامپ تنها در کلام ادعای آزاد کردنش را دارد.

و در آخر این‌که امسال رقابت اصلی بین “فروشنده” و “تونی اردمن” از آلمان است. اگرچه با اطمینان می‌توان گفت اگر در بر همین پاشنه‌ای بچرخد که امروز می‌چرخد اسکار به “تونی اردمن” خواهد رسید که به‌نظر من ضعیف‌تر از “فروشنده” فرهادی است. اما شاید بتوان امیدوار بود که فضای کنونی حاکم بر جامعه آمریکا بر رای اعضای آکادمی تاثیر بگذارد و فرهادی دومین اسکارش را هم بگیرد. اگر چنین شود به لحاظ هنری هم حقش است.

*دکتر شهرام تابع محمدی، در زمینه های سینما، هنر، و سیاست می نویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی شیمی در دانشگاه تورونتو  و بنیانگذار جشنواره سینمای دیاسپورا در سال ۲۰۰۱ است.