نه این مرگ نیست

 این جا‌به‌جا شدن ست

رخسار از خاک بر کشیدن و بر ماه نشستن ست

مگر نه این که من، تو، ما

 این شب‌های هزار ساله را تنها به نور ماه به روز رسانده ‌ایم

نگاه کن!

هنوز هم آن خنده‌ ی خاموش کنار لب‌هایش به زندگی دیده می‌شود

هنوز هم فریادش از غبن سنگین سال‌های اسارت

صدای سکوت ست

هنوز هم “با دهان مرگ”۱

 از من، از تو، از ما و از رهایی آیندگان سخن‌ها دارد.

 

نه زندگی را باور داریم و نه مردن را. نه برای زیستنِ شایسته ارزشی قایل‌ایم و نه برای مرگی بایسته. می‌دانیم و نشانه‌های بسیاری در زمان و مکان ما را هشدار می‌دهند به زیستن و برآمدن از مرگ، اما گویی مرگ نیست، گویی مرگ حقیقتی مجازی است، باز تنها با زنده بودن، زندگی را به سرنوشتی بی ‌پایان متصوریم و بر این امید و خیال‌ ایم که با نادیده گرفتن مرگ، با فراموش کردن مرگ، با انکار مرگ، زندگی و نه البته زیستن، تداوم می‌یابد.

مرگ را نمی‌خواهیم نه از آن‌رو که هست و اشراف بر حضور پیوسته‌ی آن، زنده بودن‌مان را به سوی زیستن سوق می‌دهد، بلکه از آن‌رو که زیستن، فراتر رفتن از زنده بودن، ما را به چالش‌های دشوار بودن فرا می‌خواند. می‌خواهدمان که برای دست یافتن به زیستن، زیستی شایسته‌ی هر انسان، دست یافتن به حقوق اجتماعی، آزادی، برابری و استقلال، رنج مضاعفی را متحمل شویم. رنج دشوار زنده بودن برای زندگی و رنج دشوار آزاد بودن برای زیستن. گویی تنها با نسیان مرگ است که می‌توانیم آرامش کاذب روزگاران زنده بودن را، ممکن‌تر کنیم. خواسته و ناخواسته، تداوم بقا را بر این آگاهی ارجح می‌دانیم. می‌خوانیم، می‌آموزیم، می‌نویسیم و می‌دانیم که در پس این رنج مضاعف آفریدن، آگاهانه یا ناآگاهانه، مقابله‌ی با مرگ نشسته است، اما باز شادمانی زندگی و به سامانی آن را از یاد می‌بریم. معنای بودن، دست یافتن به هویت فردی را تنها در بقا و تلاش در چنبره‌ی خود می‌دانیم. از بود دیگری ناآگاهیم و آگاهی دیگری از بود ما نیز، ما را چندان به بازسازی خویش نمی‌خواند و به همبستگی با دیگری وانمی‌دارد.

سهراب رحیمی تا هست، تا برای فراتر رفتن از زنده بودن و گذر کردن از بود حیوانی به بود فرشته‌ای (به قول سهروردی) یا گذر کردن از من انسانی به من ابرانسانی (به قول نیچه)، با جسم و جان، تلاش می‌کند، دیده نمی‌شود. او که سال‌های زیادی از زندگی‌اش را تلاش می‌کند، می‌خواند، می‌آموزد، می‌نویسد و فریاد می‌زند که من هستم و هستِ من در هستِ شمایان هست می‌یابد، دیده نمی‌شود، خوانده نمی‌شود، “من منتشر او” چنان که شایسته است طرح نمی‌شود، شعرش با همه‌ی نیروی نهفته در آن، گویی فریادی برای گوش‌های کر۲ است، گویی هنوز سهراب رحیمی نیست، نیامده، نسروده و نبوده است. گویی سال‌‌ها در ایران و سوئد زندگی نکرده، سال‌ها شعر ننوشته، سال‌ها نشریه منتشر نکرده، سال‌ها اندوه غربت را به جان متحمل نشده، سال‌ها زیستن را از یاد نبرده، هر روز زیستن خود را با شعر و نوشته‌ای ثبت نکرده، هر هفته‌ی خود را با تثبیت خاطره‌ای تداوم نبخشیده است.

گویی سهراب رحیمی تا پیش از مرگش نبوده است، هم چنان که گویی هم اکنون صدها ایرانی دیگر که مصیبت‌های بسیاری را بر خود هموار می‌کنند، نیستند، همان‌ها که می‌خوانند، می‌نویسند و زیستن، بودن مستقل و آزاد خود را فریاد می‌زنند. چرا که اگر در ذهن و زبان ما، سهراب رحیمی بود، چونان امروز بود و به ‌احتمال تا فرداهای دور بود، نشانه‌ هایی از همین همهمه و سوگواری شادمانی از سال‌ها کنکاش و آفرینش او، در زمان پیش از مرگش نیز بود. اگر بود، اگر سهراب رحیمی در پیش از مرگش هم در ذهن و زبان ما بود، به یقین نقدها و بررسی‌های بسیاری می‌بایست دست کم پس از انتشار هر کدام از دفترهای او نوشته می‌شد و منتشر می‌گشت. در چند ماه پس از مرگش، هفته ‌ای نیست که نوشته‌ای منتشر نشود و بر نبودش، چون شاعری که در همه‌ی سال‌های عمرش برای آزادی و برابری حقوق انسان مبارزه کرد، چون شاعری که به زبان و استقلال در بیان احساس و شعور در شعرش رسید، افسوس و غبطه ‌ای آشکار نشده باشد. گویی، بود سهراب رحیمی، چون بسیاری دیگر از شاعران و نویسندگان ایرانی، در چشم و ذهن ایرانی‌ها، تنها در نبود او بود یافته است.

آیا رنج مضاعفِ نوشتن، پاسخی شایسته برای زیستن نیست؟ آیا نوشتن، فریاد توانمندی نیست که سهراب رحیمی با وداع با زندگی ناگزیر به فریادی توانمندتر می‌شود؟ آیا مرگ سهراب رحیمی به عنوان یک شاعر همیشه در صحنه، اعتراض ژرفی به بود منفعل همه‌ی ما نیست؟ آیا آن چنان که شایسته است، ما او را و هم مانندان او را، در اکنونشان، در حیاتشان، دریافته‌ایم یا درمی‌یابیم؟ آیا اگر او را دریافته بودیم، به ژرفای شعرها و جستارهای او رسیده بودیم، با او همدلی کرده بودیم، باز هم می‌نوشت:

مرگ پاره‌ی اثرگذاری از زندگی است حتا اگر به هنگام پیش نیاید.۳

و حکایت رمزآمیز مرگ سهراب را با شعری از خودش به پایان می‌بریم به این امید که هر چه زودتر این راز کشف و آفتاب از زیر ابرهای تیره بیرون بیاید:

 

جهانی که تاب تحمل شاعران را ندارد

و ما که تاب تحمل سنگینی جهان را نداریم

تنها کلمه‌ها به ما خیانت نمی‌کنند

وگرنه جنازه‌های خوشبخت هم می‌توانند ما را بخندانند

نه اینکه ما به تلخی‌های زمانه نمی‌خندیم

که خود تلخ بودیم

 هرچند شیرین می‌خواستند بنویسند ما را

و آغازمان میخی بود برای تابوت پایان‌مان

ما نیمه‌وقت زنده بودیم

هرچند مرگ‌مان تمام‌وقت بود.

از کتاب “نامه ‌ای برای تو”

 

 

۱ـ با دهان مرگ نام یکی از آخرین شعرهای منصور خاکسار است که در جُنگ زمان شماره‌ی ۳، پاییز ۱۳۸۸ منتشر شده است.

۲ـ نام نمایش‌نامه ای از زنده ‌یاد منصور کوشان است که در سال ۱۳۵۰ منتشر شد، به روی صحنه رفت و تلویزیون ملی ایران آن را ضبط و پخش کرد.

۳ـ جمله‌ی نخست کلام آخر، وصیت‌نامه‌ ی منصور خاکسار، جُنگ زمان ۶، تابستان ۱۳۸۹، ص ۱۵.