زن و مرد امروز قرار داشتند که همدیگر را ببینند.

زن آرام بود، اما گاهی مشوش می شد. چهل و چند ساله بود و بعد از مدت ها به دیدن مردی می رفت.

خاطره ی دوست داشتنی از زمان های دور به ذهن زن می آمد و زن هر بار آن را پس می زد. در فاصله ی بیست سالگی تا چهل سالگی همسر مردی بود و بعد دیگر نبود. زنی دیگر. نباید به این همه فکر می کرد. آن روزها گذشته بودند. هر بار که به آن روزها فکر می کرد طعمی تلخ در دهانش باقی می ماند. مثل این که میوه ای تلخ دندان زده باشد.

مرد از زن پرسیده بود که او کجایی است.

زن گفته بود که از کجاست و مرد خندیده بود:

“سرزمین هزاران هزار شاعر.”

زن به یاد آورده بود که روزی میوه فروش محله شان چند کیلو سیب را به او با خواندن شعری فروخته بود. آن شعر یادش نمی آید. عصری تابستانی و دور را هم به یاد آورده بود که گردوفروشی از کوچه شان می گذشت: “عجب گردویی دارم  گردوی تازه  ببین و ببر”

مرد به آن چه زن گفته بود، خندیده بود.

سخنرانی مرد بود و مرد حرف زده بود. شعری هم خوانده بود که از آن رودخانه ای مدور با قایقی و خود مرد به یاد زن مانده بود.

قرار گذاشته بودند که همدیگر را ببینند.

زن آرام آرام حاضر می شد. جرعه ای چای می نوشید و در آئینه به خودش نگاه می کرد. موهایش را شانه کشید و جرعه ای دیگر از چای اش را نوشید. تکه تکه حاضر می شد. در آئینه دور چشم هایش را خط کشید و لبهایش را به هم فشرد. همین بس بود.

مرد منتظرش در چایخانه نشسته بود.

قلب زن حالا تند می زد و گونه هایش گرم شده بودند. روبروی مرد نشست.

مرد گفت که روز، روز قشنگی است.

و روز، روز قشنگی بود. بازی های نور اینجا و آنجا. قندیل های یخ و درختان.

رودخانه ای که در آن آب به دایره های تو در تو می گذشت، قایقی و خود مرد. شعر مرد به یاد زن می آمد.

مرد برایش می گفت که در شهری بندری به دنیا آمده بود. شهری پر از آدم های خلاف و در آن شهر دو چشم هم باید پشت سرت می داشتی و شهر او هم شاعران خودش را داشت. جان لنون یکی از آن شاعران بود. سال های شصت. هیپی ها و موسیقی که همه جا بود.

زن خندید.

او در کدام شهر به دنیا آمده بود؟ مرد پرسید.

شهر فرزندان خلف ایران. شهر تبریز. شهر شهریار شاعران و چقدر زن این شعر را دوست داشت:

ماه اگر حلقه به در کوفت.

جوابش کردم

چون امشب قمر اینجاست

قمر اینجاست

و زن برای مرد گفت که قمر نام زنی است و معنی اش همان ماه است.

حالا پایی می نوشید.

“بچه بودی که به این جا آمدی؟” مرد پرسید.

زن گفت که در بیست و چند سالگی به اینجا آمده بود. دیرتر از آن چه که خودش می خواست. چون ده سال از زندگیش را از دست داده بود. نیمه ی شب زنگ در را زده بودند. تمام اتاقش را زیر و رو کرده بودند و او را با خود برده بودند. قبل از رفتن زن که آن وقت دخترکی بود برای خودش ساکی بسته بود. یک شانه، یک مسواک و جوراب های گرم. آدم گاهی چه شجاع  می شد. می ترسید و همان وقت شجاع هم می شد. زندان یک اتاق بود پر از دخترانی به سن و سال خودش. هیچ کدام ملاقاتی نداشتند  و او هر شب اتاقش را در خانه شان به یاد می آورد. گاهی هم کوچه شان به یادش می آمد که چند سال پیشتر دوچرخه  اش را به آرامی در عصرهای تابستان در آن می راند.

“کودکی در زندان” مرد سر تکان داد و پرسید که زن دوست دارد برای قدم زدن بروند. زن سر تکان داد. در کنار هم به راه افتادند. ردیف درختان و قندیل های یخ و ماه هلالی تنها در پهنه ی آسمان.

همان طور که راه می رفتند مرد برایش گفت که مردی میان سال وقتی که او کودکی بود او را آزار داده بود. او و پسرانی هم سن و سال او.

“عاقبت در زندان مرد.”

و مرد مانده بود و یک خاطره تکه تکه شده. شاید برای همین بود که نمی توانست مدام با کسی باشد. شاید برای همین بود که از خانه اش به کلبه اش می رفت. چوب می شکست. بخاری دیواری را روشن می کرد و می نوشت. شاید برای همین بود که ازدواجش دوامی نداشت. کودکی در زندان.

مرد ایستاد. زن هم. در کنار درختان که قندیل های یخ از آنها آویزان بودند. در زیر آسمان با ماه هلالی تنها و در چند قدمی رودخانه که یک سر یخ زده بود.