شهروند ۱۱۷۹-۲۹ می ۲۰۰۸

ـ راستی چطوری می شه که یادشون می ره. ما یه سال تموم از صبح تا شب توی یه کلاس یا یه اتاق فسقلی مدام با هم بودیم، من حتا خاطره ها و حرفای این خانوم رو هنوز توی ذهنم دارم. ولی اون حتا ریخت منو یادش رفته. یعنی این ممکنه؟”

ـ “بازم یکی دیگه از راه رسید. همیشه همین طوری شروع می شه ابراز آشنایی های قدیمی و بعدش صورتحسابی که در قبال این سلام و علیکا باید پرداخت! حالا تازه از راه رسیده باید ببرم راه و چاه نشونش بدم و براش کار پیدا کنم. حالا الان با من سلام و علیک می کنه که چی؟ هی خودش رو به من می چسبونه که چی؟ من دیگه خسته ام و وقتی ندارم که صرف تازه واردا بکنم. کور خووندی جونم!”


ـ “خب میترا خانم شما اینجا چیکار می کنین؟ درس می خونین؟ این صدای ژاله بود که شنیده می شد.

ـ بله.

ـ از پاریس خوشتون می یاد؟

ـ “بستگی داره چه موقع باشه. روز اولی که به پاریس اومدم به نظرم رسید همه مانکن ها از توی مجلات خیاطی و مد جوون گرفتن و ریختن توی خیابونا و خیابانام همه دکور سینماس.” صدای خنده مهمانها برخاست. “ولی حالا روزها می گذره تا من چارتا آدم ببینم.”

ـ اوا چرا؟

ـ برا اینکه همیشه سرم پایینه.

ـ آخه چرا؟

ـ “خب معلومه دیگه، برای اینکه پاش تو گه سگ فرو نره!” صدای فرزانه بود که در میان حرف آنها دویده بود. “باور کنین تقصیر خودم نیس. دیگه سر به زیر راه رفتن برام عادت شده. دیگه به هیچکس و هیچ چیز نیگا نمی کنم.”

ـ “حق دارین. منم که آرشیتکتم اصلا نمی تونم به ساختمونا نیگا کنم.” صدای بهزاد بود که واکنشی نشان داده بود.

ـ “بدبختی اینه که وقتی پات توی گه رفت فرانسویا بهت می گن “عیب نداره! این برات خوشبختی می یاره.” خاک بر سر اون خوشبختی ای که با رفتن پات توی گه سگ شروع بشه.” در میان صدای خنده ی همگی بود که ناگهان صدای باز شدن در به گوش رسید و حسن با نانی در دست وارد خانه شد. “به به چه عجب از این طرفا؟ حالا شب عیده ولی بچه ها بیایین همت کنین و دوره های مهمونی مون رو از نو برقرار کنیم. بیایین باز مثه سابق یکشنبه ها دور هم جمع بشیم و غذایی با هم بخوریم و ورق بازی کنیم.” صدای حسن بود که در گوشهای میترا می دوید.

ـ “ا اینجا که فرقی نداره. همون مراسمه. درست مثه مهمونیای زمون کودکی، بعدازظهرا بزرگترا می رفتن توی یه اتاق دیگه تا با هم تخته نرد یا شطرنج بازی کنن. همونطوره که!”


ـ “روزی که به فرانسه اومدم چه رویاها نداشتم. فکر می کردم توی فرودگاه شارل دوگل که رسیدم یه سری دختر خوشگل و موبور دورم رو می گیرن و منو به هتل می برن. توی اتاقی که یه تکمه می زنی شامپاین با یخ می یاد، یه تکمه دیگه می زنی موزیک پخش می شه، خلاصه همه چی با تکمه کار می کنه.” صدای حسن بود که به یاد خاطراتش افتاده بود.

ـ “مگه خیال می کردی “جیمزباند” هستی؟ صدای خندان میترا بود که می آمد.

ـ “ولی چی شد؟ به جای دخترای موطلایی دو تا سبیلوی اخمو به استقبالم اومدن. اونا منو بردن تو یه اتاق تنگ و ترش زیر شیروانی، اونا اونجا منو گذاشتن، بهم گفتن همینجا تنها بمون تا بمیری.” صدای حسن بود که در کنار ضبط صوت ایستاده بود، دنبال نواری می گشت.

ـ “ولی اون دوران دیگه برای تو تموم شده.” صدای خندان میترا بود که به او پاسخ می گفت.

ـ “ده ساله تو پاریس هستم، هیچی ندارم، اگه تو کرمون مونده بودم الان نصف شهر مال من بود، یه دکتر سلیم می گفتن و صد تا از دهنشون درمی اومد. برا خودم کیا و بیایی داشتم. ولی اینجا دکتر سلیم مجبوره بره تو مغازه ها کار و کاسبی کنه تا به زور خرج خودش رو در بیاره.”

صدای نوار موسیقی در گوشهایش می پیچید، بالاخره حسن آهنگی از سوسن در ضبط صوت گذاشته بود. “می خوام امشب خوش بگذره. باید سعی کنیم فراموش کنیم، همه روحیه شون بده. فرزانه جون یواش یواش بساط شام رو بچینیم یا بازم معطل بشیم؟”

ـ “مگه باز مهمون دارین؟ صدای میترا بود که از آنها می پرسید.

ـ “آره نصرت زاده و زنش رو هم دعوت کردیم آخه توی همین ساختمون زندگی می کنن.” فرزانه برای میترا توضیح می داد: “می دونی آقای نصرت زاده تازگیا یه هتل خریده، وضع مالیش خوبه، آشنا و فامیل هم زیاد داره، تو که می شناسیش، اون شاید بتونه برات کاری کنه.”

ـ “باز با زنش دعواشه، حالا شایدم یه وقت نیومد!” صدای حسن بود که حرفهای فرزانه را تصحیح می کرد. میترا آقای نصرت زاده را هنوز هم به خاطر داشت.


ـ “هر دفعه می دیدمش برامون شعار می داد، یه مشت حرفای تحریک کننده و انقلابی. انقلابی که براش چندان ایثاری هم نکرده بود ها! قیافه شو توی زمین چمن دانشگاه یادمه و اون صدای دو رگه خارج از هر وزنی که مدام توی گلوش می چرخید و گوشم رو می آزرد.”

نصرت زاده به میترا گفته بود: “میترا ایرون نمون! برو کوبا! برو اونجا و سعی کن با دستات کار کنی!” راستی نصرت زاده چرا به کوبا نرفته بود؟ چرا نرفته بود مستراح کمونیست ها را بشوید؟ چرا با دستهایش کار نمی کرد؟ چطوری بود که از قضای روزگار در پاریس هتل داری میکرد؟

ـ “ما تا ساعت نه صبر می کنیم، اگر نیومدن شاممون رو می خوریم.” صدای فرزانه بود که میترا را به خود آورد. انگار تازه به هوش آمده باشد و ببیند در کجا فرود آمده است. نگاهی به اطرافش انداخت. خانه جدید فرزانه و حسن آپارتمان نوساز و بزرگی بود که مانند خانه های ایران مبلمان شده بود و در طاقچه و کتابخانه و روی میز چندین قاب عکس و جعبه ی خاتم کاری شده و صنایع دستی ایران را چیده بودند.


ـ “عجیبه ها! ما توی ایران اینقدر سنتی و فولکلوریک نیستیم، ولی تا می رسیم به خارج از ایران، سنتی می شیم و از در و دیوار خونه، سفره و رومیزی و روتختی قلمکار و جاجیم و گلیم و صنایع دستی آویزان می کنیم. وای الان حس می کنم توی “خانه ایران” نشستم!” خواست از مهمانها چیزی درباره اوضاع اخیر ایران بپرسد ولی با دیدن فرزانه که مشغول چیدن میز شده بود ساکت ماند.

ـ فرزانه جون می خوای کمکت کنم!”

ـ”اگه این کارو بکنی که خیلی خوبه.” میترا بود که از جایش برخاسته بود و به سمت آشپزخانه و سرچشمه ی بوی سبزی و برنج و ماهی رفته بود. صدای حسن و بهزاد را می شنید که در گوشه ای نشسته بودند و پیش از شام لبانشان از استکانهای ودکا تر می شد. “الان یه ساله فرزانه لباس نخریده، من پیرهن هام رو از توی فروشگاه بلند می کنم. خب بهزاد جون منم آدمم. منم دلم می خواد زنم انگشتر کارتیه دستش کنه ولی خب با این گرونی نمی شه که.”

ـ “من اسمش اینه که بیکارم، از صبح تا شب کارم اینه که برم اداره کار، اداره بیمه، اداره پناهندگی، اداره درماندگی، بالاخره بعد از مدتها دوندگی تونستم یه بن چهار هزار فرانکی برای وسایل خونه از سوکور کاتولیک بگیرم. باهاش دو تا تخت و تشک و لحاف و کمد خریدیم، همین، تموم شد دیگه.”

ـ”سبزی پلو ماهی پختی؟”

ـ آره دیگه. سبزیاش تازه اس از ایران رسیده.

ـ “چه جالب!” به یاد همهمه ی فرودگاه مهرآباد افتاد.” راستی بعضیا باید چه زحمتی بکشن تا سبزیاشون تا اینجا بیارن؟ راستی چرا باید سبزیای قورمه سبزی شون رو تا اینجا بیارن؟” حسن و بهزاد استکان دیگری را پر کردند و یک دفعه با هم سر کشیدند.

ـ “گرونی بیداد می کنه. می خوام تزم رو تموم کنم ولی نمیشه. باید به فکر پول شیر خشک بچه ام باشم. باید به فکر مخارج پوشک بچه باشم. امروز رفتم ماهی بخرم دیدم قیمت ماهی بالا رفته. رفتم ودکا بخرم دیدم قیمت ودکا رو بالا بردن، فکرش رو بکن پنج فرانک روی هر بطری!” صدای حسن بر اعصاب خسته اش می کوفت.


ـ “همین الانه که حسن صورتحساب شام رو بذاره جلومون!”

ـ “شام حاضره! بیایین سر میز!” دور میز ایستاده بودند که صدای فرزانه باز به گوشش رسید: “ژاله جون چه لباس قشنگی پوشیدی! از ایران برات فرستادن؟”

ـ نه! اینو از حراج گالری لافایت خریدم. قیمتش دو هزار فرانک بود ولی من توی حراج به هزار و دویست فرانک خریدمش. قشنگه؟ مگه نه؟

ـ چه خوب! هنوزم هس؟

ـ نه دیگه. حراج گالری لافایت تموم شد.

با شنیدن زنگ در حسن از پشت میز برمی خیزد. در باز می شود، در پشت در آقای نصرت زاده با بطری ودکایی در دست ایستاده است. نصرت زاده یک راست به سمت خانم ها می رود و بی توجه به بی میلی ژاله و شیدا و فرزانه با آنها دیده بوسی می کند. میترا بوی تند ودکایی را در نزدیکی خود احساس می کند.


ـ “این یکی به سبک سنتی شام و عرقش رو خورده و حالا برای شب نشینی اومده.”

نصرت زاده به بهزاد اشاره می کند و با طعنه به حسن می گوید: “با شازده های قاجارم که معاشرت داری!” صدای بهزاد به او فورا پاسخ می دهد: “ما از ارث آبا و اجدادی فقط بدنامیش نصیبمون شد.” او هنوز فرصت یکه بدو را پیدا نکرده است که ناگهان صدای میترا را می شنود: “دوره ی مشروطیت، در بین درباریان قاجار تعداد زیادی شون روشنفکر و ترقیخواه بودن.” نصرت زاده بدون توجه به صدای میترا با صدایی بلندتر به بهزاد می گوید: “البته! کمونیست بودن هم خودش عالمی داره! اینطور نیس رفیق شازده؟” بهزاد بچه ی خواب آلودش را در بغل می گیرد: “من در تموم زندگیم نه تختی داشتم، نه سلطنتی، من که خونواده ام رو انتخاب نکردم.”

ـ ولی طردشون هم نکردی.

بهزاد در حالی که بچه را به سمت اتاق خواب می برد: “آخه واسه ی چی باید پدر و مادرم را طرد بکنم؟ که چی بشه ها؟” صدای بهزاد هنوز می آید: “من یکی از یه موضوع خوشحالم، اونم اینه که حداقل معلومه پدر و مادرم کی هستن و از زیر بته به عمل نیومدم.”


ـ “خیلی ناراحتم.” صدای نصرت زاده است که از پشت میز می آید.

ـ “چرا؟ صدای حسن است که در صندلی در کنار او می نشیند.”

ـ “امروز دو بار به ایران تلفن زدم. . . آخه پوران روز جمعه رفت ایران.”

ـ “ا. . . چطور آخه؟ پس چرا ما خبر نشدیم.”

ـ “چون خیلی سریع پیش اومد. پدرش مریض بود بود مجبور شد بره.” فرزانه نگاهی به ژاله انداخت و ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: “حالا چطورن؟”

ـ کی؟”

ـ “پدرش”

ـ “نمی دونم. اعصابم خرد. این زن توی بمبارانا بچه ی منو ور داشته برده ایران. خیلی نگران اون بچه ام. اصلا این زنا همه شون مغزشون معیوبه.” فرزانه و ژاله ناگهان به نصرت زاده چشم دوختند. میترا آرام سرش را بالا آورد و به چشمان سرخ او نگریست.

ـ”خب پوران هم زیر بمبه.”

ـ “خودش خواسته خانوم. ولی بچه ی من که نخواسته زیر بمب باشه”

ـ “اما شما به سفرش رضایت داده بودین، مگه نه؟”

ـ “آره چیکار می تونم بکنم. من که نمی تونستم دست تنها بچه رو نگه دارم.”

ـ آدم نمی دونه به کدوم ساز شما مردا برقصه! من هر وقت می خوام برم ایران، حسن عین همین برنامه ها رو سرم پیاده می کنه. از یه طرف میگه نمی خواد بری. از طرف دیگه وقتی می خوام برم چون بچه مانعش می شه . . .”

ـ “خب باید برم سرکار. نمی تونم بچه رو نگه دارم.”

ادامه دارد