دوست بی‌مانند من/ النا فرانته

 

داستان کفش

۳

دوران اندوه آغاز شد. چاق شدم، و انگاری زیر پوست سینه ام دو قلب جوانه زده بودند. موهای زیر بغل و آلت تناسلی ام درآمده بود. همزمان، هم اندوهگین و هم دلواپس بودم. بیشتر از هر زمانی درس می خواندم. در ریاضیات هرگز به جواب هایی که در حل المسایل آمده بود نمی‌رسیدم. جمله های لاتین هم گویی بی معنا شده بودند. تا فرصتی دست می داد خودم را در دستشویی زندانی می کردم و به اندام برهنه ام توی آینه زل می زدم. انگار دیگر خود را نمی شناختم. می دانستم که دارم تغییر می کنم، و می ترسیدم از توی وجودم کسی شبیه مادرم بیرون بزند و هیچکس دوستم نداشته باشد.

اغلب گریه می کردم. بی آنکه برای گریه دچار هیچ پیش حالتی بشوم. پستان هایم در حال بزرگ و نرم شدن بودند. انگار واقعه ی مهمی از درون به بدنم فشار می آورد. همیشه پریشان بودم.

یک روز از مدرسه که بیرون آمدم، جینو پسر داروخانه دار توی خیابان تعقیبم کرد و گفت، هم کلاسی هایش می گویند، که پستان های من طبیعی نیستند و با پنبه برای خودم پستان درست کرده ام.  و در همان حال که این حرفها را می زد می خندید، اما گفت که خودش یقین دارد که پستان های من واقعی هستند. و بر سر حرفش بیست لیره شرط بندی کرده است، ادامه داد که اگر برنده شود ده لیرش را خودش بر می دارد و ده لیر دیگرش را به من می دهد.

من اما باید ثابت کنم که از پنبه برای درشت نشان دادن پستانهایم استفاده نکرده ام. درخواستش مرا ترساند، تا جایی که نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم، اما سرانجام عمدا با صدای محکم لی‌لا گونه گفتم:

«ده لیرو بده بیاد.»

«چرا؟ یعنی من راس گفته‌ ام؟»

«آره.»

او دور شد و گیج و گنگ همانجا ماندم. بی درنگ با پسری از همکلاسی هایش بازگشت، پسر لاغری بود و نامش را به یاد نمی آورم، پسری که پشت لبش تازه سیاه شده بود.

جینو گفت: «او باید شاهد باشه تا بقیه حرف منو قبول کنن و برنده شم.»

بار دیگر با همان طنین صدای لی‌لا گفتم:

«اول پولو بده.»

«حالا اگه پنبه استفاده کرده باشی، چی؟»

«نکرده ‌‌ام.»

ده لیر به من داد و همه با هم ساکت رفتیم بالای ساختمانی که حوالی باغ ملی بود و نزدیک در آهنی که به تراس ختم می شد ایستادیم. من زیر روشنایی پیرهنم را بالا زدم و پستان هایم را نشانشان دادم. هر دو جوری به پستان هایم زل زده بودند که گویی آنچه را می دیدند باور نکردنی بود. بعد برگشتند و از پله ها پایین رفتند.

من انگاری از بار گرانی آسوده شده باشم رفتم بار سولارا و برای خودم بستنی خریدم. این واقعه در خاطرم برای همیشه باقی ماند. بار نخست بود که احساس می کردم بدنم برای مردان ایجاد هیجان می کند. و در همان حال این باور در جانم جلوه کرد که روح لی‌لا نه تنها در کارملا بلکه در من هم حلول کرده است. اگر خودم بودم و می‌خواستم در شرایط غیرعادی مانند همین مورد تصمیمی ناگهانی بگیرم، چه کار می‌کردم؟ احتمالا فرار می‌کردم. در حالی که اگر لی‌لا بود و می خواست چنین کاری کند، بازویش را می گرفتم و درگوشش می‌گفتم بیا بریم، اما از آنجاکه او لابد لج می کرد و می ایستاد تا کارش را بکند، من هم از مهلکه نمی گریختم، بلکه می ایستادم تا جسارتش را بکند. حالا در غیاب او به طرفه العینی خود را در وضعیتی قرار داده بودم که برای خودم باور کردنی نبود و انگار لی‌لا شده بودم. یا شاید باید می‌گفتم که برای او در جانم جایی تمهید دیده بودم. بار دیگر به لحظه ای که جینو از من آن درخواست را کرده بود اندیشیدم، حس کردم که چگونه توانستم از خودم بیرون بیایم و چگونه با تقلید صدا و رفتار لی‌لا توی آن شرایط پیچیده به آن بی باکی رفتار کنم. از خودم راضی بودم. اما گاهی مواقع نگران می شدم که آیا من هم دارم مانند کارملا شبیه لی‌لا می شوم و از او تقلید می کنم؟ البته که اینطور نبود، من با او فرق داشتم، اما این فرق را نمی توانستم شرح دهم. نمی توانستم بفهمم و توضیح دهم. برای همین خوشی ام زایل شده بود. داشتم بستنی می خوردم که از کنار مغازه ی فرناندو رد شدم، لی لا را دیدم که دارد کفش هایی را روی میز بلندی مرتب می کند. وسوسه شدم بایستم و ماجرا را برایش بگویم و بدانم نظرش چیست. او اما مرا ندید من هم به راهم ادامه دادم.

۴

 لی‌لا همیشه مشغول بود. آن سال رینو متقاعدش کرده بود که بازهم در دبیرستان ثبت نام کند. ولی لی‌لا آنقدر غیبت کرد که دوباره رد شد. مادرش گفت بهتر است خانه بماند و به او کمک کند. پدرش از او خواست برای کمک به او به مغازه برود. لی‌لا در کمال شگفتی بدون هیچ مخالفتی ظاهرا از کارکردن برای هر دوی آنها خشنود بود. تک و توک همدیگر را می‌دیدیم. بعد از عشای ربانی روز یکشنبه یا توی باغ ملی و خیابان استرادونه. لی‌لا هیچ کنجکاوی درباره مدرسه من نشان نمی‌داد. آن روز مهلت نداد و بلافاصله شروع کرد به صحبت کردن درباره کاری که پدر و برادرش می‌کردند.

لی‌لا فهمیده بود که پدرش در دوران نوجوانی همیشه دوست داشت آزاد باشد و از همین رو از مغازه پدربزرگ لی‌لا که او هم کفاشی داشت فرار کرده بود. رفته بود یک کارخانه کفش در کاسوریا و آنجا کارگری می‌کرد. این کارخانه همه گونه کفشی حتی پوتین سربازان عازم جبهه را تولید می‌کرد. لی‌لا دریافته بود که فرناندو چنان به زیر و بم کفاشی آشنا است که می ‌توانست با دست کفشی را از هیچ بسازد. فرناندو به جز این در استفاده از انواع ماشین‌ های کفاشی هم ید طولایی داشت. او برای من درباره چرم، رویه، کسب و کار چرم ‌های زینتی، تولید چرم، تولید پاشنه کوتاه و بلند، نخ کردن ماشین دوخت کفش و اینکه تخت کفش چگونه آماده می‌شود، رنگ می‌خورد و اندازه می‌شود، صحبت کرد. لی‌لا از اصطلاحات کفاشی طوری استفاده می‌کرد که انگار کلام جادو است که پدرش در جهانی رویایی و سحر‌آمیز در کارخانه کفش کاسوریا آموخته بود و همچون کاشفی پیروزمند دستاورد خود را به این شهر آورده بود و اکنون از کار کردن در مغازه ‌ای که با خانواده خود آن را اداره می‌کرد، از میز کار، چکش و سندان و بوی خوش چسب همراه با بوی کفش‌ های کهنه لذت می‌برد. لی ‌لا مرا به درون آن زبان شهر جادو برد و مرا با شور و شوقی که پدر و برادرش رینو تجربه می‌کردند آشنا ساخت. جادوی کار آنها پوشاندن پای مردم محله در کفش های راحت و محکم بود. وقتی به خانه رسیدم احساس کردم دور بودن از مغازه کفاشی و داشتن پدری با کار مبتذل و روزمره باربری مرا از رسیدن به آینده تابناک باز می‌دارد.

احساس می‌کردم که رفتن به سر کلاس هدر دادن وقت است. روزها از پشت هم می‌‌ آمدند و می‌ رفتند و من بیش از پیش احساس می‌کردم که کتاب های درسی مرا به جایی نمی‌توانند برسانند. از مدرسه که بیرون می‌ آمدم گیج و منگ و ناخشنود از جلوی مغازه فرناندو می‌گذشتم و می ‌دیدم لی‌لا دارد کار می‌کند. ته مغازه پشت یک میز کوچک با سینه ‌ای صاف بدون هیچ برجستگی، گردنی دراز و باریک و صورتی کوچک نشسته بود. نمی‌دانستم کارش چیست. ولی پشت آن در شیشه ‌ای و از ورای سرهای خم شده پدر و برادرش حسابی گرم کار بود. نه کتابی بود و نه تکلیف مدرسه ‌ای. بعضی وقتها می‌ ایستادم و قوطی‌ های واکس توی ویترین کفاشی را تماشا می‌کردم. کفش ‌های کهنه ‌ای که تخت تازه خورده بود و اکنون راحت تر به نظر می ‌آمد، در ویترین خودنمایی می‌کرد. طوری ویترین را برانداز می‌کردم انگار مشتری هستم که برای خرید دنبال چیزی است. وقتی لی‌لا مرا می‌دید و دستی تکان می‌داد و من هم در پاسخ دستی تکان می دادم و او دوباره سرکارش برمی‌گشت، بی‌آنکه بخواهم از آنجا دور می ‌شدم، اما بیشتر موقع‌ها رینو بود که قبل از همه متوجه من می‌شد و شکلک در می‌آورد و مرا به خنده می ‌انداخت. من هم خجالت می‌کشیدم و دیگر منتظر لی‌لا نمی‌شدم و فورا دور می‌شدم.

یک روز یکشنبه با کارملا په ‌لوسو بودم و با کمال تعجب دریافتم که تمام مدت دارم درباره موضوع کفش با اشتیاق شگفتی حرف می‌زنم. کارملا معمولا مجله‌ ای به نام رویا Sogno را می‌ خرید و داستان های مصور آن را می‌بلعید. اولش برای من اتلاف وقت به نظر می ‌آمد. بعد کم کم من هم شروع کردم به نگاه کردن و اینطوری با هم می‌ خواندیم و درباره داستان و شخصیت ‌ها نظر می ‌دادیم. گفتگوی شخصیت ‌ها را با حروف سفید در زمینه سیاه چاپ کرده بودند. کارملا همیشه از فضای غیرواقعی داستان به فضای واقعی عشق خودش به آلفونسو باز می‌گشت. برای دلداری دادن به او و اینکه احساس نکند که از طبقه ‌ای پایین تر از آلفونسو است برایش گفتم چطور جینو پسر داروخانه دار محل به من اظهار عشق کرده بود. کارملا حرف مرا باور نکرد. پسر داروخانه دار از نظر کارملا شاهزاده‌ای دور از  دسترس بود که به زودی وارث ثروت پدر می‌شد. اعیان زاده ‌ای که هرگز امکان نداشت با دختر یک باربر ازدواج کند. داشتم می‌رفتم که ماجرای شرط بندی با او برای دیدن پستان هایم را برای کارملا تعریف کنم و اینکه چگونه بالاخره بیست لیر را بین مان تقسیم کرده بودیم. مجله رویا روی دامن مان باز بود و ناگهان چشمم خورد به یک جفت کفش پاشنه بلند زیبای یکی از هنرپیشه ‌ها. موضوع به نظرم اهمیتی بیش از پستان های من پیدا کرد و شروع کردم به ستایش از کفش و اینکه چه کسی توانسته بود کفشی به آن زیبایی خلق کند، سر‌آخر هم گفتم اگر ما چنین کفشی به پا داشتیم جینو و آلفونسو نمی‌توانستند چشم از ما بردارند. هرچه بیشتر در این باره صحبت کردم با شرمندگی احساس کردم دارم به گونه ‌ای شیفتگی جدید لی‌لا را از آن خود می‌کنم. کارملا گوش می‌کرد اما حواسش به من نبود. بعد هم گفت باید برود. کارملا به کفش و کفاشی علاقه ای نداشت. هرچند او هم از رفتارهای لی‌لا الگو می‌گرفت برخلاف من تنها یکی از ویژگی‌های لی‌لا را که بیشتر او را افسون می‌کرد گرفته بود: رمان های مصور و داستان های عاشقانه.

ادامه دارد

** My Brilliant Friend نوشته ی Elena Ferrante