کریس هِجِز

ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی

یک روز بعدازظهر، با زن و شوهری صرب اهلِ بوسنی، به‌نامِ رُزا و دراگو سوراک، خارج از بخشِ مسلمان‌نشینِ شهرِ گورادژه، جایی‌که این زوج زمانی در آن زندگی می‌کردند، به صحبت نشستم. آن دو، طبقِ معمول، هرچه توهین و ناسزا به مسلمانان در دل داشتند، بیرون ریختند. اما بعد که شِکوه و شکایت‌هاشان به پایان رسید، گفتند که همۀ مسلمانان هم بد نبودند. می‌گفتند وظیفۀ اخلاقی حُکم می‌کند به نیکی‌هایِ آنان هم اشاره شود.

هنگامِ جنگ، زیرِ بارانِ گلوله‌هایِ توپ که بر شهرِ غم‌انگیز و اندوهبارِ گورادژه فرو‌می‌ریخت، جایی‌که کودکان به‌صورتِ بچه‌هایِ ولگرد درآمده بودند و صدها جنازه در گورهایِ به‌شتاب حفر‌شده چال می‌شدند، برایِ خانوادۀ سوراک، سوسویی از محبت و غمخوارگیِ انسانی، در هیأتِ گاوِ مردی به‌نامِ فاضل فِیگیچ، پدیدار گشت. این گاو عُلقه و اُلفتی غیرِ‌عادی بینِ فاضلِ مسلمان و همسایه‌هایِ صربِ او، سواک‌ها، ایجاد کرد.

سالِ ۱۹۹۲، زمانی‌که صرب‌ها شهرِ گورادژه را محاصره کردند، رُزا و دراگو سوراک همراهِ پسرِ بزرگشان زوران و همسرش، در شهر زندگی می‌کردند. آنان اگرچه صرب بودند، اما به تبلیغاتِ ناسیونالیستیِ رهبرانِ صرب در بوسنی، امثالِ رادووان کارادیچ، اعتنائی نداشتند.

پس از آن‌که نیروهایِ صرب به گلوله‌بارانِ شهر پرداختند و برق و گاز و آب را قطع کردند، خانوادۀ سوراک از شهر خارج نشدند. آنان در سرنوشتِ مردمِ بوسنی شریک شدند و از طرفِ صرب‌ها، که هر روز آنان و مردمِ شهر را از کوه‌هایِ اطراف بمباران می‌کردند، اَنگِ «خائن» خوردند.

شبِ چهاردهمِ ژوئن ۱۹۹۲، پلیسِ بوسنی دنبالِ زوران آمد که تا هنگامِ آغازِ جنگ، از اعضایِ تیمِ ملّیِ هَندبالِ یوگسلاوی بود.

دراگو سوراک می‌گوید: «پلیس‌هایِ مسلمان می‌گفتند او را برایِ بازجویی می‌برند. اما دیگر از او خبری نشد. ما تقریباً هر روز برایِ خبر گرفتن از او می‌رفتیم کلانتری، تا آن‌که گورادژه را تَرک‌کردیم. آن‌ها هیچ‌چیز به ما نگفتند. مُسلم می‌دانیم کُشته شده است.»

پس از این جریان، پسرِ دومشان که در کنارِ صرب‌هایِ بوسنی می‌جنگید، در تصادفِ اتومُبیل کشته می‌شود. زن و شوهر بدونِ فرزند می‌مانند.

رُزا و دراگو سوراک از طرفِ تنی چند از مسلمانان موردِ اذیّت و آزار قرار می‌گیرند و به فکرِ فرار می‌افتند. اما ماه‌ها طول کشید تا توانستند از شهر خارج شوند. دراگو سوراک مجبور به حفرِ سنگر و فراهم آوردنِ هیزم برایِ ارتشِ بوسنی شد. زن و شوهر غذایِ چندانی برایِ خوردن نداشتند.

دراگو می‌گوید: «اوضاع که وخیم‌تر شد، بعضی از مسلمانان درصدد برآمدند کَلَکِ ما را بکَنند، اما دیگران از ما دفاع می‌کردند. در شهر فقط دویست صرب باقی مانده بودند. بعضی شب‌ها، گروه‌هایِ مسلمان می‌آمدند سراغ‌مان. مجبور می‌شدیم خودمان را تویِ آپارتمان پنهان کنیم تا بروند پیِ کارشان. همیشه هراسان و وحشت‌زده بودیم.»

دشواری‌ها، اذیّت و آزارها و سربه‌نیست شدنِ زوران دست به دستِ هم دادند و نظرِ این زن و شوهر را علیهِ حکومتِ مسلمانان برانگیختند؛ حکومتی که در آغازِ جنگ، این دو به پذیرشِ آن تمایل داشتند. 

رُزا می‌گوید: «به‌جایِ آن‌که بازگردم و با مسلمان‌ها زندگی کنم، می‌روم آلبانی. توقع دارید با کسانی زندگی کنیم که پسرمان را به قتل رسانده‌اند؟»

پنج ماه پس از ناپدید شدنِ زوران، همسرش دختری به دنیا می‌آوَرَد. مادر نمی‌تواند به فرزندش شیر بدهد. شهر پیوسته گلوله‌باران می‌شود. کمبودِ شدیدِ موادِ غذایی در همه‌جا دیده می‌شود. نوزادان، همانندِ سالخوردگانِ ضعیف، دسته‌دسته می‌میرند. مدتِ پنج روز به نوزاد فقط چای می‌دهند. به‌نظر می‌رسد نوزاد از دست می‌رود.

رُزا می‌گوید: «بچه داشت می‌مُرد و قلبِ ما را جریحه‌دار می‌کرد.»

در همین احوال، فاضل فِیگیچ در مزرعه‌ای در کنارۀ شرقیِ گورادژه از گاوِ خود نگه‌داری می‌کرد. شیرش را شب‌ها می‌دوشید تا از گلوله‌هایِ تیراندازانِ کمین‌کردۀ صرب در اَمان بماند.

رُزا می‌گوید: «روزِ پنجم، درست پیش از سپیده‌دم، شنیدم کسی در می‌زند. فاضل بود، با گالش‌هایِ سیاه‌رنگش. نیم لیتر شیر داد به ما. روزِ بعد هم آمد و روزِ بعد از آن و همین‌طور هر روز… خانواده‌هایی‌که در آن خیابان زندگی می‌کردند، بنا کردند به توهین و فحاشی به او. می‌گفتند شیر را بدهد به مسلمان‌ها و بگذارد بچۀ چتنیک‌ها سَقَط شود! اما او اصلاً یک کلمه هم جواب نمی‌داد. بابتِ شیری‌که می‌آوَرد، از ما پول نمی‌گرفت. به این ترتیب، چهارصد و چهل و دو روز آمد و شیر آورد تا آن‌که عروس و نوه‌ام گورادژه را تَرک کردند و رفتند صربستان.»

سرانجام، رُزا و دراگو سوراک شهر را تَرک کردند و در کوپاچی، شهری در سه کیلومتریِ بخشِ شرقی‌که زیرِ‌نظرِ صرب‌ها اداره می‌شد، اقامت گزیدند. خانه‌ای در اختیارشان گذاشته شد که زمانی از آنِ خانواده‌ای مسلمان بود. آنان دیگر نمی‌توانستند با فاضل تماس بگیرند.

زن و شوهر می‌گویند هر روز به پسران از دست‌رفتۀ خود فکر می‌کنند و غصه می‌خورند. دلشان برایِ خانه‌شان تنگ می‌شود. می‌گویند هرگز نمی‌توانند کسانی را که زوران را به‌ زور از نزدِ آنان بُردند، ببخشند. در عینِ حال می‌گویند به‌رغمِ خشم و اندوه به‌خاطرِ از دست دادنِ عزیزان‌شان، نمی‌توانند بدگوییِ صرب‌ها در موردِ مسلمانان را گوش بدهند. حتا نمی‌توانند از درد و رنجِ خود سخن بگویند، بی‌آن‌که از فاضل و گاوش یاد نکنند.

 

در این‌جا، قدرتِ دوستی و محبت را مشاهده می‌کنیم. کاری که این دهقانِ بی‌سواد انجام داد، زندگی بخشیدن به انسانی بود که شاید دیگر هرگز او را نبیند. در عملِ او، حتا پس از آن‌که مدت‌ها از مرگش بگذرد، دریایی از محبت موج می‌زند.

دراگو سوراک می‌گوید: «وظیفۀ ما‌ست که این داستان را همیشه تعریف کنیم. آن روزها، نمک کیلویی هشتاد دلار بود. شیرِ گاوِ او از آن هم پُر‌ارزش‌تر بود، زیرا نگه‌داشتن و مراقبت از حیوانات کارِ بسیار دشواری بود. او به ما دویست و بیست و یک لیتر شیر داد. هر سال، همین موقع‌ها که هوا سرد و تاریک می‌شود، وقتی چشم‌هامان را می‌بندیم، هنوز هم می‌توانیم غریوِ انفجارِ گلوله‌هایِ توپ و نیز صدایِ گام‌هایِ فاضل را رویِ پلکان بشنویم.»

فاضل پس از جنگ، دچارِ مشکلاتِ متعددی شد. وقتی او را پیدا کردم، داشت مُشتی سیبِ کرمو می‌فروخت که آن‌ها را از باغستانی متروک، نزدیکِ مجموعۀ آپارتمانی در‌هم‌کوبیده‌شده، چیده بود. آتشبارهایِ توپخانه مجموعۀ آپارتمانی را که او هم در آن زندگی می‌کرد، منهدم کرده بود و حالا از سرِ اجبار، با چند مردِ دیگر، در اتاقی سرد، مسکن گزیده بود. گاوِ شیر‌دهِ اَبلَقِ او، همان گاوی‌که سوراک‌ها در‌باره‌اش با من حرف زده بودند، نتوانسته بود تا پایانِ جنگ تاب بیاورد. بیش از یک سال پیش، وقتی نیروهایِ صرب محاصره را تنگ‌تر کردند، ذبح شد تا گوشتش را بخورند. فاضل برایِ حفاظتِ خود از سرمایِ زمستان، فقط یک کُتِ نخ‌نما به تن داشت. وقتی داشتم با او صحبت می‌کردم، گوشۀ اتاقِ نمور با دیوارهایِ سیمانی، چُندک زده بود و یک کُپۀ رقت‌انگیز سیبِ کوچک که خیلی از آن‌ها سوراخ‌هایِ قهوه‌ای رنگ داشتند جلوِ رویش بود. سیب‌ها را یکی‌یکی برمی‌داشت و با آستینِ کُتش آن‌ها را برق می‌انداخت.

وقتی‌گفتم که با خانوادۀ سوراک ملاقات کرده‌ام، چشم‌هایش برق زد و از من پرسید: «بچه چی؟… حالش چطوره؟»

 

اَعمالِ کوچکِ ناشی از پاک‌طینتی توسطِ انسان‌هایی چون «اسلاویچا»یِ صرب و «فاضلِ» مسلمان در زمانِ جنگ، مانندِ دایره‌هایِ متحدالمرکزِ موج‌هایِ کوچکِ رویِ آب، به جاهایِ دیگر هم سرایت و نفوذ می‌کنند. این اَعمال، که در آن زمان ناشناخته ماندند، تقبیحِ قانونی و نیز اخلاقیِ تمامِ گروه‌هایِ مردم را غیرِ‌ممکن می‌کنند؛ هُشدارها و یادآوری‌هایی هستند مبنی‌بر این‌که: همگیِ ما صاحبِ اراده و اختیاریم؛ اراده و اختیاری مستقل از اهدافِ دولتی یا ناسیونالیستی. مهم‌تر این‌که پس از پایانِ جنگ، وجودِ همین انسان‌هایِ بزرگ‌منش و شریف است که اَنگِ «مقصر» و «مُجرم» زدن بر تمامِ افرادِ یک ملّت یا همۀ شهروندانِ یک جامعه را دشوار می‌کند.

پریمو لی‌وِی می‌نویسد: «من نمی‌فهمم و نمی‌توانم این واقعیّت را تحمل کنم که چرا بایستی در‌موردِ یک انسان، نه برایِ آن‌چه که هست، بل به‌خاطرِ گروهی که به‌طورِ اتفاقی به آن تعلق دارد، داوری شود.»

اما این‌گونه اَعمال در عینِ حال به ما خاطر‌نشان می‌کنند که در زمانِ جنگ، بیش‌ترِ مردم اکراه دارند که برایِ یاری به همسایگان، خود را در معرضِ عذاب، مشقّت، نکوهش، توهین و گلاویز شدن با دیگران قرار دهند. نوعی بی‌اعتنائی و نادانیِ عمدیِ هراس‌آور، اشتیاقی برایِ باور کردن و پذیرشِ اُسطورۀ ناسیونالیستی به‌وجود می‌آید؛ زیرا افرادی که بیرون از محدودۀ یک ملّت یا گروهِ قومی قرار می‌گیرند، چنان اَنگ‌هایِ بد و ناجوری می‌خورند که به‌سادگی زدوده و پاک نمی‌شود. آنان افرادی غریبه‌اند، متعلق به قوم و ملّتی دیگر، و چون از «ما» نیستند، پس گناهکار و مُجرم‌اند! چنین بی‌اعتنائی و خودبزرگ‌بینیِ ناسیونالیستی ما را به‌صورتِ همدستانی ساکت و گوسفند‌وار درمی‌آوَرَد.

از‌ نظرِ کسانی‌که اُسطورۀ ناسیونالیستی را دربَست می‌پذیرند، زندگی دگرگون می‌شود. شُکوه و جلالِ جمعی به مردم اجازه می‌دهد مشغولیّت‌هایِ ذهنیِ معمولیِ خود را در‌ موردِ دلبستگی‌هایِ جُزئی زندگیِ روزمره کنار بگذارند. آنان حتا می‌توانند چنان اشتیاقِ وافری برایِ دیدنِ خود در نقشِ بازیگرانِ یک درامِ تاریخیِ بسیار مهم داشته باشند که صیانتِ نَفسِ خود را نادیده بگیرند. چنین رؤیایی حتا به بهایِ نابودیِ خودشان، پذیرفته می‌شود. زندگی در زمانِ جنگ، به‌شکلِ نمایش و تئاتر درمی‌آید. همۀ بازیگران، یعنی رهبران، با توجه به پس‌زمینۀ جنگ، هیأتِ «قهرمان» به خود می‌گیرند و «شریف» به‌نظر می‌رسند. همچنان‌که در‌ جریانِ جنگِ خلیجِ فارس یا افغانستان مشاهده کردیم، دولت جنگ را به‌ شکلِ یک نمایشِ شبانۀ تلویزیونی در‌می‌آوَرد. ژنرال‌ها که علاقۀ چندانی به راست‌گویی ندارند (همان‌گونه که هنگامِ جنگِ ویتنام هم نداشتند)، لااقل این‌بار، بی‌ریاییِ ظاهرالصلاحِ خود را از هر نظر تکمیل کردند و مطبوعات، طبقِ معمول، رغبتِ زیادی از خود نشان دادند تا نقشِ دست‌آموز و بازیچه‌ای حقیر را بازی کنند به‌خاطرِ آن‌که تعدادِ خوانندگان‌شان را در حدِّ بالایی نگه‌دارند.

اپیزودهایِ روزانۀ نمایشِ زمانِ جنگ برایِ رؤیایِ ناسیونالیستی کیفیتی مهم دارند. اجراهایِ به‌دقّت طراحی و تنظیم شده‌ای به‌منظورِ گِردِ‌هم آوردنِ شهروندان و مُجاب کردنِ آنان در راهِ پیشبردِ اهدافِ ناسیونالیستی عرضه می‌شود. خطوطِ تمایز بینِ سرگرمی‌هایِ واقعی و سرگرمی‌هایِ سیاسی کم‌رنگ و سرانجام محو می‌شود. دنیا هنگامِ جنگ، به‌شکلِ نمایشی والا درمی‌آید و بزرگ جلوه داده می‌شود. هدفِ اخلاقیِ پیشِ‌پا‌افتاده و مبتذلی به همگان تزریق می‌شود. و ما که تا دیروز، احساسِ ملال، از‌خود‌بیگانگی و موردِ بی‌اعتنائی قرار گرفتن می‌کردیم، اکنون احساس می‌کنیم بخشی هستیم از یک جمعِ بزرگ، از یک ملّت که ارادۀ الهی وظیفه‌ای مقدّس بر‌عهده‌مان گذاشته است.

 

در نخستین دورِ تظاهراتِ اعتراضی علیهِ میلوسوویچ در زمستانِ ۱۹۹۸، زمانی‌که ناسیونالیسم می‌بایستی بی‌اعتبار می‌شد، من از یکی از دانشکده‌هایی دیدار کردم که توسطِ دانشجویانِ خواستارِ عزلِ میلوسوویچ اشغال شده بود. به درِ ورودیِ دانشکدۀ فلسفۀ دانشگاهِ بلگراد که رسیدم، چند جوانِ خشن، با نشان‌هایِ «مأمورِ حفاظت» رویِ کُت‌شان، جلوم را گرفتند.

به دانشجویانِ داخلِ ساختمانِ دانشکده که می‌خواستند با من صحبت کنند گفته شد که به‌دلایلِ حفاظتی و امنیّتی، فقط «اعضایِ کُمیته» حق دارند اطلاعیه صادر کنند.

وقتی ژاک لانگ، وزیرِ فرهنگِ پیشینِ فرانسه، رسید مقابلِ ساختمان تا پشتیبانیِ خود را از دانشجویانِ معترض اعلام کند، جوانانی‌که لباس‌هایِ سبزرنگِ شبهِ‌نظامی به تن داشتند، او را به یکی از اتاق‌ها بُردند؛ جایی‌که «دشمنِ صرب‌ها» خواندندش و دستور دادند ساختمان را تَرک کند.

ژاک لانگ در‌موردِ ناسیونالیسمِ کینه‌توزانه‌ای‌که اعتراض‌کنندگانِ ضدِّدولتی تحتِ تأثیرِ آن بودند، نادانسته مرتکبِ اشتباهی شده بود.

ماجرایِ یاد‌شده بر این نکته تأکید دارد که مشکلِ جامعۀ در‌حالِ دگرگونیِ صرب ساقط کردنِ حکومتِ یک مرد نبود، بل به دگرگونیِ‌کشوری ربط می‌یافت که به بُرهه‌ای از تاریخِ خود رسیده که اظهاراتِ نژادپرستانه را می‌پذیرد و آموخته است ذهنیّتِ خود را به زبانِ نفرت و با مجاهدت‌هایِ ناسیونالیستیِ پوچ بیان کند. مخالفت با میلوسوویچ از طرفِ کسانی ابراز می‌شد که احساس می‌کردند او در کروات و بوسنی، به منافعِ صرب‌ها لطمه زده و به آنان خیانت کرده است. هیچ‌گونه پشیمانی مطرح نبود.

اُبراد ساویچ، سرپرستِ «مجمعِ بلگراد» یکی از گروه‌هایِ سیاسیِ مخالف، به من گفت: «دانشجویان، استادان و بسیاری از صرب‌ها محرابِ ایده‌ئولُژیکِ خود را به‌سادگی عوض کردند. آنان از اُلگویِ مارکسیستی به اِلگویِ ناسیونالیسمِ صربی تغییرِ جهت دادند. ما از به‌وجود آوردنِ یک سنّتِ روشنفکری، طوری‌که مردم خودشان بیندیشند و خودشان انتخاب کنند، درمانده‌ایم. ما فقط به‌صورتِ جمعی عمل می‌کنیم. ما با ضمایر و افعالِ جمع، به‌نیابت از سویِ مردمِ صرب، سخن می‌گوییم. این خصوصیّت، به‌ویژه در میانِ جوانان، هراس‌آور است. سال‌ها طول خواهد کشید تا بتوانیم خود را از شرِّ این اَنگل خلاص کنیم.»

به‌همان اندازه که گزارشگرانِ غربی کوشیدند (کاری که اغلب انجام می‌دهند) تا دانشجویان را «اصلاح‌طلبانی دمُکرات» تصویر کنند، سازمان‌دهندگانِ جریان‌هایِ دانشجویی این خبرنگارانِ غربی را موردِ ریشخند قرار دادند. این جنبشی دمُکراتیک نبود، درست همان‌طورکه حکومتِ مسلمانان در سارایه‌وو علاقه‌ای به بازسازیِ شهری چند‌قومیّتی نداشت. پرچم‌هایِ صرب در میانِ جمعیت، دست‌به‌دست می‌گشت و بسیاری از مردم سرودِ «پروردگارا، به ما عدالت عطا فرما!» را که از سرودهایِ دورانِ سلطنتیِ یوگسلاوی بود، دسته‌جمعی می‌خواندند. دانشجویان تقاضا داشتند با رهبرِ‌«کلیسایِ اُرتدکسِ صربستان» ملاقات کنند؛ نهادی‌که به ایجادِ جنبشِ ناسیونالیستیِ صربِ امروزی کمک کرده بود. دانشجویان از‌سویِ دیگر، پیشنهادِ دیدار با کاردینالِ کاتولیک‌ها و مُفتیِ مسلمانان را رَد کردند.

اَنگلِ ناسیونالیستی پیامدِ منطقیِ تخریب و انهدامِ نظامِ آموزشیِ یوگسلاوی بود که از دهۀ ۱۹۵۰، زیرِ‌نظرِ تیتو، حاکمِ مُطلق‌العنانِ این کشور، آغاز شد. دانشکده‌ها از استادانی‌که از تدریسِ مباحثی چون «مارکس و زیست‌شناسی» و نیز ابرازِ وفاداری نسبت به دکترینِ حزب [کمونیست] خودداری کردند، پاکسازی شدند. بسیاری از بهترین استادانِ دانشگاه نامشان در لیستِ سیاه قرار گرفت یا کشور را تَرک کردند.

ادامه دارد

این کتاب ترجمه‌ای است از:

War is a force that gives us meaning

By: Chris Hedges

 

 بخش هشتم این مطلب را اینجا بخوانید.