دوست بی‌مانند/ من النا فرانته

داستان کفش

 

۵

این دوران چیزی مانند ادامه همان رمان های مصور و داستان های عاشقانه بود. به زودی دریافتم کارهایی که به تنهایی انجام می‌دهم مرا اصلا هیجان زده نمی‌کند. تنها زمانی که لی لا بود آن لحظه اهمیت و معنا پیدا می‌کرد. اگر لی ‌لا نبود و اگر صدای او  از چیزهای  دور و برم برداشته می‌شد چیزها کثیف و خاک گرفته به نظر می آمدند. سیکل اول دبیرستان، لاتین، معلم ها، کتاب ها و زبان کتاب ها کمتر و کمتر هیجانی در من می ‌انگیخت تا ساخت یک جفت کفش و این مرا اندوهگین می‌کرد.

اما یک روز یکشنبه دوباره همه چیز دگرگون شد. من و کارملا و لی‌ لا رفته بودیم کلیسا برای آموزش اصول دین تا برای برگزاری مراسم نخستین عشای ربانی خودمان آماده شویم. پس از آنکه از کلیسا بیرون آمدیم سر راه لی ‌لا گفت کاری دارد و باید برود. دنبالش که نگاه کردم دیدم به سوی خانه شان نرفت. با کمال تعجب دیدم رفت به سوی ساختمان دبستان.

من و کارملا کمی قدم زدیم ولی حوصله ام سر رفت و از او خداحافظی کردم و اطراف ساختمان کلیسا دوری زدم و برگشتم. روز یکشنبه بود و دبستان بسته بود. یعنی لی ‌لا چطور روز تعطیل به دبستان رفته بود؟ بعد از کمی دودلی به خودم جرات دادم و وارد سالن شدم. من هرگز به دبستان قدیمی مان برنگشته بودم. احساس دلتنگی غریبی کردم. بوی آشنایی در فضا پراکنده بود. این بو با خودش آرامشی همراه داشت و «من»ی را به یادم ‌انداخت که دیگر نبود. به سوی تنها دری که در طبقه همکف باز بود رفتم. اتاق بزرگ روشنی بود با چراغ های مهتابی و دیوارهایی پر از کتاب و قفسه. ده دوازده تا آدم بزرگ و شمار بسیاری کودک آنجا دیده می‌شد. آنها کتاب های مختلف را برمی‌داشتند و ورق می‌ زدند یکی را انتخاب می‌ کردند و کتاب های دیگر را به قفسه برمی‌گرداندند. بعد جلوی میزی صف می‌ بستند که پشت آن رقیب شماره یک خانم اولیویرو یعنی آقای فرارو، با موهای جوگندمی با آرایش سربازهای آلمانی نشسته بود. فرارو کتاب را نگاه می‌کرد و چیزی در دفتر ثبت وارد می‌کرد و آن شخص با یک یا چند کتاب به طرف در خروجی می ‌رفت.

اطراف را نگاه کردم. لی‌ لا آنجا نبود. شاید تا من برسم رفته بود. لی ‌لا آنجا چه کار می‌کرد؟ او که دیگر به مدرسه نمی‌ رفت؟ لی ‌لا اکنون عاشق کفش شده بود. حالا چه شده بود که بدون اینکه به من بگوید آمده بود برای گرفتن کتاب؟ آیا او از این جا خاطره ای داشت؟ چرا از من نخواسته بود که با او بیایم؟ چرا مرا با کارملا تنها گذاشته بود و رفته بود؟ چرا تمام این مدت با من درباره روند ساخته شدن تخت کفش حرف زده بود و نه درباره چیزهایی که می ‌خواند؟

خیلی عصبانی بودم. راهم را گرفتم و بیرون آمدم.

چند صباحی بود که مدرسه از نظر من بیش از پیش بی ‌معناتر شده بود. بعد ناگزیر افتادم توی چاله خرخوانی و انجام تکلیف ‌های مدرسه و امتحان های آخر سال. از ترس رد شدن و گرفتن نمره‌ های پایین خوابم نمی ‌برد. درس زیاد می‌ خواندمT اما هدفی درش نبود. از آن سو مسئولیت ‌های دیگری هم بر دوشم سنگینی می‌کرد. مادرم می‌گفت پستان ‌های بزرگی که به هم زده‌ ام نانجیب نشانم می‌دهد و به همین دلیل دست مرا گرفت و با خودش برد که برایم پستان‌بند بخرد. خشن تر از همیشه بود. از این که سینه ‌های من رشد کرده بود و من پریود شده بودم، شرم‌ زده می ‌نمود. چند کلمه‌ نصیحت و سفارش هول‌ هولکی و ناقص داد و رفت. قبل از اینکه فرصتی برای پرسش داشته باشم، پشتش را به من کرد و با پای لنگ یک وری رفت دنبال کارش.

حالا دیگر پستان‌بند سینه ‌های برآمده مرا بیشتر به رخ می‌ کشید. آخرین روزهای مدرسه پسرهای بیشتری دور و بر مرا گرفته بودند. خیلی زود فهمیدم چرا. جینو و دوستش این حرف را پخش کرده بودند که من راحت پستان هایم را نشانشان داده بودم و هرازچندگاهی سروکله یکی از پسرها پیدا می‌شد با همان تقاضا. اینجور موقع‌ها خودم را پنهان می‌کردم. با دست روی سینه ‌هایم فشار می‌ دادم و با بازوانم آنها را می‌ پوشاندم. به طور شگفت ‌انگیزی از خطای خود احساس گناه و تنهایی می‌کردم. پسرها حتی توی خیابان و حیاط رهایم نمی‌ کردند. به من می ‌خندیدند و مسخره  ام می ‌کردند. سر به سرم می‌گذاشتند. یکی دو بار کوشیدم با روشی که لی‌ لا در آن مهارت داشت دست به سرشان کنم، ولی نتوانستم از عهده ‌‌شان بربیایم.  به همین دلیل غالبا آخر سر به گریه می ‌افتادم. از ترس مزاحمت های پسرها توی خانه ماندم. کوشیدم با درس خواندن خودم را مشغول نگاه دارم. تنها زمانی از خانه بیرون می‌ آمدم که می‌ خواستم باوجود بی‌میلی درونی به مدرسه بروم.

یک صبح ماه می جینو دنبال من دوید و بدون تکبر و خودخواهی، و بیشتر با حالتی سرشار از عاطفه از من تقاضا کرد دوست دخترش بشوم. گفتم نه. بیشتر از هر چیز از سر غیظ و انتقام و کمی شرم این حرف را زدم. حس سربلندی و افتخار هم به من دست داده بود، زیرا پسر داروخانه دار محل از من خوشش آمده بود. روز بعد دوباره از من همین درخواست را کرد. تا ماه ژوئن اوضاع بر همین منوال بود. ماه ژوئن پدرمادرهای ما بالاخره با تأخیر فراوان قرار گذاشتند که ما دخترها مانند عروس‌ها لباس سفید بپوشیم و در مراسم برگزاری نخستین عشای ربانی خود شرکت کنیم.

پس از مراسم توی آن لباس ‌های سفید در حیاط کلیسا ایستاده بودیم و با صحبت کردن درباره عشق، نخستین گناه خود را پس از عشای ربانی مرتکب می ‌‌شدیم. کارملا باورش نمی ‌شد که من پسر داروخانه دار محل را دست به سر کرده بودم. این را به لی ‌لا گفت. لی ‌لا برخلاف انتظارم به جای این که راهش را بکشد برود و اهمیتی ندهد، علاقه زیادی نشان داد. ما درباره این واقعه حرف زدیم.

لی ‌لا از من با لهجه غلیظ پرسید:

ـ چت شده؟ واسه چی بهش جواب رد دادی؟

در نهایت تعجب از خود با ایتالیایی درست و کتابی جوابش را دادم. انگار می‌ خواستم رویش اثر بگذارم و به او حالی کنم که درست است که درباره پسرها حرف می ‌زنم، اما نباید با من مانند کارملا رفتار کند. به لی ‌لا گفتم:

ـ برای اینکه اطمینانی به احساسات خویش ندارم.

این عبارت از مجله «رویا»ی کارملا یادم مانده بود. چنین می ‌نمود که لی‌ لا تحت تاثیر قرار گرفته است. گفتگوی ما مانند یکی از مسابقه ‌های دوران دبستان شده بود. من و لی ‌لا شروع ‌کردیم به صحبت درباره زبان، رمان و کتاب و کارملا ناچار شد سکوت کرده و تنها گوش بدهد. آن لحظه ها ذهن و قلب مرا جلا ‌بخشیدند. من و لی‌ لا و همه ی آن واژگان خوش ساخت! اتفاق هایی از این دست هرگز در سیکل اول دبیرستان رخ نداد. نه میان ما شاگردان و نه با معلم‌ها. آن لحظه ‌ها زیبا بود. در پایان گفتگو کم کم لی ‌لا مرا قانع ‌کرد که برای رسیدن به امنیت در عشق لازم است خواستگار را با آزمون ‌های سخت آزمود. به همین دلیل دوباره با لهجه ناپلی به من یادآوری کرد که بهتر است دوست دختر جینو باشم ولی به شرط اینکه جینو موافقت کند تمام تابستان برای ما سه دختر بستنی بخرد.

ـ واسه اینکه اگه قبول نکنه یعنی عاشقت نیس.

من عین چیزی را که لی ‌لا گفته بود به جینو گفتم. جینو ناپدید شد. خب معلوم شد که عشق واقعی نبوده. خوبی ‌اش این بود که این واقعه به من لطمه عاطفی نزد. رفت و آمد با لی ‌لا به من این شادمانی بیش از اندازه را داد و من فکر کردم بیشتر وقتم را بخصوص تابستان که حسابی وقت دارم با او بگذرانم. دلم می‌خواست آن گفت وگو مدلی باشد برای دیدارهای بعدیمان. دوباره احساس هوش و فراست کردم. توگویی چیزی محکم خورده بود به سرم و تصویرها و واژگان را از آن ژرفا به سطح کشیده بود.

ولی در عمل معلوم شد که پی‌آیند آن بخش از زندگی ما چیزی نبود که من انتظارش را می‌ کشیدم. این واقعه به جای این که پیوند دوستی یگانه میان من و لی ‌لا را محکمتر کند سبب شد دخترهای دیگر توجهشان به لی‌ لا جلب شود. کارملا په ‌لوسو رفته بود مو به مو گفت وگوی من و لی ‌لا و اندرزی را که او به من داده بود برای همه تعریف کرده بود. نتیجه ‌اش فکر می‌کنید چه شد؟ دخترک کفاشی که سینه‌ هایش هنوز برنیامده بود و هنوز پریود نشده بود و حتی دوست پسری نداشت ناگهان منبع مشاوره و راهنمایی دخترهای محل برای امور مربوط به عشق و عاشقی و هر آنچه که با دلدادگی سروکار داشت، شد. شگفتا لی ‌لا هم این نقش را پذیرفت. اگر توی خانه یا کفاشی مشغول نبود او را می ‌دیدی که دارد با این یا آن دختر گپ می ‌زند. از کنارش که رد می‌ شدم به او سلام می‌کردم، اما به قدری گرم صحبت بود که صدای مرا نمی‌ شنید. این جور موقع‌ها یکی دو جمله‌ اش را می‌شنیدم که خیلی زیبا بود و حسودیم می‌شد.