دوست بی‌مانند من/النا فرانته

۶

روزهای نومیدکننده ‌ای بود و بدتر از همه حس تحقیری آزارم می‌داد که  می‌شد پیش‌بینی ‌اش کرد ولی تظاهر می‌کردم که اهمیتی ندارد. آلفونسوکاره‌ چی با معدل هشت به کلاس بالاتر رفت، جیگلیولا اسپانیولو با معدل هفت قبول شد و من به جز لاتین که در آن چهار شدم بقیه را با معدل شش گذراندم. سپتامبر می ‌بایست امتحان تجدیدی لاتین را می ‌دادم.

این بار پدرم بود که گفت ادامه تحصیل من فایده ای ندارد. فقط یک قلم کتابها کلی خرج تراشیده بودند. فرهنگ لغت لاتین، تالیف کامپانینی و کاربونی، اگرچه گشته بودیم دست دوم آن را پیدا کرده بودیم، بیشترین خرج را روی دستمان گذاشته بود. برای رفتنم به کلاس خصوصی تابستانی پولی نمانده بود، ولی بیش از هرچیز صحبت این بود که من باهوش نبودم، برای اینکه پسر کوچکه دون آکیله قبول شده بود و من قبول نشده بودم، دختر اسپانیولوی شیرینی فروش قبول شده بود و من قبول نشده بودم و دیگر وقتش بود که ترک تحصیل کنم.

شب و روز کارم شده بود گریه. به عمد به خودم نمی‌رسیدم که خود را تنبیه کرده باشم. بزرگترین بچه خانواده بودم. بعد از من دو تا پسر بود و یک دختر به نام الیسا. په په و جیانی دوتا پسرها به نوبت به من سر می ‌زدند تا دلداریم دهند. بعضی وقتها برایم میوه می ‌آوردند و بعضی وقتها هم از من می‌ خواستند با آنها بازی کنم، ولی اینها در روحیه ام تاثیری نمی‌گذاشت و من روز به روز بیشتر احساس تنهایی می کردم و از تقدیر ظالمانه شکوه داشتم. یک روز مادرم آمد و با لهجه ناپلی و لحن خشن مخصوص خودش گفت:

ـ ببین. ما دیگه نمی ‌تونیم از عهده هزینه ‌های تحصیل تو بربیاییم. ولی اگه دلت می‌ خواد خودت بشین درس بخون و ببین می‌تونی قبول شی.

با ناباوری به او نگاه کردم. همان قیافه همیشگی را داشت. موهای کدر،  چشمان سرگردان، دماغ گنده و هیکل تنومند. بعد این را هم به سخن خود افزود که:

ـ خب کسی چه می ‌دونه، شاید هم بتونی.

این را گفت. یا شاید من اینطور شنیدم و اینطوری در یادم نقش بست. از روز بعد شروع کردم به درس خواندن. خودم را زندانی و از رفتن به حیاط و یا باغ ملی محروم کرده بودم.

یک روز صبح شنیدم کسی مرا از پنجره صدا می‌ زند. لی‌لا بود. از وقتی که دبستان تمام شده بود عادت رفت و آمد مرتب را کنار گذاشته بودیم.

لی‌لا صدایم کرد:

ـ له نو!

از پنجره نگاهش کردم.

ـ یه چیزی باید بهت بگم.

ـ  چی؟

ـ بیا پایین تا بهت بگم.

بی هیچ اشتیاقی رفتم پایین. نمی‌ خواستم به او بگویم که در لاتین تجدید شده ‌ام. توی آفتاب کمی در حیاط قدم زدیم. از او پرسیدم از پسرها چه خبر؟ و از کارملا و آلفونسو پرسیدم و اینکه آیا پیشرفتی در رابطه شان پیش آمده؟

ـ چه پیشرفتی؟

کارملا عاشق آلفونسوئه.

چشمانش را تنگ کرد. وقتی لی‌لا چشمانش را تنگ می‌کرد و جدی می ‌شد لبخند از صورتش رخت برمی‌بست و چشمانش مانند دو شکاف به نظر می ‌آمدند. توگویی می‌خواهد جهان را مانند همان عقاب ‌هایی که در فیلمی در سینمای محله دیده بودم، با دقت زیر نظر داشته باشد. ولی آن روز احساس کردم که چیزی لی‌لا را آزار می ‌داد، او را به خشم آورده بود و سبب هراسش شده بود.

لی‌لا پرسید:

ـ کارملا چیزی درباره باباش بهت نگفت؟

ـ چرا. گفت که باباش بی‌گناهه.

ـ پس قاتل دون آکیله کیه؟

ـ موجودی نصف مرد نصف زن که توی فاضلابها پنهون شده و عین موش یهو سروکله ‌اش پیدا می‌شه.

ـ پس راسته.

لی‌لا ناگهان اندوهگین شد و توضیح داد که هرچه به کارملا گفته کارملا باورش شده. بقیه دخترها هم همینطور. بعد اخم‌ آلود و ترشرو گفت:

ـ دیگه نمی‌ خوام با کسی حرف بزنم.

تحقیری در لحنش حس نمی‌ شد. اینکه روی ما تاثیر داشت برای او خوشایند نبود. یک لحظه احساس کردم نمی ‌فهمم. اگر من جای او بودم خیلی هم افتخار می‌کردم که روی دیگران تاثیر می‌گذارم. اما این کار اسباب مباهات لی‌لا نبود. در عوض حسی از ناشکیبایی و ترس از مسئولیت در او پیدا شده بود. به لی‌لا گفتم:

ـ خب در عوض، صحبت کردن با آدمها جالبه.

ـ درسته. ولی وقتی که طرف صحبت تو هم آدمی باشه که بتونه جواب بده.

در دل خود احساس شادمانی کردم. منظور لی‌لا چه بود؟ آیا می‌ خواست بگوید که تنها می‌ خواهد با من حرف بزند چون من هرچه را که از دهانش در می‌آمد کورکورانه قبول نمی‌کردم و جوابش را می ‌دادم. آیا می‌ خواست بگوید که تنها من بودم که می ‌توانستم ذهن او را دنبال کنم؟

بله. منظورش همین بود. داشت این را با لحنی می‌گفت که برایم ناشناخته بود. لحنی که ضمن ناتوانی خشن و زمخت بود. برایم تعریف کرد که به کارملا گفته بود در یک رمان یا یک فیلم دختر قاتل عاشق پسر مقتول می‌شود. این یک احتمال بود: برای اینکه عشقی عشق واقعی باشد باید از زمین جدا می‌ شد. کارملا اما این را نفهمیده بود و فردای همانروز که این را از لی‌لا شنیده بود رفته بود به همه گفته بود که عاشق آلفونسو شده. دروغی تنها به دلیل بزرگنمایی خودش. دروغی که نتیجه آن نامعین بود. من و لی‌لا در این باره مفصل بحث کردیم. ما فقط دوازه سال داشتیم. توی آن هوای داغ از کوچه ‌ها عبور کردیم و در میان مگس و گرد و خاکی که گذر کامیونها ایجاد می‌کرد، قدم زدیم. مانند دو خانم که دست هم را گرفته اند و  درباره مسایل زندگی و‌ نومیدی‌ هایشان، حرف می ‌زنند. کسی ما را نمی ‌فهمید. با خود اندیشیدم تنها ما دوتا بودیم که همدیگر را می ‌فهمیدیم. ما دوتا با هم ما دوتا تنها می‌ دانستیم که ابر سیاهی که برای همیشه بر محله سایه افکنده بود می‌ توانست سنگینی ‌اش را کمی از روی محله بردارد در صورتی که په لوسو نجار سابق چاقو را تا دسته در گردن دون آکیله فرو نمی‌کرد و اگر قاتل ساکن فاضلاب مرتکب این قتل نشده بود و اگر دختر قاتل با پسر مقتول ازدواج می‌‌کرد… چیزی غیرقابل تحمل بر همه چیز،‌ بر مردم، بر خانه ‌ها و خیابانها سایه افکنده بود، و تنها زمانی که همه را مانند یک بازی از سر شروع می‌کردی پذیرفتنی تر می‌شد. اساس کار این بود که قواعد بازی را بلد باشی و لی‌لا و من و تنها او و من بودیم که آن را بلد بودیم.

لی‌لا وسط حرف هایش، بدون آنکه ارتباطی داشته باشد، و در عین حال انگار تمام گفتگوی ما برای آن بود که به این پرسش منتهی شود، از من پرسید:

ـ هنوز با هم دوستیم؟

ـ آره.

ـ پس اگه چیزی ازت بخوام گوش می‌دی؟

آن صبح آشتی کنان، من هرکاری که او می‌خواست برایش انجام می‌ دادم. حاضر بودم با او از خانه فرار کنیم، از محله دور شویم، توی خانه‌ های روستایی غیرمسکونی بخوابیم، با ریشه علفها گرسنگی‌مان را رفع کنیم، از لای میله‌ های آهنی به درون فاضلاب بلغزیم، هرگز برنگردیم، حتی اگر سردمان می‌شد، حتی اگر باران خیسمان می‌کرد. اما آنچه لی‌لا از من می ‌خواست ربطی به اینها نداشت. او می‌‌ خواست روزی یک بار قبل از شام حتی برای نیم ساعت همدیگر را در باغ ملی ببینیم و من باید کتاب لاتینم را هم همراه می‌ آوردم. لی‌لا گفت:

ـ قول می‌دم مزاحمت نباشم.

لی‌لا می‌ دانست که من باید امتحان تجدیدی می‌دادم و می‌ خواست لاتین را با من بخواند.

۷

سیکل اول دبیرستان همه چیزهای دنیا درست جلوی چشم ما عوض می ‌شد، اما چون روز به روز این اتفاق می‌ افتاد تغییرات به نظر واقعی نمی‌ آمد.

بار سولارا مرمت شده بود، بزرگترش کرده بودند و تبدیل شده بود به یک شیرینی فروشی پروپیمان. شیرینی پز کارکشته آن هم کسی نبود مگر پدر جیگلیولا اسپانیولو. یکشنبه ها غلغله بود و مردان جوان و یا پا به سن در خرید  شیرینی برای خانواده از سروکول هم بالا می ‌رفتند. دو پسر سیل‌ویو سولارا یعنی مارچلو بیست ساله و میشل کمی جوانتر از او یک فیات ۱۱۰۰ به رنگ آبی و سفید خریده بودند و روزهای یکشنبه در خیابان های محله جولان می ‌دادند.

مغازه نجاری قبلی په لوسو که مدتی دست دون آکیله بود تبدیل شده بود به مغازه خواربارفروشی پر از خوردنی های فریبنده ای که پس از اشباع کردن مغازه سرریز می ‌شد توی پیاده رو. از جلویش که رد می ‌شدی بوی ادویه، بوی زیتون های مختلف، سالامی، نان تازه، چربی خوک و جلز و ولز آن اشتهای آدم سیر را هم تحریک می‌کرد. مرگ دون آکیله سایه تهدیدآمیز او را کم کم از این مکان و کلا  از روی خانواده برداشته بود. بیوه او یعنی دونا ماریا رفتاری دوستانه به هم زده بود و اکنون دیگر مغازه را خودش با کمک دختر پانزده ساله اش پینوچیا و استفانو می گرداند. استفانو حالا دیگر آن پسرک شروری که زمانی می خواست زبان لی لا را با سنجاق سوراخ کند نبود، بلکه جوان متکی به نفسی بود که نگاهی نافذ و گیرا داشت و لبخندی مهربان. مشتری های مغازه حسابی زیاد شده بودند. مادرم مرا برای خرید به این مغازه می‌ فرستاد و پدرم هم اعتراضی نداشت. یک دلیلش این بود که وقتی پول ته می کشید استفانو دفتر بزرگی را که داشت می ‌آورد و لیست خرید ما را آنجا می‌ نوشت تا پدرم آخر ماه پرداخت کند.

آسونتا که توی خیابانها با شوهرش به فروش میوه و سبزی مشغول بود ناچار شده بود دست از کار بکشد. چند ماه بعد شوهرش هم بیمار شد و نزدیک بود از ذات الریه بمیرد. با اینهمه هردوی این بدبیاری ها به پایان خوشی انجامید. حالا دیگر پسر بزرگترشان انزو بود که زمستان و تابستان در سرما و گرما و کولاک و بوران گاری و اسب را در خیابانها اینسو و آن سو می‌کشید. انزو حالا دیگر آن پسرکی که دوست داشت به سوی ما سنگ پرتاب کند نبود. او مرد جوانی شده بود با هیکلی استوار و نگاهی گیرا، موهای بلند نامرتب، چشمانی آبی و صدایی رسا که برای عرضه کالایش مناسب بود. جنس هایی که می ‌فروخت جنس های خوبی بود و رفتار درستکارانه اش سبب جلب اعتماد مشتریانش می ‌شد. در استفاده از ترازو تردست بود و من خوشم می ‌آمد کارش را تماشا کنم. به سرعت وزنه را در روی میله ترازو جلو و عقب می‌کرد تا کفه ها میزان شود. صدای به هم خوردن آهن با آهن و بعد خش خش پاکت. سیب زمینی یا میوه ها را توی آن می ‌ریخت و به سرعت توی زنبیل سینیورا اسپانیولو، سبد خرید ملینا و یا مادر من می‌گذاشت.

نوآوری در همه محله گسترده بود. دوزنده جوانی با شرکتی که کالاهای خشک عرضه می‌کرد شریک شد. کارملا په لوسو به عنوان منشی تازه به استخدام او درآمده بود. مغازه را توسعه دادند و به زودی تبدیل شد به فروشگاه پوشاک بانوان. تعمیرگاه خودرو که آنتونیو پسر ملینا در آنجا کار می کرد در سایه کوشش‌های جنتیل گوره سیو پسر صاحب پیر آن داشت وارد بازار موتورسیکلت می‌شد. انگار همه چیز تحت تاثیر یک زمین لرزه دگرگون شده بود. دشمنی های کهن و کشمکش ها و زشتی ها جایش را به سیمای تازه ای از محله می‌داد. من و لی ‌لا وقتمان را توی باغ ملی صرف خواندن لاتین می‌کردیم. حتی چیزهای ساده مانند درختزار کنار  ما یا چاله چوله های پیاده رو عوض شده بود. همیشه بوی قیر در فضا بود. غلتکها لک و لک کنان حرکت می کردند و روی بخار قیر می‌ لغزیدند و کارگران با نیم تنه لخت یا پوشیده به تی شرت کوچه های محله و خیابان استرادونه را آسفالت می‌کردند. حتی رنگ ها هم عوض شده بودند. پاسکال برادر بزرگ کارملا مامور شده بود درخت های نزدیک خط آهن را مرتب کند. روزها صدای بریده شدن را می ‌شنیدیم، درختها ناله می‌کردند. بوی سبزینه تازه در هوا موج می‌زد. شاخ و برگ بعد از اندکی خش خش که همچون آهی می‌ ماند روی زمین می ‌افتادند و کارگران دیگر آنها را با اره به قطعات کوچک تبدیل می‌کردند. جای دیگر خاربن های بی مصرف را ریشه کن می‌کردند و ناگهان بوی زیرزمین آزاد می‌ شد و در فضا می‌ پراکند. خلنگزار سبز ناپدید شده بود و جای آن را زمینی صاف و زرد گرفته بود. پاسکال اتفاقی به این شغل وارد شده بود. یکی به او گفته بود که در بار سولارا شنیده بود دنبال مردان جوانی می‌ گردند که مایل به کار شبانه باشند و درخت های پیاتزای (میدان) وسط شهر ناپل را ببرند. و او اگرچه  از سیل وی یو سولارا و پسرانش خوشش نمی آمد چون سبب بدبختی پدرش شده بودند، ناچار شد برای تامین معیشت خانواده به آنجا برود. نزدیکهای صبح خسته و فرسوده به خانه رسیده بود. سوراخ های بینی اش را بوی چوب زنده، برگ های تکه شده و دریا پر کرده بود. بعد همینطوری کار یکی یکی از پشت هم سر رسید. حالا نزدیک ایستگاه قطار به کار ساخت ساختمان بلندی در آنجا اشتغال داشت.  بعضی وقتها می دیدیمش که از داربست های ساختمان تازه ای که اشکوب به اشکوب داشت سر بر می آورد، بالا می رود یا موقع  ناهارش با کلاهی که از روزنامه ساخته بود نشسته است و ساندویچ سوسیس می خورد.

لی ‌لا وقتی می دید دارم پاسکال را تماشا می کنم عصبانی می شد. با کمال تعجب دریافتم که لاتینش بد نیست. برای نمونه افعال و نحوه صرف آن را بلد بود. با تردید ازش پرسیدم چطوری یاد گرفته. با حالت خشم کسی که از تلف کردن وقت برای توضیح خوشش نمی آید، گفت که همان سالی که من سیکل اول دبیرستان را شروع کرده بودم رفته بود کتابخانه و کتاب دستور زبان لاتین را امانت گرفته بود. همان کتابخانه ای که آقای فرارو اداره می کرد. از روی کنجکاوی لاتین خوانده بود. کتابخانه خیلی به دردش خورده بود. چهارتا کارت داشت. کارت خودش، کارت برادرش رینو، کارت پدرش و کارت مادرش. او با  هرکدام از این کارتها کتابی به امانت می گرفت و در آن واحد می توانست چهار تا کتاب داشته باشد. کتابها را می بلعید و یکشنبه بعد آنها را پس می برد و چهار تا کتاب تازه می گرفت.

فرصت نشد بپرسم چه کتاب هایی را خوانده بود و این روزها چه کتاب هایی را می خواند. وقت نداشتیم. باید درس می خواندیم. لی لا از من امتحان می گرفت و اگر بلد نبودم خشمگین می شد. یک بار محکم زد روی دست من و نه تنها معذرت نخواست، بلکه گفت اگر یک بار دیگر اشتباه کنم محکمتر می زندم. مجذوب لغت ‌نامه لاتین شده بود. تا حالا کتابی به این بزرگی و با این همه صفحه ندیده بود. مرتب لغتی را در فرهنگ می‌جست. نه تنها لغتهایی را که در تمرین با آن مواجه می ‌شدیم بلکه هر لغتی که به چشمش می‌ خورد.

با لحنی شبیه لحن خانم اولیویرو برایم تکلیف معین می‌کرد و مجبورم می‌کرد که روزی بیست جمله از لاتین به ایتالیایی و ده جمله از ایتالیایی به لاتین ترجمه کنم. خودش هم ترجمه می‌کرد. البته خیلی تند تر و فرز تر از من. آخرهای تابستان که امتحان نزدیک بود لی‌ لا متوجه شد من برای ترجمه، لغتها را به همان ترتیبی که در یک جمله می‌بینم در فرهنگ لغت جستجو می کنم، با شک و بدگمانی به من نگاه کرد و پرسید:

ـ معلم لاتین این روش را بهت یاد داده؟

معلم هیچوقت چیزی نمی گفت. فقط تمرینها را می داد. من خودم این روش را درست کرده بودم.

لی لا برای دمی ساکت شد و بعد به من گفت:

ـ اولش همه جمله را به لاتین بخون. ببین فعل جمله کجاست. بعدش بر اساس صرف فعل می تونی بفهمی فاعل کجاست. فاعل را که پیدا کردی بگرد دنبال بقیه متمم ها و ببین که فعل متعدیه یا لازم. این بار اینو امتحان کن.

ناگهان دیدم ترجمه چقدر آسان شد. ماه سپتامبر که رفتم سر جلسه، امتحان کتبی را بدون حتی یک غلط دادم و تمام پرسش های شفاهی را جواب دادم.

معلم پرسید:

ـ از کی درس گرفتی؟

ـ از دوستی.

ـ دانشجوی دانشگاهه؟

منظورش را نفهمیدم ولی گفتم بله.

لی ‌لا بیرون توی سایه منتظرم بود. وقتی آمدم بیرون بغلش کردم و گفتم امتحانم خیلی خوب شده. از او پرسیدم می‌توانیم سال دیگر را هم با هم بخوانیم؟ حس می‌کردم او بود که پیشقدم شده بود برای درس خواندن با هم و من بهتر است برای نشان دادن شادی و امتنان خودم او را دعوت به ادامه کار بکنم. مانند کسی که بخواهد از دست مزاحمی بگریزد با خونسردی برخورد کرد. گفت فقط می‌ خواست ببیند لاتین که آدم های باهوش در پی یادگرفتنش بودند چه جور چیزی است.

ـ خب؟

ـ دیگه فهمیدمش. برام بسه.

ـ خوشت نمیاد؟

ـ چرا. میرم از کتابخونه کتاب می‌‌‌گیرم و می‌ خونم.

ـ کتاب به لاتین؟

ـ آره.

ـ ولی هنوز خیلی چیزها مونده توی لاتین که یاد بگیریم.

ـ خب تو یاد می گیری و من اگه گیر کردم میام سراغ تو برای کمک. فعلا با برادرم قرار دارم.

ـ برای چی؟

ـ بعدا بهت می گم.