شهروند ۱۱۷۴-۲۴ آپریل ۲۰۰۸

فصل سوم: خزانی ابدی
وقتی باران شدیدتر شد همچنان با موهای خیس در آشیانه اش نشسته بود. از جایش برخاست و پنجره ی اتاقک زیر شیروانی را بست. “چه یکشنبه ی مزخرفی!” به اتاقش نگاهی انداخت، مثل همه ی اتاقهای زیر شیروانی، آلونکی بود در طبقه ی ششم و به جز چهار دیوار و یک پنجره چیز دیگری با خود نداشت. دیوارها بلند بود و به نظر می رسید که زمانی رنگشان سفید بوده است. اکنون رنگ غبارآلود خاکستری گذشت زمان دیوارها را در برگرفته بود.

در ابتدا سعی کرده بود تا اتاق و دیوارها را از حالت مخروبه ای که داشت بیرون بیاورد و دگرگون کند. از سقف تا کنار اتاق را با آب سرد و مایع ضدعفونی شسته و سابیده بود. “بی فایده بود!” غباری کهنه در اعماق تیرها و در جرز دیوارها نفوذ کرده بود و آنها را رها نمی کرد، مانند غبار پیری که با شستن از بین نمی رود. “شایدم با یه قلم مو و کمی رنگ بشه دوباره جوونی رو به دیوارای اتاق برگردوند!”

پنجره به سوی خیابان بود و طاقنمایی کوچک داشت که به زحمت می شد در آن گلدانی قرار داد. کف اتاق از کف پوش چوبی بود. هنگام راه رفتن سر و صدای چوبها درمی آمد و مدام ناله می کردند. تختی چوبی در گوشه ی اتاق بود با تشک هایی که گویا آنها را در خیابان یافته بودند و دیگر هیچ. کنجی که آشپزخانه نامیده می شد پستوی کوچکی بود که دستشویی آب سرد و منقل برقی در آن قرار داشت. یک طرف منقل برق مستعمل شکسته بود. “ولی هنوز کار می کنه ها!” بزرگترین امتیاز اتاق، حضور آینه ی بلندی در بالای اجاق چوب سوز و متروک در انتهای اتاق بود. با موهای خیس به تصویر خود در آینه خیره شد. روزی را که برای اولین بار بدان مکان پای گذاشته بود به یاد می آورد.

ـ “از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم. دقیقا شب نوئل بود از در بزرگ ساختمون گذشته بودم و داشتم چمدونم رو از پله ها بالا می بردم. پله ها تنگ بود و زیاد. چمدونم مرتب به پله ها گیر می کرد. مصمم بودم که هر طور شده این چمدون رو با خودم بالا بکشم. پله ها رو درست نمی شمردم. از بس زیاد بود وحشتم می گرفت. تو طبقه چهارم یا پنجم بودم، آره به طبقه چهارم رسیده بودم که یه دفعه برق رفت، یعنی نرفت، بلکه چراغ داغ شد و خاموش کرد، دیگه نه چمدونم رو می دیدم و نه پیچ های پله ی گردون رو. نمی تونستم چمدون رو رها کنم و برم چراغ رو روشن کنم، از طرف دیگه چون چشام جایی رو نمی دید چمدون تو پیچ پله گیر کرد، اینقدر کج و راست و این طرف و اون طرف چمدون رو کشیدم تا بالاخره موفق شدم به هر جون کندنی چمدونم رو از دست پیچ پله نجات بدم، تونستم خودم رو آهسته با چمدون سنگینی به دست، یه کمی، به اندازه ی چند تا پله بالا بکشم. هر لحظه حس می کردم که همین الان سنگینی چمدون منو با خودش می بره به کف حیاط، به هر حال، رسیدم به طبقه ی پنجم. تونستم چراغ رو روشن کنم. باز کشون کشون یواش یواش، نفس نفس زنون، تونستم دو طبقه ی دیگه رو هم بالا برم تا به این راهروی تنگ برسم. توی راهرو هم مشکل می شد به همراه چمدون عبور کرد ولی سرانجام رسیدم به مقابل اتاقم. بالاخره کلیدها را توی قفل چرخوندم، می دونین من همیشه از این متعجبم که این در چرا این همه قفل داره؟ چون از اون طرف جز دو تا لوله ی زنگ زده چیز دیگه ای نداره! خلاصه فاتحانه رفتم داخل اتاق. پیروزمندانه چمدون رو زمین گذاشتم. همون وقت چشمم افتاد به آینه و ریخت درب و داغون خودم رو توی این آینه باستانی دیدم.

گفتم: “چطوری میتراخانم؟ تو پاریس بهت خوش می گذره؟” همیشه اینو می گم. بله خوب یادمه درست شب نوئل بود!”

آن زمان از دست غرغرهای مداوم فرزانه و اخم و تخم و اوقات تلخی های حسن خلاصی یافته بود. “مهم نیس! مهم نیس! مهم اینه که نفس راحتی می کشم و شب رو توی خونه خودم می خوابم.”

در ساختمان، در ورودی چوبی بزرگی بود. راهروی ورودی ساختمان نیز بزرگ و دلباز بود. حیاط ساختمان نیز بزرگ و وسیع بود. در انتهای حیاط راهروی باریکی بود. در انتهای راهروی باریک، پلکان تنگ و گردان و بدون پایگردی قرار داشت. انتهای همین پلکان او را به طبقه ی اتاقهای زیر شیروانی می رسانید. در ابتدا گمان برد، پلکان صد و هفت پله دارد. بار دیگر فکر کرده بود صد و دوازده پله است. همیشه تعداد پله ها را اشتباه می کرد چون تا به بالای پلکان برسد دو سه باری نفسش می گرفت و در درستی تعداد پله ها تردید پیدا می کرد. بار سوم، هنگامی که به طبقه ششم رسید دیگر مطمئن بود که صد و بیست پله است و به خوبی می دانست باید حداقل روزی چهار بار از همین پله ها بالا و پایین برود.

روز اول پس از چند بار بالا و پایین رفتن از پلکان تنگ چوبی، هنگامی که از آوردن وسایلش به داخل اتاق فراغت حاصل کرده بود. در میان در اتاق ایستاده بود، نفس عمیقی کشیده بود، چشمش به تصویر خود در آینه افتاده بود و مثل امروز از تصویر خود پرسیده بود: “چطوری میترا خانوم؟ تو پاریس بهت خوش می گذره؟”

اوایل همه ی ماجراها به نظرش هیجان انگیز و گذرا می آمد و راجع به این وقایع روزمره، با همه، حتی با تصویر خود در آینه ی قدی اتاق شوخی می کرد. در نامه ای برای هما نوشته بود: “… می دانی من در یک کبوترخانه کوچک زندگی می کنم و اصلا چه اشکالی دارد؟ . . . این هم خودش دورانی است. اتاقم آنقدر بالاست که فقط آسمان و کبوترها را می بینم. آنقدر بالاست که فقط کبوترها می توانند به دیدنم بیایند و فقط همانها هستند که به ملاقاتم می آیند. آنقدر بالاست که حس می کنم حتی می توانم ابرها را گاز بگیرم. و بالاخره آنقدر بالاست که حس می کنم اینطوری به خدا نزدیک ترم.”

این گونه زندگی تکی، شکل جدیدی از جلوه های حیات بود که به مرور با آن آشنا می شد. گاهی کاهی برایش کوهی می شد و مسایل کوچک تبدیل به مشکلات بزرگ می شد. مثلاً توالت در انتهای راهرو طبقه قرار داشت و شیشه های پنجره اش شکسته بود. همین باعث می شد هوای راهرو به دنبالش هوای طبقه سردتر از همیشه بشود و یا حمام گرفتن، و یا یک دوش ساده، گاهی همه ی مشکلات و مسایل او را تحت شعاع قرار میداد.

گاهی همین حمام گرفتن برایش تبدیل به فاجعه ای بزرگ می شد. درست مانند امروز که برایش روزی مثل هزاران روز دیگر بود. ماجرا بسیار ساده بود. امروز صبح دیر از خواب برخاسته بود و نتوانسته بود پیش از ظهر خودش را به “حمام ـ دوش عمومی” برساند. پس به ناچار در حالی که با خود لباس شنا به همراه نداشت، به استخر رفته بود. در نتیجه باز موفق نشده بود دوش بگیرد. همین! به همین سادگی! یکشنبه ایست مانند یکشنبه های قبل! یکشنبه ایست مانند یکشنبه های بعد! در برابر آینه با موهای خیس نشسته بود و در فکر بود.


همان هفته با وجودی که از سرما همیشه مثل پیاز چندین لایه لباس مختلف را به روی هم می پوشید، به خاطر جریان هوای سرد درون اتاق، سرمای شدیدی خورده بود و روزهای هفته را با تب و ذکام گذرانیده بود و امروز، ده روزی می شد که به حمام نرفته بود. “توی خونه خودمون، من اگه سه روز می گذشت و دوش نمی گرفتم، تب می کردم!” ولی در شرایط جدید چاره ای نداشت. حس می کرد که واقعا به “یک حمام” نیاز دارد ولی در طول هفته نتوانسته بود برنامه اش را طوری تنظیم کند که فرصتی برای حمام رفتن باقی بماند. “فقط یکشنبه که روز تعطیله آزادم!” یکشنبه تنها روزی بود که می توانست خستگی کار و بیماری را از تن به در کند و برخلاف دیگر روزهای هفته کمی بیشتر استراحت کند و با زنگ ساعت از خواب نپرد . . . روز یکشنبه “حمام ـ دوش عمومی” فقط تا ظهر باز بود.

با گیسوانی خیس در آشیانه اش نشسته بود و از کابوسی مبهم اشک می ریخت. باز دیشب خواب دیده بود. خواب بدی دیده بود. خواب دیده بود همه ی خانه ها با تلنگری فرو ریختند. “همه اش آوار بود.”

وقتی از خواب پرید، ساعت ده و نیم بود. دیر بود. با عجله برخاست و لباس پوشید. وسایل حمامش را برداشت و بیرون آمد. هنگامی که به حمام رسید، ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه بود: “خیلی دیر شده بود.” “حمام ـ دوش عمومی” مثل حمامهای نمره از دو قسمت زنانه و مردانه مجزا تشکیل شده بود و پر بود از اتاقکهای کوچک دوش. به محض ورود بلیتی می خرید و به انتظار می نشست تا کارگر حمام بیاید و او را صدا کند. بلیت را به کارگر حمام می داد و داخل اتاقک دوش می شد. بیش از بیست دقیقه وقت نداشت. در عرض بیست دقیقه باید سریع موهای بلندش را می شست و آب می کشید، تنش را دو سه بار می شست و آب می کشید، با عجله سر و تنش را خشک می کرد، تند تند لباس می پوشید و از اتاقک دوش خارج می شد. همه ی اینها در بیست دقیقه!

امروز دیر شده بود، صندوق حمام را بسته بودند و دیگر بلیت نمی فروختند. کارگر حمام، اندامی صیقلی در لباسی سپید به او گفت: “دیر آمده اید. الان خیلی شلوغ است. ما دیگر بلیت نمی فروشیم، ما باید سر ساعت دوازده حمام را ببندیم.” آیا اصرار فایده ای داشت؟ “نمی شود، ما همیشه سر ساعت دوازده حمام را می بندیم. چرا به استخر نمی روید؟ استخرها باز است. بروید به استخر “مونپارناس”! هنوز صدایش چیزی از عجز و التماس و یا اصرار را با خود داشت ولی هنگامی که برای لحظه ای چشمش به تصویر خودش در شیشه ی مقابل افتاد، از سفیدی لکه ای در میان انبوه سیاهی جمع حیرت زده شد. آیا او هم مانند آنها شده بود؟ آیا این دوران گذران بود؟


با موهایی خیس در آلونکش نشسته بود و برای کابوسی مبهم اشک می ریخت. خواب دیده بود. سراسر شب را خواب دیده بود. خواب دیده بود در خانه اش، در میان اتاقش نشسته است و گیتی می آید و چیزی را به دستش می دهد. نگاهش به سوی آن شیئ رفته بود. “یه آینه ی کوچیک بود!” گیتی آینه ای به دستش داده بود. در آن آینه نگریسته بود. تصویر خود را دیده بود: مانند گیتی چهره ای پر چین داشت و گیسوانی سپید و با چشمانی سیاه و غمزده از آنسوی آینه به او خیره شده بود. “همه اش پیری و فرسودگی بود.”


از استخر رفتن هرگز خاطره ای خوش نداشت. از بوی کلر و آب ژاول همیشه بیزار بود. اولین باری که به استخر محله ی تازه اش رفته بود را به یاد می آورد. در ابتدا خواسته بود فقط تنش را زیر دوش بشوید ولی استخر آرام و آب ولرم وسوسه اش کرده بود. “خواستم تو آب ولرم استخر غلتی بزنم” تک و توکی در استخر بودند. وارد آب شده بود و تا نیمه ی استخر شنا کرده بود. “یه دفعه دیدم دو مرد مستقیما به سمت من شنا می کنن! تغییر جهت داده بود تا در مسیر آنها نباشد. “دیدم دارن باز دنبالم می یان” باز مسیر شنای خود را عوض کرده بود. “بیخود دنبالم می کردن و به من لبخند می زدن” از حالت نگاهشان وحشت کرده بود. “زبونشون رو نمی فهمیدم. هی بم لبخند می زدن و بم آب می پاشیدن!” دست آخر با کلافگی از آب خارج شده بود و سریع دوش گرفته و از استخر خارج شده بود. “اینجام تو رو راحت نمی ذارن تا بتوونی با آرامش در رویای غوطه خوردن در آب دریا فرو بری!”

ادامه دارد