چه می‌شد بکنم که نکردم. پشت تلفن هم گفتم. شما باز سین جیم کردید و من گفتم شفاهی نمی‌شود نمی‌توانم، قاصرم، بگذارید عاجل در نامه ‌ای از این عجز بنویسم بلکه دری باز شود. همین هم کردم، نشستم به نوشتن اما دستم به قلم نرفت یعنی نتوانستم کلمات را سر هم کنم انگار فراموشی گرفته باشم چنین حالتی بود و شما هم باز تلفن پشت تلفن. امشب بعد آخرین نفرینی که کردید گفتم خوبیت ندارد عاقم کنید و من اسیر خون دل شما شوم. آن از تاخیر در فرستادن عکس‌ها و گزارش مبسوط و این هم از دسته گلی که به آب داده شد. فقط داد کشیدید که خب حق هم داشتید چون سردبیر مسئول است و حتم هم جوابگو. هیچ نباشد برای اولین بار یک نفر از نشریه و شاید از تمام کشور فرستاده شده بود تا از چنین مراسم باشکوهی گزارش بگیرد و خب قرعه به نام من خورده بود و همانجا در میان نگاه مشکوک دیگر همکاران گفتم بهترین‌ها را ارسال می‌کنم.

همین کار را هم کردم. یعنی داشتم می‌کردم. بهتان می‌گویم. از اولش. منتهی قبلش باید چیز دیگری را بگویم. اینکه حقیقتن اعتراف‌نویسی کار دشواری است چون باز حس می‌کنم دچار همان تشنج فراموشی شده‌ ام- اگر اسم درستش این باشد- اما امشب قول دادم که بنویسم چون همانطور که پشت خط هم گفتم و شما گوش ندادید – چون یکسره داد می‌زدید بر سر من بینوا –  شاید دیگر فرصت نشود که درست و درمان توضیحش بدهم.

همه چیز از همان بعدازظهر کوفتی شروع شد. این را حتم می‌دانید. گفتن ندارد که کجا بودم. روی پله‌ های کاخ که سگ پر نمی‌زد. این را حتم دارم نمی‌دانید چون من زود رفته بودم طوری که فکر کردم مراسم تمام شده، اما بعد که ساعت را دیدم با احتساب وقت محلی دیدم که واقعن زود آمده ‌ام. پس باید خودم را طوری علاف می‌کردم. این شد که همین طوری وارد ساختمان گت و گنده‌ ی رو به ‌روی کاخ شدم. می‌ دانید جناب! اگر نامش خانه ‌ی فرهنگ نبود قلم پایم می‌شکست واردش می‌ شدم. اما آدم چه می‌داند در یک خانه ‌ی فرهنگ چه چیزی انتظارش را می‌کشد. دنیای بدی شده. پسرعمویی داشتم که سال گذشته در حالی که در پوست خرسی تبلیغاتی رفته بود با ماشین حمل بستنی خرسی تصادف کرد و عمرش را به شما داد.

پسرعمویم عاشق بستنی خرسی بود.

من ولی عاشق قالیچه نبودم. حالا می‌گویم داستانش را. باید طوری شروعش کنم. در خانه‌ ی فرهنگ تا به طبقه ی آخر نرسیده بودم همه چیز رو به راه بود. از مقابل سالن‌ های تئاتر و گالری‌ های عکس و نقاشی احسنت گویان رد می‌شدم و همین طور طبقه به طبقه بالا می‌رفتم تا رسیدم به طبقه ‌ی آخر. کتابخانه ‌ای بود بی سر و ته. می‌ دانید من همیشه به کتابخانه ‌ها مشکوکم. در یک کتابخانه مشخص نیست آدم‌ها دقیقن مشغول چه کاری هستند. در کشور ما همه در کتابخانه مشغول خواندن درس هستند و هیچکس کتاب نمی‌ خواند، اما باورتان نمی شود آنجا چه دیدم. همه مشغول خواندن کتاب های غیردرسی بودند. راستی ‌راستی داشتند کتاب می‌خواندند. خب شما هم بودید قیدش را می ‌زدید. دیدن یک کتاب خانه با کتاب خوان ‌هایش مثل این است که بنشینی میان مزرعه ‌ی گندم و به گندم فکر کنی. خب این طور شد که ترجیح دادم به چیز دیگری غیر از گندم فکر کنم. برای همین نشستم روی یکی از مبل‌ های چرمی سالن و از پنجره به کاخ نوبل خیره شدم. بعد همانطور که بیرون را می ‌پاییدم هدفون متصل به مبل را روی گوشم گذاشتم. موسیقی کلاسیکی پخش شد و من به کلماتی که باید برای نشریه می‌ نوشتم دقیق شدم. مطمئنم که نصف مقاله را نوشته بودم. جرات جم خوردن نداشتم که یکهو سررشته از دستم در نرود که سرو کله ‌ی آن یارو پیدا شد. یعنی می‌خواهم بدانید که همه چیز تا قبل از ظهور این یارو رو به راه بود. به نظرم رسید کولی باشد منتها اینکه در کتابخانه چه می‌کرد اعتراف می‌کنم هیچ فکرم را درگیر نکرد. گفتم حتم سرما کشاندتش اینجا یا چه می‌ دانم کولی‌ های اینجا هم کتابخوانند. باید می فهمیدم که کلکی در کار است. اما خب نفهمیدم. آدم همیشه نمی‌داند زیر گندم ها چه جانوری خوابیده. تا وقتی رسید مقابلم هیچ متوجهش نشدم. بعد مجبور شدم متوجهش شوم چون داشت پاچه ‌ی شلوارم را می‌کشید.

گفت: قالیچه نمی ‌خواهید ارباب؟

انگلیسی‌ اش بدک نبود و من هم به رساترین شکل انگلیسی ‌ام را بیرون دادم که نخیر آقای عزیز.

 گفت: ارزان است، فقط صد کرون.

دوباره سری تکان دادم که نه و مودبانه لبخندی هم اضافه کردم که ادبیات انگلیسی ‌ام کامل شود.

گفت: اگر صد کرون ندهید خانواده‌ ام امشب از سرما خواهند مرد.

چه باید می‌کردم. معلوم نبود زبان انگلیسی را از کجا به این خوبی یاد گرفته.

اشاره ‌ای کردم به گوش‌هایم که یعنی ببخشید نمی ‌بینید که دارم موسیقی گوش می‌کنم. امیدوار بودم فهمیده باشد چون دیگر حوصله‌ ی رقابت زبانی با او را نداشتم.

گفت: چه گوش می‌کنی ارباب؟

گفتم: رکوئیم وردی.

 گفت: چطور می‌توانی رکوئیم وردی گوش بدهی در حالی که یک خانواده امشب از سرما تلف خواهند شد. آن هم با ندانم کاری تو. وجدانت آسوده است؟

 گفتم: معذرت می‌خواهم اما من قالیچه نمی‌ خواهم آقا! اینجا مملکتی آزاد است. می ‌توانی از آن آقا بپرسی.

و مسئول کتابخانه را نشانش دادم که پشت میزش نشسته بود و کت چهارخانه اش را دستمال می کشید.

او بدون اینکه نگاهی به یارو بیندازد گفت: به نظر من یک قالیچه هیچ به درد چیدمان اینجا نمی‌ خورد. تازه این قالیچه یک قالیچه ‌ی معمولی نیست.

 دیدم دست ‌بردار نیست. حساب کتاب کردم دیدم صدکرون از تنخواه بردارم ضرری به جایی نمی ‌زند و انگهی گفتم صدکرون را بدهم برود پی‌کارش. اما همین که دست کردم توی جیبم انگار ذهنم را خواند.

گفت: ارباب من اعانه جمع نمی‌کنم. اگر صد کرون را بدهی باید قالیچه را هم ببری وگرنه ترا با رکوئیم وردی و عذاب وجدانت تنها خواهم گذاشت.

گفتم: لعنت بر شیطان! آخر من با این قالیچه چه کنم. در این شهر مسافر هستم و نمی ‌دانم چطور آن را با خود حمل کنم.

گفت: کاری ندارد! مثل من!

و دیدم قالیچه را مثل در ساردین زیر بغلش لقمه کرد. بعد تعظیمی کرد و دستش را دراز کرد و من صدکرون را رد کردم.

همانطور معظم گفت: یادتان نرود چه گفتم! این یک قالیچه ‌ی استثنایی است.

 گفتم: باشد استثنایی اما نمی‌دانم با یک قالیچه ‌ی استثنایی چطور می‌توانم بروم میهمانی.

 گفت: ارباب میهمانی تشریف می ‌برد؟

گفتم: اگر شما اجازه بدهید! می‌ خواستم بروم مراسم اهدای نوبل را ببینم و امیدوار بودم جایی بایستم تا خوب مراسم و برنده را ببینم. حالا با این قالیچه چه غلطی کنم؟

گفت: تو واقعاً می‌خواهی به مراسم نوبل بروی؟

 گفتم: بله! معلوم است! برای همین این همه راه را آمده ‌ام.

 گفت: ارباب از من بشنو هیچ فایده‌ ای ندارد.

گفتم: یعنی چه؟

گفت: اگر می‌خواهید به آن مراسم بروید میل خودتان است، اما با این قالیچه نه. نمی‌توانید. متاسفم. بدهیدش به من.

گفتم: اما این قالیچه ‌ی من است.

گفت: گفتم که با قالیچه نمی‌توانید بروید، ناراحت می‌شود. این قالیچه قالیچه ای استثنایی است. شما نمی‌ توانید مرواریدی اصیل را میان سنگ های جوی رها کنید. از تحمل خارج است.

– بسیار خوب نمی ‌روم. می‌توانم از دور تماشا کنم.

– از چقدر دور؟

– چه می‌دانم از ده بیست یاردی.

– من با یارد آشنا نیستم چقدر می شود؟

– بیست متر.

– دوربین داری؟

– دارم.

– خوب است از همین جا مراسم را نگاه کن هر چند همین هم کوتاهی است.

– باشد. حالا می‌گذاری با وجدان آسوده شده ‌ام به وردی گوش دهم؟

 لبه ‌ی کلاهش را پایین کشید و گفت هر چه ارباب میل بفرمایند، فقط محض احتیاط باید آخرین نکته را هم در مورد قالی بگویم.

– بفرمایید!

خم شد و در گوشم گفت: این یک قالیچه‌ ی پرنده است.

بعد دیدم که چشمانش برق زد و با صدای زنگ دار اضافه کرد که هیچ وقت سعی نکنم با وجدان معذب سوارش شوم.

گفتم: خیالتان راحت باشد می‌گذارمش یک گوشه و کاری به کارش ندارم.

گفت: میل خودتان است، اما این که کاری به کارش  نداشته باشید هم کار اشتباهی‌ست.

گفتم: باشد چشم آقا جان! کاری خلاف میلش نمی‌کنم.

گفت: شب بخیر ارباب و خدا از بزرگی کمتان نکند.

بالاخره رفت. باورتان می‌شود که این بختک برود، اما رفت. خیالتان راحت. من هم مثل شما چنان غیظی داشتم که می‌ خواستم قالیچه را با تیغ سوسماری که در جیب داشتم ریش‌ریش کنم. قالیچه ‌ی پرنده! مروارید توی جوب! غریب گیر آورده.

و بعد ناگهان جمعیت را دیدم که مثل مور و ملخ روی پله ‌های کاخ توی هم می‌ لولیدند. این همه آدم یکهو از کجا سروکله ی‌شان پیدا شده بود. بلند شدم دویدم سمت پله ‌ها که کسی صدایم زد.

مسئول کتابخانه بود که با چهره‌ ای جدی قالیچه را زیر بغلش زده بود.

– آقا معذرت می‌ خواهم قالیچه ی‌تان را فراموش کردید.

 با کت و شلوار چهارخانه جدی بودن چیز توخالی از آب در می‌آید. برای همین در کمال خون‌سردی گفتم که این قالیچه ‌ی من نیست.

و پله‌ ها را دو تا یکی دویدم پایین. اما همین که خواستم از کارخانه‌ ی فرهنگ خارج شوم کسی بازویم را چسبید.

پیرمردی با کت و شلوار چهارخانه.

-آقا شما باید قالیچه‌ ی‌تان را ببرید.

چه خبر بود امروز همه کت و شلوار چهارخانه می‌پوشیدند و اشیاء گمشده را به مال باخته‌گان می ‌رساندند.

گفتم: اما من قالیچه ‌ای ندارم.

و بعد سرو کله‌ ی آن چهارخانه‌ ی جوان با قالیچه‌ ی زیر بغل پیدا شد.

گفت: آقا از شما می‌خواهم قالیچه‌ ی‌ تان را ببرید برای ما مسئولیت دارد.

بعد چهارخانه‌ ی دومی که فکر می‌کنم آینده ‌ی آن اولی بود گفت: توی دوربین‌ها دیدیم که قالیچه ‌ی خودتان است آقا!

لعنت به دوربین‌ها هر جا فراموششان می‌کنی جلویت سبز می‌شوند.

قالیچه ‌ی نکبتی را توی بغل گرفتم و از کبکبه و دبدبه تشکر کردم و با یک قالیچه ‌ی پرنده افتادم توی خیابان. راستش تا به حال با یک قالیچه در خیابان راه نرفته بودم. بوی بدی داشت و تمام راه تنفسی ‌ام را مملو از کرک و مو کرده بود. چرا با خودم حمل می‌کردم؟ نمی‌دانم. می‌توانستم بیندازمش توی سطل زباله. همین کار را هم کردم. انداختمش توی اولین سطلی که جلویم سبز شد و راهم را گرفتم رفتم.

مقابل کاخ غلغله بود و باید وسط آن هول و ولا جایی درخور عکاسی پیدا می‌کردم.

می‌بینید که تمام فکر و ذکرم انجام مسئولیت خطیری بود که بر دوشم نهاده شده بود.

آنقدر لابه ‌لای جمعیت گشتم تا بالاخره جایی مناسب تور کردم. تصمیم گرفتم بایستم روی نرده‌ هایی که درست رو به ‌روی پله‌ های کاخ بود. جایی بود که می شد قسم خورد به آن. مشرف به تمام مراسم.

می ‌خواستم بالا بروم که مردی با پیش‌بند آشپزی جلویم را گرفت.

– این قالیچه‌ ی شماست؟

گفتم: نه.

گفت: دروغ می‌گویی. خودم دیدم. عثمان هم شاهد است که آن را کنار مغازه ‌ی ما انداختی.

گفتم: عثمان دیگر کیست؟

گفت: پسرم.

جایی هم که دوربین نبود بچه ‌هایشان را می‌کاشتند. خودم را باختم و او هم از فرصت استفاده کرد و گفت: منظورت چی بود از این که این را انداختی توی سطل ما؟

– متوجه نمی ‌شوم.

قالیچه را به یک حرکت مقابلم پهن کرد. چند نفری از توی جمعیت سرک کشیدند و با دوربین شروع کردند به عکس گرفتن از ما. فکر کرده بودند که ما قصد پیک‌نیک مقابل در کاخ سلطنتی را داریم. مرد با تک پا گوشه‌ای از قالی را نشان داد. قالیچه نقش ‌های زیبایی داشت. حقیقتن از آن نقش‌ها حالم دگرگون شد.

 مرد گفت: ما دنبال دردسر نیستیم. می‌توانستم پلیس را خبر کنم. باید خدا را شکر کنی.

 و راهش را کشید رفت. همانجایی که پا گذاشته بود را نگاه کردم. به اندازه‌ی کف دست سرخ بود. خون بود. قالیچه را بستم. عکاسی چینی پشت سر هم از من و قالیچه عکس می‌انداخت.

از کنار جمعیت رد شدم و با قالیچه رفتم توی صف دستشویی. پیرمردی که جلویم بود برگشت و مرا دید. ابروهایش را در هم کشید. گویی نتوانست بین من و قالیچه یکی را درست ببیند چون برگشت و عینکش را جا به جا کرد. یک عکاس چینی از پشت سر از من عکس می‌گرفت. چه خبر شده بود تمام عکاس‌ها چینی بودند یا همان قبلی بود؟ مطمئن نبودم همان باشد، گذاشتم تا خوب کارش را بکند. بعد رفتم توی دستشویی و در را چهار قفله کردم و  قالیچه را پهن کردم روی زمین و لکه را دیدم. مطمئنن خون بود. چه دردسری. باید همینجا وسط دستشویی می‌گذاشتمش. حتم بازدیدکنندگان فکر می‌کردند که دستشویی سلطنتی باید هم قالیچه‌ ای مخصوص داشته باشد. آن لکه ‌ی خون هم می‌توانست مربوط به خانمی باشد که در دوره‌ ی قاعده‌ گی راهی مراسم نوبل شده بود. قالی را مماس با در پهن کردم توی دستشویی و در را فاتحانه باز کردم و بیرون آمدم. خوشبختانه روی نرده ‌ها هنوز کسی ننشسته بود. کسی به فکرش خطور هم نمی‌کرد که روی نرده ‌ها بایستد. کدام یک از این‌ها جرات همچین کاری داشت. حتم یکی از درزهای کت یا شلوارش چاک می‌خورد. رفتم روی نرده و لنگ در هوا توانستم عاقبت روی میله‌ ها بنشینم. جمعیت بیشتر و بیشتر می‌شد و من از آن سر آماده‌ ی عکاسی شده بودم که دیدم همان پیرمرد دو بین مقابلم ظاهر شد و مرا به زنی نشان داد.

 زن آنقدر قد بلند بود که نیازی نداشت سرش را بالا بگیرد با این حال از من خواست بیایم پایین. سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم اما فکر نمی‌کنم چندان موفق بودم چون زن همین که پایین رفتم گفت: این قالیچه‌ ی شماست؟

از معایب قدبلند همین است که متوجه قد می‌شوی و از باقی قضایا غافل. زن قالیچه را زیر بغلش زده بود و طلبکارانه مرا می ‌دید.

ـ شما حتم برای اینکارتان توضیحی به مجموعه ‌ی تاریخی کاخ سلطنتی ارائه خواهید داد.

 از آنجا که پی بردم موضوع خون روی قالیچه است دستپاچه توضیح دادم که خون دماغ شده ‌ام اما فکر می‌کنم زن هیچ نفهمید چون قالیچه را در بغلم گذاشت و همانطور که خودش را می‌تکاند گفت می‌گذارم پای شوخی وگرنه حداقلش باید بابت توهین به ادیان ابراهیمی جریمه می ‌شدید.

گفتم: متوجه منظورتان نمی‌شوم.

گفت: روی قالیچه چه نوشته شده.

لای قالیچه را باز کردم. خطوطی کج و معوج به عربی.

گفتم: خب؟

گفت: قرآن است.

گفتم: قرآن؟

پیرمردی که مرا به زن لو داده بود خم شد و گفت: به نظر می ‌رسد خودش باشد.

زن گفت: سریع اینجا را ترک کنید. ما نمی‌ خواهیم به خاطر همچو چیزی دردسری برایمان درست شود.

و بعد جدی‌تر از آن چه بود شد و مثل پاسبان سرچهارراه مسیری مستقیم را نشانم داد و از من خواست بروم.

خب من هم رفتم. چه باید می کردم. شما بودید چه می کردید؟

وقتی از محوطه خارج شدم جمعیت شروع به کف زدن کرد. یک قالیچه‌ ی خونی پرنده با نوشته ‌های عربی. همین را کم داشتم. فکرش را بکنید بعد آن همه جان کندن برای انتخاب شدن و بعد هم گرفتن ویزا و گذاشتن سند خانه و ملک و فیش حقوقی و دفترچه‌ ی اقساط بلند مدت و کوتاه مدت یک قالیچه ‌ی خونی همه چیز را خراب کند. جواب شما را چه باید می‌ دادم. می‌فهمید که چه می‌گویم؟ برای همین مصر شدم که جلوی فاجعه را بگیرم. باز هم غریو کف جمعیت بلند شد. پشت سرم یک دوربین بزرگ بود. نمی‌شد قالیچه را همین‌طور بیندازم. هیچ راهی نبود. تصمیم گرفتم در جایی که هیچ دوربین و ردی نباشد کلک را بکنم. برای همین رفتم پای رود. مطمئن بودم اینجا دیگر دوربینی نیست. نبود اما همین که خواستم قالیچه را پرت کنم توی آب- می‌دانم باورش سخت است و فکر می‌کنید دستتان می‌اندازم اما اسکیمویی سوار بر کایاک یک نفره از راه رسید و همه چیز را خراب کرد. تمام تلاش من برای عادی جلوه دادن اوضاع هم راه به جایی نبرد. انگار این من بودم که در رودخانه ‌ی یخ زده پارو می‌زنم.

همان وقت بود که پی بردم بهترین کار ظاهر شدن در انظار عموم است. چرا باید قایم می‌ شدم؟

قالیچه را لوله کردم و مثل پیشانی نوشتی ابدی زیر بغل زدم و به سمت کاخ رفتم که حالا جمعیتش چند برابر شده بود. حتی روی نرده هم جای سوزن انداختن نبود. این همه آدم یکهو از کجا پیدایشان شده بود. سعی کردم با هل دادن جمعیت راه باز کنم اما قالیچه مانع حرکت می‌شد. اگر دست روی دست می‌گذاشتم همه چیز را از دست می‌دادم. برای همین قالیچه را توی بغل گرفتم و مثل مغار جمعیت را شکافتم و جلو رفتم. هیچ نایستادم و به بد و بیراه‌ها توجهی نکردم. یکسره می‌گفتم این قالیچه ی مخصوص است! و دریا را می‌شکافتم.

 نمی‌دانم شاید آن‌ها هم فکر کردند که من واقعن قالیچه ای مخصوص دارم که باید برای مراسم برده شود برای همین کوچه دادند تا رد شوم، اما همین که جلو رسیدم فهمیدند چه کلاهی سرشان رفته و دادشان بلند شد، اما خب دستشان به من نمی‌رسید چون من یکقدمی تریبون بودم. در صف اول. می‌دانید اینکه حالا دارم برایتان می‌نویسم و شما می‌خوانید یک چیز است و اتفاقاتی که بعد این افتاد چیز دیگری است که حتم باور نخواهید کرد. همه چیز هم از مردی شروع شد که سیگار برگ را مثل سوسیس گاز گرفته بود و از این که من یکهویی جلوی صف ظاهر شده بودم حرصش گرفته بود انگار مال بابایش بود.

کمی که زیر و بالایم را دید از من پرسید که کجایی هستم.

راستش نمی‌خواستم جوابش را بدهم. از حالت تمسخری که نسبت به قالیچه داشت هیچ خوشم نیامد برای همین گفتم پرشیا.

گفت: پرشیا؟ منظورت ایران است؟ سیگار برگش را توی دهان جا به جا کرد. گویی با آن فکر می‌کرد.

– نمی‌دانستم در ایران هم کسی به نوبل علاقه دارد.

شما جای من بودید چه می گفتید. خب حق داشتم که کمی از وقتم را به شیرفهم کردن این بابا اختصاص بدهم.

گفتم: نصف ادبیات دنیا مرهون شرق است. شما هیچ می‌دانید بورخس و مارکز از عطار نیشابوری ایده گرفته اند.

گفت: عطار؟

و جوری عطار را توی دهان چرخاند که نزدیک بود سوسیسش را قورت بدهد. بعد سینه‌ای صاف کرد و گفت جوان! ادبیات امروز راهش را از شرق جدا کرده. این شرقی‌ها هستند که پیرو شکل روایت غرب شده اند. تمام الگوهای روایی را شما از ما می‌گیرید متاسفانه. کاش هرکس جای خودش تخم می گذاشت.

از این حرفش بدم آمد. خب شاید هم اشتباه کردم اما در آن وضعیت حق بدهید که از واژه ‌ی تخم خوشم نیاید چنان لقوه ‌ای گرفتم که فکر می‌کنم اگر قالیچه نبود مشتی حواله ‌اش می‌کردم اما این کار را نکردم چون من تعهدی را که به شما داشتم فراموش نکرده بودم. قسم می‌خورم. برای همین منتظر بودم چیز دیگری بگوید و از شما دفاع کنم چون هیچ نباشد شما داعیه ‌دار ادبیات آن سرزمین هستید.

او چیزی نگفت.

دیدم اینطور نمی‌شود برای همین درآمدم که تمام پیرنگ‌های دنیا از روی هزار و یکشب کپی می‌شود. بعید می ‌دانم پیرنگ جدیدی را شما کشف کرده باشید.

خندید و گفت: من مزاح کردم آقا! ادبیات مثل مرغ باران است! هر جایی که بخواهد تخم می گذارد.

می‌بینید که باز هم او بود که از تخم استفاده کرد برای همین بود که درآمدم گفتم: اصلن می‌دانید قالیچه ‌ی پرنده چیست؟

گفت: قالیچه ‌ی پرنده؟

گفتم: قدیمی ‌ترین پیرنگ دنیا. همینی است که توی دست من است. و قالیچه را نشانش دادم.

جا خورد و از زیر عینک نگاهی سرسری به قالی انداخت و گفت: شما با خودتان پیرنگ حمل می‌کنید؟

گفتم: بله لازم می‌شود.

گفت: پیرنگ پرنده. هاه! هاه هاه و حالا نخند کی بخند. همان طور می‌خندید من مانده بودم چطور سیگار برگ از دهانش نمی‌افتد. شاید با کشی چیزی به سقش بسته بود.

بعد ناگهان غبغب‌ هایش از حرکت ایستاد. احساس کردم صورتش کبود می شود. فکر کردم سوسیس را قورت داده، اما وقتی چرخید دیدم هنوز گوشه ی دهانش است.

گفت: خاورمیانه اگر نویسنده داشت اوضاعش این نبود. یک پیرنگ‌ پرنده به چه درد می‌خورد وقتی از محتوا تهی باشد.

می‌دانید جناب سردبیر. اینجایش را قبول داشتم، اما خوش نداشتم بالای منبر برود برای همین بود که قالی را باز کردم تا محتوایی که می‌گفت تهی است را نشانش بدهم که چقدر رنگ و لعاب دارد، اما همین که قالی را باز کردم قل خورد و درست پشت تریبون افتاد. می‌بینید که همه چیز دست به دست همه داده بود تا کار به جای باریک برسد. از این جا به بعد ماجرا کمی پیچیده می‌شود. شما باید آن چه را که من می‌گویم مو به مو برای دیگران بازگو کنید چون به هیچ وجه امکان اثبات چیزی از هر دو سمت وجود ندارد. می‌دانم اتفاقی که افتاده را طور دیگری در رسانه‌ها منتشر کرده‌اند. آخر چطور ممکن است من عامل ناپدید شدن برنده ‌ی نوبل شده باشم. می‌گویند قالیچه پرنده بوده و برنده ‌ی نوبل را با خودش برده. شما باور می‌کنید؟ در دنیایی که کرم کدویی عطسه می کند فیلم و عکسش در دنیا پخش می‌شود مگر می‌شود جلوی چشم ده هزار نفر نویسنده ‌ای شهیر با قالیچه برود توی هوا و  گوشی کسی هم نگزد؟ من هم ندیدم یعنی وقتی نویسنده وارد شد اتفاقی که افتاد این بود که چون چینی بود معترضینی که از قبل کمین کرده بودند تا نسبت به این انتخاب شلوغ کنند ریختند توی جمعیت و همه زیر دست و پا رفتند و خدایی‌اش من هم ندیدم کی و کجا غیب شد. آن مرد سوسیسی هم بعد برداشته شهادت داده که این پیرنگِ پرنده بوده.

بعدش را دیگر می‌دانید. مرا گرفتند. گفتند که کجا رفته؟ من هم از عصبانیت گفتم غار علی بابا و چهل دزد بغداد. که کار بدتر شد. می‌بینید که کار از دست من خارج است. هم قالیچه غیب شده هم برنده ‌ی نوبل. همه چیز را گردن من انداخته‌ اند چون دستشان به آن معترض ها نمی‌رسد. چند نفر دیگری هم شهادت داده‌ اند که من با قالیچه ‌ای مشکوک آن طرف‌ها می‌ چرخیده‌ ام. می‌خواستم بگویم که وقتی این نامه را خواندید کمک کنید تا به همه ثابت شود من خبرنگار شما بوده‌ ام و فقط برای تهیه ی گزارش به آنجا رفته بودم. این که از من اعلام برائت کنید و من را عنصری خودسر معرفی می کنید تنها کار مرا خراب تر می کند. چشم امیدم به شماست و امیدوارم هر چه زودتر مرا از این بدبختی برهانید.