شهروند ۱۱۹۰ ـ ۱۴ آگوست ۲۰۰۸
ـ “می شه یه کمی راه بریم؟” آیا می توانست به او “نع!” بگوید. باد خنکی در درختها پیچیده بود و شاخه های درختان را تکان می داد، باد خنکی که گرمای تبدار دیروز را با خود می روفت، راستی این باد از کجا آمده بود؟ و این گرما را به کجا می برد؟

ـ “اصلا اون روزا تصور چنین روزی رو نمی کردم، روزی که باز بتونم زنده باشم و قدم بزنم و . . .” نگاهی شتابزده به اطرافش انداخت. “از این طرف!” و وارد خیابانی شد که حتی پرنده ای در آن پر نمی زد. چراغ خانه ها خاموش بود ولی چراغ برق خیابان روشن بود. شاید برق خانه ها رفته باشد! شاید همه خواب باشند؟ نگاه میترا از خانه ها به سوی درختان بلند رفت و دستش به سوی روسری اش، گره روسری اش را کمی شل کرد تا باد خنک را روی گردنش حس کند. “فکر اینکه دوباره روزی تو رو می بینم.” صدای گیرا کلمات مهربانی را بیان می کرد که بوی زندگی می داد.

ـ “خوب کاری کردی که زنده موندی!”

ـ “من انتخاب نکردم، چون تقسیم عادلانه ای در کار نبود. من فقط شانس آوردم، یا شایدم سرنوشتم بود.”

ـ “و حالا؟”

ـ “حالا؟ می گذره دیگه. فعلا توی دو تا بیمارستان کار می کنم. از صب تا شب مشغولم. مجروحا رو نجات می دم تا دوباره بتونن سر پاشون وایسن و برن برای بار دوم خودشون رو به کشتن بدن. بیمارایی رو نجات می دم که بعدا توی بمبارونا تیکه تیکه می شن. بچه هایی رو به دنیا میارم که بعدش با پرتاب یه موشک توی مهدکودک زود از این دنیا می رن. خلاصه خیلی گرفتارم.” صدای گیرا تلخ و مرگ آلود شده بود. چطور می شد آن تلخی و مرگ را از آن صدای گرم و آشنا زدود؟

ـ “قضیه اون دختربچه چی بود؟” صدای آرامی او را به دنیایی دیگر آورد.

ـ “کدوم دختر بچه؟”

ـ “همونی که حرفش رو زدی؟” این زنها چه شان بود که آنقدر زود ته و توی هر قضیه ای را می خواستند در بیاورند؟

ـ “آهان! دختر یکی از دوستانمه! یه بچه بود، حالا به من می گه اولین باری که منو دیده تنش یخ زده!” چرا می خواست همه چیز را در مورد او بداند؟ مگر نه اینکه داشت می رفت؟ پس حالا دیگر این توجه به چه دردی می خورد؟

ـ “ولی من همه ی یخای تنم آب شد!” چرا ناگهان گستاخ شده بود؟ حالا چه فرقی می کرد؟

ـ “میترا!”

ـ “موضوع رو عوض نکن! . . . راستی اسمش چی بود؟” صدای خنده ی آشنایی جلوی اخطار خشونت آمیزش را گرفته بود.

ـ “گلرخ!”

ـ “نه! اینو نمی گم. یه دختر کوچولوی سبزه و ظریفی بود که خیلی دور و بر تو می پلکید؟ . . . یه اسم نازنازی ام داشت؟”

ـ “نمی دونم.”

ـ “چرا. دختر کوچولویی بود که برای تو تور بزرگی پهن کرده بود، هیچ وقت نفهمیدم که بالاخره در دام افتادی یا نه؟ . . .”

ـ “یه اسمی مثه فرناز، بهناز، نازنین، گلناز، هم خودش و هم اسمش خیلی ناز داشت؟ ” به خیابان فرعی پردرختی رسیده بودند.

ـ “الدوز!” این صدای ناشناس مردی از میان تاریکی بود. “خانم، آقا!” ناشناسی از میان تاریکی صدایشان می زد. به سوی صدا برگشتند، کمی دورتر، مرد طاسی در درگاه خانه ای ایستاده بود، کتش را بر روی یک دست انداخته بود و در دست دیگر کلیدی داشت. ناشناس مانند بند بازی به روی بند ، سعی می کرد تعادل خود را حفظ کند.

“اسمش رو بذارین “الدوز!”

ـ “اسم چی رو؟” این صدای متعجب امیر بود.

ـ “اسم بچه رو!” آن دو با حیرت نگاه خندانشان را به هم انداخته بودند و آهسته به سوی مرد رفته بودند. حالا می توانستند او را زیر نور چراغ برق خیابان ببینند. “اسم بچه رو . . . اگه دختر بود بذارین “الدوز!” مرد طاس چشمان سرخی داشت و در درگاه خانه تلوتلو می خورد، با همان دستی که کلید را گرفته بود به آن دو اشاره کرد. ـ “من توی اداره ی آمار کار می کنم، برای بچه ها شناسنامه صادر می کنم. اسم همه ی بچه های آشناها رو من انتخاب می کنم. من تقریبن یه فرهنگ متحرکم. تمام اسما رو بلدم، معنای همه ی اسما رو می دونم. “الدوز” به نظر من، برا یه دختر اسم جالبیه! می دونین یعنی چی؟” تلوتلو خوران همان انگشتی که به آنان اشاره کرده بود را بالا برد، آنقدر بالا تا به آسمان رسید.

ـ “ستاره!” این صدای میترا بود که بر او پیشی گرفته بود.

ـ “بله. ستاره!” این صدای مرد ناشناس بود که با شیفتگی همان را تکرار می کرد. ناگهانی صدای ناشناس مکثی کرد. به خود آمد و بر خود چیره شد. “می بخشین حرفاتونو شنیدم. البته شما هم بلند حرف می زدین، شنیدم توی اسم دخترا دنبال اسمی می گشتین، خواستم کمکی کرده باشم.”

ـ “ولی ما ترک نیستیم.” صدای امیر بود که به مرد ناشناس پاسخ می گفت و او را به سکوت دعوت می کرد و بر او پیشی گرفته بود.

ـ “پس یه اسم پارسی براش بذارین. “تارا” به زبون پارسی همون ستاره س. “اسم قشنگیه، مگه نه؟”

ـ “آره قشنگه ولی . . .!” صدای حیران میترا بود که ناتمام باقی می ماند.

ـ “آره، اسمش رو می ذاریم “تارا” صدای امیر بود که بر صدای حیران میترا چیره می شد.

ـ “حالا شایدم دختر نبود!” صدای بسته شدن دری پشت سر ، مرد سئوال بهت زده میترا را نشنیده گرفته بود.

ـ “پس باید به دنبال یه اسم پسر باشیم، عیبی نداره، خونه اش اینجاس، بعدا ازش میپرسیم.”


ـ “یادم رفت چی می گفتیم!” صدای حیران میترا بود که سکوت بهت آلودی را می شکست.

ـ “داشتیم راجع به تارا حرف می زدیم.”


ـ “برای چی گفتم بریم خونه یه گیلاس کنیاک بخوریم؟” داشت ماشینش را در پارکینگ ساختمان پارک می کرد و این پرسش درست قبل از پیاده شدن در ذهنش نقش بسته بود. “گفتم شب آخری با هم می ریم شامی می خوریم و گپی می زنیم تا دلخوریای گذشته رو از دلش به در بیارم. بذار حداقل دو ساعت خوش باشه. می خواستم بهش ثابت کنم که آدم خشک و بسته ای نیستم. ولی خب حالا که داره می ره دیگه چه فرقی می کنه؟”


ـ “سخته؟”

ـ “چی؟”

ـ “زایمان!” توی خیابان اسم بچه انتخاب کرده بودند و حالا داشتند راجع به زایمان حرف می زدند.

ـ “آره. خیلی.” این صدای گیرای مرد جذابی بود که خندان شده بود. “در اولین زایمان ، من سه کیلو لاغر شدم! تازه من نه پدر بچه بودم و نه مادر بچه!” و خاطرات اولین تجربه ها در ذهنش بیدار شد. “میترا بذار یه روزی رو بهت بگم.” و صدای گیرا رازی را بر زبان آورده بود. “من توی خونه ام کنیاک ندارم!” صدای گیرا راز دیگری را بر ملا کرده بود. “و نه هیچ نوشیدنی الکلی دیگه ای!” و صدای آرام هیچ نگفته بود. صدای آرام آیا با سکوتش رازی را نهفته می داشت و یا چه؟


ـ “مردم خل شده ن. همه شون! حتا اونایی که کله شون مورد اصابت موج انفجار قرار نگرفته!” و دگمه ی آسانسور را فشار داد.

ـ “چرا هفتم؟”

ـ برا اینکه من از بچگی بلند پرواز بودم.”

ـ “ولی چرا هفتم؟”

ـ “برا اینکه من دوس دارم زندگی رو برا خودم مشکل کنم.”


ـ “دم در خونه که رسیدیم یه دفه عقیده ام عوض شد، فکر کرده بودم می ریم خونه یه استکان چای یا یه لیوان شربت می خوریم و یه ساعتی گپ می زنیم و بعدش می ره خونه اش. ولی فکر اینکه داره جمعه می ره، فکر اینکه اصلا داره برای همیشه می ره باعث شد عقیده ام عوض بشه، نمی خواستم باهاش تنها بمونم، ولی دیگه دیر شده بود.”

کلیدی در قفل چرخید و دری باز شد. درون خانه تاریک بود. کلید برقی زده شد و میترا وارد شد. آپارتمان بزرگی بود با فضای خالی بسیار.

ـ “ولی چرا طبقه ی هفتم؟” با کلافگی سوئیچ ماشین را روی میز انداخت.

ـ “برا اینکه توی این وضعیت جنگی کمتر کسی حاضره توی طبقه هفتم زندگی کنه، تازه من همین رو با کلی مشکلات پیدا کردم.” و در حالی که به سوی آشپزخانه می رفت. “چای می خوری یا شربت؟” و بدون اینکه منتظر شنیدن جواب میترا بماند در درگاه آشپزخانه ناپدید شد. هنگامی که در درگاه آشپزخانه پدیدار شد میترا را دید که با سر بدون روسری و پای بدون کفش در میان سالن راه می رود.

ـ “وقتی بدون مانتو و روسری دیدمش یکهو یکه خوردم، یاد دفه ی اولی که دیدمش افتادم.”

به کفش های او اشاره کرده بود. “سیندرلا موقع رفتن کفشات یادت نره!”

ـ “پاهامو زخم کرده ن!” صدای آرام از میان لبان متبسم کنار درگاه به او پاسخ دادند.

ـ “بذار برات پماد بیارم، . . . شما زنا دوس دارین زندگی رو برای خودتون مشکل کنین!”


ـ “بهش نگفتم که همه ی این کارا برا جلب توجه شما مرداس! نه! اینو نگفتم به جاش یه چیز دیگه ای گفتم.”


ـ و همینا رو باید به چه قیمت گرونی بپردازیم.” مردی که در برابرش بود سرش را به علامت تایید تکان داده بود و به کفش ها نگاه تازه ای انداخته بود.

ـ ولی در عوض کفشای قشنگی هستن. . . مگه نه؟ و پیش از آنکه منتظر جواب او شود دوباره پرسیده بود. “چای یا شربت؟” و باز به او مهلت نداده بود. “یا اینکه دوس داری من به جای تو تصمیم بگیرم؟” صدای گیرا به عادت معمول خویش سخت شده بود.

ـ “لحنش بعضی اوقات مثه ناظم دبیرستانمونه. اینم یه جوری از من سئوال می کنه که خیال می کنم اگه فوری جوابش رو ندم درس مثه خانم ابوالفضل زاده تنبیه ام می کنه و باید از صف خارج بشم و برم گوشه ی حیاط وایسم.” هنوز به صدای گیرای سختگیر پاسخی نداده بود که از کمی دورتر باز شنید.

ـ “هیچ می دونستی شبیه ندا دختر فریدون هستی؟” سرش را به علامت تایید تکان داد. “من هر وقت ندا رو می بینم یاد تو می افتم.” و باز پیش از آنکه حرفی بزند صدای گیرا بدون گفتن “چشمات درین لحظه چه زیباس؟” بدون گفتن چیزی که بدان اندیشیده بود، به جای او تصمیمی گرفته بود و دور می شد.

ـ “خواستم بهش بگم “چشات در این لحظه چه زیباس” . . . ولی من عادت ندارم از این جملات بگم. معمولا بعدش دردسر درست می شه دیگه، مگه نه؟ من هم برا همین نگفتم . . .

کنار پنجره ایستاده بود و به شهر خواب آلود می نگریست. لبانی محکم و سخت کلامی مهربانی گفته بود. لبانی که خسیس و بیرحم و سرسخت بودند. لبانی که بر سرش فریاد کشیده بودند و حالا درین دم رفتن ، کمی مهربان شده بودند. “چقدر دیر!”

ـ “بیا تا خونه رو به ات نشون بدم!” نگاهش از پنجره به سوی سقف و وسایل داخل اتاق نشیمن چرخید و دوباره به سوی نگاه آشنای او برگشت. “چقدر خونه ت بزرگه!” آپارتمان بزرگی بود و کف آن با موکت پوشانده شده بود. در اتاق نشیمن ، کتابخانه ای بود. در اتاق خواب ، تختی یک نفره و سپس فضای خالی. چطور می تواند در این برهوت زندگی کند؟ و چگونه می شود این فضای بزرگ و خالی را پر کرد؟ نواری را در ضبط صوت گذاشت و موسیقی یونانی در خانه طنین انداخت. میترا کنار پنجره ایستاده بود. شهرِ ساکت از دور به او چشمک می زد.


ـ “یکی از مدارکی که علیه من پیدا کرده بودن، همین کاست “زوربای یونانی” توی خونه م بود!” صدای گیرا با نوای نوار زوربای یونانی مخلوط می شد. “همین چیزای کوچیک برام به قیمت سه سال از زندگیم تموم شد!”

ـ “من ترجیح می دم برای یکی از قطعات موزارت یا باخ یا برامس دستگیرم کنن!”

سکوت خانه بیش از آن بود که نوار زوربای یونانی بتواند آن را از بین ببرد.

ـ اینقدر جلوی اون پنجره نایست!” و اضافه کرده بود “از بیرون دیده می شی!” چراغ سمت پنجره را خاموش کرده بود و چراغ دیگری را روشن کرده بود. “این میله ها اذیتم می کنه!” صدای امیر او را به یاد صدای برادرش انداخت “من از بچگی همیشه بابام رو راه راه می دیدم.” و سکوت سنگینی بر او سایه افکند. سکوت مرموزی که لبریز از حرفها و چیزهای ناگفته و ناشنیده بود. در میان سکوت ایستاد و در چشمان سنگین او نگریست.

به چشمانش نگاهی انداخت و بی کلام ناگهان از اتاقش خارج شد و در سرسرا ایستاد. شاید برای آن عطر خفیف و لطیف بود و یا شاید برای درخشش چشمانش در میان تاریکی که به قول فریدون گویای همه چیز بود و یا شاید برای کشیدگی قامتش در آن پیراهن بلند سفید و یا شاید از یادآوری نحوه ای که قاشق بستنی را در رستوران در دهان می گذاشت و یا شاید از یادآوری بوی بستنی توت فرنگی و رنگ صورتی لبان میترا بود که در آن لحظه هوس کرده بود دستش را دور شانه های میترا بیندازد و او را در آغوش بگیرد ولی ناگهان به خود آمده بود و از اتاق خارج شده بود. “حیف! حالا که داره می ره!”

ـ “خیلی دیره!” این صدای میترا از کنار درگاه اتاق بود. امیر بر روی کاناپه نشست و صدایش با خستگی به میترا پاسخ گفت: “اگه بخوای می تونی شب رو اینجا بمونی!” صدای خسته فورا افزوده بود: “من همینجا روی کاناپه می خوابم.”