خردمندانی که شیفته انقلاب شده بودند                

روزی که از فرط استیصال راه دفتر مهرانگیز منوچهریان را پیدا کردم و به دیدارش شتافتم، دیدم که زیر عکس بزرگی از آیت الله خمینی پشت میزش نشسته است. تعجبی نداشت و من هم شگفت زده نشدم. دکتر مهرانگیز منوچهریان از حکومت شاه راضی نبود و به خصوص در دوران بازنگری در قوانین ناظر بر خانواده، در جای سناتور با اکثریت مجلس سنا وارد منازعه شد. این بانوی شجاع به اصلاحات مندرج در قانون حمایت خانواده مصوب سال ۱۳۵۳ قانع نبود و به کمتر از “برابری” و بخصوص لغو کامل چند همسری مردان رضایت نمی داد. مقام سناتوری را رها کرد و در دل بسیاری از درس خوانده های آن زمان جا گرفت. بنابراین احترام او نسبت به آیت الله خمینی از نگاه من عجیب نبود. با وی وارد بحث شدم و گفتم آمده ام به دیدارش تا از او بخواهم رهبری زنان تحصیلکرده انقلابی را بپذیرد و فراخوان بدهد با یک هدف مشخص. از او خواستم با استفاده از فضای باز سیاسی برنامه ای تدوین کند و مطالبات حقوقی زنان را مانند مرامنامه یک تشکل زنانه مستقل و برابرخواه انتشار دهد. همچنین توضیح دادم در وضع موجود احتمال دارد زنان همان حقوقی را که در زمان شاه کسب کرده اند، از دست بدهند. تاکید کردم ایشان بیش از دیگران شانس دارد تا از سوی جمع بزرگی از زنان و حتا مردان پذیرفته بشود و بتواند سازمان مستقل و توانمندی را با رویکرد حقوق زن پایه گذاری کند. در ضمن یادآور شدم که “اتحادیه زنان حقوقدان” به مدیریت ایشان سالهاست برقرار است و وکلای زن همکار با این اتحادیه ظرفیت بالقوه ای هستند که در اختیارند و عموما نگران آینده ای که در مه و غبار گم شده است.

دکتر مهرانگیز منوچهریان با شکیبایی نظرات من را شنید، پس از آن دست خود را به سوی تصویر آیت الله خمینی که بالای سرش بود بالا برد و با صدایی سرشار از شور و امید گفت:

“چون که صد آمد نود هم پیش ماست.”

پرسیدم منظورش چیست. با اطمینان گفت:

“وقتی یک مقام اسلامی در طول زندگی اش به یک زن قناعت می کند و با وجود جواز شرعی چند همسری، زنان دیگری را به حرم راه نمی دهد، کافی است تا باور کنیم که او به برابری زنان و ضرورت رفع تبعیض از آنان اعتقاد دارد. چرا باید در برابرش هنوز چیزی نشده، صف آرایی کرد؟”

بقیه حرف هایم را قورت دادم. دم فرو بستم، خداحافظی کردم و رفتم.

مهرانگیز منوچهریان

بعدها این بانو که ریاست اتحادیه زنان حقوقدان در زمان شاه را داشت، وارد حرکت های اعتراضی شد که دیگر دیر بود. سالها بعد در جشن تولد صد سالگی اش شرکت کردم و شنیدم که با صدایی شکسته و خسته از من در جای شاگردی وفادار به نیکی یاد می کند.

دکتر مهرانگیز منوچهریان نمادی بود از طیف راست در دوران پهلوی. در چارچوب مفهومی آن دوران، با وجود منازعه جدی او با مردان شاه و قهر از مجلس سنا، او را متعلق به نیروهای چپ نمی شناختیم. پیش خود فکر کردم بد نیست راه دفتر یک زن خردمند و شناخته شده از طیف چپ را پیش بگیرم و با او به گفت وگو بنشینم. در آن دوران هما ناطق پژوهشگر در تاریخ ایران که سالها با فریدون آدمیت دست به تحقیق و انتشار کتب تاریخی زده بود و چهره ای برجسته و مورد احترام بود، عزت و منزلت فرهنگی و انقلابی داشت و در حوزه های مطبوعاتی و فرهنگی تب و تاب انقلاب را بالا می برد. او دوران شاه را در ایران زیسته و کار کرده بود. از نگاه من ظرفیت داشت تا هنوز کار از کار نگذشته رهبری جمعی از زنان را قبول کند و همزمان با فعالیت های انقلابی، تشکل و هسته مقاومتی در برابر یورش احتمالی به حقوق مکتسبه زنان ایجاد کند تا با تمرکز بر حفظ و حراست از “حقوق زنان” با هر عنوانی که خود می پسندد، با قدرت یک سازمان نیرومند و انقلابی زنانه رویدادهای محتمل ارتجاعی را کنترل کنند. هما ناطق من را به حریم خود راه نداد و پیام فرستاد که او را با “ساواکی ها” کاری نیست.

دست از پا درازتر از درگاه دو نماد معتبر از زنان طیف راست انقلابی و طیف چپ انقلابی، رانده شدم و انقلاب را به تماشا نشستم.

هما ناطق

 هما ناطق بعدها پس از پیروزی انقلاب و پیش از ترک کشور، موفق شد چند شماره ماهنامه ای به نام “کتاب جمعه” را انتشار دهد. در کتاب جمعه نوشته هایی در نقد اصلاحات قانونی به نفع زنان در زمان شاه انتشار می یافت. در این نوشته ها اصلاحات دوران شاه در قانون حمایت خانواده برای آزاد شدن نیروی کار ارزان زنان با هدف تقویت سرمایه داری انجام شده است. این گونه:

“طرح قوانین حمایت خانواده از طرف رژیم وابسته شاه و برنامه ریزان امپریالیسم در واقع  طرحی در حد بقیه قوانین انقلاب سفید و در جهت تحکیم بنای سرمایه داری بود…، قانون حمایت خانواده در حقیقت در خدمت آزاد کردن نیروی ارزان کار زن بود تا نیازهای تولیدی جامعه سرمایه داری سهل تر برآورده بشود…”(منبع: کتاب جمعه، شماره۳۰ /۱۲ /۱۳۵۸ ـ ویژه زن، ص ۴۱ ـ مقاله “گرایش زنان به سازماندهی در مبارزات اجتماعی”)

هما ناطق پس از انقلاب زود ایران را ترک کرد و فورا در بخش فارسی بی بی سی به صورت شجاعانه ای در جریان یک مصاحبه گفت:

“غلط کردم. حرکات ما اشتباه بود.” (نقل به مضمون)

هنگامی که پس از بیست و دو سال ماندگاری در ایران انقلابی، ناگزیر از ترک کشور شدم، در یک جلسه گفت و شنود، هما ناطق به دیدارم شتافت و در لحظه ای که یکدیگر را در آغوش کشیدیم، هر دو احساس کردیم از یک طیف سیاسی هستیم. طیفی که خانه و زادگاهش را از زیر پایش ربوده اند. هر دو بی گمان یقین داشتیم که هریک در زندگی اجتماعی خود، بسیار اشتباه کرده ایم و نتوانسته ایم بنشینیم و به موقع آزادانه با هم حرف بزنیم. شاید شتابزده به داوری یکدیگر نشسته ایم، بدون آن که ظرفیت شنیدن نظرات یکدیگر را داشته باشیم.

هنوز تا انقلاب

راهپیمایی قرار بود از میدان فوزیه (امام حسین) شروع شود و تا میدان ۲۴ اسفند (انقلاب) پیش برود. مسجد میدان فوزیه در انحنای این میدان، در محاصره زنان بی حجاب بود. یکدیگر را هل می دادند تا وارد بشوند. کنجکاو شدم و رفتم به طرف مسجد. در آن جا با یک منظره تاریخی مواجه شدم که گمانش را نمی بردم. مردانی با محاسن گلاب زده و تبسم شیرین و دلپذیر نزدیک ورودی مسجد ایستاده بودند و چادر مشکی های نو در بسته بندی های زیبا به زنان بی حجاب تعارف می کردند. از شلاق خبری نبود. از کمیته خبری نبود. از پلیس مفاسد اجتماعی خبری نبود، از انواع مراکز و مجتمع های قضایی خاص رسیدگی به “جرائم منکراتی” خبری نبود. از پاترول ها که در سطح خیابان مثل دادگاه های سیار در حرکت بودند خبری نبود. انقلاب هنوز تا پیروزی خیلی راه داشت تا بپیماید و سرکوب زنان را ساماندهی کند. حکومت شاه هرچند ضعیف و متزلزل هنوز بر پا بود. زنان بی حجاب و انقلابی چادرهای تا شده را از مسجدی های مهربان می گرفتند و فورا سر می کردند. بی گمان آنها از پیامدهای گشاده دستی مسجدی ها که با بذل و بخشش بازار سنتی (موتلفه) میسر می شد خبر نداشتند یا به آن اهمیت نمی دادند.  به نیت بهبود وضع و حال کشور، خود را به آب و آتش می زدند. رهبری نبود تا این حرکت ها را هدایت کند. باور نمی کردند زیر این تبسم ها و چهره های مهربان مسجدی، جانیان آینده پنهان شده باشند.

آن روز آرایه و سامانه راهپیمایی ها دگرگون شد. ماهیت راهپیمایی ها که بیشتر ملی بود، کاملا دینی شد. از بار ملی حرکت های انقلابی آشکارا کاسته شد. در آن صبحگاه گرم زمستانی که مردم با شعف می گفتند “به کوری چشم شاه زمستونم بهاره”، مردانی در کمال خوشرویی و نزاکت صف مردان را از صف زنان جدا کردند. می گفتند خواهران باید احساس راحتی کنند. صدای اعتراضی از جمع زنان یا مردان به گوش نرسید. همه با روی خوش پذیرا شدند.  جمعیت آماده راهپیمایی شد. فرمان حرکت از بلندگوی وصل شده به یک وانت بار به گوش رسید. حرکت آغاز شد. شعار “مرگ بر شاه” آن روز آسمان آبی و آفتابی تهران را شکافت و تا میدان انقلاب پیش رفت. در میانه راه برای نخستین بار از وانت بارها فرمان رسید تا شعار بدهند: “استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی”.

جمعیت بزرگی از مردم که با انقلاب همراه نبودند خاموش شده و در خانه نشستند. در پیشانی کشتی انقلاب ساحل نجاتی نمی دیدند. جای بیان این نگرانی ها محافل خانوادگی و شبانه بود و نه محافل عمومی. امواج تند انقلاب اجازه نمی داد تردیدها راه را بر سرعت گرفتن انقلاب ببندد.  روزنامه ها زیر بار شعار و اعلامیه و افشاگری و چاپ عکس های زنان دربار در میهمانی های رسمی و سواحل دریا، سر خم کرده بودند.

عصر روزی که شاه ایران را ترک کرد، پیرمرد طوافی که گاری خود را به سختی می کشید، راه را بر من که از کوچه ای عبور می کردم بست. کینه های فقر را که طی سالیان جمع کرده بود، روی من بالا آورد. به صورتم تف کرد و گفت: “شاه جاکش تان را بیرون کردیم، همین روزها شما … ها را هم بیرون می اندازیم”. مرد طواف به آن چه می گفت باور داشت. به این یقین رسیده بود که هر زنی حجاب ندارد فاحشه است. سازوکار فرهنگی حکومت و سازوکار نخبگان فرهنگی نخواسته و نتوانسته بود، این باور دیرینه را ضعیف کند. به او القا شده بود فقر و تنگدستی حاصل نظمی است که در آن نظم، زن ها بی حجاب مدرسه می روند و در مراکز شغلی حضور دارند. این ذهنیت در “کتاب جمعه” تریبون روشنفکری چپ دوران انقلاب بازتاب داشت و منحصر به دین محوری انقلابیون نبود. گاهی که به آن روزگاران می اندیشم احساس می کنم هنوز تف آن پیرمرد فقیر طواف از روی گونه ام پاک نشده است.

ادامه دارد
منبع ایران وایر