داود یک پارچه احساس بود. هیچوقت یکی از موضع گیری های او را در رابطه با استالین و تروتسکی از یاد نمی برم. من مدت های مدید قبل از زندانی شدن و به عبارت دیگر از زمانی که از نظر سیاسی خودم را شناختم با استالین و شیوه های استالینی مخالف بودم. از دوستان نزدیک آن دوران (و امروز) من یکی اکبر ذکاوتی است که در این مورد بحث ها داشتیم. نظرات دوست عزیز دیگرم هوشنگ عیسی بیگلو در مورد آزادی و بشرگرایی نیز در شکل گیری دیدگاه هایم تأثیر داشت. مخالفت با استالین مرا با تروتسکی و آثار او آشنا ساخت. پیش از زندان با برخی از آثار تروتسکی از جمله کتاب “زندگی من” او ترجمه ی هوشنگ وزیری و کتاب های دیگرش چون “انقلاب مداوم” و”یادداشت های روزانه” و همچنین یک کتاب سه جلدی توسط ایزاک دویچر درباره ی تروتسکی آشنایی پیدا کردم. کتاب اخیر عناوین ذیل را برخود داشت:”پیامبر مسلح”، “پیامبر بی سلاح” و”پیامبر مطرود”. با این پیش درآمد ذهنی بود که من چه در زندان قزل قلعه و چه در زندان قصر با بروبچه های زندانی در مورد استالین بحث می کردم و سعی داشتم به بچه ها بقبولانم که هیچ کس به اندازه ی استالین به جنبش سوسیالیستی ضربه نزده است چرا که “استالین کمونیسم را با جنایت و آدم کشی مترادف ساخت.” در آن دوران کمتر کسی بود که با نظر من موافق باشد. اسم تروتسکی مترادف شده با یک فرد “خائن به جنبش کمونیسم بین الملل”. یک روز که با یکی دو نفر از بچه ها، در حیاط زندان قصر در رابطه با تروتسکی بحث داشتیم، داود که ناظر بحث ما بود رو کرد به من وگفت:

زنده یاد داود مدائن

ـ “من نمی دونم این که تو درباره اش حرف می زنی کی بوده ولی فکرمی کنم آدم درست و حسابی نبوده”

من ازکوره در رفتم وگفتم:

ـ “تو دیگه حرف نزن. تو که این چیزا حالیت نیس. تو که نمی دونی این آدم کی بوده چطور می گی درس و حسابی نبوده؟”

داود دمغ شد و هیچ نگفت. فردا روز دیدم داود با من سرسنگین است. به او گفتم:

ـ “چه شده با من این قدرکج خلق شده ای؟”

ـ “تو به من گفتی که هیچ چیزی حالیم نیس….”

دیدم حرف بدی زده ام. از داود معذرت خواستم و زنگ غم را از دلش زدودم. داود عذرخواهی مرا پذیرفت و دوباره برادروار راه رفتیم و از بسیاری از چیزها سخن گفتیم.

یک بار داود به نوعی در دعوای بین من و هبت معینی چاغروند واسطه شد. هبت و من با هم دوستان بسیار صمیمی بودیم وگه گاه در مورد استالین و تروتسکی بحث می کردیم. از آنجا که پاسبان ها هم درحیاط زندان قدم می زدند و هم دربندها و حتی وارد اتاق ها می شدند و به بحث ها گوش می داند و گزارش می کردند، ما در بحث ها از اسامی مستعار استفاده می کردیم مثلاً هبت به استالین نام زعفرجن داده بود و به تروتسکی نام عبدالرحمن جن. هبت به روانشناسی علاقه ی زیادی داشت و یک کتاب روانشناسی به زبان انگلیسی که چاپ پروگرس مسکو بود را مطالعه می کرد. از آنجا که انگلیسی من بهتر از او بود، هبت مرتباً اشکالات انگلیسی خود را با من درمیان می گذاشت در مورد مقولات روانشناسی بحث می کرد. رابطه عالی هبت با من به خاطر سفارش روزنامه ی رستاخیز توسط زندانیان سیاسی سخت شکرآب شد. مدتی بود که شاه احزاب ایران نوین و مردم و ایرانیان را منحل کرده و سیستم تک حزبی را با تأسیس حزب رستاخیز برقرار ساخته بود. ارگان حزب رستاخیز روزنامه ای بود به نام رستاخیزکه تلاش رژیم برآن بود که آنرا در بین روشنفکران جا بیندازد. یک روز سرهنگ زمانی به بچه های زندانی اعلام داشت که می توانید هرچند نسخه که بخواهید از روزنامه ی رستاخیز را سفارش دهید. یادش به خیر غلامرضا زمانیان (به اسم مستعار”آقا”) که از بچه های گروه فلسطین بود و انسانی بسیار مقاوم،  نزد من آمد وگفت:

ـ “ما به عنوان زندانیان سیاسی مخالف رژیم باید ورود روزنامه ی رستاخیز را تحریم کنیم.”

من با نظر او بی قید و شرط موافقت کردم. موضوع بین بچه ها به بحث گذاشته شد. از آنجا که امکان بحث عمومی وجود نداشت بحث ها به صورت دو یا سه نفره بود و درنهایت رأی گیری مخفی. هبت با نظر ما مخالف بود و اصرار می کرد که:

ـ “ما باید از هر چیزی که ما را به دنیای بیرون پیوند دهد و خبر برساند مدد بجوییم.”

آقا و من این دیدگاه را فرصت طلبانه قلمداد کردیم. من سر هبت داد کشیدم که:

ـ “درست مثل این است که تو توی زندان هیتلر اسیر باشی و به دست خود کتاب “نبرد من” نه تنها برای خودت بلکه برای بقیه ی زندانی ها سفارش بدهی.”

پس از بحث و کشمکش فراوان نظر هبت پیروز شد. آقا نزد من آمد وگفت:

ـ “عمو ببین سر وکار ما زندانیان سیاسی به کجا رسیده که به دست خودمون روزنامه ی رستاخیز سفارش می دهیم.”

احساسات چنان بر من غلبه کرد که نزد هبت رفتم و هر چه از دهانم در می آمد به او گفتم. رابطه مان قطع شد. از آن پس هبت نه با من بحث روانشناسی داشت و نه می توانست لغت انگلیسی بپرسد. داود بین ما دو تن موضع بی طرفی اتخاذ کرده بود. بعد از چند روز داود کاغذ و قلم به دست نزد من آمد وگفت:

ـ “عمو معنای این لغت های انگلیسی رو برام بنویس”

چند روز این کارتکرار شد. یک روز داود تعداد زیادی لغت و اصطلاحات روانشناسی برایم آورد که معنی کنم. نگاه به اتاق روبروکردم. چشمم به هبت افتاد. کاغذ را به داود پس دادم و با صدای بلند به طوری که هبت بشنود به داود گفتم:

ـ “برو به همون پدرسگی که اینا رو بهت داده بگو خودش بیاره!”

داود کاغذ را به اتاق روبرو برد و به هبت داد و چیزی در گوشش زمزمه کرد که من نشنیدم. هبت نوشته را نزد من آورد. یکدیگر را بوسیدیم و صلح کردیم. امروزکه سال ها از این ماجرا گذشته تصدیق می کنم که حق با هبت بوده است. ما چگونه می توانیم با دشمن مردم مقابله کنیم اگر او را نشناسیم و بهترین راه شناخت از طریق ارگان خودش است.

در زندان بود که داود خود را شناخت و به خودآگاه خویش دست یافت. او انسانی بود وارسته، صمیمی و عاشق که بر قلب ها حکومت می کرد. همه او را دوست داشتند و او از همه یاد می گرفت. داود زیبایی اندام، صورت و سیرت را درهم آمیخته بود. داود از نادرترین انسانهایی بود که پندار وگفتار و کردارشان با هم انطباق دارد. او انسانی بود پاک و بی هیچ شیله و پیله. داود یکی از مقاوم ترین بچه های زندان بود که همواره جلو پلیس زندان می ایستاد و از این لحاظ بود که مرتباً او را از زیر هشت (دفتر زندان) صدا می زدند، به میله های بیرون زندان آویزان می کردند و کتک می زدند. ژست های آشتی طلبانه ی فرهت با مقامات زندان باعث شد که داود به طورکلی از فرهت ببرد. یک روز داود را ملول و پکر دیدم. او را به گوشه ای از حیاط بردم وگفتم:

ـ “چه شده؟ چرا اینقدر دمغی؟”

داود آهی کشید و گفت:

ـ “فرهت آبرومون رو برد. افسرهای زندان آوردنش توی حیاط زندان و او با صدای بلند گفت گه خوردم، غلط کردم”

داود را در حدود فروردین ۱۳۵۸ در ستاد سازمان چریک های فدایی خلق در خیابان میکده دیدم. سوگمندانه در آن دوران بروبچه ها آنقدر سرشان شلوغ بود که دوستان قدیمی را تحویل نمی گرفتند. حتی بزرگواری مثل ابوالفضل قزل ایاغ یک کیف سامسونیت در دست داشت و وقت نداشت که یک ربع ساعت با من حرف بزند. یکی دیگر از بچه ها که در زندان قصر شاگرد من بود و هم به او تاریخ درس می دادم و هم اقتصاد سیاسی، در رده کادر بالای سازمان درآمده بود. با شور و شوق به دیدن او در خیابان میکده رفتم. او مرا بغل کرد و بوسید وگفت:

ـ “عمو می بخشی اگه ما نمی تونیم به تو برسیم ولی در عوض به خلق می رسیم.”

تنها داود  و احمد عطاءاللهی را دیدم از نظر صمیمیت، همدلی، خنده و شوخی هیچ فرقی با دوران زندان نکرده بودند. یک روز بچه ها خانمی را که در محله اش دستگیرکرده بودند به ستاد آوردند و گفتند که با محمدی ساواکی معروف همکاری داشته است. داود مأمور بازپرسی از خانم شده بود. داود چند سؤال معمولی از آن خانم کرد و خانم به داود گفت:

ـ “آقا من پنجاه سالمه!”

داود نگاهی به سرتا پای خانم انداخت و گفت:

ـ “خوب ماندی ها!”

من به داود گفتم:

ـ “برو بذار من با خانم صحبت کنم.”

من به خانم اطمینان دادم که از جانب بچه ها هیچ آزاری به او نخواهد رسید. سپس از خانم خواستم که به طورکامل خودش را معرفی کند و از اعضای خانواده، شغلش و فعالیت های روزانه اش سخن بگوید و اینکه آیا آقای محمدی را می شناسد یا خیر؟  به او توصیه کردم که اطلاعات درست بدهد چرا که بچه ها در مورد درستی و نادرستی اظهارات او تحقیق خواهند کرد. خانم دست و پای خود را گم کرد وگفت:

ـ “می دونی آقا من اصلاً اهل سیاست نیستم. من بهائی هستم.”

به او گفتم که دوست دارم چند سؤال در مورد دیانت بهایی از او بپرسم و ببینم سرکارخانم چقدردرباره ی مذهب خود آگاهی دارند. سپس پرسش های ذیل را مطرح ساختم:

ـ “تاریخ نبیل زرندی را خوانده ای؟”

ـ “صبح ازل با بهاء الله چه نسبتی داشته؟

ـ “ضیائیه خانم کی بوده؟”

ـ “می توانید نقش شوقی افندی را درترویج دیانت بهایی توضیح دهید؟”

خانم بجای اینکه جواب پرسش های مرا بدهد، گفت:

ـ “اشتباه نکنم آقا شما خودتون بهایی هستید.”

گفتم:

ـ “نه سرکار خانم من بهایی نیستم؛ من کم و بیش تاریخ را خوانده ام.”

ـ “تعارف نکنین؛ شما بهایی هستین.”

ـ “نه نیستم….”

در این زمان سروکله ی داود پیدا شد. مرا به کناری کشید و درگوشم زمزمه کرد:

ـ “عمو بچه ها میگن ولش کن بره؛ بچه ها که نمی تونن اونه اینجا نگه دارن؛ مجبورن بدهندش تحویل کمیته امام. اونجا هم معلوم نیس چه بسرش بیارن!”

گفتم: ـ “باشه ولی صبرکن!”

خانم که بسیار با هوش بود به محض آنکه برگشتم بطرفش گفت:

ـ “آقا گفت که خانم را ولش کنید بره؟”

یکی دو دقیقه خانم را اندرز دادم و بعد تا دم در او را همراهی کردم و فرستادمش بیرون.

روزی که خبر اعدام داود را شنیدم دنیا در نظرم تیره و تار شد. اندوهی به گرانی کوه بر وجودم سنگینی کرد. افسوس خوردم که چرا باید انسان گلی مثل داود بمیرد و من زنده بمانم. بارها و بارها پرسشی وسواس گونه تن و جانم را فرسوده اند: “داود در آخرین لحظات زندگیش به چه فکر می کرده است؟”

داود عاشق زندگی و آزاد زیستن بود و با امضای بی چون و چرای مرگ پیوستگی خود را با اعتقاداتش به اثبات رسانید. بیائیم همانطور که داود می خواست برای داود و داودها و به جای آنان زندگی کنیم و ارزش هایی را پاس بداریم که آنان به خاطرشان طعم گلوله آتشین جلادان خون آلوده دهان بشریت را چشیدند. داود و داودها همیشه زنده اند. به قول پابلو نرودا:

آنها نمره اند

آنها در میان دود باروت ایستاده اند

سرفراز چونان گدازه های سوزان

تورنتو ساعت یک بامداد روز ۱۶ فوریه ۲۰۱۲