عباس شکری

گزارش از شهر ژوهانسبورگ

بخش اول

نام آفریقای جنوبی با یک موضوع و یک نام گره خورده؛ یکی “آپارتاید” و دیگری «نلسون ماندلا» که این آخری به قول خودشان نماد و تندیس رهایی از آپارتاید است. سودای سفر به جنوبی ترین نقطه ی جهان برای کسی که در شمالی ترین نقطه ی جهان زندگی می کند، از سر تصادف پیش آمد و به قولی توفیق اجباری بود. برخلاف غربی ها که پیش از سفر حداقل یک کتاب در مورد مکانی که قرار است دیدارش کنند، مطالعه می کنند، به درجه ی هوا از طریق اینترنت بسنده کردیم و راهی شهر ژوهانسبورگ شدیم. شهری که در ماه جون و جولای محل مسابقات جهانی فوتبال بود و نبض تپینده ی آن در جای جای جهان حضور داشت و اشک ها و لبخندها را تجربه کرده بود. شهری با ده میلیون نفر جمعیت که در بدو امر اصلا باور نمی کنی که این شهر این همه جمعیت را در خود جای داده باشد. شهر از خیابان های وسیع و بلوار مانند و اتوبان های مدرن برخوردار است و از ترافیک مگر در ساعات اولیه صبح و بعدازظهر که آغاز و پایان کار اداری است، خبری نیست. در مجموع چنان شهر خلوت است که برای من در روز اول دل آزار به نظر می آمد. شهر به دو بخش سفید و سیاه نشین تقسیم شده و از بدیاری ما، هتل محل اقامت مان در بخش سفید نشین واقع شده بود و در آنجا خانه ها انگار که در شهر واقع نبودند و بیشتر به مزرعه شباهت داشتند و دور از هم. عبور و مرور هم مگر با ماشین های لوکس در خیابان های خلوت، وجود نداشت. گاه گاهی شاید زن یا مرد سیاه پوستی که از آنها در ذهن هر توریستی هیولا می سازند، در خیابان یا مشغول جمع کردن آشغال بود یا در حال عبور برای کاری آن هم پیاده. گفته بودند که به هیچ وجه تنها به خیابان نروید و از سیاهان هم پرسشی نکنید. کاری که ما کردیم و مگر خوشرویی و دریافت کمک لازم برای پیدا کردن آدرس، هیچ اتفاق خاصی رُخ نداد. با همسرم که قرار بود در کنفرانس جهانی بیماری های کودکان شرکت کند به شهر ژوهانسبورگ رفته بودیم و برای مان هم فال بود و هم تماشا. تجربه ای بود که هرگز فراموش اش نمی کنیم. نام آفریقا عجین است با گرما و خشکسالی، اما در روزهایی که ما آنجا بودیم از گرما خبری نبود و حتا از هوای شهر اسلو هم سردتر بود. شب ها حتا درجه ی حرارت به زیر صفر می رفت.

وارد فرودگاه که شدیم خبری از هیاهوی ماه پیش نبود. فقط هواپیمای ما فرود آمده بود و فرودگاه خلوت می نمود. سوار تاکسی که شدیم، باب گفتگو با راننده که سیاه بود را باز کردم و از او پرسیدم که حال و روزگار چطور است؟ گفت بد نیست و قوت لایموتی برای خانواده اش دست و پا می کند. همین جا هم بگویم که برای آن که مبادا ما را بیخود در خیابان ها پیچ و تاب دهد، طوری حرف زدم که انگار من اینجا بوده ام و خیابان ها را هم می شناسم! از او پرسیدم که اوضاع تبعیض نژادی چگونه است که در پاسخ گفت:”اگر منظورتان مقایسه با پیش از «ماندلا» است که خوب خیلی تفاوت دارد. پیش از ماندلا من حق نداشتم که راننده باشم، اما به یمن سرسختی های «ماندلا» و مقاومت و پشتیبانی مردم، امروز من سیاه می توانم راننده باشم و حتا مالک تاکسی”. در مورد این که اوضاع اقتصادی چگونه است می گوید: “خوب هنوز سفیدپوستان مالک صنایع و کارخانجات هستند و ما سیاه ها در رده های پایین تری مشغول به کار، اما آینده این وضعیت را هم تغییر خواهد داد.”

به هتل محل اقامت می رسیم. در میز پذیرش همه ی آنهایی که کار می کنند سیاه هستند. با خود گفتم حتما صاحب این هتل سفیدپوست است. هتل مجللی است و از همه ی امکانات هم برخوردار.

در محل برگزاری کنفرانس، روی دیواری نام شرکت کنندگان را زیر پرچم کشورشان نشان می دهد. دو نام نروژ و ایران برایم خیلی جذاب می نمود؛ از ایران هشت نفر شرکت کرده بودند و از نروژ هم هشت نفر. فقط با دو نفر از ایرانیان که یکی متخصص کودکان بود و دیگری هم مدیر فروش آشنا شدیم و گپی زدیم ولی نتوانستیم بقیه را ببینیم. البته دیدیم اما انگار که آنها با ما قهر بودند و سراغ ما نیامدند. برنامه های افتتاحیه با رقص و موزیک آفریقایی همراه بود و سخنرانی خانم دکتری که برایم ضمن تازگی، از جذابیت خاصی هم برخوردار بود. او ادعا می کند که مهد حضور انسان در کره ی خاکی، آفریقای جنوبی است و برای این ادعای خویش هم مدارکی دارد از غارهایی که معروف اند به “Sterkfonteil caves”. او می گوید که اگر به آزمایش های «DNA» مراجعه کنیم، همه ی ما متوجه خواهیم شد که پدران مان اهل آفریقای جنوبی اند و در فیلمی که نشان می دهد، پس از آزمایش های انجام شده، همه را به حیرت وامی دارد که آنها هم ریشه در خاک آفریقا دارند.

با یک شرکت توریستی قرار گردش چهار روزه در شهر می گذاریم که فردای آن روز خانمی سیاه پوست با ماشینی شیک و مدرن و سیاه رنگ در هتل منتظر ما بود. هم او گفت که در چهار روز آینده راهنمای ما در شهر خواهد بود. خودش را «متا» معرفی می کند و مادر سه فرزند. بعدها فهمیدم که ماشین ازآن خودش است و برای شرکت توریستی کار می کند و از کار و درآمدش هم راضی بود.

در طی این چهار روز ضمن حرف های معمول که با هم داشتیم از او پرسش هایی می کردم تا اوضاع کشور دستگیرم شود. او گفت که آپارتاید اگرچه دیگر مثل سابق نیست، ولی هنوز در جاهایی چهره می نماید؛ مثلا از تفاوت دستمزد بین سیاهان و سفیدها گله داشت که چرا با وجود آن که دولت فعلی یک دست سیاه است هنوز هم دو نفر با شایستگی های برابر بر اساس رنگ پوست شان دستمزد می گیرند! او گفت که حقوق سفیدپوستان در شرایط برابر بیشتر از سیاه پوستان است و علت آن را هم نمی دانست.

پیش از این گفتم که همه از ناامنی شهر در هنگام شب صحبت می کردند و این که شهر بعد از ساعت شش بعدازظهر عملا تعطیل است و خلوت. علت اش را پرس و جو کردم، دختر سیاهی که در هتل نظافت کار بود، گفت: “سفیدپوست ها هنوز هم با همان سیستم آپارتاید با ما رفتار می کنند و فکر می کنند که ما برده ی آنها هستیم.” او گفت که فشار و اذیت و آزار البته که مثل سابق نیست اما دل ما سیاه ها پر است از درد. دردهایی که به این زودی التیام نمی گیرند. این دختر در پاسخ این پرسش که چرا شهر ساعت شش بعدازظهر خلوت می شود و همه از ناامنی صحبت می کنند، گفت: “خوب وقتی سفیدها آزار جسمی و جنسی سابق را تبدیل به آزار روحی کرده اند، بر دل ما سیاه ها درد سنگینی سایه می افکند، توقع دارید چه بشود؟ من خودم علیرغم دل شکستگی ام هرگز حاضر نیستم به کسی حمله کنم و آزار برسانم ولی باور کنید هرگاه سفیدپوستی را تنها و در محله ای خلوت می بینم، دلم می خواهد که به او حمله کنم تا شاید بار سنگین درد و زجر و ستم را که بر دوش هایم سنگینی می کند، کمتر کنم”. از درآمدش می پرسم که می گوید این از رازهای من است و به هیچ کس نمی گویم! همین پرسش را از هر کس که پرسیدم با همین پاسخ روبرو شدم و فهمیدم که این هم از حرامزادگی سیستم آپارتاید است که به طور پنهان در جامعه عمل می کند. برای تعیین حقوق با هر کس به طور انفرادی صحبت می کنند و قرارداد می نویسند و قرار می شود که با دیگران از میزان حقوق و دستمزد خود صحبت نکنند که مبادا در اختلاف حقوق و دستمزدی که بین کارکنان با شرایط برابر وجود دارد، دیگران آگاه شوند و چه بسا که موجب اعتراضاتی گردد.

“سویتو” محله ی سیاه پوستان

به محله ای در شهر ژوهانسبورگ می رویم که «سویتو» نام دارد و محل زندگی “نلسون ماندلا” بوده است. در این بخش شهر که تقریبا نیم ساعت از مرکز شهر فاصله دارد، بیش از چهار میلیون نفر ساکن اند که نود و هشت درصد آن را سیاهان تشکیل می دهند. در همین منطقه از شهر هم اکنون سیاهان به چند بخش تقسیم شده اند؛ سیاهان طبقه ی متوسط، سیاهان ثروتمند و سیاهان فقیر. سیاهان فقیر نیز خود به دو دسته ی بیکار و کارگر تقسیم می شوند. در منطقه ی «سویتو» محله ای وجود دارد که چهل هزار نفر ساکن دارد و به قول راهنمای محلی نود و هشت درصد آنها بیکار هستند. خانه ها در بهترین شرایط گلی اند و در غیر این صورت از حلب و پلاستیک ساخته شده اند. در اتاقکی به مساحت هفت تا هشت متر پیرزنی زندگی می کند با پنج فرزند و دو نوه اش که همگی هم بیکارند. تنها ممر درآمد آنها همین است که توریست ها شاید به آنها سری بزنند و کمک شان کنند. در این محله که تنها یک شیر آب دارد برای همه ساکنان، اسباب بازی بچه ها تکه سیمی است که در هم گره خورده و به عنوان ماشین روی زمین کشیده می شود. کوچه ها همه خاکی اند و امکان مدرسه وجود دارد، اما باید حداقل دو کیلومتر برای رسیدن به مدرسه پیاده روی کنند. این در حالی است که در بخش سفیدنشین شهر، سرویس های مجهز کودکان را به مدرسه می برد و در مدرسه ها هم همه نوع امکانات وجود دارد. مدرسه ای در منطقه ی سیاه پوستان می بینیم که حتا برای معلم هم یک صندلی برای نشستن وجود ندارد و تخته سیاه قسمتی از دیوار اتاقک است. این تفاوت ها است که آن دختر نظافتچی از آن حرف می زند که امروز دیگر ما را در خیابان نمی زنند، اما با نگاه شان و کردارشان در دل هامان درد می آفرینند. راهنمای محلی می گوید؛ باید صبر داشت و با همه ی مشکلات بچه ها را به مدرسه فرستاد تا بتوانند آینده خود و جامعه را نوعی دیگر رقم بزنند. همین که امروز مدرسه ای هست خود نعمتی است. در پاسخ این که با وجود رقم بالای بیکاری معاش این چهل هزار نفر چه می شود؟ می گوید: “در اینجا انجمنی وجود دارد که همه ی آنهایی که درآمدی دارند بخشی از درآمدشان را برای کمک به دیگران به صندوق انجمن می ریزند و از این طریق می شود تکه نانی بخور و نمیر برای همه تأمین کرد. سیاه ها اگر قرص نانی دارند و بدانند که هم نوع شان گرسنه است حتما قرص نان شان را با او تقسیم می کنند”.

خانه ی ماندلا

در قسمت دیگری از منطقه ی پهناور «سویتو» به بخشی می رسیم که معروف است به «خانه ی ماندلا». تا زمانی که ماندلا در زندان بود همسر سابق همراه با دختران اش در همین خانه زندگی می کردند. حتا پس از آزادی از زندان اولین جایی که پای گذاشت همین خانه بوده که اکنون موزه شده و قبله گاه همه ی توریست های شهر ژوهانسبورگ است. ماندلا یازده روز پس از آزادی از زندان را در همین خانه زندگی کرده و به علت ناامن بودن او را به محل دیگری منتقل می کنند. خانه ی ماندلا از هر نوع زرق و برق بری است. یک اتاق خواب، هال و آشپزخانه و حیاطی کوچک همه ی آن چیزی بوده که رهبر مقاومت مردم آفریقا داشته است. در اتاق خواب او خبری از تخت دو نفره نیست. از راهنمای مخصوص این خانه می پرسم که چرا فقط یک تخت وجود دارد که او ضمن این توضیح که به علت نبودن امنیت و احتمال حمله نژادپرستان، ماندلا و همسرش بر دو تخت مجزا که هر یک در یک طرف پنجره ای قرار دارد که به بیرون مرتبط است، می خوابیده اند. در این خانه سادگی فریاد می زند و چشم هر بیننده ای را خیره که مقاومت در برابر ظلم نیاز به انسانیت دارد و اندیشه والا، نه خانه ی بزرگ و مال و منال. در نزدیکی خانه ی ماندلا هم خانه ی مسکونی خانواده ی کشیش معروف آفریقایی دزموند توتو است که او هم برنده ی جایزه ی صلح نوبل شد.

میدان مبارزات دانش آموزان

از خانه ی ماندلا راهی میدانی می شویم که در سال ۱۹۹۰ محل تجمع دانش آموزان سیاه پوست بوده است و راهپیمایی آرام اعتراضی آنها به خاک و خون کشیده شده است. تندیس فوق العاده زیبایی در یادبود کسانی که در آن روز و در آن میدان کشته شده اند ساخته شده است که علاوه بر علامت وحدت و دوستی و یاد همه ی آنهایی را که کشته و یا مفقودالاثر شدند، زنده نگه می دارد. راهنما درباره ی دیوارهایی که با فاصله های معینی ساخته شده اند و بین آنها شکاف هایی وجود دارد، چنین توضیح می دهد که شکاف ها نماد گمشدگانی است که هرگز جسدشان پیدا نشد. هنگامی که آفتاب از پشت این دیوارها می تابد، اگرچه وجود سنگ و آجر و سیمان مانع تابش خورشید به تندیس میان میدان می شود، اما از ورای این شکاف ها نور که همان یاد گمشدگان است بر تندیس می تابد و اجازه نمی دهد که یادشان هرگز فراموش شود. با دیدن و توضیحات راهنما به یاد همه ی کسانی می افتم که در خیابان های ایران نه به دست سفیدپوستان که به دست هموطنان قدرت طلب شان به خاک و خون کشیده می شوند و مردم هم اگر یادی از آنها می کنند در همان چند روزی است که گرماگرم کنش هستند و بعداز آن نه که فراموش شوند، اما کمتر در یادها می مانند. آخر شاید بعدتر بگویم که کلید موفقیت سیاه پوستان علاوه بر رهبری منسجم و قوی ماندلا و هم فکرانش، تداوم حرکت مردم بود که با وجود آن که هر روز در راهپیمایی ها آزار و اذیت می شدند، دستگیر و زندانی می شدند و در زندان ها هم شکنجه و کشته می شدند، مردم باز هم به خیابان ها می آمدند و از مبارزه آرام اما مداوم خود دست نمی کشیدند. در فیلمی که در خانه ی ماندلا پخش می شد، دختر ماندلا می گوید: “ما در برابر نیروهای پلیس سراپا مسلح، تنها دستان و سنگ های روی زمین را داریم. ما هرگز در برابر نیروهای تا بن دندان مسلح، دست به اسلحه نخواهیم برد که مبارزه را از ماندلا و گاندی آموخته ایم”. او این سخنان را در برابر جمعیتی بزرگ بیان می کند که قرار است همان روز برای احقاق حقوق شان در خیابان های ژوهانسبورگ دست به اعتراض بزنند. او در جایی دیگر می گوید: “اگر مبارزه تداوم نداشته باشد، نیروهای دشمن فرصت پیدا می کنند تا خود و آرایش نظامی شان را سازمان دهند و سرکوب را شدیدتر کنند. باید چنانچه ماندلا می گوید، مبارزه منحصر به ژوهانسبورگ یا کیپ تان نباشد که در این صورت سیاه پوستان این دو شهر قربانی خواهند شد و بردگی شدیدتری بر مردم سایر شهرها مستولی”. این درس ها را باید به گوش مردمی خواند که در ماه های گذشته پا به میدان گذاشتند، اما حضورشان پیگیر نبوده است. نه. کنار گود ننشسته ام و بگویم لنگش کن. اگر همین حضور هر روزه و سراسری در سال پنجاه و هفت نبود مگر سقوط شاه (در اینجا کاری به درستی یا نادرستی کل جریان ندارم) امکان پذیر می بود؟

موزه ی آپارتاید

در مورد آپارتاید یا تبعیض نژادی خیلی خوانده بودم، اما دیدن موزه ی آپارتاید در آفریقای جنوبی چیز دیگری است. بُعد دیگری از بی رحمی و رفتارهای غیرانسانی در قرن بیستم را نشان می دهد. کشف معدن های طلا به جای این که موجب گشایش امکانات برای تحول زندگی در همه ی حوزه های زندگی و برای همه ی مردم بوده باشد، موجب بردگی و برخورد به انسان ها بر اساس رنگ پوست شان شده است. پیش از کشف معادن طلا تعداد زیادی سفیدپوست در آفریقای جنوبی زندگی نمی کردند، اما طی یازده ماه تعداد آنها به صدهزار نفر می رسد که ثروتمندان شان حتا در بدو امر از گرده ی سفیدپوستان فقیرتر هم کار می کشیدند که کار حتا به اعتصاب در معادن می کشد و تعطیلی آنها، اما به تدریج هم پیمانی سفیدپوستان، زندگی تلخ و روزهای سیاهی را برای سیاهان، کسانی که مالک اصلی سرزمین و حتا طلاهای مدفون در آن بوده اند، رقم زد. آنچه در بدو ورود به موزه ی آپارتاید، توجه ام را جلب کرد و حتا موجب حیرت ام شده بود، ورود دو در یکی برای ورود سفیدها و دیگری برای سیاه ها است. با راهنمای مان که خود نیز سیاه هست وارد گفتگو می شوم که در موزه ی آپارتاید، هنوز تبعیض وجود دارد؟ او هم تعجب می کند و از او می پرسم که من سبزه هستم، حالا باید از کدام در وارد شوم، در ویژه ی سیاه ها یا در سفیدها؟ پشت بلیت ورودی را نگاه می کنم که نمی دانم چرا بر خلاف میل ام مرا سفید حساب کرده اند. البته می دانم که یکی از دلایل اش، قیمت بلیت برای توریست ها است که خیلی گران تر است از بلیتی که به سیاه پوستان بومی می فروشند. در داخل محوطه ای که به صورت قفس های کوچک و بزرگی ساخته شده و در هر بخش هم با تابلوهای گوناگون؛ ورود سیاهان به قطار ممنوع! ورود سیاهان به رستوران ممنوع! فقط سفیدها حق ورود به این مدرسه را دارند! و … دوران آپارتاید را به توریست ها گوشزد می کنند. در محوطه ای باز که تقریبا پانصد متر هم طول دارد، انواع تابلوهای شیشه ای است که طراحی خاصی هم دارد؛ طراحی این تابلوهای ضخیم شیشه ای به گونه ای است که رفتن سفیدپوستان از قدرت و آمدن سیاه ها و گاه همکاری شان را در ذهن می نشاند. در سالنی بزرگ که به ماندلا اختصاص دارد و دوران آپارتاید، تمام مدت با ویدیو و دیوار نوشته از یک سو عملکرد غیرانسانی سفیدها و از طرفی دیگر سخنان رهبران کنگره ی ملی آفریقا در راه رسیدن به آزادی و رهایی را به نمایش می گذارند. شعارهای رهایی، برابری، انسانیت را مدام در جای جای این موزه می توان شاهد بود. انتخابات آزاد هم نیز از شعارهایی است که پس از سه شعار یاد شده تکرار می شود.

در این موزه بار دیگر یاد آپارتاید مذهبی در خاک وطن افتادم که اگر در اینجا مردم را به سه دسته ی؛ سفید، سیاه و رنگین پوست ها تقسیم کرده بودند و حتا کارت های شناسایی هم بر اساس همین رنگ پوست صادر می شده است، در ایران اولا که زن و مرد را دو موجود مجزا با حقوقی متفاوت قلمداد کرده اند و در بین زنان هم نوعی آپارتاید به وجود آورده اند که باحجاب، بی حجاب و بدحجاب اش نام داده اند و بر این اساس است که در دولت فعلی با آنان رفتار می شود. در عرصه ی وسیع تر هم این آپارتاید از همان روزهای اول انقلاب اسلامی نمود بیرونی داشت و آن هم خودی و غیرخودی کردن ایرانی ها بود. در بین خودی ها هم باز دسته بندی هایی وجود دارد؛ ذوب ولایت شدگان، اصول گرایان و اصلاح طلبان. این تقسیم بندی ها خود نوعی آپارتاید است که در هر یک از این دسته بندی ها که باشی از سود و یا زیان هایی برخوردار خواهی بود، البته با توجه به این که چه کسی بر کرسی قدرت تکیه زده باشد.

تندیسی دیگر هم در محدوده ای به شکل مخروط ساخته شده که در سنت و مدرن بودن مردم ریشه دارد. سقف این مخروط طوری طراحی شده که صلیبی در سقف دارد و از آنها نور به زمین می رسد. راهنمای این تندیس می گوید:”این چهار خطی که نور را به زمین می رسانند، نماد، برابری، دموکراسی، آزادی و انتخابات آزاد می باشند. روی زمین هم تندیسی ساخته شده است به صورت مدور. مشعل هایی وجود دارد که آنها هم چهارگانه اند و نماد؛ امید، قانون، صلح و دوستی می باشند. بر روی این تندیس مدور، ده شعار نوشته شده که در مورد شعارهای ذکر شده می باشند و نور مشعل ها مدام به طور شبانه روزی بر آنها می تابد.

روز ملی زن

نه سنگسار می شوند و نه مجبور به رعایت یا عدم رعایت حجاب اند. حق دارند که زندگی فردی شان را آن گونه که خود می دانند سازمان دهی کنند و بر اساس برنامه های فردی در جامعه حرکت کنند. آپارتاید اگر نه صددرصد که تا حدود زیادی به سر آمده و در جامعه، زنان حضوری چشم گیر دارند. شاید هنوز آن طور که باید از حقوق برابر با سفیدپوستان برخوردار نباشند، اما با مردان سیاه از برابری لازم برخوردارند. در ارث، حضانت کودکان، حق طلاق و قوانین خانواده. به طور کلی قوانین به نفع زنان حتا تصویب شده اند. حالا این که در مناطق دورافتاده ای هنوز هم چند همسری در قبایل وجود دارد، به زمان نیاز دارد تا آن هم آنطور که باید برطرف گردد.

راهنمای روستایی که به طور نمونه برای تجربه زندگی سنتی و روستایی مردم آفریقای جنوبی ساخته شده است می گوید: یادمان باشد که زنان سیاه پوست آفریقای جنوبی این حق و حقوق را به سادگی به دست نیاوردند. آنها در مبارزاتی هم دوش با مردان و گاه برای حقوق زنان به طور مجزا دست به اعتراض زده اند و حاضر نشدند علیرغم سیستم حکومتی آپارتاید هر ناحقی را بپذیرند. به همین خاطر هر سال روز نهم آگوست را «روز ملی زنان» نام نهاده اند و حتا از جمله روزهای تعطیل رسمی کشور است. این روز یادآور اعتراض وسیع زنان آفریقای جنوبی است علیه قانون حمل پاسپورت یا کارت شناسایی معتبر برای اجازه داشتن عبور و مرور در شهر یا روستا در سال ۱۹۶۵ که حکومت آپارتاید سریر قدرت را دراختیار داشت.

در نهم آگوست سال ۱۹۵۶، بیش از بیست هزار زن برای اعتراض به قانونی که موسوم شده بود به “Urban Areas Act” و عملا مدرک عبور و مرور بود، در برابر ساختمان وحدت در شهر پریتوریا به اعتراض و راهپیمایی آرام دست زدند. در این روز زنان شهر و روستا و هم چنین زنانی که برای سفیدپوستها به عنوان خدمتکار مشغول به کار بودند، با همراه داشتن کودکان سفیدپوستی که مسئولیت نگهداری از آنها را بر عهده داشتند به میدان آمدند تا از حقوق خویش دفاع کنند. در این روز زنان طوماری امضا کردند و آن را به فرماندار وقت تحویل دادند و نیم ساعت هم در مقابل فرمانداری به تظاهرات پرداختند. شعار اصلی این روز که بعدها هم ورد زبان همه ی مردم شد این بود: “اگر با زنان مقابله کنی، انگار که مشت بر سنگ بکوبی”.

از سال ۱۹۹۴ این روز به عنوان روز ملی زنان در آفریقا جشن گرفته می شود و در سال ۱۹۹۶ بار دیگر در یادبود پنجاه سالگی اعتراض سال ۱۹۵۴، باز هم زنان در حرکتی اعتراضی شرکت کردند و شعاری دیگر سر دادند که: “زنان هم فکر می کنند، آنها را در تصمیم گیری های عمومی دخالت دهید”.

این شعار در روز نهم آگوست سال جاری هم در سراسر شهر مشاهده می شد و همه ی تلویزیون های محلی ضمن گفتگو با زنان موفق، برنامه های جلوگیری از حاملگی، پیشگیری از ابتلای به ایدز و حفظ سلامت را تبلیغ می کردند. در هیچ یک از این برنامه ها رابطه ی جنسی زنان ممنوع نمی شد، اما راهکارهای جلوگیری از حاملگی، در صورت نیاز سقط جنین و پیشگیری از ایدز به آنان آموزش داده می شد.

اکنون طبق آمار منتشر شده، زنان سهم بزرگی در بازسازی اجتماعی و بویژه اقتصادی دارند و انتظار می رود در سال های نه چندان دوری امور خیلی از کارها غیر از صنعت مدل را در دست بگیرند.

بخش دوم و پایانی در شماره آینده

* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران شهروند در اسلو ـ نروژ است که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.