دوست بی‌مانند من/النا فرانته

یک روز یکشنبه ماه آوریل را به یاد می‌آورم که پنج نفری رفتیم بیرون. لی‌لا،‌ کارملا، پاسکال، رینو و من. ما دخترها تا آنجایی که می‌شد به سر و لباس مان رسیده بودیم. به محض اینکه پایمان را از خانه بیرون گذاشتیم کمی ماتیک و سایه چشم زدیم. سوار مترو شدیم. حسابی شلوغ بود. رینو و پاسکال تمام راه کنار ما ایستاده بودند و مواظب بودند. نگران این بودند که کسی به ما دست نزند. چهره اسکورتهای ما زهر چشم می‌گرفت.

از خیابان تولیدو رفتیم. لی‌لا اصرار داشت که با خط ویا کیارا، ویا فیلانگیری و بالاخره ویا دی میل به پیاتزا آمندو برویم. جایی که آدمهای پولدار و شیک بودند. رینو و پاسکال مخالف بودند، ولی نمی‌توانستند یا نمی‌خواستند دلیلش را بگویند. آنها تنها به این بسنده کردند که زیر لب با لهجه ناپلی آدمهای نامصمم را قرتی و ژیگولو بنامند و به آنها فحش بدهند. ما سه تا دست به یکی کردیم و مصر رفتن شدیم. همان موقع صدای بوقی به گوشمان رسید. برگشتیم نگاه کردیم فیات ۱۱۰۰ سولاراها بود. متوجه دو برادر نشدیم. آنقدر که از دیدن دخترهایی که از توی ماشین برای ما دست تکان می‌دادند شگفت زده شده بودیم. جیگلیولا و آدا بودند. با موهای آرایش کرده و گوشواره‌های پرتلالو و لباس‌های شیکی که به تن داشتند زیبا می‌نمودند. برایمان دست تکان دادند و هلهله کشیدند. رینو و پاسکال صورتشان را برگرداندند. من و کارملا حیرت زده تر از آن بودیم که بتوانیم واکنشی نشان دهیم. لی‌لا تنها کسی بود بین ما که برایشان دست حسابی تکان داد و فریادی از شادی کشید. فیات ۱۱۰۰ در جهت میدان «پله‌‌بی‌‌سی‌تو» ناپدید شد.

مدتی خاموش بودیم. بعد رینو به پاسکال گفت که همیشه می‌‌دانست که جیگلیولا جنده است. پاسکال هم با قیافه‌ای جدی حرفش را تایید کرد. هیچیک نامی از آدا نبردند. چون آنتونیو دوست آنها بود و نمی‌خواستند به دوستشان توهین کرده باشند. کارملا اما کلی بد و بیراه نثار آدا کرد. بیش از هر چیز احساس تلخی به من دست داده بود. آن تصویر قدرت و برتری ـ چهار نفر داخل یک ماشین ـ که به چشم همزدنی از جلوی ما گذشته بود، بهترین شکل تفریح و بیرون رفتن بود. نه مثل ما که پیاده با لباسهای معمولی و بی هیچ پولی در جیب راه افتاده بودیم. دلم می‌خواست برگردم خانه. رفتار لی‌لا طوری بود که انگار اتفاقی نیافتاده بود و اصرار داشت که می‌خواهد برای گردش به همان جایی برود که آدمهای پولدار می‌رفتند. بازوی پاسکال را گرفته بود و می‌خندید و شادی می‌کرد. ادای آدمهای مهم و محترم را در می‌آورد. با لبخندی گشاد بر لبش باسنش را می‌جنباند و ادا و اطوارهای ساختگی از خود نشان می‌داد. پس از کمی دودلی با او همراه شدیم. از اینکه آدا و جیگلیولا در فیات ۱۱۰۰ با سولاراهای خوش تیپ داشتند خوش می‌گذراندند و ما پای پیاده همراه رینو پینه دوز و پاسکال کارگر ساختمانی می‌رفتیم ناراحت بودیم.

این ناخرسندی خاموش ما ظاهرا روی دو پسر همراه ما اثر کرد. نگاهی به هم کردند و آهی کشیدند و تسلیم تصمیم ما شدند. گفتند «باشه» و با ما به طرف ویا کیارا راه افتادند.

مثل گذشتن از مرز بود. یادم می‌آید جمعیت بزرگی گرد آمده بود و سر و وضعشان اسباب حقارت ما می‌شد. با ما خیلی تفاوت داشتند. به نظر می‌رسید این موجودات از هوای دیگری تنفس می‌‌کردند، چیز دیگری می‌خوردند، پوشاک شان را از جهان دیگری می‌خریدند و راه رفتن با ظرافت همراه نسیم را یاد گرفته بودند. چندان که بی‌اختیار ایستاده بودم و سر فرصت داشتم لباس و کفش و مدل عینکشان را، اگر عینکی به چشم داشتند، تماشا می‌کردم و آنها بدون اینکه به من توجهی کنند از کنار من رد می‌شدند. آنها هیچکدام ما را نمی‌دیدند. یا توجه نمی‌کردند. یکی دو بار نگاهشان به ما افتاد. بی‌درنگ با ناخرسندی نگاهشان را برگرداندند. فقط به همدیگر نگاه می‌کردند.

ما همگی این را می‌دیدیم. گرچه هیچکدام چیزی در این باره نگفتیم. یک چیزی را خوب می‌دانستیم. رینو و پاسکال که از ما بزرگتر بودند در این خیابانها تایید چیزهایی را یافته بودند که می‌دانستند. این دریافت آنها را عصبانی و اندوهگین می‌کرد. آنها از اینکه آشکارا می‌دیدند در جایی که مال آنها نیست هستند آزرده شده بودند. ما دخترها این را تازه فهمیده بودیم و احساس گنگی نسبت به آن داشتیم. درست است که ناراحت بودیم اما مجذوب هم شده بودیم. ظاهر ما زیبا نبود اما در این فکر بودیم که اگر راه و رسم آنها را یاد بگیریم، لباس مناسب بپوشیم و آرایش کنیم و ظاهر خودمان را آراسته تر کنیم، زندگی مان چگونه خواهد بود؟ همزمان برای اینکه شب‌مان را خراب نکنیم به لودگی و مسخره کردن روی آورده بودیم.

ـ تو حاضر بودی همچین لباسی تنت کنی؟

ـ نه حتی اگه پول هم به من می‌دادی.

ـ من می‌پوشیدم.

ـ خوش بحالت! عین نون خامه‌ای می‌شدی، مثل اون خانمه. نگاهش کن!

ـ کفشاشو دیدی؟

ـ نگاه کن! یعنی این که پوشیده کفشه؟

همینطور شوخی کنان و خندان رفتیم تا پالاتزو چلاماره. پاسکال که تمام راه می‌کوشید کنار لی‌لا راه نرود، هنگامی که لی‌لا بازوی او را گرفت بی‌درنگ مودبانه دستش را از دست لی‌لا رها کرد. البته گهگاه با او صحبت می‌کرد. معلوم بود که از شنیدن صدای لی‌لا خوشش می‌آید، اما در عین حال کوچکترین تماس با لی‌لا او را به مرز گریه می‌رساند. پاسکال از من پرسید:

ـ توی دبیرستان همکلاسی‌ شبیه اون دارین؟

ـ نه.

ـ پس مدرسه خوبی نیست.

به من برخورد و بی‌درنگ گفتم:

ـ دبیرستان خوبیه.

ـ خوب نیست. اگه شاگردایی مثل اون نداشته باشین، خوب نیست. مدرسه خوبی نیست. مگه نه لی‌لا؟

ـ خوب؟

لی‌لا به دختری اشاره کرد که داشت با یک جوان سیاه چرده بلند قد با پلیور یقه هفت سفید به طرف ما می‌آمد و گفت:

ـ اگه توی مدرسه تون از اینا نباشه مدرسه مزخرفیه!

بعد زد زیر خنده.

دخترک همراه آن مرد سراپا سبز پوشیده بود. کفش سبز، دامن سبز، ژاکت سبز. چیزی که لی‌لا را به خنده واداشت کلاه لبه داری بود که دخترک سرش گذاشته بود. مثل کلاه چارلی چاپلین.

شوخی لی‌لا همه ما را به خنده آورد. وقتی داشتند از کنار ما رد می‌شدند رینو یک شوخی رکیک درباره کلاه دخترک سبز پوش کرد. پاسکال ایستاد. آنقدر خنده‌اش گرفته بود که یک دستش را به دیوار تکیه داده بود که نیافتد. دختر و مرد همراهش یکی دو گام دیگر رفتند و بعد ایستادند. مرد پولیور سفید برتن برگشت ولی دخترک به سرعت جلوی او را گرفت. بازویش را رها نمی‌کرد. مرد بازویش را آزاد کرد و آمد به سوی ما و تعدادی فحش رکیک به رینو داد. آنی بیش طول نکشید. رینو مشت محکمی به صورت او زد و نقش زمینش کرد و با فریاد گفت:

ـ چی گفتی؟ نفهمیدم. تکرار کن. چی گفتی؟ پاسکا، شنیدی به من چی گفت؟

خنده ما بی‌درنگ تبدیل شد به ترس. لی‌لا بلافاصله پرید جلو و قبل از اینکه برادرش لگدی به آن مرد بزند جلوی او را گرفت و کشیدش کنار. باورش نمی‌شد. حالتش طوری بود که باورش نمی‌شد. انگار از کودکی ما تا همین چهارده سالگی تصویری فراساخته می‌شد که سرانجام برایمان روشن بود اما در آن لحظه باورنکردنی می‌نمود. رینو و پاسکال را کنار کشیدیم. دخترک کلاه به سر به دوست پسرش کمک کرد که بلند شود. در همین حال حالت ناباوری لی‌لا به خشم تبدیل شده بود. پس از آنکه برادرش را از او جدا کرده بود خود با ناسزاهای شدیدتر به مرد حمله کرد. بازوی او را گرفت و تهدیدش کرد. رینو با یک دست او را عقب کشید و با خنده عصبی برگشت به سوی پاسکال و گفت:

ـ پاسکا، خواهرم فکر می‌کنه شوخیه. فکر می‌کنه وقتی بهش می‌گم خوب نیس فلان جا بریم، می‌تونه همه را مجبور کنه. فکر می‌کنه همه چیزو خوب می‌دونه.

نفسی تازه کرد و ادامه داد:

ـ دیدین این کثافت به من گفت «دهاتی»! دهاتی؟ هان؟ خواهرم منو آورده اینجا که به داداشش بگن دهاتی. یه دهاتی بهشون نشون بدم!

داشت همچنان نفس نفس می‌زد.

پاسکال در حالی که مواظب پشتش بود گفت:

ـ آروم باش رینو.

رینو هنوز عصبانی بود، اما خودش را کنترل می‌کرد. لی‌لا دیگر آرام شده بود. در پیاتزا دیی ماریتی ایستادیم. پاسکال به سردی رو به کارملا گفت:

ـ شما دخترا برین خونه.

ـ تنها؟

ـ آره.

ـ نه.

ـ نمی‌خوام بات بحث کنم کارمه. برو.

ـ ما بلد نیستیم بریم.

ـ دروغ نگو.

رینو هم در حالی که می‌کوشید خودش را کنترل کند به لی‌لا گفت:

ـ برو. یک کم پول همراهتون بردارین توی راه بستنی بخرین.

ـ با هم اومدیم باهم هم برمی‌گردیم.

شکیبایی رینو ‌سر رفت و لی‌لا را هلی داد و گفت:

ـ بسه دیگه. من می‌گم برو. باید به حرف برادر بزرگت گوش بدی. اگه نری همینجا می‌زنم توی صورتت.

دیدم رینو راستی راستی آماده است که این کار را بکند. لی‌لا را گرفتم کشیدم. او هم فهمیده بود.

ـ به پاپا می‌گم.

ـ به جهنم. بگو. برین دیگه یالا. بستنی هم لازم نکرده.

با دودلی راه افتادیم و داشتیم از سانتا کاترینا رد می شدیم که لی‌لا ایستاد. فکری به سرش زده بود. گفت می‌خواهد برگردد پیش رینو. کوشیدیم راضی‌اش کنیم با ما بیاید، اما به حرف ما گوش نکرد. همان موقع پنج شش پسر را دیدیم که خیلی شبیه آن پسرهای قایقرانی بودند که روزهای یکشنبه نزدیک کاخ دلووو می‌دیدیم. همه شان قدبلند و خوش لباس بودند. بعضی‌هایشان چوبدستی به دست داشتند و بعضی‌ها بدون چوبدست. به سرعت از جلوی کلیسا گذشتند و به طرف پیاتزا رفتند. یکی از آنها همان پسری بود که رینو با مشت کوبیده بود توی صورتش. روی پولیور سفیدش لکه های خون هنوز دیده می‌شد.

لی‌لا خودش را از دست من رها کرد و شروع کرد به دویدن. کارملا و من دنبالش دویدیم. زمانی رسیدیم که رینو و پاسکال داشتند در وسط پیاتزا عقب نشینی می‌کردند و آن پسرهای خوش لباس به دنبال آنها می‌دویدند و با چوبدستی آنها را می‌زدند. فریاد کمک سر دادیم،‌ گریه کردیم. از رهگذران  می‌خواستیم جلوی آنها را بگیرند، ولی چوبدستی‌ها همه را هراسان می‌کرد. لی‌لا بازوی یکی از آنها را گرفت ولی پرتش کردند کنار. پاسکال را دیدم که افتاده بود روی زمین و داشت لگد می‌خورد. رینو را دیدم که داشت با دست جلوی ضربه‌های چوبدستی را می‌گرفت. یک ماشین ایستاد. فیات سولاراها بود. مارچللو پرید بیرون. اول به لی‌لا کمک کرد بلند شود. بعد در اثر فریادهای خشمگین او برای دفاع از رینو پرید میان معرکه. همین موقع میشل از ماشین پیاده شد و صندوق عقب را باز کرد و چیزی مثل یک لوله براق را از آن بیرون کشید و رفت به کمک مارچللو. با چنان حالت خونسرد و درنده خویی ضربه می‌زد که من ترسیدم. آرزو کردم که هرگز چیزی شبیه آن را نبینم. رینو و پاسکال بلند شدند و شروع کردند به زدن طرفهای دعوا و پاره کردن پیراهن‌های آنها و گرفتن گلویشان. نفرت چنان بر آنها مستولی شده بود که چیزی جلودارشان نبود. مردان جوان خوش پوش تارومار شده بودند. میشل به سوی پاسکال رفت. از بینی او خون فواره می‌زد. ولی پاسکال با نهایت خشونت او را از خود دور کرد و صورتش را با آستین پیراهن پاک کرد. خون پیراهنش را رنگ قرمز زد. مارچللو کلیدهایی را که روی زمین افتاده بود برداشت و به رینو داد. رینو معذب از او تشکر کرد. مردمی که تا حالا کنار ایستاده بودند با کنجکاوی جلو آمدند. از ترس خشکم زده بود.

رینو با لحن کسی که درخواستی از سر ناگزیری می‌کند به سولاراها گفت:

ـ دخترها را از اینجا ببرین.

مارچللو ما را به ماشین برد. اول لی‌لا سوار شد که نمی‌خواست و مقاومت می‌کرد. همه مان عقب ماشین روی هم تلنبار شدیم. برگشتم پاسکال و رینو را نگاه کردم که داشتند به طرف ریویرا می‌رفتند. پاسکال می‌لنگید. احساس کردم محله حالا دیگر گسترده بود،‌ همه ناپل را بلعیده بود، حتی خیابانهای آدمهای محترم را. توی ماشین تنش حاکم بود. جیگلیولا و آدا ناخرسند بودند و از تنگی جا گله می‌کردند:

ـ اینجوری که نمی‌شه.

لی‌لا سرشان داد کشید که:

ـ خب پس گم شین، پیاده برین.

نزدیک بود دعوا بشه. مارچللو ترمز کرد. خنده اش گرفته بود. جیگلیولا پیاده شد رفت جلو نشست روی پای میشل. بقیه راه را به همین شکل آمدیم. جیگلیولا و میشل جلوی ما نشسته بودند و همدیگر را می‌بوسیدند. به جیگلیولا نگاه کردم. داشت با حرارت میشل را می‌بوسید. مرا نگاه کرد. رویم را برگرداندم. لی‌لا تا زمانی که به محله رسیدیم چیزی نگفت. مارچللو یکی دو کلمه حرف زد. توی آینه به او نگاه کرد ولی لی‌لا پاسخی نداد. پیش از آنکه به خانه برسیم کمی زودتر پیاده شدیم تا کسی ما را توی ماشین سولاراها نبیند. بقیه راه پنج نفری پیاده آمدیم. به جز لی‌لا که هنوز از خشم به خود می‌پیچید همه مان رفتار دو برادر را ستودیم:

ـ دستشان درد نکند. رفتارشون خوب بود.

جیگلیولا هم مرتب با حالت کسی که چون هر روز در قنادی سولاراها کار می‌کند و آنها را از نزدیک می‌شناسد، می‌گفت:

ـ معلومه. طبیعیه. خب چی فکر می‌کردین؟

یکجا هم با لحن شیطنت باری پرسید:

ـ مدرسه چطوره؟

ـ خوبه.

ـ ولی به اندازه من از زندگی لذت نمی‌بری!

ـ خب یه لذت دیگه ایه.

وقتی او و کارملا جلوی ساختمانشان از ما جدا شدند به لی‌لا گفتم:

ـ آدمای پولدار خیلی بدتر از ماها هستن.

او پاسخی نداد. با احتیاط افزودم:

ـ سولاراها شاید آدمهای لجنی باشن ولی شانس آوردیم اومدن. اگه نه اون دار و دسته ویا دیی میل ممکن بود رینو و پاسکال را بکشن.

سرش را با تاکید تکان داد. از همیشه رنگ پریده تر می‌نمود. چشمهایش سرخ و گود افتاده بود. با حرف من موافق نبود، اما دلیلش را نگفت.