از مجموعه “پشمک و چیلی”اثر یانا فوسن (آلمانی)

از زمانی که به خاطر می آورم همیشه نگران وزن خودم و دیگران بوده ام. همبرگر اکسترا لارج، هات داگ هایی به بزرگی قایق بادی، تارت هایی اندازه تایر خودرو. آخر کار به کجا خواهد رسید؟ چرا هیچکس یک بار به ما فکر نمی کند؟ اما هر چیزی به وقت خودش. شاید باید اول خودم را معرفی کنم؟ اجازه می دهید؟

نام من تورتینا است. یک تارت در حال تولید مرکب از تمشک، خامه و ماسکاپونه از قنادی بوسلمن. یک مغازه قدیمی و خانوادگی در شهر زیبای لوبک. همانطور که گفتم، هنوز در دست تهیه هستم، اما می توانم پیش بینی کنم که به زودی نمونه ی باشکوه از هنر قنادی خواهم بود. به زیبایی تارت شکلاتی قهوه ای تیره که همین حالا تکمیل شده و کنار من روی پیشخوان قرار گرفته است. با آمیزه ای از ترس و احترام سطح براق و گل های رز لطیف ساخته شده از شکلات تلخی را برانداز می کنم که آن را تزیین کرده اند. فوق العاده زیبا.

“شما! شما واقعا زیبا هستید”. نفس بریده نجوا می کنم و در این وضعیت خودم را ناگهان ناقص الخلقه احساس می کنم.

“مرسی”. شکولینا در حال تلوتلو خوردن به جلو  پاسخ می دهد. آیا من چیز خنده داری گفته ام؟ دارم این را از خودم می پرسم که در می یابم  درصد بزرگی از او با الکل ساخته شده است. همین، طبعا یک چیزهایی را روشن می کند.

“علاوه بر این تو هم سر و شکل خوبی داری”. حالا او به من می گوید و من ذوق می کنم. خودم هم خودم را چندان بد نیافته ام. در هر حال صاحب خمیر بیسکویت نرمی هستم که به وسیله شخص رئیس هم زده شده و بر پایه نسخه محرمانه خودش با یک گیلاس لیکور آمارتو درآمیخته که به من عطر ملایم بادام داده است. لایه پروپیمانی از خامه و ماسکاپونه آمیخته با پودر شکر وانیل، عسل، شربت شاتو، میان سه سطح خمیرمایه با ضخامت کاملا مساوی تقسیم شده است. خانم بوسلمن؛ در حالی که همزن را به اطراف من می کشد تا یک تکه خامه لوس را که پا از گلیم خودش فراتر گذاشته به سرجای خودش باز گرداند، با آن چشم های مهربان و آبی نگاهی از بالا به من می اندازد. من، به بالا نگاه می کنم و سپاسگزارم که در دست های هنرمند او هستم.

حالا پوشش آخر می آید. من به حق خوشحالم.

پاول، کارآموز بالابلند قنادی در میدان دید من ظاهر می شود. کلاه نانوایی یی که برای سر او گشاد است، کج روی سرش نشسته و فقط گوش های درازش مانع از آن می شوند که روی چشم هایش سر بخورد. از عقب و چپ و راست کلاه دسته های پر و بلند مو بیرون زده اند. به صورت غریزی سعی می کنم روی پیشخوان کمی به عقب بلغزم. یعنی این پوشش سر سفید یک وسیله جانبی بی معنا و بدون هدف است؟ با نگاهی انتقادی رو به بالا به سمت خانم بوسلمن می نگرم، اما او اصلا به این فکر نمی کند که وظیفه کار آموزش را به او یادآوری کند، بلکه ضمن سپاسگزاری کاسه بزرگ پر از توت فرنگی را از دست او می گیرد. با شور و شوق دعا می کنم که فقط تارهای موی او در آن نیفتاده باشد، اما من شانس آورده ام. رییس، یک لایه میوه ای سرخ و درخشان رویم می کشد که در آن هیچ چیزی که به موجب نسخه جایش آنجا نباشد دیده نمی شود. هیجان زده انتظار تاجم را می کشم. ترکیبی از اصیل ترین شکلات سفید که با ظرافت شکل گرفته است و چند ضربه روی محتویاتم که به کمک آن ذره های از ردیف خارج شده با دقت روی سطح فوقانی نشانده می شوند. لبخند رضایت بر چهره خالق من گویاتر از واژگان اغراق آمیزی است که هنگام دیدن من از زبان شوکولینا خارج می شوند.

در حالی که پاول هر دوی ما را از کارگاه شیرینی پزی به بخش فروش منتقل می کند، شوکولینا، سکسکه کنان لب می زند:”تو در اوج کمالی. زیبایی حقیقی. فوق العاده!” من با نگرانی به عقب روی پاهای بزرگ پاول خیره می شوم و آرزو می کنم که از سر غفلت نلنگد و به من و شوکولینا یک پایان پیش رس روی موزاییک کف کارگاه هدیه نکند. این واقعا موجب تاسف خواهد بود، زیرا اگر فارغ از فروتنی اجازه داشته باشم بگویم: من واقعا زیبا شده ام. تصویری رویایی از یک تارت. قطر من دقیقا بیست و شش سانتی متر و ارتفاعم دوازده سانتی متر شده است. به این ترتیب نه بزرگم و نه کوچک. بلکه درست همان اندازه که باید باشم.

***

حالا پاول با کفش ورزشی بی نهایت بزرگ خودش فشاری به در شیشه ای می آورد و ما را به فضایی بسیار زیبا و سرخ و قهوه ای تیره وارد می کند. با تعجب به پیرامون خودم نگاه می کنم. در مقایسه با نور نئون سرد کارگاه شیرینی پزی، اینجا چراغ های نصب شده روی دیوار گرما و راحتی می پراکنند. عطر قهوه تازه آسیاب شده در فضا پیچیده است و هنگامی که به ویترین یخچالی شیشه ای نزدیک می شویم، عطرهای تازه ای را در می یابم: دارچین و خشکبار، کنیاک و رام، میوه ها و ادویه های گوناگون.

می خواهم به شوکولینا بگویم: “اوه چه باشکوه!” اما درست در همین لحظه چیزی را کشف می کنم که باعث می شود شربت تمشک در لایه هایم یخ ببندد.

“یاالله برین تو، هر دو تون!” پاول این را می گوید و ما را کنار یکدیگر به داخل ویترین سر می دهد. خاموش کنار هم قرار می گیریم. از خلق خوش دیگر خبری نیست. تنها بیم و هراس باقی مانده است. یک وقتی من دیگر این فشار را تحمل نمی کنم و ترس خورده به کیک گردوی گنبدی سمت راستم متوسل می شوم. یک اثر هنری واقعی. به لحاظ قطر ۴ سانتی متر بزرگ تر از من و روکش شده با لایه ای یکسره از بهترین مارسیپان.

“روز به خیر”! خجالت زده می گویم و تلاش می کنم طوری به حفره ایجاد شده روی همسایه ام خیره نشوم که توجه او جلب شود. بیش از دو سوم بدن زیبای او با جراحی دقیق قطع شده است.

“نه واسه من” با لحنی غم انگیز و صدایی پایین پاسخ می دهد. “آدما امروز واسه گردو و مارسیپان وحشی شده ن. اگه اینطوری پیش بره تا شب دیگه چیزی از من باقی نمونده”.

من وحشت زده به او نگاه می کنم و او می خندد. خنده ای کوتاه و معصوم: “فقط اینطور که با این کرم خامه ای و پوشش میوه ت خوشمزه به نظر می رسی، خیال نکن وضع تو بهتره. آدما چنین چیزی رو دوست دارن. بخصوص حالا که بیرون هم یه کمی گرم شده. و بعدا، وقتی که مجبور می شن خودشون رو از لباس هاشون بیرون بکشن، شکایت می کنن، انگار که ما مقصر بودیم”.

تا می خواهم پاسخ بدهم، صدای زنگ در بلند می شود و یک زن موطلایی با سه کودک مثل خودش موطلایی وارد می شوند. بچه ها بلافاصله به سمت ویترین یخچالی هجوم می آورند و دماغ های کوچکشان را آنقدر به دیواره شیشه ای می فشارند تا صاف شوند.

“مامی، من یه تیکه از اون کیک شکلاتی می گیرم؟”

“من هم، من هم”.

“خواهش می کنم مامی، من اول دیدمش”. آن ها وحشیانه سروصدا به راه انداخته اند و من به خاطر شکولاتیا به وحشت افتاده ام که ناگهان مستی از سرش پریده، می لرزد و شکوه می کند و اگر اشتباه نکنم رنگ پوشش شکلاتی اش کمی پریده است.

“اوه، نه. خواهش می کنم. منو نه”. وحشت زده التماس می کند و در همین حال همسایه دیگرم بار دیگر رشته کلام را به دست می گیرد:

“نترس. اینا کاملا بی خطرن. آدم خیلی زود متوجه این می شه”. در پاسخ نگاه حیرت زده من ادامه می دهد: “مادرشون لاغره و پوست زیبایی داره. تو می تونی از همینجا فرض کنی که کیک روی سفره این ها جایی نداره. من روی کیک پفکی یا کیک آلو شرط می بندم”.

هنگامی که زن پنج قطعه کیک آلو سفارش می دهد، چنان که پنداری از فرمانی اطاعت شود، شکوه و شکایت بچه ها در آن پایین با صدایی لحظه به لحظه بلندتر آغاز می شود.

خانم بوسلمن می پرسد: “خامه هم بذارم؟”

“نه، مرسی. سارا، بن، کوین! بسه دیگه، ساکت. از کیک شکلاتی خبری نیست و این آخرین حرف منه. فهمیدین؟”

“نگفتم؟” این صدای پیروزمند همسایه دست راستی من است. “ضمنا اسم من نوسیناس”.

“تورتینا”. من هم خودم را معرفی می کنم و دوباره به سرعت به پیش رو نگاه می کنم، زیرا بار دیگر به برش بزرگ اندام نوسینا خیره شده ام که در بقیه قسمت ها انحناهایی تمام و کمال دارد. در همین لحظه مشتری زن بعدی وارد می شود و با نخستین نگاه او صدا در ویترین ما بالا می گیرد:

“اوه، نه”!

“اوه، وای”.

“حالا دیگه عمرمون به سر رسیده”. هنگامی که زن چاق و سرخ مو که شلوار جینش به تنگی روکش سوسیس می ماند به سمت ما می آید، آرامش ویترین به هم می ریزد. با مشت های گره کرده روی ران چاق اش درست برابر من می ایستد و چشم هایش از ولع برق می زنند. من از وحشت می لرزم و ناله سر می دهم.

نوسینا به کوتاهی ادعا می کند: “نترس. این بی خطره”.

من زیرلفظی نجوا می کنم: “اما ببین چطوری به من خیره شده. انگار می خواد من رو برداره و با یه لقمه ببلعه”.

نوسینا، با لحنی نیمه جدی و نیمه شوخی پاسخ می دهد: “دقیقا او به احتمال همین کار رو می خواد بکنه”. من از وحشت سربلند می کنم. زن همچنان مرا زیر نگاه گرفته است. از میان شیشه می توانم احساس کنم که چگونه دهانش آب افتاده و  دارد از خودش می پرسد که آیا مزه من دقیقا همانقدر کرمی، خامه ای، میوه ای و آسمانی است که ظاهرم تضمین می کند؟

“من می خوام همینطور که هستم بمونم”. لرزان این جمله را مثل بندی از یک سرود تکرار می کنم: “می خوام همینطور که هستم بمونم. می خوام همینطور بمونم که هستم”.

“حالا دیگه بس کن با آه و ناله”. نوسینا بر من مسلط می شود: “من که گفتم این زن بی خطره”.

“خب تمام وقت به تو که خیره نشده”. بر خودم مسلط می شوم و به مدیتاسیون ادامه می دهم: “من می خوام همونطور که هستم بمونم. می خوام….”.

“روز به خیر”. حالا خالق من از مشتری چاق و چله استقبال می کند. “چیکار می تونم واسه تون بکنم؟ شاید یک قطعه از تارت تمشک خامه ای؟” لحظه ای بعد یک کارد بزرگ آشپزخانه را بیرون می کشد و یکراست به سراغ من می آید. نفس بریده التماس می کنم: “نه. نه. من می خوام همینطور که هستم بمونم….خواهش می کنم. من می خوام…”

“نه. ممنون”. می شنوم که زن پاسخ می دهد و جا خورده به بالا نگاه می کنم. آیا واقعا گفت نه؟ درست است. او چنان غضبناک سر تکان می دهد که تارهای موی سرخش به پرواز در می آیند.

“پس شاید یک قطعه تارت شکلاتی؟” دوباره یک تکان سر.

“گردویی با مارسیپان؟” نگاهی به نوسینا می اندازم، اما او حتی تکان نمی خورد.

“نه. ممنون”.

“اینجا. من رو بردار. من خیلی خوشمزه م”. ناگهان کسی فریاد می زند. از برابر شوکولینا نگاه چپی به همسایه او می اندازم. یک تارت لیکور تخم مرغ که فقط نیمی اش باقی مانده است.”

“چرا دلت می خواد خورده بشی؟” به آهستگی می پرسم، اما او چنان سرگرم جلب توجه مشتری است که اصلا صدای مرا نمی شنود. نوسینا با تحقیر تفسیر می کند: “الکلی و خسته از زندگی”.

“آخ. حالا می دونم”. یک لبخند آمیخته به رضایت بر لبان خانم بوسلمن می نشیند. “کیک گیلاس جنگل سیاه. درسته؟”. آیا رییس به این ترتیب توی خال زده است؟ من با کنجکاوی به صورت گرد مشتری خیره می شوم که حالا سرخ می شود. دانه های عرق کوچک بر پیشانی اش نشسته اند. نگاه ناآرامش به این سمت می چرخد و سرانجام با زحمت و لکنت می گوید: “نه. نه، مرسی. من فقط تماشا می کنم”. روی پاشنه می چرخد و به سرعت از مغازه بیرون می رود.

بهت زده می پرسم: “چش شده؟”

نوسینا، که ناگهان خرسند به نظر می رسد، جواب می دهد: “چی می خوای شده باشه؟ رژیم داره”.

***

من فکر می کنم رژیم چیز خیلی خوبی است. علاوه بر این، برنامه ای است که باعث  طول عمر هر دو طرف می شود. آدم می تواند به وسیله آن میزان کلسترول و خطر سکته قلبی و موارد مشابه را به شدت کاهش بدهد. بگذریم از تاثیری که رژیم بر سرنوشت من و امثال من دارد. ما می خواهیم همانطور بمانیم که هستیم!

با ورود هر مشتری فکر می کنم که حالا دیگر عمرم به سر آمده است، اما به نظر می رسد که من یک فرشته نجات دارم. وقتی که خانم روسلمن کمی بعد از ساعت هفت چراغ ها را خاموش می کند و در قنادی را می بندد، به سختی می توانم شانس بزرگم را باور کنم. من واقعا دست نخورده باقی مانده ام، اما وقتی صدای ناله دلخراش شوکولینا را در کنارم می شنوم شادی از من می گریزد. او شانس چندانی نداشت. ده دقیقه پیش از بسته شدن مغازه یک مرد موسفید آمد و داد دو تکه بزرگ از او ببرند. هنوز با فکر کردن به فریادهایش به خودم می لرزم.

با همدردی می پرسم: “طفلکی! خیلی دردت اومد؟”

او، خرخرکنان می گوید: “نه. در نهایت نه. بیشتر از دست دادن بخشی از اندامم هست که دردناکه”.

“می فهمم، اما از این زاویه تو همونقدر زیبا هستی که امروز ظهر بودی”. سعی می کنم به او دلداری بدهم.

“تو با اون شکل گرد و کاملت راحت می تونی این حرف رو بزنی”. به من نیش می زند.

یکبار دیگر از سر درماندگی می گویم: “اما چهارگوش بودن به تو خوب میاد”.

“جدی؟” شوکولینا با عصبانیت می گوید: “دلت می خواد عوض کنیم؟ ما می تونیم یه تیکه از تو ببریم تا ببینیم خوشت میاد؟”

” احتمالا نه چندان” من با صدای خفه تایید می کنم و دیگر چیزی برای گفتن نداریم. این موضوع مرا غمگین می کند. وقتی که همزمان با هم تولید و به این ویترین منتقل شدیم، با شوکولینا احساس گونه ای وابستگی می کردم. سایر کیک ها و تارت ها به آرامی با یکدیگر پچ پچ می کنند. بیشترشان شکایت دارند که امروز وزنشان کم شده است. آخرین تکیه تارت آقایان سعی می کند با کیک عسلی لاس بزند، اما او تمایلی نشان نمی دهد.

“کیک ها سطحی هستند و تنها به ظاهر علاقه دارند، هریتا!” برای همسایه اش توضیح می دهد که سفره دلش را گریه کنان برای او باز کرده است. “اما داد از وقتی که نوبتشون برسه و دم به دم کمتر بشن. اونوقت همدلی یه تارت عاشق رو آرزو می کنن. فارغ از این که چه سر و شکلی داشته باشه”.

تارت آقایان خرخرکنان سوگند یاد می کند: “من دیگه حتی یک کلمه با عسل حرف نمی زنم”. من که به تازگی برای سرود خودم ملودی ساده ای پیدا کرده ام می خوانم: “من می خوام همین طور بمونم که هستم. می خوام همین طور…”

“می شه لطفا یه کمی آروم تر بخونی؟ اینجا هیچکی نمی تونه صدات رو تحمل کنه”. پورتی، تارت لیکور تخم مرغ، با لحنی محکم مرا مورد خطاب قرار می دهد و من خجالت زده سکوت اختیار می کنم. بعد او ادامه می دهد: یاالله! هرکی می خواد همراهی کنه خوش اومده:”به من توان ببخش تا چیزهایی رو که می تونم تغییر بدم.” اکثر گفت و گوها قطع می شوند و به تدریج تارت ها و کیک ها و بیسکویت ها به همسرایی می پردازند: “به من آرامشی عطا بفرما تا هرچی رو نمی تونم تغییر بدم به همون شکل بپذیرم  و دانایی ببخش تا میان این دو تمیز قائل بشم”.

نوسینا با لحنی تحقیرآمیز به من توضیح می دهد: “او یه گروه همیاری تشکیل داده. من خوشحال می شم اگه او گم و گور بشه. با این که می ترسم نتونم شاهد این لحظه باشم. آخه من خیلی خوشمزه تر از او هستم”.

پورتی سرشار از میل تهاجم صدایش را به سمت بالا می فرستد: “فقط حسودیت می شه چون مثل گوز خشک و ترد هستی”.

نوسینا خطاب به من سوت می زند: “تو هم متوجه شدی که اینجا بوی تخم مرغ گندیده میاد؟”

می گویم: “نه. در نهایت نه”. و به این خاطر نگاهی نابودکننده را به جان می خرم.

صدا این بار از سمت چپ من می آید: “دیدی؟ خوبه دست از سم پاشی برداری. تورتینا از تو پشتیبانی نمی کنه”.

“پیفففف!” همسایه ام با دلخوری به من پشت می کند و من دم به دم ناراحت تر می شوم. مگر چه کرده ام که باید اینطور بین دو جبهه قرار بگیرم؟ از شدت خجالت دوباره شروع می کنم به خواندن تصنیف خودم: “من می خوام همینطور بمونم که هستم. می خوام همینطور بمونم که هستم”.

پورتی با لحنی ملایم می گوید: “من دوست ندارم ناامیدت کنم، اما آرزوت برآورده نمی شه”. و بعد پیشنهاد می کند: “به این دلیل فقط می تونم بهت توصیه کنم که به ما بپیوندی”.

“چی بگم. درست نمی دونم”. پایین و کنار من فریادهای اعتراض بلند می شود:

“ما نمی خوایم اون رو بین خودمون داشته باشیم”.

“حرفش رو نزن”.

“یا اون یا من…”

“بهتر که نمی خواد با ما باشه…”

خجالت زده به اطراف خودم نگاه می کنم و دور تا دور با نگاه های خصمانه روبرو می شوم.

“اما، اما” پورتی می کوشد اوضاع را آرام کند: “چرا اینقدر نابردبار شدین؟”

هریتا گریان می گوید: “آخه اون سالمه. همه منحنی هاش دست نخورده باقی مونده ن. من باید توی میتینگ ها چه احساسی داشته باشم وقتی یه همچین تارت برتری کنارم هست که حضورش کاستی های خودم رو به رخم می کشه”؟

رییس گروه همیاری آرام اما مصمم می گوید: “موضوع این نیست که خودمون رو با دیگران مقایسه کنیم. تورتینا هنوز کامله، من نصفه هستم و از تو فقط یه تیکه دیگه باقی مونده. چیزی رو که نمی تونی تغییر بدی بپذیر”. با صدایی بلندتر ادامه می دهد تا بر ناله های تارت آقایان غلبه کند: “و علاوه بر این، همه ما یه وقتی کامل بودیم. می تونی به یاد بیاری؟”

طنین ناله ها بلندتر می شود: “تو خودت واسه اولین قدم آماده بودی؟  همه ما می دونیم جدا شدن اولین تکه چقدر سخته، نه؟” رییس گروه همیاری به جمع نگاه می کند و اینجا و آنجا غرولندهایی به گوش می رسند. او می گوید: “حالا باز هم مخالف پیوستن تورتینا به گروه همیاری ما هستین؟” ظاهرا دیگر هیچکس مخالف نیست و به این ترتیب نشست بدون اتفاق دیگری به کار خودش ادامه می دهد. اعضای گروه یکی پس از دیگری درباره کاهش وزن امروز خودشان و این که چه احساسی داشته اند گزارش می دهند. در پایان پورتی به خاطر مشارکت همگانی از همه سپاسگزاری می کند و سخنرانی کاملی درباره توافق های ما ایراد می کند. من همچنان حالی به حالی شدن های منفی نوسینا را حس می کنم که تظاهر به خواب می کند. من با تمرکز به توضیحات پورتی گوش می دهم: “تکلیف ما این است که به انسان ها لذت ببخشیم. ما ظاهرمان زیبا و مزه هرکداممان بسته به نوعش خوب است. تغییرات و کاهش وزن یک روند طبیعی در هستی ما است”.

سیترونلا، تارت پنیر فیلادلفیا مداخله می کند: “اما اگه ما ترجیح بدیم همونطوری که هستیم بمونیم؟” و بقیه با نشاط به او می پیوندند.

“بله. ما می خوایم همونطور بمونیم که هستیم”.

سیترونلا می گوید: “من می خوام همونطور که هستم بمونم”. اما جای ملودی زیبایی که من برای این بیت ساخته ام در صدای او خالی است. پورتی نگاه چپی به سمت من می اندازد و نجوا می کند: “به به! خیلی هم ممنون”.

“من می خوام همونطوری بمونم که هستم. می خوام همونی بمونم که هستم”. صدا در ویترین می پیچد و حتی نوسینا به گروه کر می پیوندد. اما من فکر می کنم او به هر شورشی که علیه دشمنش پورتی باشد خواهد پیوست.

حالا پورتی فریاد می زند: “اما شما نمی تونین همونطوری که هستین بمونین. دوستان، دوستان! شما چه تون شده؟”

سیترونلا می گوید: “ما نمی خوایم خورده بشیم. ما باید از خودمون دفاع کنیم. ما باید آدم ها رو وادار کنیم رژیم بگیرن”.

پورتی با تحکم خطاب به سیترونلا می گوید: “تو یه تارت هستی سیترونلا. فکر می کنی چه کاری ازت ساخته س؟ حتی مجله های زنان بعد از صدها سال تلاش نتونسته ن تو این مورد تاثیرگذار باشن”.

تارت آقایان با لحنی شاکی پیش می افتد: “اما من می خوام”.

پورتی دلجویانه پاسخ می دهد: “اما این فقط خودخواهی تو است. وظیفه ما تو این دنیا اینه که خورده بشیم و این که درجریان خورده شدن از وزنمون کاسته می شه، طبیعی است. واسه خودتون یه دنیای خالی از تارت و کیک رو مجسم کنین. دنیایی که توی اون هر انسانی رژیم بگیره چقدر از شادی تهی می شه؟ سیترونلا! تو برق چشمای اون مشتری رو دیدی که امروز سه تکه از تو رو خرید؟ کاهش وزن ارزش این رو نداشت؟ تارت پنیر فیلادلفیا خاموش می ماند.

من خجالت زده می پرسم: “پس این تو هستی که هروقت یه مشتری وارد می شه اون رو به این طرف صدا می کنی؟”

پورتی با قاطعیت پاسخ می دهد: “دقیقن. خیال نکن واسه من راحته. من هم سبک تر می شم و می دونم که زمان زیادی نخواهد گذشت که دیگه اصلا اینجا نباشم، اما وقتی از این موضوع می ترسم به خودم می گم که با هر تکه ای که از من جدا می شه، آدم ها رو شاد می کنم و بعد حالم بهتر می شه”. بعد از تنفسی کوتاه خطاب به همه ما می گوید: “حالا  بذارین همه با هم دعا کنیم”.

و ما اطاعت می کنیم و شروع می کنیم به همسرایی کردن:

“به من توان ببخش چیزهایی را تغییر بدهم که می توانم تغییر بدهم. به من آرامش ببخش تا چیزهایی را که تغییر پذیر نیستند به همان صورتی که هستند بپذیرم. به من دانایی ببخش تا این ها را از یکدیگر تمیز بدهم”. با شور و شوق واژگان را همسرایی می کنم و ناگهان با شنیدن صدای غرولند در سمت راست خودم متوقف می شوم. تعجب زده نوسینا را می بینم که خجالت زده به من می خندد.

***

صبح روز بعد حس می کنم تازه پخته شده ام. من یک تارت خوشمزه، خامه ای و میوه ای هستم که باعث شادی انسان ها می شود، اما وقتی اندکی بعد واقعا نخستین مشتری دو تکه از من سفارش می دهد جسارت از من می گریزد. هنگامی که کارد بزرگ مرا هدف می گیرد ناله می کنم: “وای، وای!”

پورتی و شوکولینا به من دلداری می دهند: “قوی باش”. اما وقتی کارد در من فرو می رود، دانه های ظریف روکش تزیینی ام شروع به پخش و پلا شدن می کنند، لایه میوه ای، کرم و خمیر کف ام بی رحمانه چاک بر می دارد، فکر می کنم تحملش را نخواهم داشت.

در حالی که سعی می کنم به حس خالی بودن در سمت راست خودم عادت کنم، پورتی و شوکولینا به دلداری ادامه می دهند: “تو خیلی شجاع بودی”.

حدود ظهر تنها نیمی از وزن نخستین ام را دارم. پورتی سعی می کند مرا سرپا نگه دارد: “در مورد تو واقعا همه چیز خیلی سریع گذشت. علتش اینه که فوق العاده خوشمزه هستی. سعی کن این رو نشونه ستایش از خودت تلقی کنی”.

من، شکنجه شده پاسخ می دهم: “آره، سعی خودم رو می کنم”.

نوسینا که طول روز ساکت بوده، اما وزن اش را خوب حفظ کرده است، می گوید:” واقعا همینطوره”. بعد چنان آرام نجوا می کند که به زحمت می شود فهمید: “من یه چیزی رو بهت می گم که باید بین خودمون بمونه. همه همواره می گن که دلشون می خواد همونطور که هستند بمونن. اون ها خبر ندارن که کاهش وزن سریع تو یه رحمته”.

من سردرگم از تغییر موضع او می پرسم: “اما چطور؟” او با لبخندی تهی از شادمانی می گوید: “به من نگاه کن. تارت لیکور تخم مرغ حق داره: محتوای من واقعا داره می ریزه. اگه حداکثر تا فردا کاملا فروخته نشم، خامه ام ترش می شه. بعد دیگه هیچکی دوست نداره من رو بخوره. وجود من بی معنا می شه و می اندازندم توی سطل آشغال”.

“حتما اینطور نمی شه. تو هنوز عطر تازگی داری”. می کوشم به او قوت قلب بدهم و ناگهان به کاهش وزن زیاد خودم افتخار می کنم.

“اتفاقا خیلی سریع ممکنه پیش بیاد. دیروز، وقتی که تو هنوز اینجا نیومده بودی خانم بوسلمن یه تارت هویج رو که فقط سه تیکه ازش کم شده بود دور ریخت”.

من، با ناباوری می گویم: “ممکن نیست”.

“چرا. ممکنه” نویسنا پاسخ می دهد و من هنگامی که زن جوانی با دم اسبی جالب قهوه ای وارد می شود و نگاهش روی ما می چرخد، از پا افتاده می کوشم خبر را هضم کنم. من خیلی خوشحال می شم اگه نوسینا رو انتخاب کنه، اما مشتری می گوید: “این تارت تمشک و خامه س؟ همینو می خوام!” منظورش من هستم.

“چند تیکه؟”

“همه ش رو می خوام”. فکر می کنم اشتباه شنیده ام. در همین وقت نویسنا سر خم می کند: “تبریک می گم. این احتمالا یه رکورده”. حیرت زده به زن جوان نگاه می کنم که با لبخندی دوستانه بالای سرم ایستاده است. ناگهان احساس شادی می کنم از این که می توانم خواست خودم را دنبال کنم. که لازم نیست بترسم که خامه م ترش شود و درست وقتی خانم بوسلمن با تخته زیر تارت به سویم می آید، ناگهان چیزی به فکرم می رسد و زمزمه می کنم: “نوسینا! یه لطفی در حقم می کنی؟”

“اگه لازم باشه”.

“لطفا امشب توی نشست گروه از ترسی که داری با بقیه صحبت کن”.

او قاطعانه پاسخ می دهد: “هرگز!”

“چی؟” در حالی که قناد یک مقوای بزرگ را آماده می کند، با حرارت تمنا می کنم: “من فکر می کنم این کار تو وضع اون ها رو تغییر می ده. سیترونلا دیگه لازم نیست تو خواب گریه کنه و هریتا به جای این که اجازه بده خودباوری ش از طرف کیک عسلی احمق مدفون بشه، به خودش افتخار خواهد کرد. همه اون ها بدون این که بیهوده نگران کاهش وزن خودشون باشن، از وقتی که اینجا با هم سپری می کنن لذت خواهند برد”.

وقتی که تخته حمل کیک به زیر من سر داده می شود و من توی هوا قرار می گیرم، نویسنا با تردید می گوید: “هوم”. در حالی که چشمکی به عنوان خداحافظی حواله نوسینا  و پورتی و دیگران می کنم می گویم: “خواهش می کنم. بجنب”.

وقتی کاغذ قهوه ای / سفید دارد روی من کشیده می شود، فریاد می زنم: “قول می دی؟”

حالا در حالی که دور و بر من تاریک می شود، سرانجام او پاسخ می دهد: “باشه. قول می دم”.

***

من حالا یک تکه تارت نازک هستم که در کنار کارتن نقره ای زیر خودم هفت شمع سفید می بینم که نوری گرم می پراکنند. زنی که مرا خریده، با دوستش روی مبل صورتی در برابر من نشسته است. آن ها می خندند و شاد هستند. شب زیبایی بود. شوکولینا اگر می دانست که من “درتی دنسینگ” را دیده ام چه می گفت؟ خریدار من آخرین تکه ام را روی یک بشقاب حمل می کند: “بیا. واسه تو!”

“تو رو خدا نه. می ترکم”.

“ای بابا. این چه حرفیه؟”

“تقسیم اش بکنیم؟” بالای سر من، هر دو لبخند توطئه آمیزی دارند.

“باشه. امروز روز حفظ رژیمه. همزمان چنگال هایشان را در دو قسمت از من فرو می کنند، تا آنجا که فقط یک لقمه دیگر از من باقی می ماند. من به بالا برده می شوم، در میان لبانی خندان و سرخ، دندان هایی صاف و به سفیدی مروارید می بینم.

“اوه، چه خوشمزه”.

احساس سبکی خوشایندی می کنم. من زندگی خوبی داشتم. با آمیزه ای از عشق و فداکاری آفریده شدم، مورد ستایش قرار گرفتم، از من لذت برده شد و از نخستین تا آخرین گاز، مرا خوشبخت کرد.