شنبه نزدیک ظهر بود، تلفنم زنگ خورد.

ـ سلام، خوبی؟ امروز ساعت ۶ بعدازظهر یکی از دوستام که دانشجوی سال چهارم رشته تئاتره یه نمایشی رو کارگردانی کرده که می خوام برم ببینم، تو هم می آیی؟!

ـ چی هست؟!

ـ یه نمایش که یه نویسندۀ اهل رومانی که تو فرانسه زندگی می کنه نوشته، اسمش خیلی طولانیه

ـ میام….

اسمش مثل یک نمایشنامه ی کوچک بود. “داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد.”

چندپهلویی و ابهام از همون اول یه وسوسه برای دیدنش به آدم میده. از اسمش که نمی شد به جایی رسید، باید رفت و دید.

وارد سالن شدیم، همه صندلی ها پر بود.  پس از چند دقیقه تاریک شد و بنگ، ولی کاملاً بی صدا.

نمایش شروع میشه. یه صحنه تاریک و روشن مثل زندگی. یه تخت که مثل حال و هوای آدما، طوری قرار گرفته که یه نیمه کاملاً تاریک داره و یه نیمه روشن البته مشبک. از همون اول آدم وسط بودن و نبودن معلق می شه. طرح دو تا بدن که قسمتی از برهنگی شون از زیر پوشش پیداست روی تخته. پسر به سختی چشمهاشو باز می کنه. توی خواب و بیداری با دستش چیزی رو کنار خودش لمس می کنه که براش آشنا نیست. اون یه دختره، شایدم یه پری، کسی که نمی شناسدش. از نگاهش می فهمی که نمی دونه اون کیه، اسمش چیه؟ و نمی دونه از کجا اومده؟ و حتی اونجا کجاست؟! حالا دختر بهش لبخند می زند، پسر جوابش رو با لبخند می ده ولی هنوز چیزی یادش نمی یاد.

این از اون لحظه هایی ست که گمان می کنم هر کسی حداقل یکبار بهش تو زندگی فکر کرده، لحظه اثیری آدما. زمانی که چشمت رو باز کنی و بنگ، یه اتفاق خوب که دوست داری تو رو با خودش ببره. اینجا سئوالات شروع می شه. تو کی هستی؟! چه طوری اینجا اومدی؟! ما کجا همدیگر رو دیدیم؟! اینجا کجاست؟! ما با هم عشقبازی هم کردیم؟!….

و جواب هایی که هیچ پس زمینه ای نسبت به اونها تو ذهنش نداره و باورشون نمی کنه مخصوصاً زمانی که دختر با دادن اسم های متفاوتی سعی در نگفتن اسمش مثل یک راز داره و از پسر می خواد که اونو هر چی دلش می خواد صدا بزنه. دختر عجله خاصی برای رفتن داره، دنبال ساعت شماطه دارش که همیشه همراه داردش می گرده ولی پیداش نمی کنه، پسر که نمی خواد این لحظه رو از دست بده ازش می خواد که بیشتر پیشش بمونه به اصرار پسر و بعد پیش کشیدن اینکه شنبه روز تولدشه، دختر تصمیم می گیره برای ۹ روز پیشش بمونه دختر باید بره و بعدازظهر برگرده. ساعتش رو پیدا می کنه ولی ساعتش سر وقت زنگ نزده، انگار یه توقف عمد در زمان اتفاق می افته. زمان از حرکت بازمونده.

یک خلسه ی کامل، یک فراموشی ناب.

در این لحظه متوجه میشی که با یک کمدی فلسفی نامتعارف روبرویی.

ترکیب یک بطری شراب کهنه که تنها چیزیه که پسر یادش می آید و نواختن خوب ساکسیفون توسط پسر که دختر اونو علت آمدنش به آپارتمان پسر اعلام می کنه، تنها دلیل فراموشی پسر و قابل باور کردن این لحظه برای آدمه.

صدای تلفن می آد، پسر تلفن رو بر نمی داره و تلفن میره روی پیام گیر. از این قسمت شب اول شروع می شه با اومدن دختر و خواستن اینکه باید پسر یه دوش بگیره و تا بتونه دختر رو ببوسه و دختر از چیزهایی نشونی می ده که انگار همه چیز رو می دونه، هر جوابی رو با خودش داره.

دوباره تلفن زنگ می زنه و دوباره پیام گیر “سلام مایکل، من الیزابتم، اونجایی….” دختر میز رو می چینه و یک بطری شراب کهنه می ذاره روی میز، مثل همون که پسر دیشب خورده یه بطری Puligny-Montrachet  ۱۹۴۵.

حالا پسر (مایکل) با دیدن این بطری یاد یه چیزی که نمی دونه چیه می افته.

صدای در می آد یکی از پشت در صدا می کنه Mr. Pailhole اونجایی؟کسی خونه هست؟ پسر با صدای بلند می گه کسی اینجا نیست ولی  انگار صداش به پشت در نمی رسه و مرد دوباره در می زنه. و دوباره آدم در تعلیق بودن و نبودن باقی میمونه.

شب دوم: وقتی دختر از پسر می خواد که حرف “آ” رو به حالتهای مختلف بیان کنه، قصه رو به نوعی یکرنگی و یکی شدن می ره تا جایی که دختر می خواد که پسر حرف “آ” رو در سکوت و توی ذهنش به حالت های مختلف بیان کنه. دوباره یه تماس تلفن و یک پیام.

شب سوم: روایت خانواده پسر هست و اینکه پدرش در روز تولد هر کدام از فرزندانش یه درخت توی باغچه خونشون می کاشته و روز تولد مایکل یه درخت سیب می کاره و اینکه بعد از یه مدت طولانی که مادرش رو می بینه، متوجه این میشه که مادرش دلتنگ اون نبوده چون به ازای هر فرزندش یه درخت توی باغچه داشته که باعث می شده دوری اونا قابل تحمل باشه.

شب چهارم: دختر با یک قفس پرنده که یه پارچه اونو پوشونده، میاد که اونو برای تولد مایکل آورده. اینکه توش چیه معلوم نمی شه و دوباره ابهام توی قصه، دختر میگه یه حیوون خونگیه ولی بدن نداره، نامرئی نیست ولی نمی تونی ببینیش و فقط تو تاریکی حرکت می کنه. و هر بار که روشنائی رو می بینه زاد و ولد می کنه.

وقتی که فضای صحنه کاملاً تاریک می شه، نور ملایمی در قفس دیده می شه که باز این ترکیب تاریکی و روشنایی ابهام برانگیز و رمزآلود زندگی را به آدم القا می کنه.

بعد از دریافت این هدیه تو شب پنجم، شاهد هوشیاری پسر می شیم که حتی می تونه صدای بستن بند کفش همسایه طبقه بالا رو بشنوه، صدای پاهارو، نفس کشیدن و…. اینجا فضاها روشن تر و تاریکی کم رنگ تره، همه چیز به نظر ملموس تر می رسه. انگار مایکل آماده یه واقعه شده.

شب ششم با گوش کردن به پیامی که روی پیام گیره شروع می شه. صدای دختره که می گه اومدم خونه نبودی، رفته بودی نامه های پستی رو برداری؟! امیدوارم که بازشون نکرده باشی. باید برگردی و بذاری شون توی جعبه ی پست. خبر اینه که دختر نمی تونه اون شب اونجا باشه. حس اینکه برای این واقعه آمادگی لازمه و انگار نیومدن دختر یه نوع آزمون آمادگی برای جدا شدن از یک وضع و وصل به وضع دیگه هست آدمو یه جور تو تمام این پرده همراهی می کنه.

پسر یک مرتبه دیگه به پیغام گوش میده، علیرغم اینکه دختر ازش می خواد دوباره به پیغام گوش نده. از اینکه یه شب رو از کنار دختر بودن از دست داده ناراحته. ولی دختر بهش می گه که تو دستکش های منو که روی بالشته و همینطور پنج شب گذشته رو با خودت داری و بنابراین ما با هم هستیم و دعوتش می کنه که با هم به سکوت گوش بدن.

شب هفتم که شب سکوت پسر هست شروع میشه. اینجا پسر سئوالات دختر رو با سکوت و توی ذهنش جواب میده به همون شیوه ای که تو ذهنشون حالت های مختلف گفتن حرف “آ” رو تمرین می کردن. و دوباره شراب فراموشی ریخته می شه و قفسی که جوجه های نور داخل اونه، نور تمام صحنه رو می پوشونه و مایکل دوباره توی سکوتش نمی دونه که کجاست و صدای خودش از کجا می آد. اینجا لحظه ایه که همه چیز در همون لحظه وجود داره ـ نه گذشته ای هست و نه آینده ای ـ و مایکل خودشو تو هر چیزی می تونه پیدا کنه حتی غذای جوجه های نور شدن.

شب هشتم با خواستگاری مایکل از دختر شروع میشه. جایی که رسیدن و یکی شدن معنای همه چیزه. مایکل کاملاً آماده شده و وضعیت جدید تمام ابعادش رو یکپارچه کرده و در اصل انگار به یک وحدت رسیده و هر ترکیب جدیدی هم که بخواد وارد بشه از جنس همون یکپارچگی می شه. اینجاست که احتیاج به کس معنا پیدا نمی کن و همه چیز یک حالت یک دست داره و این وصال شکل می گیره.

تلفن دوباره به صدا درمیاد، ولی این بار روی پیامگیر نمیره. لحظه ای بدون انتها.

شب آخر، شب نهم.

فضای برهنگی و سلیسی رو به یاد آدم میاره. گفت وگوهای فلسفی که به صورتی ساده بیان می شن. رویا دیدن، در رویا شنیدن، ترس از رؤیا بیرون آمدن، جدا شدن آروم از جسم، بی نیاز بودن از جسم، هماهنگی بین جسم و روح برای جدا شدن. سبک شدن و پرواز بر فراز هر چیز ممکن و یکپارچگی به وسعت همیشه، فراموشی که همه چیز این یکپارچگی رو می پوشونه و حتی نبودن یک لحظه از گذشته.

گنجوندن عقیده ای بر مبنای تناسخ پایان داستان مایکل رو رقم می زنه، وقتی که انتهای آرزوهای بچگی اون برآورده میشه که دوست داشته یه خرس پاندا باشه و توی فرانکفورت زندگی کنه.

صدای همسایه ها و پلیس پشت در خونه ی مایکل دوباره آدمو به واقعیت برمیگردونه. صدای شکستن در آپارتمان، ریختن یه سطل پر سیب که فضای کف صحنه رو پر میکنه و بوی عطر سیب که فضا رو معطر میکنه و بنگ.

قصه تمام میشه اما تو هنوز تو همون خلسه موندی، انگار نمی خوای از اون فضا بیرون بیای. همون حالتی که تقریبا همه مون سراغ داریم و دوستش داریم.

نورپردازی مناسب، چیدمان دقیق، بازی روان و محکم Eze Anginus در نقش مایکل و همینطور ملاحت بازی و صورت Emily Coutte در نقش دختر یا به عبارت من پری دریایی رویاهای مایکل ـ یا هر اسمی که شما می خواهید می تونید روش بذاریدـ .  موسیقی مناسب و همبستگی اجزاء نمایش از یک کار دانشجویی، یک کار حرفه ای ساخته بود.

به نظر می رسه سیاوش شعبانپور ـ کارگردان ـ جرأت زیادی برای انتخاب این اثر  Matei Visniecبه خرج داده، و تمام تلاشش رو به کار گرفته که همه چیز قابل لمس باشه و اگر با کمی انصاف به اجرای نمایش نگاه کنیم می بینیم که خیلی خوب از عهده ی این کار برآمده و با یک چیدمان و انتخاب دقیق تونسته این فضای فلسفی رو به تماشاگر القا کنه و خود رو شایسته ی یه دست مریزاد بکنه.