روزه گرفتن شاطرعباس!

اونوقت میگن چرا توی قرن بیستم و بیست ویکم، روزه خورها را مثل قرن سوم هجری، درازمی کنند کنارخیابان و شلاق می زنند؟

د بابا لامروت ها دنبال بهانه می گردند برای روزه خوردن. همین شاطرعباس صبوحی، شاعر مومن و نمازخوان و اهل قم، گیسوی سیاه دختر مردم را بهانه می کرده تا کلاه شرعی جورکنه، بگه موهای دختره من را به اشتباه انداخت، خیال کردم شبه، و روزه ام را خوردم!

 شاطرعباس صبوحی واقعن شاطر نانوایی سنگکی در قم بوده، بدیهی است نماز هم می خوانده و روزه هم می گرفته، اما از شعر معروفی که دارد، مشخص است که به خاطر کار در کنار تنور نانوایی سنگکی، وگرمای طاقت فرسای آن، دنبال بهانه برای خوردن روزه اش می گشته. وگرنه کدام آدمی گیسوی سیاه یک دختر را با سیاهی شب اشتباه می گیرد که ایشان گرفته باشند؟

اگر اینجوری باشد که بنده در آلمان باید روزی هفتاد دفعه افطارکنم!

فرموده است:

روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه

بخورد روزه خود را به گمانی که شب است؟

با کمی دقت مشخص می شود که شاطرآقای شاعر، هروقت زن جوان و زیبایی می آمده توی دکان که نان بگیرد، یک جورهایی هوایی می شده و می رفته توی عوالم دیگر…

اگر بخواهم صحنه را بازسازی کنم، اینجوری می شود:

 دختره وارد می شده، حالا سلام می کرده یا نمی کرده مهم نیست، می گفته شاطرآقا دو تا نان کنجدی برشته می خوام و می ایستاده تا نان حاضر بشه.

 دقایقی بعد که به خاطرگرمای دکان نانوائی، چادرش را بازوبسته می کرده که بادی به تنش بخورد و کمی خنک شود، شاطرآقا که هم زیرچشمی، و هم زیردندانی ، طرف را زیرنظر داشته، نگاهی به بر و روی دختره و موهای سیاهش می کرده، چشاش پیلی پیلی می رفته و نان و خمیر و پارو و تنور را به کلی فراموش می کرده.

 حالا واقعن به خاطر دیدن موهای سیاه دخترک دنیا را تیره وتارمی دیده، یا به خاطر زیبایی سر و صورت و اندام او، چشمش سیاهی می رفته، کسی نمی داند، اما بدیهی است دچار رخوتی دلپذیر می شده، خیال می کرده شب شده، شاید توی دلش یک اذانی هم می گفته و روزه اش را می خورده …

در بیتی که ذکر شد، خود شاعر همه چیز را به وضوح بیان کرده، اما به خاطراینکه برایش حرف درنیاورند، ماجرا را انداخته گردن فقیه چون می دانسته به فقیه کسی جرات نداره حرفی بزنه!

روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه!

بخورد روزه خود را به گمانی که شب است

 چرا فقیه؟ چرا خودت نه؟ اگر به خاطر وزن و قافیه است که به جای فقیه، می توانستی بگویی حقیر. لقبی که ما ایرانی ها به خاطر شکسته نفسی به خودمان نسبت می دهیم.

حالا باز اگر می نشست گوشه دکان، یک نصف نان سنگک و یه دونه چایی شیرینی می خورد و بلند می شد، قابل بخشش بود. آدم می گفت بیچاره سن و سالی ازش گذشته بوده، سرش گیج رفته و چشمش سیاهی رفته، خیال کرده شب است و روزه اش را خورده

اما وقتی صریحا گفته است:

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری افطار رطب در رمضان مستحب است

 مشخص است که قضیه چیز دیگری بوده. چشمش که به دخترها می افتاده، خودش با زرنگی می شده یک پا فقیه، حرام و حلال و مستحب و واجبش را هم تعیین می کرده و فتوا صادر می کرده که بد نیست با رطب افطار کنم.

 بعد نگاهی به اینور و آنور نانوایی می کرده و خیلی حق به جانب می گفته اینجا که غیر از لب های این دختره رطب دیگه ای نیست و، هیچی دیگه …

خدایا نمی خواهم گناه کسی را به گردن بگیرم، ولی آخه اینهم شد روزه، اینهم شد افطار؟ ما آدم نیستیم که یک عمر با نون و پنیر و چایی شیرین افطارکرده ایم؟!

***

به مناسبت روز پناهجویی، تلویزیون چه حرف های قشنگی در مورد پناهجویان زد. روی کاغذ و با حرف، همه چیز بهشون تعلق می گیره، خوش به حالشون!

***

ما آدم های معمولی، سالی یک بار خانه تکانی می کنیم و خرت وپرت های به درد نخور خانه مان را دور می ریزیم،  چرا به ابرقدرت ها حق نمی دهیم که آنها هم سالی یک بار بمب ها و موشک های کهنه و قدیمی شان را یک گوشه دنیا مصرف کنند؟ فقط به خاطر اینکه اون سلاح ها قدیمی است و تعداد کمی را لت وپار می کند؟!

***

دیروز خورشید در آلمان، دلی از عزا درآورد. چشم ابرها را دور دیده بود و حسابی شالتاق کرد.

۳۷درجه برای آلمان خیلی زیاد است. حسابی گرم بود، شرجی و خفه کننده .

 آدم یاد آنهایی می افتاد که بعد از مدتها برنامه ریزی کردن و این و آن را دیدن، دست شان به خزانه دولت می رسد و تا آنجا که تیغ شان می برّد و زورشان می رسد، می چاپند و درمی روند!

 دیروز خورشید چنین کاری کرد. امروز هوا ده درجه خنک تر شده.

***

قدیما میهمان که می آمد منزل آدم، اول از همه می پرسید قبله کدوم وریه …؟

حالا از راه نرسیده موبایلش را درمیاره و می پرسه چه جوری میشه به اینترنت شما وصل شد…؟!

***

قاضی ازیارو پرسید چرا از بیت المال اختلاس کردی؟

جواب داد تقصیر این گدایی است که سرکوچه مون می شینه …

از بسکه وضعش خراب و قیافه اش درب و داغونه به خودم گفتم پسر یک فکری بکن که وقتی پیر شدی به چنین روزی نیفتی!

***

ماه رمضان گذشت ولی ای کاش طوری که با روزه خورها برخورد کردند، با مال مردم خورها هم برخورد می کردند!

***

کم نیستند آدم هایی که خوشبختی و بدبختی شان به پوند و دلار بستگی دارد .

خود من تمام عمر فکر می کردم اگر حداقل ده میلیون پوند پول نقد داشته باشم خوشبختم. روزی که انگلیس تصمیم گرفت از اتحادیه اروپا خارج شود و پوند سقوط کرد، هزاربار گفتم خدایا صدهزار مرتبه شکرت. اگر من ده میلیون پوند توی بانک داشتم که الان بدبخت شده بودم!