حجاب اجباری وارد فرامین جدی مقامات مسلط بر ارتش شد. محمد ری شهری رئیس دادگاه انقلاب ارتش، در اعلامیه ای داد سخن داد و اعلام شد به حکم این دادگاه ۱۳۱ کارمند زن از ارتش و شهربانی اخراج شده اند. ری شهری در اعلامیه ای همه آن ها را به سرسپردگی به استعمار غرب و اسرائیل متهم کرده بود. بلافاصله حاکم شرع دادگاه انقلاب اسلامی کرمانشاه و دادگاه انقلاب ویژه نظامی منطقه غرب از او تبعیت کردند و اطلاعیه مشترکی در اختیار خبرگزاری پارس گذاشتند و ضمن آن دستور دادند کلیه یگان های انتظامی و ادارات دولتی استان کرمانشاهان و منطقه غرب، زنانی را که هنوز فرمان امام را در مورد حفظ پوشش اسلامی رعایت نکرده اند به دادگاه انقلاب اسلامی ویژه نظامیان منطقه غرب مستقر در کرمانشاه معرفی کنند. در این اطلاعیه برای نخستین بار به صورت رسمی دستور داده شد که زنان بایستی با روسری ضخیم و تیره که موی سر و گردن را به طور کامل بپوشاند، پیراهن گشاد با آستین بلند با جوراب ضخیم یا شلوار در محل خدمت حاضر شوند.( این اعلامیه را حاح عبدالنبی نمازی، حاکم شرع دادگاه های انقلاب اسلامی و دادگاه انقلاب ویژه نظامی منطقه غرب امضا کرده بود.)

به این ترتیب “حجاب اجباری” تبدیل شد به فرامین نظامی از بالا که سطح کشور را فرا گرفت. به گونه ای که روایت شد، این تنها زنان تهرانی نبودند که درون حکومت را درگیر نافرمانی های خود کرده بودند، زنان شاغل در سراسر کشور پس از بیش از یک سال و نیم که از صدور فرمان رهبر می گذشت، زیر فشار هرزه گوئی ها و پاکسازی ها و توبیخ ها، تسلیم نمی شدند. سرانجام اعلامیه هایی با امضای شخصیت های مشهور به بی رحم و جانی که ارتش و دادگاه های انقلاب را زیر سلطه داشتند وارد ماجرا شدند. آن چه در بالا کوتاه نقل شد، اشاره ای است بر این که حجاب اجباری زیر تاثیر مقاومت زنان شاغل ایرانی، در سراسر کشور از یک موضوع اداری فراتر رفت و ماهیت فرامین خشونت بار نظامی ـ انقلابی به خود گرفت.

بحران حجاب و نبرد زنان با هدف تن ندادن به حجاب اجباری، قربانیان گمنامی دارد که سراسر این تاریخ ۳۸ ساله را حتا به خون خود رنگین کرده اند. آن روزها نافرمانی زنان که به صورت جمعی و تظاهراتی آن گونه که گذشت سرکوب می شد و با اخراج آنان از مراکز دولتی و نظامی، رعب و وحشت در دل ها می انداخت، به تدریج شکل عوض کرد و در این روند تاریخی، مقاومت فردی زنان آغاز شد و درگیری زنان با فضول های محله که شیر شده بودند یا با کمیته چی ها تلفاتی هم در پی داشت که در محاصره انواع بحران ها گم شد. زنان بسیاری در سراسر کشور قربانی شدند که یاد و نام شان ماندگار نشده است. خبرهای مربوط به قتل دختری به نام “نسرین رستمی” که در جریان درگیری های دانشگاه شیراز همان ایام اتفاق افتاد، در جراید چاپ شد و به سرعت سکوت روی قتل را پوشاند. مردم شیراز از این که برای دستگیری عوامل قتل او و کسانی که به اجتماعات حمله می کردند اقدام قضایی نشد ابراز تاسف کردند.

ساز و کار مبارزاتی زنانی که می خواستند در خیابان ها و محافل عمومی مثل گذشته بی حجاب رفت و شد داشته باشند، اغلب صورت فردی داشت. حرفی از لازم الاجرا بودن فرمان رهبر در تمام حوزه ها نبود، ولی رهبر کلید را زد تا پیروان و دیگر رهروان انقلاب که می خواستند در کمیته های محله ها نسق بکشند، راهی شکارگاهی بشوند که در نهایت، زنان بی حجاب طعمه آن ها بود. این تقابل مدت ها طول کشید تا سراسری شد. نبرد درون مراکز شغلی جریان داشت، ولی زنان در کوچه و خیابان امنیت داشتند، مگر در چند مورد مانند اسید پاشی و مانند آن که زود از ترس خشم گسترده زنان به شرحی که گذشت، آن را متوقف کردند.

سرانجام با گسیل پاترول ها به سطح شهرهای بزرگ، به صورت کاملا رسمی، با خودرو وارد حریم زنان شدند،  به این اقدام ظاهر قضایی می دادند. باری دادگاه های سیار راه افتادند. ماموران با خودرو در شهر تهران می چرخیدند و به نام دادگاه های سیار حدود ۸۰۰ آرایشگاه زنانه را که در آن ها جواز کار به نام مردان صادر شده بود و مردانی هم در آن کار می کردند بستند.

پرده ها دریده می شد، اما هنوز زنان در کوچه و خیابان ترسی به دل نداشتند. زنان شاغل با مشکلات خودشان درون مراکز شغلی در چالش بودند. دیگر زنان، این بخش از تاریخ را همچون طنز تلخی می دیدند که روزگارش طولانی نیست و مثل کف صابون و چرک دست محو می شود.

***

جنگ به فریاد ارتجاع رسید

روز ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۵۹ بود. از زیر بار رویدادها و مشاهدات انقلابی جان به در برده بودم. تازه از بس اطرافیان ترس به جانم ریخته بودند، یک نوار با پهنای دو سانی متری که به آن می گفتیم “تل” روی موهای کوتاهم نشانده بودم و آن را از پشت گره زده بودم. داشتم به مرزهایی از محافظه کاری نزدیک می شدم. تظاهر به این که حجاب دارم را با این نوار مسخره شروع کردم. از دفتر وکالت یک دوست در میدان شعاع خیابان قائم مقام فراهانی بیرون آمدم و داشتم سلانه سلانه می رفتم به سمت رستوران موفتار که هنوز به آن هجوم نبرده بودند و ما گاهی آن جا جمع می شدیم و با هم گپی می زدیم. یادم نیست رستوران در کمرکش سنایی بود یا نادرشاه. با دوستانی قرار ناهار داشتم. هنوز از هلال میدان شعاع نگذشته بودم که با لرزش زمین زیر پاها و صدای انفجاری از راه دور از جا پریدم. چه شده بود؟

صدام حسین با حمله به فرودگاه مهرآباد، جنگ با ایران را آغاز کرد. با حمله عراق، دیگر مسائل به همان سرعت که موشک و بمب به مهرآباد رسیده بود، فراموش شد.  حجاب آبکی و مختصر من هم بی معنا شد. نوار را از دور سرم کندم و بر سرعت قدم ها افزودم. از رادیوی کوچک یک رهگذر فهمیده بودم که جنگ آغاز شده است. دویدم به سوی یک تاکسی تا خودم را به خانواده ام برسانم. در کنارشان آرام گرفتم و رادیو- تلویزیون را باز گذاشتیم.  مارش جنگی نواختن آغاز کرد و وارد دوران تازه ای شدیم که برای حکومت شد نعمت و برای مردم شد نکبت. از قرار به فرودگاه های دیگر شهرهای بزرگ هم حمله شده بود.

از آن روز با صدای آژیر قرمز و سفید آشنا شدیم. چراغ قوه ها را باتری انداختیم، خریدار رادیو ترانزیستوری های کوچک شدیم. راه مساجد را پیش گرفتیم برای اخذ دفترچه بسیج و کوپن مواد غذائی. روی شیشه پنجره ها چسب های ضربدری چسباندیم. به ایستادن توی صف کالاهای اساسی عادت کردیم. به گوشت و مرغ یخ زده برای رفع گرسنگی پناه بردیم. جنگ به کاسبکاران مثل هدیه ای آسمانی اهدا شد. چشم های طمعکار را برق انداخت. شیشه برها کارشان گرفت. صدای آژیر قرمز که ترس به جان ما می انداخت به گوش باندها و شبکه های فساد و دزدی تبدیل شد به شیپوری برای ورود به بهشت موعود انقلاب اسلامی.

محتکران برای حفظ امنیت دست گذاشتند توی دست نهادهای انقلابی. نهادها دست آن ها را فشردند و بعد حلقه فساد حکومتی در حلقه فساد مردمی افتاد و شد زنجیر و دور گلوی کشور حلقه زد. ترانه سازهای جنگی و شعارسازها  جای هنر و خلاقیت را گرفتند، اما هنوز ما بی حجاب بودیم. در صف ها، در مساجد که حالا شبیه شده بودند به بقالی بی حجاب ظاهر می شدیم. با این وصف به تدریج خودنمایی زنانه را از یاد می بردیم. سایه مرگ درخشش نگاه را تیره می کرد. غروب ها زود به لانه های خود می چپیدیم و تا مدت هشت سال در چنبره جنگ اسیر بودیم. ایرانیان مرزنشین در تیررس جنگ همه چیز از دست می دادند و ما در تهران و چند شهر دیگر از امنیت خوبی نسبت به آن ها برخوردار بودیم. شهدای جنگ، تهران را نیز عزادار کرد. بدن های متلاشی از جنگ بازگشته در خیابان ها دسته دسته تشییع می شدند. با نام و یاد آن ها چلچراغ می ساختند. ما هنوز بی حجاب بودیم. فقط به آراستگی پشت می کردیم. همه شده بودیم صاحبان عزا. حکومت، جنگ را مثل یک شاه ماهی شکار کرد و برای جبران شکست های خود در برنامه حجاب اجباری به یاری آن وارد مصاف با ما شد. چگونه؟ به ضرب نیروی معنوی و ملی “شهید” .

ادامه دارد
منبع ایران وایر