کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا

نمیدونم چرا رسول پاشو کرده بود تو یه کفش که الا و بلا، من باید دوچرخه ام رو فقط به خودش بفروشم. برای رفت و آمد به مدرسه یا جا به جا شدن توی شهر،‌ سازمان پناهندگی از همه ی پناهنده ها خواسته بود که یا دوچرخه بگیرند، یا کارت اتوبوس. از شانس من اکثر پناهنده ها کارت اتوبوس گرفته بودند و به هر دلیل دیگه ای که یادم نمیاد چرا، من یه دوچرخه کورسی ی قرمز رنگ گیرم اومده بود. شیک و عالی. آکبند و تمیز تمیز، با رنگ لوکس قرمز براق. رسول می گفت میخوام ازت خاطره داشته باشم و هیچوقت فراموشت نکنم. من و رسول رابطه ی خاصی نداشتیم و تمایلات سیاسی ی مشترکی هم نداشتیم ولی به قول یارو رسول «خاطر ما رو زیاد می خواست».

ما نه توی کمپ با هم بودیم و نه همخونه ی مشترک. هر چی بود بعد از قبولی ی پناهندگی، ما رو توی یه شهر دور افتاده، تو جزیره ی بزرگ دانمارک، ول کرده بودند (دانمارک سه تا جزیره مهم داره با چند تا جزیره ی فسقلی). اسم شهری که ما رو توش تقسیم کرده بودند هم « تنفر از زندگی» بود. رسول با چند تا از پناهنده های ایرانی ی دیگه تصمیم گرفته بودند که برند تو یه مدرسه یا هنرستان، شغل های صنعتی یاد بگیرند و من هم که توی یکی از دانشگاه های دانمارک تو رشته دندونپزشکی قبول شده بودم، باید زبان دانمارکیم رو قوی می کردم. به همین دلیل تو یه مدرسه دانمارکی راهی ی یه شهر دیگه شده بودم که با شهری که توش زندگی می کردم یکی دو ساعتی فاصله داشت. با توجه به دوری از شهر محل زندگیمون، من و رسول اما همدل بودیم. آخر هفته ها گهگاه همدیگر رو تو شهر خودمون می دیدیم. با هم تو بار یه آبجویی می زدیم یا تو قهوه خونه چایی یا قهوه ای می خوردیم و یا با بعضی های دیگه آخر هفته رو هم سر می کردیم. زندگی توی کشوری ناآشنا و غریب، تنها با کسانی که یه جورهایی باهات همدل بودند تنها دلخوشی ی بود که داشتیم.

رسول بچه ی تبریز بود و به صمد بهرنگی کلی افتخار می کرد و از بهزاد، که تو کپنهاک ساکن بود و هوادار سازمان چریکها (اقلیتی)، به خوبی یاد می کرد. هر دو گویا همدیگر رو می شناختند. بهزاد تو تبریز معلم بود و جذبه ی خاصی هم داشت. تو دانمارک برای پناهنده ها کلی زحمت می کشید. نمی دونم که اینها همدیگر رو چه جوری می شناختند. آشنایی شون شاید به قبل از انشعاب سازمان فدایی ها برمی گشت. چون که بعضی ها می گفتند که رسول اکثریتی شده بود. رسول اما هیچوقت روی مسایل سیاسی گیر نمی داد. گویا سیاست رو ول کرده بود، ولی همیشه بیشتر با سیاسی ها می چرخید، تا اونهایی که ادعا می کردند نباید تو سیاست دخالت کرد و یا می گفتند که سیاسی نیستند.

ـ «بیژن، مونی هش کیمه ساتمیاسان ها» (بیژن اینو به هیشکی نفروشی ها). روی ساتمیاسان تاکید شدیدی داشت.

من ترکیم زیاد خوب نبود ولی رسول گوشش به این چیزها بدهکار نبود. با من همیشه ترکی حرف می زد. نمی دونستم چرا دوچرخه ی منو می خواست و گیر داده بود که حتما حتما و فقط هم به خودش بفروشمش. بدجنسیم گل کرده بود. فکر می کردم که تو این دوچرخه یه چیزی هست که من نمی دونم. برای دوچرخه ازش کلی پول خواستم. صداش در اومده بود. گویا توقع نداشت باهاش کاسبکارانه بر خورد کنم. بعد از اینکه مطمئن شدم که خاطره براش مهمتره، اونو به قیمت مناسب بهش فروختم.

سال ۱۹۸۶ بود که من بعد از دو سال موندن تو دانمارک ازدواج کرده بودم و اومده بودم آمریکا ولی رسول هنوز زن نگرفته بود. گویا درس و مشق رو ول کرده بود و رفته بود تو رستوران کار کردن. ما رابطه مون رو ولی قطع نکرده بودیم. گهگاه تلفنی با هم گپ می زدیم. یکی دو بار هم چند تا عکس برام پست کرده بود که با دوچرخه پز می داد. چند سال بعد از اقامت من تو آمریکا، وسط های زمستون رسول تصمیم گرفته بود بیاد آمریکا. من مشغول درس خوندن بودم و اولین بچه مون هم سه سالش شده بود. من و همسرم هر روز صبح از خونه می زدیم بیرون و پسرم رو هم با خودم به مهد کودک می بردم.رسول طفلی تا بعد از ظهر تو خونه تنها میموند تا ما بیاییم. بیچاره رسول صداش دراومده بود که «اومده آمریکا بگرده ولی تو خونه حبس شده». بعد از ظهرها اما با پسرم بازی می کرد. کیف می کرد وقتی یه پسر مو بور با لهجه ی آمریکایی اونو «رسول ترکه» صدا می زد. هوا سرد بود و زمستون هم قوز بالا قوزش کرده بود. رسول مثل همه ی ما ایرانیها یک هفته قبلش زنگ زده بود و خبر داده بود که داره میاد آمریکا.

– زمستون؟ توی این هوای سرد؟ اونم بدون اینکه قبلش خبر بدی؟

رسول گویا گوشش بدهکار نبود. بلیت رو گرفته بود و بعدش خبر داده بود که دارم میام. از این که تنها تو خونه حبس شده بود هم رنج می برد. موقعیت ما رو اما درک نمی کرد. بالاخره صداش در اومد:

– «کول باشو اگلسین بیژن. من گلمیشم بورا سنی گورم . توهم همش میری مدرسه. خب یک هفته مدرسه نرو. این همه درس خوندی آخرش چیکاره می خوای بشی»؟ (گاه فارسی رو ملغمه ی ترکی صحبت کردنش می کرد).

اگرچه دیپلم داشت ولی فارسی رو نه تنها با لهجه ی غلیظ  بلکه با دستور زبان ترکی حرف می زد. قواعد ادبیات فارسی رو اصلا رعایت نمی کرد. آنقدر غر زد که بالاخره یه روز تصمیم گرفتم با توجه به هوای سرد، کلاس های دانشگاه رو ول کنم و باهاش برم مرکز شهر.

گل تو گلش نشسته بود. مثل بچه های کوچیک که باباشون میخواد ببرتشون مرکز بازی یا بستنی فروشی سر محل، رسول هم این پا و اون پا می کرد. خوشحال بود. صادقانه کیف می کرد. گویا دنیا رو بهش داده بودند. از همون اول صبح شروع کرد با پسرم بازی کردن. پسرم اونو «رسول ترکه» صدا می کرد. رسول هم کیف می کرد که پسرم رو ترک صدا کنه. رسول کفش پا کرده سریع آماده ی رفتن بود. پسرم رو گذاشتیم مهد کودک و رفتیم مرکز شهر. از اولش شروع کرد به این که میخواد یه شلوار یا یه پیراهن با مارک ایتالیایی بخره. وقتی اینو می گفت، نیشش تا بنا گوش باز می شد. رسول تو یه رستوران ایتالیایی کار می کرد و گویا داشت ایتالیایی هم یاد می گرفت.

– «کیفیر آدام گلیبسن آمریکادا، ایتالیایی کهنک آلاسان»؟ (خبیث اومدی آمریکا لباس ایتالیایی بخری؟)

– «سنه نه مربوط»؟ (به تو چه مربوطه؟)

انگار گوشش برای هیچ احدالناسی بدهکار نبود. همه ی حواسش به لباسها متمرکز شده بود. از اینکه یک گوشه واستاده بودم و همش رسول رو نگاه می کردم حوصله ام سر رفته بود. شلوارها رو ورانداز می کرد. بالاشون رو نگاه می کرد، پایینشون رو دید می زد. درست مثل کسانی که دندون اسبی که میخواند بخرند رو چک می کنند، رسول هم همه ی سوراخ سنبه های لباسها رو ورانداز می کرد. بعد از نگاه کامل کردن به مارکش نگاه می کرد. بعد از مدت زیادی نگاه کردن، دماغش رو بالا می برد و ابروانش هم به بالا کمانه می کردند:

– «یوخ. بو یاخچی دیر. مکزیکی دی. بو دا کینیسک دی». (چینی رو بزبان دانمارکی میگفت)

گاهی اوقات بعد از نیم ساعت ورانداز کردن یه لباس، رو به من می کرد و مارکش رو به من نشونش می داد که بهش بگم ساخت کجاست. تو گویی که خودش نمیدونه، یا سوادش رو نداره بخونه. تو گویی از ورانداز کردن لباسها و وقت تلف کردن تو بالا پایین کردنشون بیشتر از خریدنشون لذت میبرد. اصلا به عابران یا ساختمونها هم توجه نمی کرد. درست مثل یه بچه کوچولو که تو یه مغازه ی اسباب بازی ول شده باشه، رسول هم غرق تماشا و ورانداز کردن پوشاک ها شده بود.

لباسهارو یا به دلیل ساخت کشورشون یا ادا اطوارهای خاص خودش سر جاشون میذاشت. همش هم دنبال شلوار «لی» بود. به تنها مارکی هم که نگاه نمی کرد «شرکت لی» بود. من هم شده بودم مثل اونهایی که همراه عروس برای خرید لباس عروسی وارد بازار شده باشند. ‌از این میز به اون میز و از این مغازه به اون مغازه دنبالش راه می افتادم. این یکی اما از همه ی عروس های دنیا وسواسی تر بود. مرکز شهر ما زیرزمینی داشت که چندین خیابون رو از پایین به هم وصل می کرد. مغازه هایی شیک با قیمت هایی که مختص خودشون بودند، به هم وصل می شدند. درست مثل خیابون های شاهرضا (ولی عصر امروز)تهرون ولی توی زیر زمین.

موقعی که تو ایران بودم خریدهای ما یا از گمرک بود یا از ناصر خسرو. اصلا طرف های خیابون های شاهرضا خرید کردن تو ادبیاتمون نبود. طرف های شاهرضا رفتن فقط جلوی دانشگاه رفتن بود و اونهم برای خریدن کتاب. تو تموم زندگیمو این چند سالی که تو این شهر بودم یه دفعه هم از مرکز شهر، حتا یه جوراب هم نخریده بودم. حالا دنبال رسول راه افتاده بودم و مرکز شهری رو که سالها توش زندگی می کردم و فقط برای تماشا ازش رد می شدم، سلانه سلانه برای خرید یا بهتره بگم دنباله روی طی می کردم.

رسول هر جا هم که می رسید فقط لباس های مردونه رو ورانداز می کرد. لباسها هم همه از قماش شلوار لی. گاهی عقب می رفت، گاهی هم به جلو و چنان غرق ورانداز کردنشون می شد که انگار معشوقه ای رو جلوی خودش می دید، اون هم لخت مادرزاد. از اونهایی که خوشش میومد هم سر آخر بدش میومد چرا که مارکشون ایتالیایی نبود.

هر چی رو که می دید و کمی هم ازشون خوشش میومد تو دستش می گرفت و به من نشون می داد. بعد سریعا سرش رو بطرف من که مثل شوفرها یا مستخدمین پولدارها بودند بر می گردوند و می پرسید:

– «یوخ، بو گوزل دیر؟ سنون نظرون نه دی»؟ (نه، این قشنگ نیست؟ نظرت چیه؟)

من هم نگاه نکرده می گفتم : «کدی کدی دی» (دهاتی ی دهاتیه).

صدای رسول بلند می شد که چرا نگاه نکرده نظر می دم.

– «آخه نیه باخمیسان؟ هاوا سوز دیسن نیه؟ گره اول باخاسان، اونان سورا نظر ورسن». ( چرا نگاه نمی کنی؟ چرا حرف مفت می زنی؟ باید اول نگاه کنی بعد نظر بدی).

من هم بی دغدغه می گفتم که وقتی تو اولش شروع می کنی به تعریف کردن، خب معلومه که چیه. سلیقه ی تو دهاتیه خب. رسول شروع می کرد به غر غر کردن و تهرونی ها رو مسخره کردن.

– «آمریکا دا گلیبسن آدام اولمیبسان ها». (تو آمریکا هم آدم نشدی)

رسول بی اعتنا به من، شلوار رو می ذاشت سرجاش و به طرف میز دیگه ای می رفت. تو گویی نظر منو هیچگاه نخواسته بود. بعد شروع می کرد به بد گفتن از لباس پوشیدن من و این که باید در لباس پوشیدن سلیقه داشت. از چپی ها که خوش پوشی رو زاییده ی صفت های بورژوازی می دونستند انتقاد می کرد. می گفت که وقتی به اون دنیا اعتقاد ندارید چرا از این دنیا لذت نمی برید. چرا مرتاض گونه زندگی می کنید؟

– «اگر یاخچیسی هامیا ایستیریگ، نجه اوزوموز گر گدا کیمین گیاخ»؟ (اگه خوبی هارو برای همه می خواهیم، چرا باید گداوارانه بپوشیم؟)

علیرغم همه ی این اوضاع، اما رسول دوباره نظر منو می خواست و روز از نو و روزی از نو آغاز می شد. از این همه ادا و اطوار، من که کلی کلافه شده بودم. نزدیک بود شلواری رو بخره، ولی ترجیح داد که یه گشت دیگه بزنیم. حوصله ام سر رفته بود. دلم می خواست یه گوشه ای بشینم و وقتی کارش تموم شد بیاد سراغم؛ اما می ترسیدم که گم بشه. زبان انگلیسیش خوب نبود و پیدا کردنش هم کار حضرت فیل بود. من مثل مستخدمین دنبالش بودم. اصلا به لباسها نگاه نمی کردم ولی از دور می پاییدمش. رسول اصلا گوشش به من بدهکار نبود. به هیچکدوم از نق نق های من که ازش می خواستم سریع خریدش رو تموم کنه هم وقعی نمی ذاشت. تو لاک خودش بود. سه چهار ساعتی علاف شده بودیم. ساعت تقریبا دو بود که به طرف من برگشت:

– «او شلواری که گوردوخ، ایتالیایی میش. هاردی دی»؟

از من می پرسید اون شلواری که ایتالیایی بود تو کدوم مغازه بود. انگار یه چک محکم بهم زده باشند. من نه به شلوارها نگاه می کردم و نه می شد تمام مغازه ها رو به یاد آورد.

– «جوک می گی؟ من چه میدونم کدوم قبرستونی بود».

از من خواست که برگردیم و مغازه رو پیدا کنیم. وااااای، داشتم می ترکیدم، اما انقدر مظلوم و شاداب بود که دلم نیومد از دستش عصبانی بشم. راحت یک ساعتی طول کشید که مغازه و شلوار رو پیدا کردیم. درست مثل اینکه اولین باره شلواره رو می بینه، دوباره وراندازشون کرد. سایزهای متفاوت رو نگاه می کرد. اگرچه همه شون یه رنگ بودند ولی با این وجود رنگهاشون رو چک می کرد. من از فاصله ی دور تماشاش می کردم. با علامت اشاره خواست که به طرفش برم. کله ام رو به علامت مخالفت بالا بردم. عصبانی به طرف من اومد. فقط ایما و اشاره هاش و لغت ها نشانه ای از عصبانیتش بود. چهره اش همیشه ساکت بود. درست مثل بچه ای میموند که می خواست باباش براش اسباب بازی ای رو که انتخاب کرده بخره.

– «پس نیه گلمیسن»؟

– «چی میخوای؟ جون بکن. خودت می خوای پولش رو بدی. به من چه»؟ من غر زدم.

– «خب می خوام نظرت رو بپرسم. چه اشکالی داره»؟

صداش مهربانانه بود و گویا جدا نظر منو می خواست.

– «کیفیر آدام، ایکی ساعت دی ایستیرسن بیر دنه شالوار آلاسان. منی اولدوردون بابا. تز اول». (دو ساعته منو کشتی که یه شلوار بخری. زود باش.)

– «حالا منه دنه، بو نچه دی»؟(حال به من بگو این چنده؟) به داد زدن من گویا توجهی نکرده بود.

به قیمتش نگاه کردم: «بیست دلاره».

انگار جواب منو نشنیده باشه، دوباره سئوال کرد:‌« او گددن سوروش». (از اون یارو بپرس).

 اشاره به فروشنده ای کرد که در فاصله ی دوری از ما ایستاده بود. فروشنده ، با لباس شیک و کراوات زده، انگار منتظر اعلام اسمش بود.

– «من که ددیم ییرمی دلار دی بابا». (من که گفتم بیست دلاره)

رسول دوباره گویا جواب منو نشنیده باشه، این بار آرام تر گفت:‌

– «خب حالا از یارو هم بپرس.چه اشکالی داره»؟

– «بابا جون نوشته ۲۰ دلار. یارو رو چیکار داری»؟ (من انگار داد می زدم)

در حالی که شلوار تو دستش بود، بی اعتنا به من، رو به طرف فروشنده کرد و از فاصله ی دور داد زد: «میستر، میستر».

لهجه ی ترکیش در مستر گفتنش آدم رو به خنده وادار می کرد ولی در اون لحظه برای من اصلا خنده دار نبود. سرش داد کشیدم که به یارو چیکار داره. رسول اما گوشش اصلا بدهکار نبود. طرف هم مثل همه ی فروشنده ها، گویا که طعمه ای پیدا کرده باشه به طرف ما خیز برداشت:

Can I help you?

– «سوروش بلسینه». رسول با سعه ی صدر به من نگاه می کرد.

– «چی بپرسم»؟ من با عصبانیت ازش پرسیدم.

فروشنده محو حرکات ما شده بود. گویا فکر می کرد ما افکارمان رو رد و بدل می کنیم اما طولی نکشید که رسول خودش نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر، آغاز به سخن کرد:

How much?

طرف سریع به برچسب شلوار نگاه کرد و گفت:

Twenty dollars

رسول گویا صحبت های طرف رو هم نشنیده باشه یا نفهمیده باشه دوباره پرسید:

No, I asking how much?

روی کلمه ی نه تاکید شدیدی کرد. گمان می کرد که طرف سئوالش رو نفهمیده باشه. «هو ماچ» رو هم به نوعی با عشوه ادا کرد. این بار فروشنده با اطمینان خاطر دوباره بیست دلار رو تکرار کرد.

رسول دوباره با همون صدای آرومش تکرار کرد:    Maybe less?

چنان گفت که معلوم نبود داره از طرف سئوال می کنه یا غلط گیری. فروشنده گیر کرده بود. انگار باورش شده بود که شاید اشتباه خونده. دوباره برچسب شلوار رو بررسی کرد. این بار با اطمینان صد در صد بیست دلار رو تکرار کرد. رسول رو به من کرد و از من خواست با یارو صحبت کنم:

– «سوروش قیمتی نچه دی»؟ (بپرس ببین قیمتش چنده).  انگار هیچ حرفی بین ما ردوبدل نشده و هیچی نشنیده باشه از من می خواست از طرف قیمت شلوار رو بپرسم. با ناباوری به ادا و اطوارش سرش داد زدم:

– «بابا یارو داره میگه ۲۰ دلار. اینجا هم نوشته ۲۰ دلار. دیگه چی چی رو بپرسم»؟

صدای من به گوش فروشنده ناخوشایند میومد. رسول اما انگار ککش نگزیده باشه تکرار کرد:

– «سوروش نچه وریر خب. یازماغی وله. دنه نچه ساتیر. گره چاناووراخ آخه. ( خب ازش بپرس چند میده. نوشته اش رو ول کن. ببین میخواد چند بفروشه. تو خرید باید چونه زد).

طرف صم بکم نزدیک ما ایستاده بود و تعجب می کرد که صحبت های ما داره طولانی می شه. من باور نمی کردم که رسول می خواد چونه بزنه. یه عمر خارج زندگی کرده بود و هنوز عادتش رو ترک نکرده بود. هر چی اصرار کردم که تفاوت پولی که می خواست بده یا حتا همه ی بیست دلار رو من میدم به گوشش فرو نمی رفت. رسول این دفعه خشم خودش رو نشون داد:

– «آدام،پولی موهمی دیر که». (آدم حسابی پولش که مهم نیست) روی لغت آدم کمی مکث کرد.

–  «پس نیه چانا وورارسن»؟

–  «آدام هر نه باخا گر چانا وورا».‌(آدم هر چی می بینه باید چونه بزنه).

رسول گویا تصمیم گرفته بود همه چیز رو از زاویه ی دید خودش ببینه. بازاری ها رو بازاری می دید، حتا تو کشورهای به اصطلاح متمدن غربی و  اونها رو کاسب می دید. از نظر رسول اون ها می خواستند از تو بهره ببرند و این تو هستی که اجازه میدی ازت بهره برداری کنند. بالاخره شلوار رو خرید و کلی هم غرغر کرد که من جا زده بودم. گویا لذت خرید کردن رو  ازش گرفته بودم. می گفت اگه شلوار رو چهل دلار هم می دادند باز باید چونه می زد. اگه بابت همون شلوار به جای چهل دلار، سی دلار هم می داد بیشتر لذت می برد تا اینکه همه ی درخواستشون رو می پرداخت. می گفت که اگه پسندیدم قیمت برام مهم نیست ولی سر پایین انداختن و اطاعت کردن رو دوست نداشت. تبعیت کردن از دیگران، بدون دخالت دادن نظرش، براش جالب نبود.

شرکت زنجیره ای«سیرز»تو ساختمون اصلیش زیرزمینی داشت که جنس های اسقاطیش رو می فروخت. بعضی وقتها از یک سری لباس یا یه مدل رو با اندازه های متناوب یا رنگ های قاطی پاطی می اورد تو زیرزمین همون ساختمون. تقریبا همه چیز رو به قیمت پایین تر یا نصف قیمت می فروخت. اوایل سال های ۱۹۹۰ میلادی بود و ماشین فاکس تازه در اومده بود. با توجه به تغییرات دایمی صنعت و تکنولوژی، نه تنها قیمت ها پایین می اومدند، بلکه سرعت انتقال اطلاعات هم بالا می رفتند. برای کارم احتیاج به یک ماشین فاکس داشتم. برام مهم نبود که سرعتش تند باشه یا قابلیت چندین صفحه در آن واحد فرستادن رو داشته باشه.

نمی دونم برای چی رفته بودم اونجا ولی چشمم به یه ماشین فاکس افتاد. نصف قیمت بود. با اینکه قیمت روش بود، از فروشنده قیمتش رو پرسیدم. تفاوتی ندیدم. سعی کردم چونه بزنم. چونه زدنم کاری نیومد. ازش خواستم که مدیرشون رو صدا کنه. هنگامه ی رسول تو من گل کرده بود. کرم رسول تو من بیدار شده بود. وقتی مدیر همون قیمت رو تکرار کرد، مرض رسول زد بیرون. این بار من بودم که با زبان و لکنت بهتر انگلیسی حرفش رو تکرار می کردم:

Are you planning to sell it?

در جوابم گفت البته که می خواد بفروشتش. انگار تازه فهمیده بودم که رسول چی می گفت. اینها می خواند از شر این جنس راحت بشند. صنعت و تکنولوژی ی عقب افتاده با حجم و اندازه ای بزرگ و سنگین براشون هیچ نفعی نداشت جز فضای مغازه رو اشغال کردن. معلوم نبود چه کار دیگه ای می تونستند باهاش بکنند. به خودم گفتم شرط می بندم که  حاضرند مفت هم بدند تا از شرش راحت بشند. هم جاگیر بود و هم مدلهای جدیدتر به بازار اومده بودند.

How much are you asking for it, so you can get rid of it?

بیست در صد دیگه هم کم کرد و من هم خریدمش. اصلا خجالت هم نکشیده بودم که چونه زده بودم. سالها و بارها تو مغازه های دیگه این اتفاقات رو با موفقیت تجربه کردم. چندین و چندین دفعه چونه زدم و هر چونه ای که می زدم یاد رسول می افتادم:

“سر پایین انداختن و اطاعت کردن رو دوست نداشت. تبعیت کردن از دیگران، بدون دخالت دادن نظرش، براش جالب نبود.”

برای دیدن رسول می خواستم برم دانمارک. پاسپورتم رو نگاه کردم که اعتبار داره یا نه. محل تولدم رو بر خلاف همه که توش می نویسند «ایران» نوشته بودند: «شهر ری».

هیشکی باور نمی کرد که تو پاسپورت آمریکایی اسم شهر رو بنویسند. رسول دوباره در من زنده شده بود. طبق روال معمول رسول به زبان ترکی تعریف می کرد که بعد از گرفتن پاسپورت دانمارکیش متوجه شده بود که محل تولدش رو «ایران» نوشته بودند. اعتراض کرده بود که من تبریزی هستم و فارس نیستم. اوایل سالهای ۱۹۹۰ میلادی بود. اون موقع ها اینترنت نبود ولی با نگاه کردن به نقشه بهش گفته بودند که تبریز جزو ایرانه و ادعای رسول رو که آذربایجان در زمان پیشه وری کشور مستقلی بوده و ایران اشغالش کرده، واهی قلمداد کرده بودند. رسول رو از اداره ی گذرنامه بیرون کرده بودند.

رسول رگ پان-ترکی نداشت ولی از یک طرف به خاطر سماجت به زیر بار نرفتن به هر منطقی و افتخار به محل تولدش از طرف دیگه، برای خودش وکیل گرفته بود. با دردسر و استخدام کردن وکیل، با افتخار از فتحی که کرده بود پاسپورتش رو نشون می داد. توی پاسپورت مهر تولدش رو زده بودند: «تبریز».

از این که با اداره ی پاسپورت دانمارک هم چونه زده بود به خودش می بالید. من هم به نوشتن محل تولدم به ایران تو پاسپورتم اعتراض کرده بودم. علتش نه اعتراض به ایرانی بودنم، اما به عدم تعلقم به دولت جنایتکار ایران بود.

****

این بار رسول باز هم می خواست چونه بزنه، اما نمی تونست. با همه ی اوصافی که همه ی پیشنهادهایی که بهش داده بودند رو نمی پذیرفت، باور  نمی کرد که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. انگار این دفعه چونه مونه ای هم تو کار نبود. یک کلام. بهاش هم قیمت جونش بود. رسول این درد رو یکی دو سالی از همه قایم کرده بود. علیرغم این که در موردش سئوال می کرد ولی به کسی نخ نمی داد. چند سال پیش گویا رفته بود ایران و کلی هم سرکیسه اش کرده بودند. وقتی می خواست مدارک دانمارکیش رو به انگلیسی ترجمه کنم، فهمیدم که سرطان لوزالمعده گرفته و تو ایران عمل ووپل کرده بودند. تو ایران گویا بهش خورونده بودند که همه چیز درست شده. شاید هم رسول زیر بار قبول واقعیت سرطان گرفتنش نرفته بود. هر چی بود چند سالی رو از همه قایم کرده بود. حتا خونواده اش هم نمی دونستند که رسول سرطان داره.

آگوست ۲۰۱۵  سی تی اسکنش نشون می داد که عمل سرطان لوزالمعده کرده بود و الان آگوست ۲۰۱۶ بود که من تصمیم گرفته بودم برم ببینمش.

دکترهای دانمارکی بهش گفته بودند که ۹۵٪ رفتنیه. رسول در جواب ازشون پرسیده بود که یعنی ۵٪ موندنی هستم. دکترها با حیرت و تعجب جواب داده بودندکه احتمالش هست. رسول هم در کمال ناباوری شون بهشون گفته بود که من از اون پنج درصدی ها هستم. برای موندن و رفتن هم چونه می زد. قیمتش رو باور نمی کرد. همه چیز رو همان گونه که می خواست می دید. به هیچ چیز باور نداشت جز باور خودش.

– «بیرشیی دیر. یاخچی اولاجیم. حالیم پیس دیر». ‌(چیز مهمی نیست. بهتر می شم. حالم بد نیست)

خوشحال بودم که سری بهش می زدم. چند نفری از رفقای قدیمی، از کشور و شهرهای متفاوت چند شبی رو باهاش موندیم. هر کاری کردم بهش بقبولونم که احتمال نموندن داره باور نمی کرد.

ماه اکتبر بود. هر چند روز یه بار تلفنی باهاش تماس می گرفتم.  این دفعه تو بیمارستان بستری شده بود. صداش پشت تلفن ضعیف تر می نمود. مثل آنها که باور ندارند باخته باشند، رسول هم گویا باور نمی کرد که وقت وداع رسیده. ترس نبود، اما ناباوری بود. انگار نمی دونست که برای زندگی کردن باید تاوانش رو هم بپردازی. چونه مونه ای هم در کار نیست.

– «دونن یاخچی دیم اما بوون بیلمیرم نیه یاخچی دیرم. گل آذی نن دانیش» (دیروز بهتر بودم. نمی دونم چرا امروز خوب نیستم. بیا با آذی صحبت کن).

*****

یکی دو ساعت بعد تلفن زنگ زد. یکی از دانمارک بود و نا آشنا:

Mr. Bijhan, Sorry to tell you that David passed away.

به یاد خیام افتادم که گفت:

جامی ست که عقل آفرین می زندش صد بوسه زمهر بر جبین می زندش

این کوزه گر دهر چنین جام ظریف می سازد و باز بر زمین می زندش

نوامبر ۲۰۱۶