فضای فکری پژوهشگران، اندیشمندان و “روشنفکران” ما با فرآورده های اندیشه غرب آلوده و اشباع گردیده است. هر جمله و کلام آنان را مانند آیه های آسمانی برای اعتبار دادن به نظریات و ارزش دادن به رساله ها و تزهای دانشگاهی خود، با ستایش و شیفتگی تکرار کرده، در سر آغاز فصل های کتاب ها و مقاله هایشان جملات قصار آنان را سرچشمه الهام و نشان بلوغ فکری خود دانسته و در معانی عمیق و رازگشای آنان در شگفت می مانند.

سرسپردگی به این خدایان کاذب المپی اندیشه غرب چنان است که گویی بدون پذیرش و تأیید و تصدیق از جانب آنان، اینان ارزشی نخواهند داشت و هر مدعی صاحب نظر و اندیشمند برای اثبات قابلیت و ارزش خود باید مشمول لطف و توجه آنان باشد.

آن گروه از ایرانیانی هم که در فضای دانشگاهی غرب آموزش دیده اند، اگر هنوز ریشه های ایرانی خود را حفظ کرده باشند، به جز آن چه مکتب های غرب به آنان تلقین کرده اند مایه ای از خود به کار نمی گیرند و روال فکری آنان بر اساس تئوری های تنظیم شده آکادمیک غربی است تا آنجا که حتا اگر قرار است شناختی و نقد و دریافتی از جامعه خود ایرانی ارائه دهند باز هم در تاروپود “ایسم ها” و “ترمینولوژی”های غربی دست و پا زده و گویی تنها راه فهم و بررسی پدیده های جوامع شرقی را باز هم باید در استدلال های غربی یافت.

این وابستگی به اندیشه و استدلال غرب اندیشه تحقیقی پژوهشگران و روشنفکران ما را ناتوان و علیل کرده است، به گونه ای که هر تعبیر و تفسیر و نقد و بررسی درباره هر حرکت و پدیده اجتماعی و سیاسی برای اعتبار خود باید به آنان مرجع شود. این شیفتگی و سرسپردگی که یکی از نشانه های چیره گی فرهنگ و شیوه های بیگانه و استعمار فکری است بیش از یک استعمار نظامی می تواند به موجودیت یک اجتماع لطمه وارد کند.

در یک استعمار نظامی که جامعه عوارض واقعی آن را تجربه کرده و در زندگی روزانه خود با آن روبرو است، در نهایت یک جبهه ضداستعماری برای رهایی از چیرگی بیگانه شکل خواهد گرفت و با آن در ستیز خواهد شد، ولی در استعمار ذهنی که به صورت پدیده های فرهنگی، اجتماعی در زیربنای هویت جامعه رخنه می کند، جامعه بی آن که آگاه باشد یا مقاومتی در برابر آن نشان دهد به آن تسلیم می شود و آن چنان به آن خو می گیرد که به تدریج جزیی از فرهنگ رایج آن می گردد: استعمار ذهنی شیوه دشمنی است که در جامه دوست ظاهر می گردد، و بسیاری از نویسندگان، پژوهشگران و روشنفکران ما که این عارضه بر آنان حادث شده است آن را به مانند بیماری مسری به مقلدین و دنباله روهای خود و نسل جوان تر که از آنان پیروی می کنند، انتقال داده اند.

نباید ارزش های فرهنگی غرب را ملاک سنجش و ارزیابی ماهیت فرهنگی خود کرد و هم چنان نباید که تأیید و یا تکذیب غرب را در رابطه با آثار فرهنگ و اندیشه ایرانی نشانی از موفق بودن و یا نبودن خود بدانیم، که این نیز برگ دیگری از همان سرسپردگی ها است و موردی است که بسیار دیده می شود که برای مثال چرا اثر فلان هنرمند، شاعر و یا نویسنده در محافل غربی استقبال و یا شناخته نشده پس الزاماً ضعف و کمبودی در آن اثر وجود داشته است. چرا ما باید ارزش آثار هنرمندان و متفکران خود را بر پایه موفقیت و یا عدم موفقیت آن در تأیید و تصدیق غرب بدانیم و گویی که تنها اعتبار یک اثر فرهنگی و هنری ایرانی در پذیرش آن در غرب است و چرا نباید برخلاف آن اندیشید و شرق را، زادگاه آغازین اندیشه و خرد، حکمت و فلسفه را، ملاک سنجش پدیده های فرهنگ غرب دانست.

این عقده خودکم بینی که ما خود بر خود تحمیل کرده ایم راز بسیاری از سرخوردگی ها و کمبودهای هویتی جامعه ما گردیده است: ما به ارزش های فرهنگی خود خیانت کرده ایم و آن را ناچیز شمرده ایم، گویی که در این سرزمین هرگز نهال عقل و خرد و اندیشه نروئیده است و این فرآورده ای است که تنها در بازارهای غرب تولید شده است، ولی در این داد و ستد غرب مقصر نیست، بلکه تقصیر از ماست. هر فروشنده ای باید کالای خود را بفروشد، این خریدار است که باید در نیاز خود به آن و ارزش آن بیاندیشد.

سخن از ضدیت با غرب و یا “غرب زدگی” نیست که “غرب زدگی” روی دیگر سکه ای است که بر آن “شرق زدگی” نقش شده است، سخن در باور داشتن به ارزش های فرهنگی خود و به کار گرفتن آن است. آن گروه از روشنفکران و پژوهشگران غرب که سده هیجدهم اروپا را طلیعه درخشش خود و سرآغاز جدیدی از تمدن بشری می دانند، و به پیروی از آنان روشنفکران وطنی ما، البته ناآگاه از آن هستند که قرن ها پیش از آن فردوسی سرآغاز شاهنامه خود را در ستایش خرد سرود:

خرد بهتر از هر چه ایزدت داد

ستایش خرد را به، از راه داد

ز هر دانشی چون سخن بشنوی

ز آموختن یک زمان نغنوی

آنان که شیفته وار سر به آستان “فوکو” فرو آورده، مکتب او را محراب خود ساخته و به نقل از او “دیگر شناسی” را کلید “خودشناسی” می دانند، بینش یکی از بزرگترین اندیشمندان سده های میانه ایران، ناصرخسرو قبادیانی را، نادیده گرفته اند:

“بدان خود را که گر خود را بدانی

ز خود هم نیک و هم بد را بدانی

چو خود دانی همه دانسته باشی

ز هر نیک و بدی وارسته باشی

ندانی قدر خود، زیرا چنینی

خدا بینی اگر خود را ببینی”

سخن از کوچک شمردن فرهنگ غرب نیست که آن نیز مقام خود را در تعالی بخشیدن به فرهنگ جهانی داشته و با ارزش ها و اصالت ها، سنن و باورهای ریشه دار خود هر از گاهی مانند جرقه ای در بطن تیرگی های قرون وسطایی و قرن های خونریز، یک جلای انسانی به تمدن جهان داده است، ولی تقلید از عناصر فرهنگی دیگران هرگز جامعه یی را اصالت نداده است:

خلق را تقلیدشان بر باد داد

ای دوصد لعنت بر این تقلید باد   “مولوی”

گرایش وسوسه آلود و حریصانه آکادمیک غرب به تعبیر و تفسیر “هستی” و “انسان”، در همه شرایطش و در همه ابعادش، آن را در قالب “ترم”ها و “ایسم”های گوناگون کلاسه و ردیف بندی کردن، اتیکتی به آنها زدن و برای هر کدام قواعد و قوانینی آفریدن، به نوعی آن را مالک شدن، از آن یک موجودیت ذهنی و مجازی ساخته و آن را یک شریعه پژوهشی و نقد و بررسی کردن، از سرگرمی های رایج و یا بیماری های آکادمیک غرب است که از آن نیز، گهگاه، به مانند ابزاری برای رخنه و نفوذ کردن در “ذهن جهانی” تحت اختیار گرفتن فضای آکادمیک شرق و جهان سومی استفاده کرده و یک مزیت و حق انحصاری برای خود ادعا می کنند، زیرا که کلید گشودن رمز این “ایسم”ها و ترم ها را تنها آنان در دست دارند، و از آن جا که ماهیت و روش های بررسی و نقد و پژوهش شرایط فرهنگی ـ اجتماعی و حتا سنتی ما هم چنان به پیروی از اندیشه هایی است که به مانند کالاهای تولیدی از غرب به بازارهای آکادمیک ما صادر شده است بازدهی آن بر اساس معیارها و الگوها و ترمینولوژی های رایج فضای ذهنی آکادمیک غرب و از دیدگاه استدلالی آنان است.

از این دیدگاه است که ما در کوچک کردن و تحقیر ساختار فرهنگی خود با هم رقابت می کنیم و در این راه از بیگانگان پیشی می گیریم: یکی ایرانی را “دروغگوترین مردم جهان” می داند، دیگری ایرانی را “دغل و حقه باز” می خواند، سومی آن چه از صفات زشت و ناشایست در قاموس ها یافته است “دروغ گویی، رشوه خواری، فرصت طلبی، تزویر، شایعه پراکنی، ریاکاری، قانون گریزی، کم شعوری” را صفات تک تک ایرانیان دانسته و با قلم فرسایی خود صفحات یک هفته نامه ایرانی را مزین کرده است. آن دیگری، نا آگاه از تمام ابعاد فرهنگ سرزمین خود، دوره های “تمرین شیوه گفتگو” و “تمرین فرهنگ گفتگو” را برای جامعه ایرانی پیشنهاد می دهد. یکی با کلام عامیانه خود و دیگری با جلای آکادمیک خویش بر پیکر درمانده ایران و ایرانی می کوبد و برای مطرح کردن و متمایز شمردن خود هر آنقدر که می توانند ملیت و هم وطنان خود را حقیر و بی ارزش می سازند: اگر ما خود را این چنین خوار و حقیر می پنداریم، از بیگانه چه انتظاری می توان داشت؟

بسیاری از روشنفکران و پژوهشگران ما با از دست دادن خوداندیشی و خودآگاهی و تقلید از فضای روشنفکری غرب، بی آن که آگاه باشند، خود یکی از بزرگترین علل این خودکم بینی و دید حقارت آلود به اصالت اندیشه ایرانی هستند.

یکی از پژوهشگران ایرانی که رساله دکترای خود را در دانشگاه سیراکوز درباره روشنفکران ایران و غرب نگاشته (سال ۱۹۹۶) و درباره مفهوم روشنفکری همان تعاریف رایج غرب را تکرار کرده است، در کم و کاستی سیر روشنفکری در ایران دلایل زیر را نام می برد: “چون مستعمره نشدند پس دو فرهنگی نگردیدند، در مقایسه با همتایان عثمانی خود با فلسفه غربی دیر آشنایی یافتند و تنها در اواخر قرن نوزدهم بود که مراجعه به منابع اصلی اروپایی را آغاز کردند، سوم آن که اصلاح گرایان غیرمذهبی ایرانی نتوانستند از همتایان روسی خود پیروی کنند، سرانجام آن که در ترجمه آثار غربی و به ارزیابی انتقادی جنبه های گوناگون آن پشتکار نشان ندادند.”

چنین به نظر می آید که بر اساس دلایل ذکر شده در کتاب این پژوهشگر لازمه روشنفکر بودن مستعمره گردیدن و دو فرهنگی شدن، آموختن و پیروی کردن از فلسفه و آثار روشنفکران غرب است. این بررسی و برداشت سطحی و تقلیدی از همان منابع غربی، که سرپرستی و نظارت غرب را لازمه وجود روشنفکری شرق می دانند، در تضاد است با تلاش و کوششی که برای استقلال دادن به زمینه های رشد روشنفکری ایرانی انجام شده و نتیجه آن همان سرسپردگی بی چون و چرا به تراوش های فکری غرب و پذیرش استعمار ذهنی است.

چگونگی رویش و رشد روشنفکری و یا آزاداندیشی را باید بر اساس زمینه های فرهنگی ـ تاریخی و در ذات همان جامعه مورد نظر بررسی کرده و جریان سیر و تحول روشنفکری شرق را در گرو باورها و ارزش های روشنفکری غرب قرار نداد و برای آن یک شناسنامه جعلی، مطابق با تعریف و مفهوم روشنفکری غربی، نساخت. حتا در بررسی و شناسایی سیر روشنفکری یک جامعه شرقی و تعمیم دادن آن به همه شرق نیز باید احتیاط کرد و ویژگی های آزاداندیشی و روشنفکری یک جامعه را الگوی دیگر جوامع شرق قرار نداد و از پنداشت یک مدل و الگوی همگانی و جهانی در تعریف و توصیف روشنفکری خودداری کرد، در حالی که یک مقایسه تطبیقی و قیاسی برای شناسایی جریان های چند گونه فکری مستقل در جهت روشنفکری در میان جوامع مختلف شرق و غرب می تواند نقش ارزنده ای در پژوهش های جامعه شناسی داشته باشد.

روشنفکری و آزاداندیشی هرگز در مالکیت انحصاری یک جامعه، یک قوم، یک زمان تاریخی و یا مکان جغرافیایی نبوده و در موجودیت و تظاهرات خود یک روال طبیعی کوشش ذهن انسان است که به پیروی از فراز و نشیب شرایط انسانی گاهی در اوج و گاهی در عمق است. بسیاری از روشنفکران و اندیشمندان ایرانی که به صرف ساختن جبهه ای در برابر نفوذ ایده های روشنفکری غربی و پاسداری از حریم اسلام، و یا تحت تأثیر فرضیه های روشنفکران غربی، که برای جلوگیری از جهش ناسیونالیسم ایرانی در شاهراه تاریخی اش، و یا تنها از روی نادانی، “میراث اسلامی ایران” را گزینه ای برای تجدید حیات فرهنگ و اندیشه ایرانی تبلیغ می کردند، نمی دانستند و نمی دانند که فرهنگ اسلامی ایران نیز از نفوذ عناصر فرهنگی و کهن ریشه ایرانی بارور شده و در اصل پدیده ای به عنوان فرهنگ اسلامی ـ جدا از نقش و نگار و رسم و سنت جوامعی که اسلام به آنها رخنه کرده است ـ وجود ندارد.

این برخورد مشکوک روشنفکران ایرانی و “لاس” زدن آنان با معنویات و روحانیت اسلامی، که تقریبا تمام روشنفکران ایرانی به آن گرفتار بودند، نیز یکی از عارضه های جالب فرهنگ “ایرانی ـ اسلامی” است که با محو کردن و نادیده گرفتن، و گاه تحقیر کردن ریشه های بومی فرهنگ ایرانی ـ در آن ابعاد تاریخی اش ـ غایت سرنوشت ایران را تنها در پذیرش و در بر گرفتن ارزش های اسلامی می دانند: هیچ کدام از این “روشنفکران” قادر نبودند فرایندهای یک انقلاب اسلامی و ماهیت واقعی یک رژیم دین گرا را درک کرده و در آن برهه حساس تاریخی مردم را هشدار دهند، و همان گونه که سرنوشت اسلام، به عنوان یک گزینه و راه حل سیاسی ـ اجتماعی و فرهنگی در ایران به بن بست رسیده است اعتبار روشنفکران ایرانی نیز که نتوانستند در این رویداد بحرانی و سرنوشت ساز ایران راه گشای مردم باشند، برای همیشه خدشه دار شده است.

“دو دوزه” بازی کردن جامعه روشنفکری ایرانی، که گاه به سوی روحانیت می چرخید و جویای حمایت و تأیید آنان بود، و گاه ادعای لیبرالیسم غربی را سر لوحه اعتقادات خود قرار می داد، گاه به سیاست قدرت حاکم سر فرو می آورد و در همان حال برای وفاداری به تعهدات روشنفکری خیالی خود بد و بیراهی به آن گفته و یک چاشنی مردمی هم به آن می افزود، و سرانجام دردناک آنان که پس از انقلاب در آتشی که خود افروخته بودند، سوختند، نشانی است از یک عارضه بزرگ که ماهیت روشنفکری ایران را شکل داده است، در واقع این نخستین بار نبود که جامعه روشنفکری به دام فریب روحانیت اسلامی گرفتار می گردید، که پیش از آن نیز صحنه گردانان سنت صدها ساله روحانیت با شگرد دیگری آنان را به بازی گرفته بودند.

در جنبش مشروطیت که سرآغاز آن را روشنفکران لائیک فراهم کرده بودند، و هدف انتقال قدرت از دربار به پارلمان بود، به زودی به دست جامعه در کمین نشسته و گوش به زنگ روحانیت، که در جامه مشروطه خواهان خود بخشی از رهبری جنبش را دردست داشتند، ربوده شد و قدرت آنان در تعیین سرنوشت ایران “تا زمان ظهور حضرت حجت عصر عجل الله فرجه” در اصل دوم متمم قانون اساسی تحکیم گردید و اگر چند سالی بعد به قدرت رسیدن رضا شاه نبود که با ایمان وطن پرستانه و اراده و خوی یک سرباز برای رهایی ایران پایه های یک حکومت سکولار آمرانه را استوار کرد، ایران از همان زمان سرنوشتی به جز امامت و ولایت فقیه نمی داشت.

اگر در دوران جنبش مشروطیت روحانیت در کمین ربودن دست آورد روشنفکران بود، در جریان انقلاب این روشنفکران بودند که خود را در صفوف اسلام گرایان جای داده و در کمین ربودن انقلاب از آنان بودند، که این بار نیز بخت با آنان یاری نکرد: جامعه روشنفکری ایران، در یک خودکشی تمثیلی، با طوق سنگین روحانیت اسلامی بر گردن، خود را غرقه دریا کرده است.