رامین جهانبگلو، با نشر ٢٨ کتاب، متفکری پر بار و پرکار است. او هم اکنون مدیرکل مرکز عدم خشونت و صلح مهاتما گاندی و معاون دانشکده حقوق در دانشگاه جیندال گلوبال در دهلی است.

کسروی: تعداد نخبگان این دوره، به هرحال از گذشته بیشتره، ولی ما از نظر پرسش نکردن و نیاندیشیدن پیشرفت چندانی نداشتیم.

جهانبگلو: درسته

نظرت در مورد سیر تاریخی فرهنگ چیه؟به علت اسلام حکومتی، امروزه بازگشت به زرتشت زیاد شده، در حالی که زرتشت برای چند قرن ثنویت رو به ما آموزش داده. یعنی سیاه یا سفید دیدن رو، خوب و یا بد دیدن رو، اهورمزدا و اهریمن،یا این یا اون،آیا این شیوه جلوی تفکر رو نمیگیره؟بعدش هم چند قرن سلطه ی اسلام بوده و باور بی برو برگرد مذهب! ترس و وحشت از مرگ و جهنم.آیا این مذهب و به مفهوم وسیعتر، این ایدئولوژی ها نیست که نتیجه اش شده پرسش نکردن و پذیرفتن و نیاندیشیدن؟ایدئولوژی ها نه تنها نتوانستند کارشان را انجام بدهند و جوامع بشری رو به جلو ببرند، بلکه به طریقی مانع سر راه پیشرفت و پرسشگری هم بوده اند. نظرت چیه؟

ـ برای اینکه قسمت اول را پاسخ بدم، ما در جامعه امروز، تکنوکرات زیاد داریم، یعنی صنعتگران صنعتی و تکنولوژی داریم، ولی الزاما نخبه به مفهوم کامل کلمه نداریم. ما اصولا متفکرخیلی کم داریم. آدمهایی که بنشینن و فکر کنن، خیلی کم داریم. بیشتر آدمهایی را داریم که در مورد دنیای امروز فکر نمیکنن. آدمهایی که حرفه ای دارن و معمولا جزئی از یک سیستم هستن، حالا این سیستم هر چی باشه. باید نقششون رو در آن سیستم بازی بکنن. درسته؟ و آن چیزی که من دارم بهش اشاره می کنم، آدمهایی هستن که تو این شرایط اجازه و شجاعت فکر کردن و اندیشیدن در مورد مسائل رو به خودشون میدن. عرفا اینطور بودند، فلاسفه هم همینطور ولی امروزه نداریم. چون در زندگی، اینقدر روزمرگی به نفس و روح  انسانها  غلبه کرده، که بهشون اجازه نمیده،اینکار رو بکنن.

موضوعی که در کنار این موضوع مطرح کردی، این است که خب، انسانها به دنبال چی بودن؟ ایدئولوژیها و مذهب،چه چیزی رو براشون فراهم می آورده، و به چه پرسشی جواب می داده که براشون جذاب بوده؟

به نظر من انسان ها دو مساله فکری جدی دارن، همیشه هم در تاریخ داشتن.یکیش مساله مرگه، و زندگی بعد از مرگ، که خب دین سعی کرده بهش پاسخ بده.

دوم مساله آزادی ست و آن هم ایدئولوژی ها سعی کردن بهش پاسخ بدن. چون ایدئولوژی ها دیگه دنبال مساله مرگ و این چیزها نبودن، غایتی که براشون مهم بود، مساله رهائی و مساله آزاد شدنه. البته در هیچکدوم، چه در مذاهب و چه در ایدئولوژی به آنها پاسخ داده نشده، یعنی پاسخی که بالاخره، انسان رو قانع کنه و به جایی برسونه. شکستشون هم به خاطر این بوده که مرگ کماکان برای انسانها مساله است. تا موقعی که ما میرایی داریم و هنوز به زندگی ابدی نرسیدیم، این مرگ یک مساله است. من فکر می کنم اگر حتی تکنولوژی یا بایوتکنولوژی، به جایی برسه که انسانها رو از مردن باز داره، باز یک مساله جدید برای انسانها پیش خواهد آمد، و اون ابدیته. چون انسانها نمی تونن ابدی باشن، زندگی براشون مشکل می شه.آنها از ملالت می میرن، از افسردگی می میرن. بیماری های روحی، روانی براشون پیش می آد.اگر حالا آدم ها صد سال، هشتاد، نود سال می تونن عمر کنن، قدیم ها توی پنجاه و شصت سالگی می مردن، خب،زندگی بهتری نمی تونن بکنن.تنها هستند، یکی از گرفتاری هایی که تمدن امروز داره، تنهایی بشره. آدم ها تنهان، وقتی آدم توی یک اتاق با یک تلویزیون تمام روز تنها باشه وهیچ رابطه اجتماعی نداشته باشه، زندگی دیگه معنی پیدا نمی کنه، درسته؟

خب، پس این پرسش هنوز کماکان هست و مذهب نتونسته بهش جواب بده و به خاطر همین هم هست که بیشتر و بیشتر به جای این که پرسش های فلسفی طرح کنن، به جنبه فقه و جنبه های سیاسی کشیده شده. جنبه های فلسفی همه مذاهب فقط در سطح عُرفاشون باقی مونده.

ایدئولوژی ها هم دقیقا همین راه رو رفتن، یعنی، مساله دومی که برای انسان مطرحه، مساله آزادی است. انواع و اقسام ایدئولوژی ها، از انقلاب فرانسه به بعد، حالا می گیم از ماگناکارتا۱ به بعد، در دوره مدرن این بوده که ما این آزادی رو فراهم می کنیم، ولی نتونستن، درست برعکسش،  ترور به وجود آوردن، حکومت رعب و وحشت به وجود آوردن. چرا؟ به خاطر این که، این آزادی، هیچ وقت نمی تونه به صورت مطلق وجود داشته باشه. پیام این که ما آزادگی مطلق به شما می دیم، اصلا پیامی ست که از ابتدا اشتباه است، ولی آزادی موقعی می تونه معنی پیدا بکنه که انسانها قدم به قدم آن را با همدیگه بسازند، یعنی به خودشون آموزش بدن. ایدئولوژی ها می گفتن که ما بهتون می گیم سوسیالیزم آزادی ست و شما هم باید سوسیالیست باشید. همه هم خیلی کورکورانه تکرار کردن که سوسیالیسم آزادی ست، ولی خب نبود، و سوسیالیزم هم معنی نمی داد. بعدش وقتی که چشموشون را باز کردن پرسیدن چی بود اصلا؟ چی شد اصلا؟ مثل شعبده بازی بود. ولی ما هنوز کماکان مساله مون مساله آزادی هست. مگه آزادی به چه معنی ست؟ به معنی خودمختار بودن. به معنی اینه که ما بتونیم خودمون مستقلا فکر بکنیم. خودمون ببینیم محدویت هامون کجاست؟ خودمون ببینیم که دولت ها تا چه حد ما رو محدود می کنن، و ما آیا قدرت این رو داریم که جلوتر از دولت ها و قدرت های سیاسی فکر بکنیم؟ علیه قدرت های سیاسی فکر بکنیم؟ با همدیگه بتونیم یک چیزی رو بسازیم؟ الان یواش یواش انسان ها دارن محافظه کارانه تر برخورد می کنن. حتی در محیط های دانشگاهی و در محیط های فکری، و می گویند ما قدرتمون کمه و خطرناکه،  بهتره که اینکار رو انجام ندیم. اما من میگم اتفاقا اگه به اینجا برسیم، بهتره که حرف مان را بزنیم. به خاطر همین است که من کتابهام هی رادیکال تر و رادیکال تر میشن. من هرچه بیشتر فکر  فلسفی ام جلوتر میره، فکر می کنم چرا باید از تفکر امتناع داشته باشم ونتونم در مورد مساله، خودم مستقلا فکر بکنم؟

این توضیحاتی که دادی برمی گرده به یک مسئله ی دیگه ای که در کتابت هم زیاد بهش اشاره کردی. مساله معنویت۲، که تو روی برتری۳ و همدلی۴ تأکید کردی. شاید مساله آزادی را هم باید در همین مقوله معنویت بگنجونیم. دراین دنیابا دسترسی به اطلاعات که ما حتی از بسیاری از گفتگوهای خصوصی که پشت درهای بسته زده می شه، می تونیم باخبر شویم، البته اگه رسانه ها بخواهند،ما سیاست پیشگانی داریم که ذهنیتشون و رفتارشون برای مردم روشنه. اگر در یک لحظه ی فلسفی فرض کنیم که سیاستمدارها و حکومتشون رو برداریم، مثل حذف کردنشون توی فوتو شاپ،ولی مردم بمونن، ما شاید دیگه شاهد این همه جنگ و کشتار نباشیم!آیا دنیای بدون این حکومتها، برای مردم بهتر است؟

ـ نه، حذف و از بین بردن حکومتها، هیچ چیزی رو حل نمی کنه، دردی رو دوا نمی کنه. چرا؟ به خاطر این که مساله اصلی، نابود کردن نیست. اتفاقا این همون چیزی ست که ایدئولوژی ها می گفتن. مساله اصلی این است که مردم تا چه حدی می تونن خودمختار باشن، خودشون خودشونو اداره کنن. تا چه حدی پذیرای این هستن که قانونمند باشن. تا چه حد پذیرای این هستن که قوانینشون رو تغییر بدن. بدونن که منشا قوانینشون چی بوده و از کجا میاد، و وقتی که منشا بیرون از ذهن خودشونه، بیرون از کنترل خودشونه، این رو نپذیرن، وقتی بهشون میگن که منشا این قوانین در تاریخ است و بهش دسترسی نداریم، و یا قوانین الاهیه، باز، بهش دسترسی نداریم، نباید بپذیرن، ولی می پذیرن! می بینی که انقلاب دینی رو می پذیرن، چون فکر می کنن انقلاب دینی یک انقلاب اخلاقیه. ولی انقلاب دینی، انقلاب اخلاقی نیست. دین دارها هم لزوما آدم های اخلاق گرا نیستن. مساله ما، مساله نابود کردن و تخریب کردن نیست. مساله ساختن، ساختن به معنی برنامه ی سازنده۵ به معنی این که ما یک پروژه روشنگری داشته باشیم که ذهن آدم ها بتونه…

ما کیه؟ مایی که یک پروژه روشنگری داره کیه؟

ـ ما یعنی که انسان ها باید به اینجا برسن، لااقل درباره اش صحبت بکنن، نه این که در واقع بهشون تحمیل بشه، بلکه بهشون بگن که اینهم یک راهشه. به نظر من این کاری ست که خرمگس ها انجام میدن، حالا خرمگس ها، کسانی اند که می تونن در نقش هنرمند، روشنفکر، دانشمند، باشند به شرطی که ذهنشون در مورد کاری که می کنند بیدارتر باشه. ببین مثلا تفاوت آدمی مثل انیشتن با آدمی مثل اوپنهایمر در چیه؟  اوپنهایمر آدمی ست که درگیر ساختن بمب اتمه. تمام زندگیش رو نابود می کنن، وقتی که زندگینامه اش رو بخونی، این آدم یک آدمه نابغه ایه، همه هم قبولش دارن که این آدم نابغه ست. ولی اینقدر درگیر تکنولوژی بمب اتم و مساله فیزیک اتمی می شه، که زندگیش کاملا نابود می شه. برعکسش انیشتن، انیشتن آدمی ست که همیشه خودش را آزاد نگهداشته، در نتیجه وقتی فیزیک نظری کار می کرد، در مورد صلح هم فکر کرده، در مورد اخلاق هم فکر کرده، در مورد فلسفه هم فکر کرده، و طرفدار اسپینوزا ست. میگه من اسپینوزیستم. تمام این موضوعات هست، بنابراین تو می تونی ببینی که آدمی مثل اوپنهایمر، هیچ تأملاتی نداره، ولی انیشتن تأملات داره، کتاب تأملات داره، می تونی بشینی این چیزهاشو بخونی که مثلا در مورد جنگ و صلح چگونه فکر کرده. من این نوع آدمها رو می گم، این آدمها می تونن خرمگس باشن. حتی در بخش علمیش، یا در بخش هنریش، آدمی مثل کامو به عنوان نویسنده. این ها آدم هایی هستند که می تونن دنیای امروز رو از این خوابی که توش هست بیدار کنن. برای این که این دنیا به هرحال در خواب رفته، باید بیدار بشه. حالا من نمی دونم کی، چون من دیدگاهم دیدگاه پیامبرگونه که نیست، آن شب هم گفتم. من دیدگاهم دیدگاه فلسفی ست. خیلی فرق داره که تو بخوای نسخه بنویسی. من نمی دونم که این دنیا از خواب بیدار خواهد شد، یا نخواهد شد، به هرحال یک سری ضروریات و چالش های جدی در مقابلش هست.

منظور من آنارشیزم نبود بلکه برجسته کردن نقش سیاستمدارها بود. مردم مشغول روزمرگی هستن و نسبت به همدیگه بی آزارند . جنگ نمی خوان. تو تفاوت فضیلت رو با دانش مطرح کردی. مساله آموزش رو مطرح کردی. تفاوت بین اوپنهایمر و انیشتن رو گفتی، که خب هست.

دو تا سئوال:تاثیر اجتماعی این دو در جامعه بین افراد عادی و بین نخبگان چی بوده؟ کی باید روش ها رو تعیین کنه؟

تو میگی نمی خوای نسخه بنویسی. این کارها رو حکومت ها با وضع قوانین، گاهی هم با زور، زمانی به اسم مذهب و یا به اسم دموکراسی می کنن. و اتفاقا مردم هم، این ها را انتخاب می کنن که این کارها را انجام بدن. این خرمگس ها چطور می تونن تغییراتی در جامعه بشری به وجود بیارن. من صد سال آینده و پانصد سال آینده را نمی گم. مسائلی را که امروز ما شاهدش هستیم، بشر در دوهزار سال پیش هم باهاش روبرو بوده و تا امروز تفاوت چندانی نکرده.بالاخره این نخبگان و یا به قول تو خرمگس ها باید یک راه حل، و یا چند راه حل، پیش پای مردم بذارن. گفتی سوسیالیزم نبود. مذهب هم نبود، تو هم نسخه نمی نویسی. پس چه کسی، چگونه و با چه ابزاری؟

ـ خود مردم، ولی مردم کیا هستن؟ من می خوام بگم در خیلی از زمینه ها ما می دونیم که دولت ها کاری انجام نمی دن، و ضعیف هستن، قشرهای گوناگون جامعه می تونن این کار رو انجام بدن،ولی قشرهای گوناگون جامعه، انتخاب هاشون امروزه این نیست،انتخابشون این است که پولدار بشن، انتخابشون این است که مشهور بشن. انتخابشون اصلا این نیست آینده نگر باشن، یا این که چه زندگی بهتری برای انسان ها می شه به وجود آورد. وقتی قراره یک سازمان فرهنگی درست بکنی،سازمان فرهنگی تبدیل می شه به سازمان تجاری، درسته؟ این خودش نشان دهنده این است که، تکه رو اشتباهی رفتیم. چرا اشتباهی میرن؟ به خاطر این که آموزش در جامعه، در کل جهان، آموزش غلطی ست. من اعتقاد دارم آدم ها می تونن از صلح دفاع بکنن، می تونن جنگها را پایان بدن، ولی وقتی فقط به طرح توطئه اعتقاد داری،چه جوری می تونی، خب از خودت سلب مسئولیت می کنی، مثل هموطنان خودمون، هر موقع که در مورد یک واقعه سیاسی، واقعه تراژیکی در جهان امروز دارن صحبت می کنن، از یک تئوری توطئه شروع می کنن که یک دست نامرئی اون پشت هست، و ما که کاری نمی تونیم بکنیم. خب من فکر می کنم این غلطه که ما بگیم هیچ کاری نمی تونیم بکنیم. می تونیم بگیم ما کار زیادی نمی تونیم بکنیم، ولی ما به ترتیب، می تونیم کارمون رو انجام بدیم، چنانچه خیلی از مردم وقتی تصمیم می گیرن که حکومتهاشون رو، دیکتاتوری هاشون رو عوض کنن، عوض می کنن. ما در تاریخ دیدیم. در خود ایران هم اتفاق افتاد. مردمی که تصمیم می گیرند این کار رو بکنن می کنن، میآن تو خیابون، حاضر می شن حتی کشته بشن، ولی باید حکومتشون رو عوض بکنن. درست؟ هیچ هم دست نامرئی ای در کار نیست، برای این که دست نامرئی اگه مردم نیان تو خیابون، هیچکاری نمی تونه بکنه. بنابراین مساله اینجاست که باز برمیگردیم به همون سئوال اول، مساله اینجاست که ما چگونه می تونیم این توازن، تعادل و تعامل را میان مردم داشته باشیم، مردم درک مشترک داشته باشند، چون دردهای مشترک دارند. ولی باید درک مشترک داشته باشن، تا به یک ارزش های مشترکی برسن و با همدیگه این ارزش های مشترک رو به عمل بذارن. برای اینکه بتونن شرایط زندگی خودشون رو بهتر بکنن، هیچ احتیاج نداره به کلاس فلسفه برن، ولی این پرسشگری لازمه که درشون ایجاد بشه.حال اینو می تونن لیدرهای خیلی خوب انجام بدن، ولی لیدرها نمی تونن فقط لیدرهای سیاسی باشن، باید لیدرهای اخلاقی هم باشن، مثل گاندی یا ماندلا.چون انسان ها احتیاج دارن که آدمهای دیگر رو مشروع بدونن اگر بخواهن باهاشون وارد گفت و گو بشن.امروزه یکی از اشکالات ما اینه که در خیلی زمینه ها انسانها مشروع نیستن، همه یکسان شدن، میدونی؟

رهبران انقلابهای سیاسی اجتماعی، حتی کسی مثل گاندی، نتیجه عملکردشان در خیابانها خشونت بوده و در جاهای دیگه هم ما شاهد خشونتهای انقلابی بودیم. اگر به مسائل روز ایران برگردیم، دیدگاههای کسانی که در ایران زندگی می کنن، بخصوص جوانها، با دیدگاه کسانی که در خارج از ایران زندگی می کنن فرق داره. مثلا در انتخابات اخیر، شرکت کردن یا نکردن در انتخابات مطرح بود. موافقان به مشارکت در رای دادن، می گفتن دموکراسی یک مسیر آهسته، فرسایشی و طولانی ست و ما هر چهارسال یک بار از این فرصت باید استفاده کنیم تا کسی رو انتخاب کنیم که اون یکی نباشه، و یک نیم قدم به جلو برداریم و بعد از انتخاب روی خواسته هامون پافشاری کنیم. البته مخالفان، به اصلاح نظام اعتقادی ندارن و یک گروه چند میلیونی انتخابات رو تحریم کردن.ولی یک چیزی که بهش تئوری توطئه میگی، یک نگاه افراط و تفریطیه. یعنی اگه بگیم هیچ دست خارجی در کار نیست، همانقدر غلطه، که بگیم همه کارها رو اونها دارن می کنن. شاید مدارک واقعی مربوط به رفتن شاه و دخالت دولت های خارجی  پنجاه سال یا صد سال دیگه رو بشه، ولی خب یک مقداریش رو می دونیم.

ـ درسته، درسته.

دولت آمریکا اخیرا سیاست عوض کردن حکومت ایران را اعلام کرده، و دولت ایران هم گفته که این چیز جدیدی نیست. مدارک اخیر سیا در مورد ٢٨ مرداد هم نشان داده که حتی در زمان ترومن، دولت آمریکا نیتش ساقط کردن مصدق بوده، ولی هندرسن رودرروی مصدق می گفته که روش دولت آمریکا عدم دخالت در امور داخلی کشورهاست، ولی در تمام مدت با پول و تبانی در صدد سقوط مصدق بود، حتی با تطمیع فدائیان اسلام. ریزش این دخالت ها اینه که مردم باید قیمتش رو بپردازند. با توجه به همه اینها، آیا یواش یواش باید جلو رفت؟ باید یواش یواش قدم ورداریم و منتظر معجزه نباشیم؟ تا صد سال یا دویست سال دیگه یا بیشتر؟ آیا مردم واقعا چنین صبری دارن؟

ـ نه، این که خب قابل پیش بینی نیست که در آینده چه خواهد شد. نمی شه گفت. ولی مشخصا، این چیزی رو که تاریخ به ما نشون میده، این است که به هرحال جوامع رو، مردم آن جوامع می سازن، مردم می تونن هم نقش منفی بازی کنن، هم نقش مثبت. بستگی داره در چه محملی می خوان نقش اجتماعی شون رو بازی کنن. آیا در نقش توده ها می خوان بازی کنن، یا در نقش گروه های مختلف. نمیگم که چند صد میلیون جمعیت در کنار هم قرار بگیرن، بلکه در سرگروه های مختلف، با همدیگه به صورت فرد، با نگهداشتن وضعیت خودشون، در کنار هم قرار بگیرن. یعنی در یک جنبش اجتماعی، به عنوان مثال صنف طلا فروشان، میگه منم شرایط موجود ناراحتم می کنه و باید اون رو عوض کنم، ولی نمیاد بگه من هیچ حرفی ندارم، و همه حرف رو میذارم،که مثلا اون آقای آخوند برام بزنه، یا اون ایدئولوگه برام بزنه. وقتیکه میگه منم حرف دارم، منم فکر میکنم که زندگیمون باید از این بهتر بشه،یا شرایط اقتصادی مون باید اینطور باشه، شرایط سیاسی مون باید اینطور باشه، بعد حتی حکومتش هم می تونه تعیین کنه، بگه که من دلم می خواد، مثلا سلطنت بیاد. باید توضیح بده چرا؟ نباید بگه به خاطر اینکه مثلا من فکر می کنم رضا پهلوی خوش قیافه ست. اینکه دید زیبائی شناختیه، این دید سیاسی نیست.

یک امر دیگه ای که من فوری اضافه می کنم،این است که ما سیاست رو چگونه توصیف می کنیم. سیاست رو برای قدرت طلبی نبایدتوصیف کرد. سیاست، هنر سامان دهی اجتماع است. یعنی کسانی که در امر سیاسی شرکت می کنن، باید این امر رو متوجه باشن که برای قدرت طلبی نمیرن رای بدن، یا برای قدرت طلبی مبارزه بکنن، بلکه برای این است که، این جامعه چگونه بتونه همگون و همسان باقی بمونه، و به نوعی این تعادل و توازنش رو نگهداره. اگر پروژه این باشه، بعد، طبیعتا ما یک نگاه دیگه به جامعه و سیاست خواهیم داشت. من برای همین میگم آموزش اینقدر مهمه. به خاطر این که ما از ابتدای امر، اینها رو بد توصیف و تعریف می کنیم. وقتی که می آییم در مورد سیاست یا در مورد جامعه صحبت می کنیم می گیم خب کی رو ما باید انتخاب کنیم، اصلا مساله انتخاب کردن نیست. مساله این است که جامعه رو کی بلده اداره کنه، آیا اون آدمهایی که دارن اداره می کنن، هنر اداره کردن جامعه رو دارن؟ و آیا فضیلت اداره کردنش رو دارن؟ و آیا کسی که می گه من این ها رو دوست ندارم،خودش می تونه بیاد اینکار رو بکنه؟ اگه نمی تونه، چه راه حلی پیشنهاد می کنه؟ من اتفاقا این رو به چند جوون ایرانی گفتم شما فردا اگه مملکت ایران رو در اختیارتون بگذارن، میتونین اداره کنینکشوری به این مشکلی رو؟ نمیتونین اداره کنین. برای اینکه شما هنر سامان دهی جامعه رو ندارین، و اصلا فکرتون اونطرف نمیره.شما فکر می کنید چون دکتر و مهندسین، با تکنوکراسی می شه جامعه رو درست کرد.مهم اینجاست که آدم چه ایده هایی داشته باشه. دقیقا به خاطر همین، من هم و غمم رو روی تئوری توطئه نمی گذارم اصلا، یعنی می گم که، خب مردم باز یک نقشی دارن، دوم این که، هر کشوری به منافع خودش نگاه می کنه، طبیعیه، من نمی تونم از انگلیسی ها یا از فرانسوی ها یا آمریکائی ها بخوام که در مورد منافع ملت ایران فقط فکر بکنن. چنانکه مردم، ملت ایران در مورد منافع انگلیسی ها فکر نمی کنن. این معلومه که برای منافع خودش داره فکر می کنه.

خب افراد هم به طور فردی همین کار رو می کنن.

ـ خب بله افراد همین کار رو می کنن

پس بنابراین راه حل چیه؟

ـ افراد رو می تونیم آموزش بدیم.

اون کسی که می خواد آموزش بده کیه؟ این که برخلاف منافع اون آدمه که بخواد مردم رو آموزش بده که مردم علیه منافعش حرکت کنن.

ـ مجبوریم این کار رو بکنیم. آموزش همیشه شنا کردن در خلاف جهت آبه.

آره، ولی دقیقا این آموزش دهنده کیه؟ ببین زمینه فراهم کردن آموزش، توسط همین آدم هاست. همین ها که جامعه الانه در  دستشونه!

ـ  نه دیگه گروه های کوچک هم می شه داشت. تو خیلی بدبینی،به خاطر این که اعتقادت این است که اگر یک دولتی یا یک ایدئولوژی، همه جامعه رو کنترل بکنه، بنابراین هیچ پتانسیل و هیچ منفذی برای فکر کردن و پرسش کردن وجود نداره. من اعتقادم این نیست. من اعتقادم اینه که تو حتی اگر فارنهایت ۴۵١ رو هم داشته باشی، یکی از اون کسانی که کتابها رو آتش می زنه، بالاخره یک روز کتاب رو ممکنه بخونه. یا بالاخره یک کسانی هم ممکنه که فکر کنن که کتاب ها رو نباید آتش زد، کتاب ها رو باید خوند.من این رو می گم. تو همیشه می تونی آگوراهای کوچکی درست بکنی،  میکرو آگروهای کوچکی درست کنی که عده ای دور هم جمع شن. فکر کنن و کتاب بخونن، و باهم فکر کنن و پرسش طرح کنن، که جور دیگه هم میشه زندگی کرد، جور دیگه هم میشه فکر کرد.

از اینها بزرگتر ” اشغال وال استریت” بود.

ـ بله بود.

اون به کجا کشید؟ خاموش شد و مرد.

ـ آره وال استریت معلوم بود که خاموش میشه.

من طرز تفکرش رو می گم. در جریانش بودم که این یک حرکت سازمان یافته بود. یعنی تصادفی نبود که در بیشتر شهرهای بزرگ آمریکا واروپا به وجود بیاد. گروه های فکری پشتش بودند که در همکاری اون  رو سازمان دادن. همان هایی که ضدیت با حمله به عراق رو هم راه انداختن. ولی نتیجش چیه؟ آدم هایی که دنبال این چیزها هستن امروزه زیادن. اماحتی اگر به گروه های بزرگتر هم برسه، مثل سبزهای ایران، در مقابلشون نهاد و سازمانی که ساختارش کاملا مشخصه، هدفش مشخصه و تمام ابزار سرکوب و خشونت رو هم داره،جلوشان رو می گیره. اینها خواه ناخواه بعد از مدتی فرسوده می شن، چون در عین حال باید زندگی روزمره شون رو هم بگذرونن. اینها قسط خونه دارن، پرداخت های ماهیانه دارن و بالاخره میرن خونه شون البته اگر کشته نشن، اگر دستگیر نشن، خاموش می شن.اینها پرسشگران و متفکران جامعه هستن، در مقطعی فرسوده می شن و خاموش میشن. من از نظر حرفه ای یک تکنوکراتم.

ـ درسته از بیخ و بن.

من دنبال راه های عملی برای رسیدن به مقصود هستم. تفکر و عمل، برای من با هم میآد و هر کدوم رو بدون اون یکی، وقت تلف کردن می دونم. در دنیای تکنوکراسی مثل حرفه من که خلبانی ست، در مقطعی از زمان مدیران شرکت های هوایی،ب عد از بررسی دلائل سوانح هوایی،به این نتیجه رسیدن که عامل بسیاری از سانحه های دلخراش هواپیمائی، به علت دیکتاتوری رایج در کابین خلبان از طرف کاپیتان های پرواز بوده که بدون مشورت تصمیم گیری می کردن. آنها خودشون رو خدا می دونستن.

ـ و فاجعه به بار می آوردن.

دقیقا، در حالی که خلبان ها، افراد و ابزار مشورت در دسترشان بوده. ولی دیکتاتورها به مشورت معتقد نیستند. شرکت های هوایی برای منافع خودشان از چهار دهه پیش، به شدت با این طرز تفکر مقابله کردن و مباحث مربوط به روابط و ارتباطات انسانی رو در آموزشهای خلبانی وارد کردند۶،  که من در “فلایت سیفتی” سال ها آن را تدریس می کردم. یعنی یک نهاد تجاری که فقط نفع شخصی برایش مهم بوده، وقتی منافعش به خطر می افته، سعی می کنه دموکراسی رو در کابین خلبان، جانشین دیکتاتوری کنه.

ـ درسته

بخش سوم و پایانی هفته ی آینده

۱-Magna Carta منشور بزرگ آزادی مصوبه در سال ١٢١۵ در زمان جان اول پادشاه انگلستان

۲-Spirit

۳-Excellence

۴-Empathy

۵-Constructive Program

۶-CRM, Crew Resource Management