دوز و کلک تازه ی کارکنان

“تو اصلا دخالت نکن”

بخش ۴

فصل ۱۷

سال ۱۹۹۰ بعد عید سال نو، اوایل سال مولود فهمید که کارکنان ساندویچی بین بوم برای دور زدن تدبیر رئیس کلک تازه ای سوار کرده اند. خیلی ساده اما کارآمد. آنان همه روزه با پول خودشان از نانوایی غیر نانوایی دوست رئیس مقداری نان تازه و از فروشگاهی غیر از آن فروشگاه که مایحتاج ساندویچی را از آن می خریدند، مقداری ملزومات دیگر ساندویچ می خریدند و با آنها تعداد زیادی ساندویچ درست می کردند و به جای ساندویچ های بین بوم به فروش می رساندند، یعنی آنان در ساندویچی جناب رئیس کاسبی خودشان را راه انداخته بودند. از این ساندویچ های همبرگر و کباب دونر بیشتر برای سفارشی های بیرون از ساندویچی استفاده می شد. یکی از کارکنان وظیفه داشت که این ساندویچ ها را به دقت بسته بندی کرده و با احتیاط کامل ـ گویی دارد مواد جابه جا می کند ـ پنهانی به اصناف و کسبه ی محل برساند.

بدیهی بود که این ساندویچ ها در صندوق نیمه خودکار ساندویچی ثبت نمی شدند و مولود که مسئول صندوق بود کلاً از این چرخه بیرون مانده بود، جوری که کارکنان از میان خود یکی را که نامش وحید بود به عنوان صندوقدار انتخاب کرده بودند، البته وحید صندوق نیمه خودکار نداشت، اما یک دفتر ساده هم برای رسیدگی به حساب و کتاب این به قول آقای رئیس اختلاس و به قول مولود دزدی کفایت می کرد. کارکنان این چرخه ی نهانی تولید و فروش را به گونه ای با دقت و ظرافت پیش می بردند که مولود پس از ماه ها با صرف وقت و دقت نظر فراوان آرام آرام متوجه آن شد. در همان حال یک زمستان دیگر هم گذشت تا کارکنان فهمیدند که مولود از کلکشان باخبر شده است، اما از خبر دادن به جناب رئیس خودداری می کند. مولود سال نخست گمان می کرد اگر در ساندویچی بین بوم چنانکه کاپیتان تحسین معتقد بود دزدی ای در کار باشد، یقیناً کار جوانترین کارکنان آنجا، میکروب (همه او را میکروب صدا می کردند و هیچکس به اسم واقعی خطابش نمی کرد) انجام می گیرد. میکروب تازه از خدمت سربازی آمده بود و مسئول انبار و آشپزخانه ی ساندویچی بود.

انبار و آشپزخانه ی بین بوم اتاقی دو در دو بود در زیرزمین که از منظر مولود بیشتر شبیه یک غار بود تا آشپزخانه یا حتی انبار. میکروب توی این دخمه ی تاریک و نمور و کثیف و بدبو هم به تنهایی ساندویچ ها را آماده می کرد هم نوشیدنی ها را. شست و شو یا بهتر است بگوییم آب کشی لیوان های شیشه ای دوغ و بشقاب های آلومینیومی هم برعهده ی او بود. اگر مشتری زیاد می شد او علاوه بر انجام همه ی این کارها، از پشت جبهه به خط مقدم می آمد تا در آنجا کمک کند. توستر را راه بیندازد، دوغ توی لیوان ها بریزد …

مولود نان هایی را که کارکنان دزدکی از نانوایی دیگری می خریدند بار نخست در غار پر موش و سوسک حمام موسوم به انبار و آشپزخانه ی ساندویچی آن هم در دست میکروب دیده بود.

مولود وحید را دوست نداشت و زل زدن های او به اندام زنان هنگام که از مقابل ساندویچی می گذشتند را نمی پسندید. یک چیزی هم بود که آنها را به هم پیوند می داد و نزدیکترشان می کرد و این همه در حالی رخ می داد که مولود از آن خوشحال نبود، وقتی مشتری نبود و هر دو مشغول تماشای تلویزیون می شدند، و به هنگام دیدن صحنه های حساس و بویژه احساسی بی آنکه بخواهند نگاهشان در هم گره می خورد(روزی پنج شش مرتبه) و همین ماجرا آرام آرام آن دو را به هم نزدیک تر می کرد. در زمان کوتاهی مولود احساس کرد سال هاست وحید را می شناسد! در همان حال وحید صندوق داری دزدی کارکنان را عهده دار بود و شاید به همین دلیل هم بود که مولود که صندوق داری ساندویچی را عهده دار بود از این نزدیکی که تنها به خاطر تماشای تلویزیون بود خوشحال و راضی نبود. مولود در تعجب بود که کلاهبرداری مانند وحید چگونه با دیدن آن صحنه ها در تلویزیون دستخوش احساسات عمیق عاطفی می شود! حتی گاه مانند جناب رئیس گمان می کرد که وحید با تظاهر به این احساسات دنبال نزدیک شدن هرچه بیشتر به اوست و بس.

مولود وقتی که تازه نخستین سرنخ های دزدی کارکنان از جناب رئیس را کشف کرد، تصمیم گرفت که چهارچشمی همه شان از جمله وحید را بپاید و به گونه ی غریبی احساس کرد که چشمانش به اختیار خود از کاسه ی سرش بیرون رفته و سر خود و جدای از او تمام کارکنان بین بوم، حتی خود او را زیر نظر گرفته اند. گاه حس می کرد میان آنهمه دزد و کلاهبردار گیر افتاده و راه پیش و پس ندارد و آن چشم ها (چشمان مولود که دیگر اختیارشان دست او نبود) وقتی که دیگر از کارکنان فارغ می شدند و تنها او را می پاییدند انگار به او ثابت می کردند که ریاکارتر از همه خودش است! و هر بار که مشتری همبرگر یا دونرش را در حالی که در آینه ی قدی به دیوار ساندویچی دیده می شد می خورد مولود بیشتر از هر زمان دیگری دچار این حس می شد.

در دورانی که پلو می فروخت به دلیل سرما و این که صبح تا شب سر پا بود و یا وقتی که بستنی فروشی می کرد از اینکه به اندازه ی کافی درآمد نداشت، شاکی و یا ناراضی می شد، اما آن زمان خود را بیشتر از اکنون آزاد و رها احساس می کرد.

در آن دوران می توانست به آنچه دوست می داشت فکر کند، و خودش را به دست هر خیالی که می خواست بسپارد، و هر وقت دلش می خواست با عالم و آدم قهر می کرد، و یا اختیارش را به تمام و کمال دست احساسات و عواطفش می سپرد تا او را … اکنون اما دیگر نمی توانست چنین باشد، انگار به آن ساندویچی خلوت و خوف انگیز زنجیر شده بود. اگر می توانست در طول روز لحظه ای بی خیال تلویزیون شود و به خیالش بخت پرواز دهد، به این که سرشب دخترانش را خواهد دید و یا دیرتر شب بوزا خواهد فروخت خود را تسلی می داد. اندیشه به کسانی که همه شبه از دیدنشان خوشحال می شد، کسانی که از او بوزا می خریدند یا می توانستند بخرند، یعنی همه ی اهالی شهر، به او گونه ای آرامش می بخشید. دیگر تردید نداشت هنگام که توی سوز سرما و تاریکی شب پیاده پیش می رود و با هر بانگ بوزا ا ا ا یی می گوید، شگفتی که در سر دارد را می تواند در سر هر کس دیگری که بانگ محزون او را می شنود به وجود آورد.

مولود در آن سال هایی که در ساندویچی بین بوم مدیر بود با حس و حال بیشتری بوزا می فروخت، شگفتی که در سرش بود، باعث می شد احساس کند که “بوزااااا” گفتن هایش در سوزسرما و تاریکی شب، افزون بر پنجره هایی که پرده هاشان کنار بود، و دیوارهایی که نمایشان نابود شده بود، و سگ هایی که مانند جن ها و شبح ها در هر گوشه و کنار پنهان شده بودند، و همه ی اهالی شهر که اول و آخر همه ی اینها بودند، دنیایی را که او در سر داشت نیز مخاطب قرار می داد، و احساس می کرد که با هر بوزااااایی که می گوید یکی از دیالوگ های کادرهایی که بالا سر شخصیت های رنگی کمیک استوری هایی که در سر داشت از دهانش بیرون می آمد و مثل ابر در دل کوچه پس کوچه های خسته و خمار شهر جاری گشته و یکی می شدند، زیرا برای او هر کلمه وجودی بود و هر وجود صورتی کامل. حس می کرد که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک شهر که بستر بوزا فروشی همیشگی او بودند، آرام آرام داشتند با کوچه پس کوچه های دنیایی که در ذهنش بود یکی می شدند، این حس برای او نوعی آگاهی و یا خودآگاهی بود که نمی دانست کشف آن زاده ی وجود خودش است و یا لطف الهی که در هیئت یک شاخه ی نور و یا یک شعله ی روشنایی تنها و تنها به او تقدیم شده بود. شب هایی که به هر دلیلی به هم می ریخت و به برهان کار در ساندویچی پریشان می شد، بعد که از کار فراغت حاصل می کرد، می کوشید به هنگام بوزافروشی، آنگاه که در تاریکی راه می رفت و یا به گفته ی خودش شب گردی می کرد، کل جهان ذهنش را در سایه های شهر مکاشفه می کرد.

یکی از شب هایی که از شدت اندیشه به کثافت کاری کارکنان ساندویچی، و از آن مهمتر که در برابرشان چه کند، به کلی فروش بوزا را فراموش کرده بود که پنجره ای در دل تاریکی باز شد و نور نارنجی رنگ دلنشینی از او به فضای تاریک کوچه افتاد و در پی آن سایه ی دستی درشت بر لبه ی پنجره جان گرفت و او را صدا زد.

پنجره ازآن یکی از آپارتمان های قدیمی رومی بود، تو یکی از کوچه های پشتی محله ی فری کوی. مولود در همان نگاه نخست یاد آورد که سال ها پیش، در دورانی که تازه به استانبول آمده بود، یک بار همراه پدرش داخل آن آپارتمان شده بود و برای یکی از واحدهای طبقات بالایی ماست برده بود. (مولود هم مانند همه ی دست فروشان دیگر نام و نشان و شکل و شمایل خانه های مشتریان خود را به دقت به یاد نمی آورد). نام مجتمع “ساوانورا” بود. همچنان هم بوی نا و گرد و خاک و روغن سرخ شده از همه جای ساختمان به مشام می رسید. به آرامی از در ورودی واحدی در طبقه ی دوم که برای او باز شده بود وارد اتاق بزرگ و تمیز و روشنی شد. خانه ی قدیمی حال به یک کارگاه خیاطی تبدیل شده بود. دوازده دختر جوان پشت چرخ های خیاطی نشسته بودند و یک نفس می دوختند. بیشترشان تقریبا همسن و سال رایحه بودند. غیر یکی دو تا که کوچک تر به نظر می آمدند. چهره های جدی و محزونشان، روسری های شل و ول شان … همه و همه به شکل ترسناکی برای مولود آشنا بود. مرد خوش سیمایی که او را از پنجره صدا کرده بود رئیس شان بود و گویی صاحب آن جا. “بوزافروش، این دختران کاری و زحمتکش مث بچه هام می مونن. ما از انگلستان یه سفارش گرفتیم و وقت خیلی تنگه برا همین قراره تا کله ی سحر که مینی بوس میاد دنبالشون و می بردشون خونه کار کنن. براشون بهترین بوزای شهر رو میدی و تازه ترین نخودچی این دور و بر رو، باشه؟” و تا مولود آمد چیزی بگوید، پرسید”اهل کجایی؟”

مولود سخت مشغول تماشای گچ بری های سقف آن خانه ی رومی شده بود. روی دیوار آینه ای با قاب نقره و بر سقف چلچراغی از کریستال می دید که از خانواده ی یونانی الاصلی به جا مانده بود که صاحب واقعی آن جا و تا همین چند ده سال پیش ساکن آن خانه بودند. و این همه در حالی رخ می داد که تردید داشت این ها تصورات ذهنی او هستند یا واقعا دارد می بیندشان.

 سال ها بعد، هر وقت یاد آن اتاق که به یک کارگاه خیاطی تبدیل شده بود، می افتاد باز از تشخیص این ماجرا عاجز بود، اما بعدها او همه ی آن دختران را به شکل دختران خودش فاطمه و فائزه به خاطر می آورد.

فاطمه و فائزه دیگر آن قدر بزرگ شده بودند که می توانستند کارهایشان را خودشان انجام دهند. صبح ها دو خواهر به هم کمک می کردند تا مانتوی سیاه مدرسه را بپوشند و یقه بند سفید پلاستیکی را از زیر یقه ی آن رد کرده و به دکمه ی پشت گردن خود چفت کنند، کوله پشتی مدرسه را که مولود از بازار حمام سلطان (از فروشنده ای که از دوره ی کودکی، زمانی که با فرهاد قسمت می فروختند می شناخت) با تخفیف مخصوص خریده بود، پشت شان بیندازند، گیره ی مویشان را درست کنند و رأس ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه که مولود تازه از خواب بلند می شد و هنوز پیژامه تنش بود راهی مدرسه شوند.

صبح ها وقتی دخترها روانه مدرسه می شدند، مولود و رایحه بار دیگر به رختخواب بازمی گشتند. از زمانی که فائزه هم قد کشیده بود خیلی دوست داشتند مانند سال های نخست ازدواج یک اتاق اختصاصی برای خودشان داشته باشند. علاوه بر وقت هایی که دخترها مدرسه بودند، اگر آبجی ریحان آن ها را به خانه ی خودش می برد، یا یکی از خاله هایشان ودیهه یا سمیحه، آنها را به پارکی جایی می بردند، فرصتی دست می داد تا مولود و رایحه با هم تنها باشند. روزهای بلند تابستان اگر دخترها با دوستانشان در باغچه ی حیاط یکی از همسایگان مشغول بازی می شدند، باز فرصت خوبی پیش می آمد تا مولود و رایحه مانند گذشته عشق بازی کنند. این جور فرصت ها که به غیر زمستان در دیگر فصل ها اغلب نصیبشان می شد، باعث می شد که مولود به دور و بر نگاهی بیندازد و از رایحه بپرسد:”بچه ها کجا رفتن؟” و رایحه لبخند بزند و جواب بدهد”تو باغچه ی همسایه با دوستاشون بازی می کنن.” مولود هم تبسم کند و بگوید:”یهو برنگردن؟” و رایحه ی شیرینی لبخندش را کش بدهد و آن دو مانند روزهای نخست ازدواجشان به معاشقه بپردازند.

توی شش هفت سال گذشته، اندک اندک از میزان معاشقه هایشان کاسته شده و حتی انجام آن دشوارتر شده بود. هر دو گمان می کردند این مسیر طبیعی زندگی زناشویی است، اما حال که بچه ها همه روزه مدرسه می رفتند و آن ها زمان کافی برای معاشقه داشتند، و در همان حال بخت مدیریت ساندویچی بین بوم باعث شده بود که مولود اندکی کمتر از قبل برای کار خود را به هر آب و آتشی بزند، می توانستند به یاد روزهای قدیم و آغاز ازدواجشان برگردند و دچار همان حال و هواها و هیجان ها بشوند. این روزها که کم نبودند شور معاشقه را در آنان تقویت می کرد و از اینکه بار دیگر این چنین به همدیگر نزدیک شده و از وجود هم لذت می بردند احساس خوشبختی می کردند.

همین خوشحالی و خوشبختی باعث شده بود که رایحه شایعات سلیمان را درباره ی نامه های عاشقانه مولود به کلی فراموش کند. هرچند هنوز هم گاه خیالات برش می داشت، اما تند و تند یکی دو تای آن نامه ها را می خواند و بیش از پیش از عشق مولود به خویش اطمینان پیدا می کرد و آرام می گرفت.

از زمانی که دخترها خانه را به قصد مدرسه ترک می کردند تا وقتی که مولود می رفت سر کار(مولود به عنوان مدیر ساندویچی می بایست همه روزه ده صبح پشت صندوق می نشست)، روی هم رفته یک ساعت و نیم بیشتر وقت نداشتند که افزون بر معاشقه زمان لازم برای نوشیدن یک استکان چای یا یک فنجان قهوه دور تنها میزی که داشتند (مولود برای استفاده بهینه از این زمان خیلی وقت بود که صبحانه را در ساندویچی می خورد، تکه ای نان تست پنیری با سس گوجه). مولود در یکی از همین اوقات خوشی که در خانه داشت، آنچه را در ساندویچی بین بوم میان کارکنان و کاپیتان تحسین در جریان بود با رایحه در میان نهاد.

رایحه:

بهش گفتم:”تو اصلا دخالت نکن، چیزایی رو که می بینی هم … اصلا ندیده بگیر، خب؟”

“نمیشه عزیزم. اون بنده خدا منو نشونده اون جا که همین چیزا رو ببینم. از آشناییش با حاج وورال و آکتاش ها هم که خبر داری. فردا میگن جلو چشمای تو از اموال یارو دزدی کردن و تو هم هیچکاری نکردی.”

“می بینی که مولود جون همه ی اینا دست شون تو یه کاسه ست، شریک همن. اگه یکی شون رو به رئیس لو بدی همه باهم علیه تو شهادت میدن و قسم میخورن که دزد واقعی تو هستی. اینا که دین و ایمون سرشون نمیشه.

اگه این جوری همه شون تو رو متهم کنن یارو ممکنه به تو شک کنه! اگه هم به تو شک کنه تو از کار بیکار میشی نه اونا. هان؟

اون وقت پیش حاج وورال و اکتاش ها هم بی آبرو میشی.”

هر بار بر سر این موضوع حرف می زدیم مولود از آخر و عاقبت قضیه می ترسید و این منو خیلی می رنجوند.