اورهان پاموک

بوزافروشی باجناق ها

کاری آبرومندانه و ملی

 

فصل ۵/بخش نخست

مارچ ۱۹۹۴  ـ  سپتامبر ۲۰۰۲

«در بهشت نیت دل از نیت زبان جدا نیست»

ابن زرخانی، حکمت اسرار غایب

اکنون که به شب چهارشنبه ۳۰ ماه مارچ ۱۹۹۴ رسیدیم یعنی جایی در این رمان که پیش از این از آنجا گذشته بودیم، به شما خوانندگان عزیز توصیه می کنم برای یادآوری، فصل دوم کتاب را دوباره بخوانید. آن شب سگهای ولگرد به مولود حمله کردند و نیز دو دزد ساعت مچی سوئیسی اش را که دوازده سال پیش حاج حمید وورال شب عروسی اش به او هدیه کرده بود، به زور از او گرفتند. هر دوی اینها او را بسیار آشفته حال کرد. بامداد فردا، پس از آن که فاطمه و فوزیه خانه را برای رفتن به مدرسه ترک کردند، مولود هنگامی که داشت با رایحه حرف می زد بار دیگر به این نتیجه رسید که زمان آن رسیده است که از بوزافروشی دست بکشد. او دیگر قادر نبود در حالی که ترس و وحشت سگ ها را در دل داشت در میانه سوز و سرما و تاریکی به شبگردی ادامه دهد.

به این فکر افتاد که هجوم سگ ها و یورش دزدان در یک شب آیا تصادفی بوده یا نشانه ای از چیزی! اگر اول با دزدان رو به رو می شد و بعد با سگ ها، می توانست نتیجه بگیرد که: چون از دزدها به شدت ترسیده بودم، و سگ ها هم به ترس حساسیت دارند تا فهمیدند که ترسیدم حمله کردند. اما در واقع اول سگ ها به او حمله کرده بودند و دو ساعت بعد آن دو دزد. در تلاش خود برای یافتن ارتباطی میان این دو اتفاق یاد مقاله ای افتاد که در دوره ی راهنمایی در کتابخانه ی مدرسه در مجله ای کهنه به نام «روح و ماده» خوانده بود. مقاله درباره این بود که سگ ها می توانند ذهن انسان را بخوانند. مولود به زودی فهمید که یادآوردی جزییات آن مقاله دشوار است و از همین رو آن را از سرش بیرون کرد.

رایحه:

 وقتی مولود به خاطر ترس از سگا دست از بوزافروشی کشید، در اولین فرصتی که پیدا کردم رفتم توت تپه پیش ودیهه. ودیهه گفت: «اینا سر قضیه ی ساندویچی بین بوم هنوز از دست مولود ناراحتن، فکر نمی کنم کاری براش بکنن!»

گفتم: «مولود هم از دست اونا خیلی ناراحته! من فکر کمک گرفتن از فرهاد هستم. شنیدم پول خوبی در اداره ی برق می سازه. شاید بتونه  برا مولود هم کاری پیدا کنه. گرفتاری اینجاست که مولود حاضر نیس بره سراغ فرهاد، مگه این که فرهاد بیاد سراغش…»

«مگه چی شده، چرا؟…»

«خودت می دونی که.»

ودیهه چیزی نگفت، اما جوری نگاهم کرد که انگار می خواست بگه می دونه.

«خواهش می کنم ودیهه، تو زبون سمیحه و فرهادو بلدی. مولود و فرهاد هم از بچگی با هم دوست بودن. حالا که فرهاد موقعیتش رو مدام به رخ این و اون می کشه، خب یه کمکی هم به این دوست قدیمیش بکنه.»

«وقتی بچه بودیم تو و سمیحه علیه من همیشه ی خدا متحد می شدین، حالا من باید پادرمیونی کنم برای آشتی اونا؟»

«بهش گفتم من و سمیحه مشکلی نداریم، مشکل مردا هستن، خیلی مغرورن.»

«مردا اسم این کارو غرور نمی ذارن، اونا از  ناموس و افتخار صحبت می کنن، برا همین همه چی خراب می شه!»

***

یک هفته بعد، رایحه به شوهرش گفت که سمیحه و فرهاد روز یکشنبه آنها را دعوت کرده اند خانه شان و سمیحه می خواهد برای دخترها کباب سنتی بی شهر درست کند. مولود گفت: “کباب بی شهر همون نون لواش با گوشته که روش خاکه گردو پاشیدن. بار آخر فکر می کنم بیست سال پیش خورده باشم. این دیگه از کجا دراومده!”

رایحه گفت:” ضمنا ده سال می شه فرهادو ندیدی؟”

مولود هنوز بیکار بود. بعد از آن شب که دزدها لختش کرده بودند با دنیا قهر کرده بود، خیلی حساس شده بود و از هر چیزی به سرعت می رنجید. شب ها خانه می ماند و روزها تو محله ی تارلاباشی و دوروبر خیابان بی اوغلو پی کار می گشت.

بامداد آن روز آفتابی یکشنبه، از تقسیم سوار اتوبوسی شدند که غیر دو سه تن که برای دیدار همشهریانشان راهی آن سوی شهر بودند کس دیگری نبود.

هنگامی که مولود در طول مسیر به فاطمه و فوزیه گفت که دوست دوران کودکی او یعنی عمو فرهادشان خیلی شوخ و دوست داشتنی است، رایحه نفس راحتی کشید. به لطف فاطمه و فوزیه دیدار مولود با فرهاد و سمیحه پس از ده سال، چیزی که اسباب نگرانی مولود بود، بی هیچ دردسری انجام شد. دو یار قدیمی پس از سال ها بار دیگر همدیگر را در آغوش کشیدند، فرهاد فوزیه را بغل کرد و همه را برد تا زمینی را که پانزده سال پیش برای ساخت خانه برای خانواده اش غصب کرده و دورش را با سنگ های سفید مشخص کرده بود، نشانشان دهد، انگار آنها رفته بودند زمینی را ببینند که قرار بود در آن خانه بسازند.

دو دختر دمی از بالا پایین پریدن و شادمانی دست نکشیدند. جنگلی که از ته شهر شروع می شد، منظره ی وهم انگیز و خیالی از استانبول را که از میان مه غلیظی در دور دست ها به زحمت دیده می شد نشان می داد که باغ های بزرگی  پر از سگ و مرغ و جوجه را  در خود جمع کرده بود. مولود متوجه شد که دخترها (که توی محله ی تارلاباشی به دنیا آمده بودند و هرگز پا از آن جا بیرون نگذاشته بودند)، تا آن روز مزرعه ای که بوی کود حیوانی بدهد و خانه های روستایی ای با دار و درخت و باغچه های کوچک با درخت های میوه ندیده بودند. مولود خوشش می آمد از اینکه می دید بچه ها مجذوب همه چیز می شدند: درخت ها، دولاب چاه، شلنگ آب، حتی الاغ پیر و خسته، و یا قوطی های حلبی و نرده های آهنی که اهالی از خرابه های تاریخی استانبول کش رفته بودند و به جای آجر در دیوار باغچه شان به کار گرفته بودند.

گرچه دلیل شادمانی واقعی او  این بود که توانسته بود دوباره دوستی اش را با فرهاد از سر گیرد، آن هم بی آن که به غرورش لطمه خورده باشد و یا رایحه را آزرده باشد. اکنون از این که آن همه سال داستان نامه ها را جدی گرفته بود احساس پشیمانی می کرد! هنوز البته می کوشید با سمیحه در یک جا تنها نباشد.

وقتی سمیحه کباب را آورد مولود در دورترین فاصله از او پشت میز ناهارخوری نشست. حس عمیقی از خرسندی موقتا احساس نگرانی او را از بیکاری و بی پولی از میان برد. فرهاد همچنان شوخی و لودگی می کرد و مرتبا گیلاس خالی راکی مولود را پر می کرد. رفتار مولود هم هرقدر بیشتر می نوشید راحت تر می شد، اما می کوشید هشیار باقی بماند و برای اینکه حرف نامربوطی از دهانش در نرود کم صحبت می کرد.

زمانی که راکی سرش را حسابی گرم کرد، نگران شد و بر آن شد که  حرفی نزند. تنها به حرف های دیگران گوش می کرد و چیزی نمی گفت. زمانی که دیگر دخترها تلویزیون روشن کرده بودند تا مسابقه ای را تماشا کنند صحبت ها به برنامه تلویزیونی کشیده شده بود. زمان هایی هم که مولود احساس نیاز به سخن گفتن پیدا می کرد، به نوعی در درون خویش گفتگو می کرد.

با خودش می گفت: آره، من همه ی اون نامه ها رو برای سمیحه نوشتم برای این که چشم های او مرا سحر کرده بود.

مولود گرچه در آن لحظه به طرف سمیحه نگاه نمی کرد ولی می دانست که او زیبا است. چشم های او آنقدر زیبا بودند که تک تک واژه های عاشقانه آن نامه را توجیه می کردند.

با اینهمه با خودش اندیشید که چه خوب که سلیمان به او کلک زده بود و او را واداشته بود تا او آن نامه های عاشقانه را خطاب به رایحه بنویسد، گرچه تمام وقت سمیحه را در ذهن داشت. او تنها با رایحه می توانست خوشبخت شود. خداوند آن دو را برای هم آفریده بود. عاشقش بود، چندان که بدون او می مرد. دختران زیباروی همچون سمیحه زیاده خواه اند و سخت و می توانند سر چیزهای کوچک آدم را بدبخت کنند. دخترهای زیبا تنها اگر با مردهای پولدار ازدواج کنند می توانند خوشبخت شوند. در حالی که دخترهای خوبی مانند رایحه شوهرهایشان را چه دارا و چه بی چیز دوست می دارند. حالا که وضع مالی فرهاد بهتر شده بود سمیحه بعد از سال ها کلفتی داشت از زندگی لذت می برد.

مولود با خویش اندیشید: راستی اگه جای رایحه نامه ها رو خطاب به سمیحه نوشته بودم چی می شد؟!

آیا سمیحه اصلا رضایت می داد با او ازدواج کند؟!

مولود با احساساتی آمیخته از حسادت، واقعیت و سرخوشی نتیجه گرفت که سمیحه احتمالا‌ هرگز به ازدواج با او رضایت نمی داد!

رایحه در گوشش زمزمه کرد: بسه دیگه، خیلی خوردی.

مولود با ناخشنودی در گوش رایحه نجوا کرد: چیزی نخوردم!

نگران آن بود که رایحه حرف بی ربطی بزند و اسباب سوء تفاهم شود. فرهاد گفت:

«ولش کن رایحه، بذار هر چی دلش می خواد بخوره، حالا که بالاخره خودشو از بوزافروشی بازنشسته کرده، حق داره جشن بگیره».

مولود گفت:

«توی کوچه پس کوچه های این شهر دزدهایی هستن که به بوزافروشا هم رحم نمی کنن. اگه به میل خودم بود، دلم نمی خواست حالا حالا ها دست بکشم».

از گفتگوها کاملا آشکار بود که رایحه همه ی ماجرا را با جزئیات به آنها منتقل کرده بود، و هدف اصلی این مهمانی هم آن بود که برای مولود کاری دست و پا شود. مولود خجالت کشید، اما باز به حرف آمد و گفت:

«دلم می خواست تا آخر عمر بوزا فروشی کنم.»

فرهاد با بی تفاوتی گفت:

«خیلی خب مولود، بیا تا آخر عمر با هم بوزا فروشی کنیم. تو خیابون امام عدنان یک مغازه ی کوچک هست، تو فکرش بودم بهت پیشنهاد بدم یه کبابی راه بیندازیم، اما حالا که دوست داری می تونیم بوزا فروشیش کنیم، بهتره. صاحبش نتونسته بدهی هاشو بده، می تونیم مغازه رو بگیریم.»

رایحه گفت: «مولود خوب بلده. تو مدیریت رستوران تجربه خوبی داره.»

مولود این رفتارهای تحمیلگر رایحه را برای دست و پا کردن شغلی برای شوهرش نمی پسندید، اما در آن لحظه نیرویی حتی برای نشستن در آنجا نداشت برای همین هم تنها به اخم کردن بسنده کرد و چیزی نگفت. به نظر می آمد که رایحه و سمیحه و فرهاد سر این کار به توافق رسیده بودند. راستش برایش اهمیتی نداشت. بار دیگر مدیر مغازه ای می شد. با این که مست بود حواسش بود که توی آن حالت مستی از فرهاد نپرسد چگونه پول جمع کرده بود که بتواند توی خیابان بی اوغلو مغازه ای را باز کند.

فرهاد:

دانشگاه را که تموم کردم یکی از اقوام دور علوی از اهالی بینگل، برایم شغلی توی اداره ی برق شهرداری پیدا کرد. سال ۱۹۹۱ که دولت خدمات برق شهری را خصوصی کرد شانس به کارمندان کاری و باپشتکار رو کرد. بعضی از مامورها خودشونو بازخرید کردن. بعضیا هم توی شهرداری موندن و بعد یکی دو سال اخراج شدن. من و چند نفر دیگه هوش به خرج دادیم و شرکت دست ما رو گرفت.

دولت در چند سال گذشته به همه جای شهر برق کشیده بود، از حلبی آبادهای حومه که آدم های فقیر و بی چیز زندگی می  کردن تا محله های بی قانون که به دست اراذل اداره می شد. اهالی استانبول دنبال راهی بودن که از برق شهری استفاده کنن بی آنکه پولی بدن. دولت که از عهده ی وصول هزینه برق مشتری ها بر نمی اومد، اداره ی برق را با همه ی مطالباتش فروخت به شرکت های خصوصی. من هم با یکی از این شرکتها کار می کردم. اونا راهی قانونی پیدا کرده بودن که برای تأخیر در پرداخت، جریمه ای به صورت حساب ماه بعد اضافه کنن. مشتری هایی که آدمایی مثل منو به حساب نمی آوردن حالا دیگه مجبور به پرداخت شدن. در این میون یکی از اهالی سامسون که توی مغازه ای سرکوچه ی امام عدنان، روزنامه، سیگار و ساندویچ آماده می فروخت، آدم کلکی بود. ولی نه اونقدر که بتونه جوری کلک بزنه که کسی نفهمه. صاحب اصلی مغازه پیرمردی یونانی بود که در جریان تغییر اوضاع از ترکیه اخراج شده و به آتن برگشته بود. این بابا سامسونی مغازه را بی هیچ سندی، حتی قول نامه و یا اجاره نامه ای تصاحب کرده بود و چون توی شهرداری آشنا داشت تونسته بود برای مغازه کنتور برق بگیره، بعدش هم از پشت کنتور یه کابل کشیده بود به دستگاه توست و دوتا بخاری برقی اش که شبانه روز روشن بود و مغازه همیشه مث حموم عمومی گرم بود. یه روز مچش را گرفتم. طرف اگه می خواست طبق قانون تازه، جریمه ی بدهی های عقب افتاده اشو بده باید آپارتمانی رو که توی محله ی قاسم پاشا داشت هم می فروخت و کل پولش رو می داد اداره برق! برا همین وقتی دید نمی تونه منو دور بزنه یه روز رفت و ناپدید شد و همه چیزهاشو گذاشت.

***

این مغازه  نصف ساندویچی بین بوم هم نبود. جوری که اگر برای سرو بوزا برای مشتری ها یک میز دو نفره می گذاشتند به سختی می شد توش راه رفت. رایحه دخترها را که راهی مدرسه می کرد، مثل سابق با شکر و ادویه بوزا را عمل می آورد و دبه ها را می شست و راهی بازار می شد تا برای مغازه خرید کند، کاری که با اشتیاق خستگی ناپذیری انجام می داد.

مولود همه روزه ساعت یازده مغازه را باز می کرد، و چون آن موقع روز کسی بوزا نمی خورد، برای همین چند ساعتی فرصت داشت که با دقت چیزها را جابجا کند و میزی را بیرون دم در ورودی بگذارد و لیوان های شیشه ای و چند تنگ و ظرف حاوی دارچین را به دقت روی آن بچیند و مغازه را مرتب کند.

هنوز هوا سرد بود وقتی که آنها تصمیم گرفتند مغازه را به بوزافروشی تبدیل کنند. وقتی هم مغازه را با شتاب در عرض پنج روز باز کردند اهل محل استقبال خوبی کردند. به دلیل همین استقبال، فرهاد سرمایه بیشتری گذاشت. یخچالی را که ویترین جلوی مغازه بود، تعمیر کرد، و در ورودی و نمای اصلی مغازه را هم رنگ کردند (به اصرار مولود به رنگ زرد بوزا) و بالای در ورودی چراغ بزرگی کار گذاشتند، فرهاد آینه ی بزرگی آورد و روی دیوار نصب کرد.

آن دو متوجه شدند که مغازه احتیاج به نام دارد. مولود معتقد بود که کافیست بالای در مغازه نوشته شود «بوزافروشی». اما تابلوساز باهوشی که سالها در محله ی بی اوغلو کار کرده بود و تابلوهای مغازه های لوکس محله را آماده کرده بود به آنها توضیح داد که این نام برای مغازه نام خوبی نیست و وقتی با آنها بیشتر گفتگو کرد از سابقه ی آشنایی و رفاقت شان پرسید، و متوجه شد با دو خواهر ازدواج کرده اند نام «بوزافروشی باجناق ها» را به آنها پیشنهاد کرد. به مرور زمان نام مغازه کوتاه شد و به صورت «باجناق ها» درآمد. توی مهمانی خانه ی فرهاد در محله ی قاضی عثمان پاشا (که مولود حال غیر بساط راکی از آن روز چیزی به یاد نداشت) قرار بر این شده بود که فرهاد سرمایه گذاری اصلی را انجام دهد (منظور از این مورد هم خود مغازه بود که فرهاد نه بابت آن اجاره ای می داد و نه حتی هزینه ی برق) و مولود و رایحه هم هزینه های روزمره را متقبل شده بودند (بوزای خام که هفته ای دوبار می خریدند، شکر، نخودچی، دارچین، و ظرف و ظروف) و خودشان هم در مغازه مشغول به کار شوند و سود حاصل هم پنجاه پنجاه میان دو دوست قدیمی تقسیم شود.

سمیحه:

فرهاد حالا بعد آن همه سال که کلفتی کرده بودم مخالف کار کردنم توی بوزافروشی مولود بود. می گفت: «تو که نمی تونی بوزا بفروشی.» این حرفش آزرده ام می کرد. خودش اما وقتی مغازه تازه باز شده بود هر شب می رفت پیش مولود و تا نیمه های شب هم خونه برنمی گشت. خب من کنجکاو بودم. بدون اینکه به فرهاد بگم می رفتم اونجا. از طرف دیگه مردم هم دوست نداشتن از دو خواهر محجبه بوزا بخرن به زودی مغازه ما هم تبدیل شد به یکی از هزاران مغازه استانبول که در قسمت ورودی مردها پشت دخل با مشتری سر و کله می زدند و زن های محجبه در قسمت پشتی پخت و پز و شستن ظرف را به عهده داشتند. البته با این فرق که ما اینجا بوزا می فروختیم.

ده روزی پس از گشایش بوزافروشی باجناق ها، ما هم سرانجام از محله ی قاضی کندیم و رفتیم به محله ی چوکور جمعه و ساکن آپارتمانی در آنجا شدیم. آپارتمانمان شوفاژ هم داشت. محله پر بود از اسقاط فروشی و تعمیرگاه مبل و بیمارستان و داروخانه. از پنجره می شود خیابان سراسلویلر رو دید که به میدون تقسیم منتهی می شد. بعدازظهرها وقتی حوصله م تو خونه سر می رفت می رفتم مغازه ی باجناق ها. ساعت پنج که می شد رایحه برا این که دخترا شب تو خونه تنها نمونن، هم بتونه براشون شام درست کنه می رفت خونه، من هم برا این که با مولود تنها نمونم پشت سرش می رفتم خونه. یکی دو بار بعد رفتن رایحه یه کم موندم، مولود اما همه ش پشتش به من بود، و هرازگاهی از تو آینه نگاهی به من می انداخت. منهم به آینه دیگر که طرف ما بود نگاه کردم و کلمه ای باهاش حرف نزدم. بعد یکی دو ساعت فرهاد که می دونست آنجام می اومد دنبالم. بعد از مدتی دیگه عادت کرده بود. کارکردن با فرهاد در حالی که مشغول رسیدن به سفارش های مشتری بود، خالی از تفریح نبود. این نخستین باری بود که دوتایی با هم کار می کردیم. فرهاد پشت سر هر کدوم از مشتریا چیزی می پروند مثل مشتری که فکر می کرد بوزا داغه و اونو فوت می کرد تا خنک شه. یا اون بابایی که تو کفاشی خیابون اصلی فروشنده بود. کنتر برق اون مغازه رو فرهاد وصل کرده بود. اگه کسی بوزا رو با اشتها می خورد، مجانی یه لیوان دیگه بهش می داد، بعد که یارو را واداشت که خاطره های سربازیش رو تعریف کنه.

ادامه دارد