اورهان پاموک

 

 بوزافروشی باجناق ها

کاری آبرومندانه و ملی

  

ادامه ی بخش نخست

دو ماهی که از کار بوزافروشی باجناق ها گذشت، هر چهار تن به این نتیجه رسیدند که مغازه سودآور نیست، اما چیزی به همدیگر نگفتند. در بهترین حالت در بوزافروشی باجناق ها هر روز مبلغی حدود سه برابر آنچه مولود زمستان در خیابان فروخت به دست می آمد. درآمد رایحه و مولود به سختی می توانست برای هزینه زندگی یک زوج بدون بچه کافی باشد. تازه بخشی از این درآمد به لطف زدوبندهای فرهاد بود که نه اجاره مغازه می دادند، نه پول برق و نه حتی رشوه به مأموران مالیه. با اینهمه در چنین محله سرزنده ای که با خیابان استقلال یک کوچه بیشتر فاصله نداشت می توانستند به راحتی هر چیز دیگری که عرضه می کردند را بفروشند.

با اینهمه مولود امیدش را از دست نمی داد. بسیاری از رهگذرانی که تابلوی مغازه را می دیدند در بوزافروشی آنان توقف می کردند و لیوانی بوزا می نوشیدند و با اطمینان به مولود می گفتند که راه اندازی این مغازه فکر خوبی بوده است. مولود می توانست تقریبا با هر جور مشتری، از مادرانی که برای بار نخست برای کودکانشان بوزا می خریدند، تا مست ها یا عالم دهرهای نوکیش، تا آدم های مشکوک نسبت به هر چیز و هرکس، اختلاط کند و لذت ببرد.

«بوزافروش، مگه نه اینکه بوزا باید شب خورده شه، تو این ساعت روز اینجا چی کار می کنی؟»، «اینارو خودتون تو خونه درست می کنین؟»، «گرون حساب می کنی، لیوانات خیلی کوچیکن، نخودچی هم که هیچی نذاشتی!» (مولود متوجه شده بود که در گذشته از تیرهای زهرآگین زخم زبان های مردم در مواجهه با بوزافروشان دوره گرد فقیر و بیچاره در امان بود، ولی حالا که برای فروش بوزا مغازه داشت، آنها مراعاتش را نمی کردند.)

«آفرین، آفرین. به این می گن یک شغل شرافتمندانه، کار آبرومندانه، کار ملی!»، «بوزافروش همین یه دقیقه پیش نیم بطری راکی رو رفتم بالا، حالا این بوزای تو را بخورم چی می شه، اگه نخورم چی؟»، «ببخشید بوزا رو قبل از شام بخوریم بهتره یا بعد از شام؟»،‌ «برادر بوزافروش هیچ می دونی که کلمه ی بوزا از لغت انگلیسی booze ریشه گرفته؟»، «برای خونه ها هم سرو می کنین؟»، «راستی تو پسر مصطفا افندی ماست فروش نیستی؟ هنوز یادمه با پدرت کار می کردی.»، «تا همین چندی پیش یه بوزافروش می اومد محله ی ما و بوزا می فروخت، دیگه پیداش نیست.»، «اگه تو مغازه بوزا بفروشی، چی بر سر دست فروشای بوزا تو خیابون میاد؟»، «بوزافروش یه بار داد بزن بوزااااا تا بچه ها ببینن و یاد بگیرن.»،

وقتی حال خوشی داشت، مولود هیچوقت مشتری های کنجکاوش را ناامید نمی کرد، مخصوصا اگه بچه هاشان همراه بودند. او خطاب به بچه ها یکی دو بار کلمه ی “بوزاااا” هوار می زد و خودش همراه آنها می خندید. آن چه مولود را بیش از هر چیز دیگری دچار شگفتی می کرد، مشتریانی هم بودند که می گفتند کار شما اهمیت داره، بعد شروع می کردند به سخنرانی درباره سنت های دوران عثمانی و دیگر هرگز آن دور و برها پیدایشان نمی شد! از سوی دیگر مشتریان زیاد دیگری هم بودند که برای اطمینان از تمیزی ظرف و ظروف و بهداشت مغازه و کیفیت مواد به کار گرفته در تهیه ی بوزا سری به پستوی مغازه می زدند تا از این بابت مطمئن شوند، باعث تحیر مولود می شدند. و یا آنان که برای نخستین بار بوزا را مزه می کردند و هنوز جرعه ای ننوشیده “اخ” ی می گفتند و حکم قاطعانه ای صادر می کردند. (“خیلی ترشه” یا “خیلی شیرینه”) و باقی بوزا را دست نخورده توی سطل آشغال می ریختند. عده ای هم مدعی می شدند «بوزایی که از بوزافروشان دوره گرد می خریم خیلی بهتر از بوزای شماست» و با فیس و افاده برای او قیافه ی طلبکارانه می گرفتند. برخی ها هم می گفتند «ما فکر می کردیم بوزا یه نوشیدنی گرمه نه سرد!» و با آه و اوه بوزاشون را نخورده آن جا را ترک می کردند. یک ماه بعد از شروع کار، فرهاد دو شب در میان به دکان می رفت و از نزدیک بر کارها نظارت می کرد. در میان درگیری های بین ارتش و جدایی طلبان کرد، دولت روستاهای بسیاری را در شرق کشور تخلیه کرده بود، برای همین مادر بزرگ پدری فرهاد که کرد بود و ترکی نمی دانست، راهی استانبول شده و در خانه ی پدر فرهاد ساکن شده بود. فرهاد که کردی نمی دانست برای مولود از مکالمه ی کردی شکسته که میان او و مادر بزرگش شکل گرفته بود صحبت می کرد. بسیاری از کردهایی که روستاهایشان به دست ارتش به آتش کشیده شده بود از چندی پیش ساکن استانبول شده بودند. و از آنجا که کاری برای گذران روزگار نداشتند آرام آرام وارد کارهای خلاف می شدند. و برای خود گروه و باند دست و پا می کردند. در همان حال آن روزها شایع شده بود که شهردار استانبول از حزب طرفدار مذهبیون، می خواهد میز و صندلی های میخانه های مرکز شهر را از پیاده روها جمع و بعد به کلی این مکان ها را تعطیل کند. با شروع تابستان، مولود و فرهاد فروش بستنی را هم به کارهایشان اضافه کردند.

 

رایحه:

ما هم مث فرهاد و سمیحه یه آینه آوردیم. یه روز از سر تصادف متوجه شدم که مولود جای این که از درو پنجره ی مغازه بیرون رو تماشا کنه آینه رو تماشا می کنه. شک کردم. وقتی مولود برا کاری بیرون رفت فوری رفتم و ایستادم همون جایی که او می ایستاد، از اون جا توی آینه صورت سمیحه دیده می شد، مخصوصا چشماش! فکر کردم آنها تو آینه پنهان از من تو چشای هم زل می زدن. حسودیم شد.

نمی توانستم از فکرش بیرون بیایم. اصلا چه لزومی داشت سمیحه هر روز بعدازظهر اونم وقتی که من و مولود هستیم بیاد مغازه؟ حالا که جیب فرهاد از اسکناس هایی که از دزدهای برق شهری می گیره باد کرده، سمیحه برا چی باید کار کنه! غروبا وقتی می رم خونه که دخترا تنها نمونن سمیحه هم می ره خونه شون. البته بعضی وقتا هم نمی ره. تو ماه گذشته چهار بار بعد رفتن من اون هنوز اونجا بود. تنها چیزی که سمیحه بیشتر از مغازه به فکرشه خونه ایه که تو جهانگیر اجاره کردن. یه روز بعدازظهر با دخترا رفتیم خونشون. سمیحه خونه نبود و به همین دلیل رفتیم مغازه. نتونستم جلو خودمو بگیرم. مولود مشغول بود، اما از سمیحه خبری نبود. مولود تا مارو دید گفت: «این وقت روز اینجا چه کار می کنین؟ مگه بهت نگفته بودم بچه هارو اینجا نیار؟»  این آن مولود مهربونی نبود که می شناختمش. صداش صدای مرد بدنهادی بود. دلم خیلی شکست. سه روز مغازه نرفتم. برا همین سمیحه هم نتونست بره. یه روز اومد در خونه مون و پرسید «چی شده؟ نگرانت شدم!». حرفهاش صمیمی به نظر می اومد. از این که به او حسودی کرده بودم از خودم خجالت کشیدم. برا همینم گفتم: «مریض بودم.» سمیحه گفت «دروغ نگو، کجات مریضه، راستش فرهاد هم با من همین جوری رفتار می کنه.» نه که بخواد از دهنم حرف بیرون بکشه. سمیحه از همه ما با هوش تر بود. برا همین فوری همه چیزرو می فهمید. از مدتها پیش فهمیده بود که گرفتاری بزرگ ما شوهرهامون هستن. کاش این مغازه نبود و من و مولود تنها بودیم.»

میانه های ماه اکتبر باجناق ها فروش بستنی را متوقف کردن و بار دیگر شروع به بوزافروشی کردند. مولود معتقد بود که باید بستنی، کیک و کلوچه و شیرینی و شکلات را از ویترین مغازه جمع کرد و به  جایشان دارچین و شکر و نخودچی چید. جز مولود هیچکس با این تصمیم که در مغازه فقط بوزا فروخته شود موافق نبود. از مدتی پیش مولود هفته ای دو سه شب مغازه را دست فرهاد می سپرد و مانند قدیما با چوب دستی و دبه به بوزافروشی  و دوره گردی در شهر می رفت، نظرش بیشتر این بود که مشتری های دائمی اش را از دست ندهد. بر اثر درگیری های شرق کشور هر چند وقت یک بار در بخشی از استانبول بمب گذاری می شد و بر اثر آن یا دفتر روزنامه ای ویران می شد، و یا در گوشه ای از شهر گروهی تظاهرات می کردند. با این همه از شلوغی محله ی بی اوغلو کم نشده بود.

اواخر نوامبر یک روز صبح کلیدساز مومنی که آن طرف خیابان مغازه داشت به مولود خبر داد که توی روزنامه ی ارشاد درباره ی مغازه ی آن ها خبری چاپ شده است! مولود فوری خودش را به دکه ی روزنامه فروشی سر خیابان استقلال رساند، روزنامه را خرید. او و رایحه در مغازه با دقت خبرهای روزنامه را مرور کردند. مطلبی با نام «سه دکان تازه» تو یکی از اولین صفحه های روزنامه چاپ شده بود، خبر با تعریف از بوزافروشی باجناق ها آغاز می شد و با معرفی یک ساندویچ فروشی تازه در محله ی نیشان تاشی ادامه پیدا می کرد، و سرآخر با افتتاح یک شیرینی فروشی تازه در محله ی کاراکوی که قرار بود تنها فرنی و آشوره بفروشد به پایان می رسید. نخستین جمله های خبر به دل مولود نشست:

احترام به آداب و سنن  اجداد و نیاکان مان و دور نریختن آنها به بهانه غرب زدگی درجامعه ای که همگان برای تقلید از غرب و فرهنگ غربی از هم پیشی می گیرند وظیفه ای مقدس است. هر آن کس که دنبال پای بندی دین  و وطن و هویت ملی این تمدن است پیش از هر چیزی باید بر حفظ آداب و رسوم و خوراک و نوشاک و پوشاک این ملت کوشا باشد.

شب وقتی فرهاد به مغازه آمد، مولود شاد و به وجد آمده روزنامه را جلویش گرفت و مدعی شد که مشتریانشان افزایش یافته اند.

فرهاد گفت «ول کن مولود، خواننده های این روزنامه که بوزا نمی خورن. حتی آدرس ما رو هم چاپ نکردن. این یه تبلیغ سیاسیه برای حزب بی ارزش بنیادگراهای اسلامی.»

مولود متوجه نشده بود که روزنامه ی ارشاد وابسته به حزب ارشاد است و آن ستون تبلیغ سیاسی و پروپاگاندای بنیادگرایان را می کند. فرهاد از این بی خبری مولود عصبانی شد. روزنامه را ورق زد و صفحه ی اولش را مقابل مولود گرفت و گفت: «تو اصلا این تیترا رو دیدی؟ آره دیدی؟ حضرت و حمزه و جنگ احد، وجوب حج، نیت در دین اسلام، رابطه ی جبر و اختیار با بخت و اقبال.»

مولود متوجه عصبانیت فرهاد نمی شد، و درک نمی کرد که کدام این تیترها می توانست برای کار و کاسبی آن ها خطرناک و یا زیانبخش بوده باشد. مرد پارسا هم همیشه توی همین زمینه ها حرف می زد و مولود از مصاحبت با او لذت می برد. یک لحظه با خویش اندیشید که چه خوب که درباره ی مرد پارسا چیزی به فرهاد نگفته بود. اگر در آن باره چیزی به فرهاد گفته بود، لابد فرهاد او را هم «از اسلامی های بی ارزش به حساب می آورد و ازش انتقاد می کرد.» فرهاد با همان عصبانیت به خواندن تیترهای روزنامه ی ارشاد ادامه داد.«فخرالدین پاشا با لورنس آن جاسوس بوالهوس عیاش چه می کرد؟” فراماسونری “سیاه/ سرخ ها مدافع حقوق بشر انگلیسی- یهودی از آب درآمد!»

مولود فکر کرد چه خوب کرده بود که درباره ی علوی و کمونیست بودن شریکش به مرد پارسا چیزی نگفته بود. مرد پارسا خیال می کرد شریک کاری مولود یک ترک سنی وطن پرست است. مولود تابه حال از استاد در رابطه با علوی ها، و کمونیست ها و اصولا هیچکس دیگری چیز بدی نشنیده بود، اما حواسش بود که تا صحبت به علویان، شیعیان ایران، و خلیفه علی و این جور موضوع ها می کشید، مرد پارسا به آرامی اما بسیار قاطع بحث را عوض می کرد.

فرهاد به خواندن ادامه داد: «تفسیر قرآن کریم با جلد شومیز پنج رنگ، تنها با سی عدد کوپن روزنامه ی ارشاد، پسر اگه اینا بیان سرکار، اگه حزبشون برنده شه مث حکومت ایران اول همه دستفروشی را ممنوع می کنن، شاید هم یکی دو نفر مث تو رو دار هم بزنن. اینا مث هر کس دیگه ای می دونن که بوزا الکل داره، می فهمی؟!»

مولود گفت: «امکان نداره، درسته که بوزا یه خورده الکل داره ولی تو هیچ وقت دیدی که کسی مزاحم ما بشه؟»

فرهاد گفت: «شاید به این دلیل باشه که به زحمت می شه گفت که بوزا الکل داره. الکلش خیلی کمه.»

مولود گفت: «آره آره برا تو که راکی رو مث آب خوردن قورت می دی معلومه که این مقدار هیچی نیست.»، «ببینم، تو هم با الکل مشکل داری؟ اگه الکل حرومه که اون وقت دیگه این قدر و اون قدر نداره. منظورم اینه که اگر ماجرا اینه بهتره هر چه زودتر در این مغازه رو تخته کنیم تا به نفع همه تموم شه.»

مولود این حرف فرهاد را تهدید آشکاری علیه خود محسوب کرد برای اینکه می دانست اختیار مغازه با اوست و سرمایه ی اولیه ی بوزا فروشی هم به او تعلق دارد.

«هیچ بعید نیست که تو به اینا رأی داده باشی!»

مولود به دروغ گفت: «نه ندادم.»

فرهاد با لحن تحقیرآمیزی گفت: «به من چه، به هر که می خوای بدی بده!». حال هر دوشان بد شده بود، بعد آن روز فرهاد تا مدتی به مغازه نیامد و به همین دلیل مولود هم نتوانست مانند همیشه به بوزافروشی و دوره گردی ادامه بدهد و برای مشتریان همیشگی خویش بوزا ببرد. شب ها اگر مشتری کم بود یا اصلا مشتری در کار نبود حوصله اش سر می رفت. در حالی که پیش ترها، حتی اگر هیچ دریچه ای هم به رویش باز نمی شد، و یا در طول شب حتی یک نفر از او بوزا نمی خرید، همین که توی کوچه ها بود، همین که به گفته ی خودش شبگردی می کرد، هرگز حوصله اش سر نمی رفت. همین که به کوچه می زد، همین که دبه های  بوزا را بر دوش می گرفت و پیاده روی شبانه را شروع می کرد، توان خیالش جان می گرفت و دیوارهای مسجدها، خانه های چوبی زهوار در رفته و گورستان ها نشانی می شدن برای او از جهانی دیگر که در این عالم خاکی انگار به گونه ای مرموزانه نهان بود.

از غرایب آن که در شماره ی همان روز روزنامه ی ارشاد تصویری چاپ شده بود که مولود با دیدن آن یاد چنان جهانی می افتاد! تصویر ضمیمه ی نوشته ای بود با تیتر «جهان دیگر». و به خبری که به ستایش بوزا فروشی باجناق ها می پرداخت هیچ ربطی نداشت. مولود حال که نمی توانست در کوچه پس کوچه های استانبول شبگردی کند، بویژه شب هایی که مشتری نداشت و حوصله اش سر می رفت، روزنامه ی ارشاد را باز می کرد و دقایق طولانی به آن تصویر خیره می شد.

چرا سنگ قبرها همیشه کج بودند؟ چرا هر کدامشان یک شکل خاص بودند و با غمی غریب به سویی سر کج کرده بودند؟ آن خط سفید که به شعاع نوری می ماند چه بود؟ آن گورستان، آن سنگ مزارها، و درختان سرو و هر آن چه قدیمی به نظر می آمد در مولود حس خوشایندی را جان می بخشید.