من نیستم که بگویند چه کار کنند. یعنی من هستم اما دیگر خودم نیستم.

این را آزاده مدت هاست که می گوید:”سیمین جان دیگر خودش نیست” و لب پایینش را می گزد.

برای همین است که گیج می شوند. دوباره حساب می کنند. خرج روزانه ی دو پرستار و چیزهای دیگر. هم علی و هم آزاده کار می کنند و غروب به خانه می رسند. حرف از خانه ی سالمندان می شود.

من روی صندلی چرخدارم کنار پنجره نشسته ام. چیزی نمی گویم چون دیگر خودم نیستم. از پنجره به رودخانه نگاه می کنم که در دورها به آرامی به خطی آبی می گذرد.

آزاده بود که آمد من را با خودش به اینجا بیاورد.

گفت:”سیمین جان، ما که دیگر این جا نیستیم. اسم کار شما اینجا چیست؟”

و کار من در مملکت خودمان اسمی نداشت. من مانده بودم و بچه هایم رفته بودند. مثل خیلی های دیگر. انگار آن مملکت یکهو جا کم آورده بود که آن همه آدم گذاشته بودند و رفته بودند.

من آن روزها هنوز سر پا بودم. بی عصا راه می رفتم.

آزاده گفت:”سیمین جان خوش آمدید!”

و چراغ ها را یک به یک روشن کرد. اتاقی برای من مرتب کرده بود. روی میز، کنار تختم چراغی بود که به دور خودش می گشت و رنگ نوری که از آن می تابید، عوض می شد. انگار یک بار هم آبی شد.

کوچه های تودرتوی باریک. خانه ای آجری با حیاطی پر از گلدان. گلدان ها را من اینجا و آنجا گذاشته ام. این آزاده، که از مدرسه می آید، موهای بافته اش وز کرده است. این هم علی که آمد و دوچرخه اش را برداشت و به کوچه رفت. این هم من که تازه به خانه آمده ام و درس داده ام. قاضی به غزا رفت و غذا خورد و قضا کرد. این هم شوهرم که از سر کار با روزنامه عصر می آید و می پرسد که غذا چه داریم.

از خودم پرسیدم که من کجا می میرم. یادم هست که پرسیدم و چراغ روی میز دور خودش می گشت.

باران می بارد. من روی صندلی چرخدارم نشسته ام و علی چتری روی سرم گرفته است. آزاده صندلی ام را می راند. ساک هایم را دست به دست می کنند. من دیگر خودم نیستم که چیزی بگویم.

اتاقی و یک پنجره. به بیمارستان می ماند. با کمک آزاده روی تخت می نشینم. خسته ام و خوابم می آید.

آزاده می گوید:”همین غروب دوباره می آییم.”

من می خوابم و خواب مدرسه دخترانه ی ترتیب را می بینم که پدرم اسم من را در آن جا نوشت و اعظم خانم دهلوی به خاطر بازکردن اولین مدرسه ی دخترانه ی شهر چه دردسرها که نکشید. خواب کوچه باغ های شیراز را می بینم. خواب نارنج، خواب بچگی خودم و بچگی بچه هایم. همه با هم در حیاطی می دویم. خواب کلاسی که در آن درس می دادم. خواب روزی که فرح از مدرسه ی ما دیدن کرد و ما معلم ها به خط ایستاده بودیم و فرح عینک زده بود. خواب خانه ام با گلدان های بهارنارنج. غروب است که آزاده می آید. دختری همراه اوست.

می گوید:”این دختر هر صبح می آید همدمتان باشد تا ما بیاییم.”

دختر چشمهای درشت غمگین دارد و فارسی را با لهجه حرف می زند.

فردا صبح دوباره می آید. روبرویم می نشیند. می گوید که از شوهرش جدا شده است و با پسر کوچکش به اینجا آمده است.

می گویم:”من دو بچه و هفت نوه دارم.”

دختر کرد بافتنی می بافد.

من چشم هایم را هم می گذارم. قصه ی هم را کم کم خواهیم فهمید.

خواب می بینم. خواب درشکه ای که با پدر و مادرم در آن نشسته ایم. مادرم به موهای من گل زده است. به کجا می رویم؟ نمی دانم. کوچه باغ های شیراز. چشمهایم را که باز می کنم، دختر کرد هنوز روبرویم نشسته است. بافتنی اش حالا شالی است که هنوز آن را رج می زند.

غروب آزاده می آید.

می گوید:”سیمین جان امروز چه کردید؟”

و من امروز چه کرده ام؟ یادم نیست. امروز من انگار جایی در شیراز مردم.

جولای ۲۰۱۷