… من اما

به شاعری معتقدم

به شاعری با دستان خالی

من به روشنی گرگ وُ میش

وَ آنگاه

شب

اندیشه ی روشن ِ موهوم!

من معتقدم

آنچه در پیش است همان است که در جهانی دیگر کرده ایم

من به آسیاب های انرژی

به سوز سرمای شمالگان که از جانب جنوبگان می وزد

به اثر کوانتومی فوتون های نور

آنگاه که واقعیت، سه رو دارد

دیداری وُ موهوم وُ لحظه ای

فقط خدا بود که برای دوشیدن گاوهای حماسی

پس از فاجعه ای حاضر شد

تا پیروز جنگ های رسالت باشد

که آن هم دوشید اما

دیر رسیده بود

پیش از او شاعران همه ی شعر ها را گفته وُ

فیزیکدان ها پروانه ها را کشف کرده بودند

و من ِ معتقد

استاده ام و پُرتره یِ کوبیستیِ زنِ برهنه یِ بارانی را می کشم

آری!

همه ی زمان ها، دیر بود

حتا برای نوشیدن قهوه ی تلخِ بعدِ عاشقی

زمان

همیشه پیش از ما

از دیار جنگ های مکرر

رفته بود