اورهان پاموک

 

احساسات برقی فرهاد

“بیا از اینجا فرار کنیم!”

 

پایان بخش سوم

 

فرهاد:

آسانسور کهنه که با اون همه آینه کاری به قفسی طلایی می ماند، ایستاد. من هنوز آن روز را به خاطر دارم، همچون رویایی دور و کهن، عشق همیشه تازه می ماند. انگار همین دیروز بود. وقتی برق مردم رو قطع می کردم  به جای اون که زنگ بزنم، می رفتم روی در خونشون رنگ می گرفتم. این بیشتر راضی ام می کرد تا اینکه مانند آدمکشان  فیلم های  امریکایی زنگ بزنم. در را پیشخدمتی باز کرد.

“خانم یه دقیقه دیگر تشریف می آرن. دخترشون تب  کردن(این رایج ترین دروغی بود که همه می گفتن)”

روی صندلی ای که پیشخدمت تعارف کرده بود به تماشای بسفور نشستم. اندک اندک احساس کردم که دلیل آسایش و آرامش روحم ربطی به تماشای این منظره ی زیبا با روشنایی های چرخان و اندوهبار داشت تا  اینکه ناگهان دلیل راستین همچون آوارِ روشنایی وارد اتاق شد، شلوار جین مشکی و پیراهن سفید به تن داشت.

“عصر بخیر، آقای مامور. ارجن دربان گفتن  شما می خواهید مرا ببینید.”

گفتم، ما دیگه خیلی وقته مامور دولت نیستیم.

“مگه شما از اداره ی برق نیستید؟”

“سرکار خانم حالا دیگه اداره ی برق شهری خصوصی شده”

“آهان…”

گفتن این حرف برایم سخت بود، اما سرانجام موفق شدم بگویم :”مجبور شدم برق شما رو قطع کنم برا این که بدهی عقب افتاده دارین.”

“متشکرم. لازم نیست ناراحت شین. تقصیر شما نیست. کار فرمای شما چه دولت باشه چه شرکت خصوصی، به هر حال شما به وظیفه تون عمل کردین.”

 مات و مبهوت مونده بودم. حرفش راست بود. و من برای کلمات زهرآگینش جوابی نداشتم. برای همین هم داشتم به سرعت عاشق اش می شدم. یعنی همانطور که داشتم عاشق او می شدم، می دانستم که دارم عاشقش می شوم. تمام نیروی  خودم را جمع کردم و  به دروغ گفتم: «مجبور شدم کنتور برق شما رو مهر و موم کنم. البته اگه می دانستم دختر خانم مریضن هرگز این کار رو نمی کردم.”

گفت: “نگران نباشید، کاری است شده.”

در چهره اش حالتی بود مانند زن هایی که توی فیلم های عامه پسند ترکی نقش قاضی را بازی می کنند، جدی و مصمم گفت:”نگران نباشین، شما انجام وظیفه کردین.” برای لحظاتی هر دو سکوت کردیم. وقتی در آسانسور بالا می آمدم با خودم فکر می کردم چه بهانه هایی خواهد آورد، اما هیچ یک حرفهایی را که انتظار داشتم نشنیدم. برای همین هم جواب هایی را که آماده کرده بودم به یاد نمی آوردم. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: «بیست دقیقه ی دیگر تعطیلی ده روزه شروع می شه.»

با قاطعیت گفت:

“آقای مأمور، من هیچ وقت به هیچ کس نه رشوه دادم، نه باج. هم از این کار متنفرم و هم از کسانی که این کار را می کنن، دوست دارم برای دخترم الگوی خوبی باشم.”

گفتم: «فرمایش خانم صحیحه. اما فراموش نکنین مأمورانی که آدمایی مثل شما به این راحتی با تحقیر نگاه می کنن برا خودشون، بیش از آنکه شما تصور کنید برای شخصیت و غرورشان ارزش قایلند. » و با حالتی به هیجان آمده بدون این که منتظر جواب باشم به سوی در راه افتادم، یقین داشتم زنی که عاشقش شده بودم هرگز نخواهد گفت:”نروید.” اما یک باره دو گام به سویم برداشت. با اینکه شک نداشتم که این عشق سرگرفتنی نیست، اما از طرف دیگر مگر نا امیدی خود مایه ی جانبخشی عشق نیست.

در حالی که  از پنجره به شهر اشاره می کرد گفت:

“آقای مأمور، به این آدمها نگاه کن. ده ها میلیون آدم توی شهر استانبول برای به دست آوردن نون شب، درآمد، سود و سرمایه و پرداخت قبض های بدهی تلاش می  کنن، ولی شما بهتر از من می دانید چیزی که توی این هیاهوی جمعی آدم رو سر پا نگاه می داره، تنها یه چیزه، عشق.»

و پیش از آنکه بخت پاسخی پیدا کنم از آن جا رفت. هر چند چیزی برای گفتن هم نداشتم. استفاده از آسانسورهای این آپارتمان های قدیمی که از منظر ساکنان آنها مثل عتیقه به حساب می آیند، برای فروشنده ها و تحصیلدارها ممنوع است. در نتیجه در حالی که از  آن همه پله می رفتم پائین با خودم فکر کردم. رفتم زیر زمین، از راهروی خفه و خلوت گذشتم، انگار دستانم سر خود اراده کردند کنتور قطع شده رو مهر و موم کنن. اما انگشتانم خلاف اراده ی دستانم ناگهانی کابل های قطع شده را وصل کردند و کنتور برق واحد یازده شروع به کار کرد.

ارحان دربان گفت:”کار خوبی کردی برقشونو وصل کردی.”

“برای چی؟”

“خانم دوست دختر سامی سورمنه است. آدم با نفوذیه و توی محله ی بی اوغلو خیلی نفوذ داره و همه جا جاسوس هاش پخش و پلا هستن. ممکن بود اسباب دردسر برا خودت درست کنی. خودت که می دونی این ساحل نشینای دریای سیاه یه پا مافیا هستن.”

“دختر بیماری هم در کار نیست.”

“کدوم دختر؟ اینا که هنوز ازدواج نکردن. این بابا سورمنه تو دهشون برا خودش زن داره، بچه های بزرگ داره، پسراش از ماجرای خانم با خبرن، اما حرفی نمی زنن.”

 

رایحه:

“یه شب من و دخترا پیش خاله سمیحه شون بودیم، داشتیم بعد شام تلویزیون تماشا می کردیم که فرهاد اومد، نگاهی به ما چهارتا کرد و گفت: « دخترا مدام دارن بزرگتر می شن و من هر دفعه که می بینمشان باورم نمی شه، فاطمه تو که دیگه برا خودت خانمی شدی.”

گفتم: “خب بچه ها دیگه بهتره بریم خونه، تا همین حالاش هم کلی دیر شده.”

فرهاد گفت: “نرو رایحه یه خورده بیشتر بمون، مولود که حالا حالاها مغازه ست و خونه برنمی گرده، لابد می مونه که یکی دو مست راهشون رو کج کنن و یه لیوان بوزا ازش بخرن، اگه امید به مشتری داشته باشه تا خود صبح هم می مونه و بوزا می فروشه، تازه این کار رو با رضایت خاطر هم انجام می ده.”

تمسخر مولود پیش دخترا را نمی تونستم تحمل بکنم. گفتم:”راست می گی فرهاد، تا بوده همیشه زندگی یکی دست آویز تمسخر دیگری بوده، دخترا پاشین بریم.”

وقتی آخر شب رسیدیم خونه مولود ناراحت بود و گفت: “دیگه حق نداری  دخترا رو به خیابون استقلال ببری، بهتره بعد اینکه هوا تاریک شد پاتو از خونه بیرون نذاری.”

گفتم: “تو می دونی دخترا خونه ی خاله شون کباب دنده و کوبیده و مرغ سوخاری می خورن؟” من از عصبانیت مولود همیشه می ترسیدم و هیچ وقت از این حرفا نمی زدم، اما اون شب انگاری خدا داشت این حرفا رو تو دهنم می گذاشت.

مولود ناراحت شد و سه روز باهام حرف نزد. من هم بعد اون شب دخترا رو نبردم خونه ی سمیحه، شبا خونه می موندیم، در اوج حسادت، به جای نقش پرنده و گل و بته که از مجله جمع کرده بودم تصویرهایی رو که از توی نامه های مولود در یادم مونده و بعضی هاشون ملکه ی ذهنم شده بودند گلدوزی کردم: چشمایی که آدم را با یک  نگاه اسیر خودشون می کنن و نگاه هایی که مث راهزنا دل معشوق رو می برن. در دامنه ی پرده هایی که مردم سفارش می دادن چشم های درشتی می دوختم که مانند میوه از شاخه های درختا آویزون بودن و پرنده هایی که از حسادت عاشقانه در حال انفجار بودند. یک بار هم روی یک پتوی بزرگ یه درخت خیالی گلدوزی کردم که جای برگ همه جاش پر چشم بود، چشمانی مانند خورشید که از هر مژه شان یه رشته نور با قدرت تمام می تابید روی چشم و دل کسی، چشمانی که میان شاخه های درهم و برهم انجیر و انگور درآمده بودند، تا تونستم کلی پارچه و پتو و پرده رو با این جور چشم ها پر کردم، اما از خشمم چیزی کاسته نشد.

یه شب به سمیحه گفتم “مولود نمی ذاره ما پیش تو بیاییم، وقتی اون مغازه ست تو پیش ما بیا.”

این بود که خواهرم شبا می اومد پیش ما، اون هم با پاکت هایی پر از کباب کوبیده، گوشت مخلوط، نون و کلی چیزای دیگه. بعد مدتی دوباره نگران شدم که آیا سمیحه به خاطر من و دخترا می آد پیش مون یا به خاطر مولود!

فرهاد:

پا که به خیابان گذاشتم دانستم اعتماد به نفسم را در آپارتمان شماره ۱۱ به کلی از دست داده بودم. توی بیست دقیقه هم عاشق شده بودم هم فریب خورده. اشتباه کردم. باید برق را قطع می کردم و بیرون می آمدم. دربان مادام خطابش می کرد، من اما از روی قبض برق می دانستم که نام او سلویحان است. در خیال  خود می دیدم که سلویحان من در چنگال روسای مافیای  بی رحم گرفتار شده است و باید نجاتش بدهم. برای کسی مانند سلیمان دیدن عکس نیم برهنه ی یک زن در روزنامه ی یکشنبه و به زور پول و پله به دست آوردن و همخوابه شدن با آن زن برای عاشق شدن کفایت می کنه، برا کسی مانند مولود حتی شناخت دختر هم به هیچ وجه لازم نیست، تخیلش این قدر قوی هست که با یک بار دیدن هم عاشق شه، برا من اما قضیه فرق می کنه، من با یه زن اول باید سر میز شطرنج زندگی بشینم تا بتونم آروم آروم عاشقش شم، و آخر هم رسما دیوانه اش. باید بگم که حرکت اولم در این بازی کمی ناشیانه بود، اما تا ته بازی زیاد مونده، چنان نقشه ای برای سلویحان عزیزم بریزم که مات و مبهوت بمونه. یکی از همکارای بخش حسابداری و آرشیو اداره ی برق شهری رو که آدم خوش مشرب و کشته مرده ی راکی بود، می شناختم، رفتم سر وقتش، و از طریق او به تمام قبض های برق و فیش های بانک و اسناد و مدارکی که لازم داشتم دست پیدا کردم.

شب های زیادی را خیره می شم به روی مانند گل تازه شکفته ی زنم و با خود می گم چرا باید مردی که همسر زیبایی مانند سمیحه داره دلش در گرو زنی باشه که در اتاقی با چشم اندازی فراخ زندانیه؟ برخی شبا که تو خونه با سمیحه بساط راکی راه می اندازیم،  بهش می گم هر دومون کلی سختی کشیدیم، اما حالا رسیدیم به همون جایی که آرزوش رو داشتیم، و توی دل شهر خونه داریم، درآمدمون هم خیلی خوبه. «حالا که درآمدمون خیلی خوبه و برا هر کاری که دلمون بخواد پول داریم چی کار باید بکنیم؟»

سمیحه می گوید: «بیا فرار کنیم از این جا ! بریم جایی که هیچ کس ما رو نشناسه، هیچ کس خبر نداشته باشه کجاییم، هیچکس هم نتونه پیدامون کنه؟»

با شنیدن این حرفا دانستم سمیحه از اون چند ماهی که در محله ی قاضی در تنهایی مطلق زندگی کردیم و هیچکس نمی شناختمون چه خوشحال بوده است. من همچنان با  چندتایی از دوستای کمونیست و مائوئیست و سوسیالیستمان در ارتباط هستم، آنها هم  مانند ما ساکن مرکز شهر شدن و از همه چی بریدن و خسته شدن. اونا هم مث ما بعد عمری کارگری و فقر و بدبختی تونستن راهی پیدا کنن و به نون و نوایی برسن. بیشترشون هم مث سمیحه فکر می کنن.  چند روز پیش یکی شون بهم گفت:” چند وقته دارم پس انداز می کنم تا از استانبول بزنم بیرون. می خوام برم جنوب هر جا که بشه.»

اونا هم مانند من تا به حال دریای مدیترانه رو ندیدن، یا هیچکدوم شهرهای ساحلی جنوب رو. برای همین هم دلشون می خواد برن جنوب و تو یکی از همین شهرهای ساحلی توی مزرعه ای که می خرن باغ زیتون، و یا تاکستان راه بندازن و توی همانجا خونه ای برای خودشون دست و پا کنن. من و سمیحه هم مدتی فکر می کردیم اگه بریم جنوب و باغی مزرعه ای برا خودمون داشته باشیم، چه بسا سمیحه هم باردار شه و بچه دار شیم.

صبح که شد گفتم: “این همه شکیبایی کردیم، این همه سختی به جان خریدیم،  یه کم دیگه دندون رو جیگر بگذاریم، یه خورده بیشتر پس اندازکنیم، می تونیم بریم جنوب و برای خودمون مزرعه بخریم.”

سمیحه اما می گوید:

“شبا  تو خونه حوصله م سر می ره، یه شب  بریم سینما.”

یه شب از حرفای مولود حوصله م سر رفت، از بوزافروشی زدم بیرون  چند پیک راکی زدم و بی اختیار راهی آپارتمان محله ی گوموش سویو شدم. مث پلیسایی که پی دستگیری خلافکاران زنگ واحد همکف خونه ی ارجان دربان را زدم. “رئیس شما هستین، چی شده؟ اولش فکر کردم بوزا فروشه! همه چی روبراهه، نکنه می خواین این وقت شب برین سر وقت کنتورای برق؟ به خودتان زحمت ندین،  واحد یازده رو تخلیه کردن.”

راست می گفت، از کنتور بی حرکت هم می شد فهمید که واحد یازده خالی ست. با دیدن کنتور بی حرکت واحد یازده احساس کردم کل جهان از گردش دست کشیده است.

رفتم پیش همکار حسابدار همپیاله ی با تجربه ام در اداره مرکزی میدان تقسیم. او منو با دو نفر از کارمندای آرشیو اداره ی برق آشنا کرد که از آرشیو هشتاد ساله اداره بیشتر از هر کسی خبر داشتن. حتی بیشتر اسناد دست نویس آرشیو رو خودشون تنظیم کرده بودند، یکی شون هفتاد و دو ساله بود و دیگری شصت و پنج ساله، هر دو بازنشسته ی شهرداری بودند، اما بعد خصوصی شدن اداره ی برق شهری، بعد چهل سال خدمت تو اداره ی برق شهری شهرداری حالا دوباره برگشته بودن سر کارشون، تا این بار لابد چهل سال دیگه برای اداره خصوصی برق کار کنند. محل کارشون همون اتاق های قبلی شون بود و همون میزها و صندلی های سابق. این دو پیرمرد رو دوباره استخدام کرده بودن تا به تحصیلدارای جوون مث من فوت و فن استفاده ی قاچاقچی های برق شهری و یا هر آن چه را که در سال ها تجربه کرده بودند به کارکنان تازه بیاموزن. هر دو پرکاری و جدیت منو شنیده بودن و ازم خوششون می اومد. برا همین هر چی ازشون می خواستم برام انجام می دادند. حافظه ی شگفت انگیزی هم داشتن، از همه ی حقه هایی که مثلا در سالی در جایی از شهر به کار برده شده بود گرفته تا شایعات و حرف های بی پایه بین تحصیلدارها و صاحب خونه ها، همه رو جزء به جزء می دونستند. اول همه بهم یاد دادن که از اون آرشیو بی در و پیکر چه جوری استفاده کنم، اسناد تازه رو که هنوز آرشیو نشده بودن هم نشانم دادند، شایعه ها رو همین طور. یقین دارم روزی در خانه ای را در استانبول بزرگ خواهم زد و سلویحان عزیزم را پشت در خواهم دید،  زیرا توی این شهر بزرگ هر کس یک دل داره و یک کنتور برق!

 

رایحه:

باز حامله شدم! نمی دونم چی کار کنم. توی این سن و سال و توی خونه ای با دو تا دختر، خجالت آوره.

بخش پیش را اینجا بخوانید