رگبار ِ تگرگ است/ بر پشت بام چوبیمان…/ نه!/ نه!/ دارکوبی­ست/ بر تنه­ی درخت…/ یا، شاید، پروانه­ای­ست/ که بر روی برگ­های گل ِ آفتابگردان/ جان می­دهد…/ هزار مار زنگی/ جغجغه­ی دُم­هایشان را/ یک­ جا/ تکان می دهند…/ بغض هزارساله­ی دیوی مهیب/ ناگهان/ زار زار/ می­شکند…/ صدای دف از کجاست که می­آید؟ («کژدم در بالش»۱۳۷۵)

من نمی­دانم که تخیل زیبا کرباسی در هنگام آفرینش این شعر، چه اندیشه­ای را در خود می­پرورده، اما شعر «آوای دف» که قادر است بار یک نماد ریز (بام چوبی) را، فقط  و فقط  بر گُرده­ی یک ضمیر ملکی (مان)، به یک نماد بزرگ (فرهنگ ایران) منتقل کند، و با واژه­ی «چوبی»، در هم­نشینی با «دارکوب» و صدای مداوم کوبش آن، فرسودگی­ی را در نماد بزرگ به دید آورد، از حضور شاعری خبر می­آورد که نه تنها با «شعر» زاده شده، بلکه در انتخاب ملات ظرف­های شعرش هوشمندانه عمل می­کند. به ویژه  که این شعر، نخستین شعر زیبا کرباسی است در بخش «بیست و سه درجه زیر تنهایی»، در کتاب «کژدم در بالش»؛ یعنی در حوالی­ی بیست و سه سالگی­­ی شاعر؛ شاعری که، در عین «فرو رفتن»ی فروغ فرخزادوار، به طور مداوم و با شتابی دیدنی، پیش آمده است، تا برسد به «کلاژها» و «رقص­ها»یش.

و اما رفتار «کلاژها» و «رقص­ها»ی زیبا کرباسی با جهان.

من هنوز با شعرهای اخیر زیبا کرباسی، رانندگی نکرده­ام، غذا نخورده­ام، نخوابیده­ام، توی خواب غلت نزده­ام، بیدار نشده­ام، و در تک تک واژه­های هر خط و در  تونل­های مرتبط  این خط با آن خطش راه نرفته­ام، یعنی هنوز فرصت نبوده که مثل شعرهای چهار دفتر پیشین او با این شعرها زندگی کنم. اما آن چه که این شعرها در همان نگاه­های نخست به تماشا می­گذارند، به گونه­ای شگفت­انگیز، منتقل کننده­ی «یگانگی» هستند، یگانگی­ی عین و ذهن، تن و روان، تن و شعر، شعر و زندگی، شعر و زبان، زبان و موسیقی، زبان و رقص، رقص و موسیقی، و بالاخره، منتقل کننده­ی یگانگی­ی«خانم/ آقا»ی زیبا کرباسی هستند با جهانی که می­بیند. به رغم این که احساس می­کنم با جان شعرهای تازه­ی کرباسی خوب در نیامیخته­ام، می­خواهم جرأت کنم و در رابطه با این «یگانگی»، از شعر کولاژ۱ قرائتی فشرده به دست دهم. نمی­دانم یک هفته بعد که این مقاله منتشر می­شود، یا سال بعد یا بعدترش، این قرائت را قبول خواهم داشت یا نه.

 

کلاژ ۱

دانه­ی بارانی که دُردانه شد می­داند/ حال ِاین واژه را که در دهان شعر افتاد/ عشق/ دُردانه دانه­ی بارانم/ دُردانه دانه!/ دُردانه دان!/ از سطح نیست سطرهای این صفحه سطر به سطر از پوست و سنگ و سنگ­پشت و کرگدن می­گذرد/ سطر به سطر پر از چاه و راه و بی­راهه­ست/ اقیانوسی هم در میان دارد/ با چشم و دلی باز اگر در آن شوی/ در عمیق غرق می شوی/ و استخوان­هایت، بنای نئین کاخی می­شوند/ تا ماهیان و آبیان از آن نفس گیرند/ فرو شو!/ مثل حریر آبی که تاب بخورد بالای سرت آن­قدر تا سرخ شود/ در تو بپیچد در شعر تاب بخوریم و بپیچیم آن قدر تا سرخ!/ سرخ و گداخته و خواستنی!/ بگذار جنون هم­آغوشی ما را ببرد/ فرو شو!/ تا غرق شویم/ دانه­ی بارانی که دُردانه شد/ می­داند  (برگرفته از سایت پرهام، مجله­ی شعر، بخش نشر الکترونیکی)

 

من ِشعر، در حین فراخواندن معشوق به عشق­بازی، هم مکانیسم جسمی و روانی­ی عشق­بازی را به اجزائش تجزیه می­کند، و هم «حال واژه»ها را در نشستن به سطرهای شعر بازمی­نمایاند، و هم نشستن سطرهای شعر را در متن جهان، و هم نشستن سطرهای جهان را در متن شعر، هم نشستن عشق­بازی را در جان شعر، و هم جان شعر را در متن عشق­بازی. شعر، در پیچ و تاب عشق­بازی حضور دارد، انگار عشق­بازی معنای «شعر» است، و «شعر» معنای عشق­بازی؛ و حتا انگار  در عشق بازی وَ در تن وَ در اعماق تن است که جهان هستی اتفاق می­افتد. در عین حال که این «تن»، از زوایای درونی­اش (روان) تجزیه­ناپذیر است. چرا که هر دو «اقیانوسی هم در میان» دارند. و «اقیانوس»، هم  بی­پایانگی­ی خواستن و امیال جنسی را متبادر می­کند، و هم، بی­پایانگی­ی «چاه و راه و بی­راهه»های جهان ذهنی­ی آدمی را.  و طرفه این که در رهگذر ساختن این ترکیبِ غیرقابل تجزیه به عناصر سازنده­اش، بر هستی­ی منحصر به فرد راوی­ی شعر و «دُردانه»­اش هم مهر می­خورد. چرا که راوی­شعر، می­داند که «دُردانه»اش، «دُردانه» شناس، «دُردانه دان» نیز هست، به عبارت دیگر، واژه­ی «دُردانه دان»، آگاهی­ی معشوق را (نسبت به دُردانگی­ی خود)، به خواننده منتقل می­کند.

 

با این خوانش است که می­توان تداوم رشدیابنده­ی منیّت و زنیّت و تنیّت (هویت منحصر به فرد) را در شعر زیبا کرباسی تعقیب کرد. اما آیا در مرحله­ای که اکنون ایستاده، شعر زیبا از زاویه­ها و ظرفیت­های دیگری که در آغاز شاعری­ی او داشت، تهی شده ­است؟ آیا شعر این دوره­ی زیبا کرباسی، از نوستالژی­ی دوره­های سپری شده، از زخم­های «تبعید» و «سنگسار»، از داغ «وطن» و از اعتراض به بخش توارثی­ی فرهنگ مادری­ی شاعر فارغ است؟ بگذارم که شعرهایش به ترتیب پرسش­ها به شما پاسخ گویند:

 

ما بزرگ شده­ایم و هر چه در جهان با ما بزرگ/ اما نمی­دانم چرا وقتی می­تپد این گونه ناگهان به رسم نوجوانی شانزده ساله می­تپد/ دیوانه می تپد و تپانچه­ی خالی­اش را مدام سوی من شلیک می­کند/ خالی و من خالی […] (کلاژ ۴)

 

[…] حتا وقتی ناخن­­هایم را می­کشیدید من این جا بر ناخن­هایم فقط سرخ می­کشیدم/ موهایم را که از ته تراشیده بودید، می­بافتم تا سَحر موج بردارد مثل نسیم بوزد دور تا دور تا کمر/ چشم­هایم را که بسته بودید و هلم می­دادید به سوی سوی چوبه­ی دار!/ من این جا با پای خودم راه می­افتادم می­رفتم پای میز قمار/ دار و ندارم را می­باختم و برمی­گشتم تف می­کردم در آینه­ی تمام قد و در چهره­ام دنبال کسی می­گشتم که نیست! نبود دیگر!/ آینه­ی اتاق من حافظه­ی غریبی دارد! […] (کلاژ ۲)

 

[…] هر جا کمی داغ می­شوم دستی بلند می­شود شِلِپ از پشت بر پشتِ سرم می­کوبد و سرم تا سینه خم می­شود که مهربان­ترین سینه همین است/ دستی دیگر هم دست و پایم را که وِلِنگ وُ واز و ولخرج و بی­قرار سوداییده بود فوری جمع می­کند می­گذاردش جایی که همین جا این جاست در آغوش امن خودم زیبا! […] (کلاژ ۴)

 

این شعرها، هم در کلیت خود (کل شعرهای یادشده را در سایت پرهام بخوانید)، و هم در بخش بازگو شده، به ما نشان می­دهند که زیبا کرباسی حالا «بزرگ شده و جهان را هم بزرگ می­بیند»؛ نشان می­دهند که «آینه­ی اتاق او حافظه­ی غریبی دارد» و زخم­های تلف شدن و بیهوده رفتن در تبعید، و زخم­های اعدام و چوبه­های دار، بر آینه­­ی روانش تازه­اند؛ به ما نشان می­دهند که هر وقت شاعر از شور زندگی داغ می­شود، «دستی» به او ضربه می­زند، او را «سرکوب» می­کند؛ و این کدام دست است، اگر دست رسوب فاجعه بار فرهنگ توارثی نیست، ­فرهنگی زن ستیز و مرید پرور که، هستی­ی مستقل فرزندش را برنمی­تابد، و از آستین­هایی درمی­آید که نامرئی، چونان فقط «دستی»؟

گیرم که زیبا کرباسی از دستِ آن «دست»، به آغوش هویتِ خود و به شعر مستقل خود پناه برد، و آن قدر بکوبد تا برسد به امضایی که می گوید: «آغوش امن خودم زیبا».

سنت لوییس- میزوری

۲۴ فوریه­ی ۲۰۰۵

 

* این مطلب بخشی از مقاله ی ملیحه تیرگل درباره زیبا کرباسی است.