سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) –  کنشگران چپ-  سازمان اتحاد فدائیان خلق ایران ـ طرفداران وحدت چپ- امریکای شمالی- حزب تودهٔ ایران-کانادا

شهید فاطمه مدرسى؛ شیر زنى از تبار اسطوره

تیرباران – فروردین ١٣۶٨

بــاید چکــامـه یى بــســراییم از سـنگ، از زمــردهــاى سـبــز، چکـامه یى از نـیروى جـادویى خـورشید و سلاح بـامـداد کـه بـر

کــرانـه هــاى تــاریکــى و تـلـخــى مــى درخــشــد. اینـجــا آوردگاه مـهـیبـى اسـت. در یک سـو شکـنجه گران جـان و روان آدمـیزاد،

و در سـوى دیگر، انـسـانـى بـا جـسمـى نجیف، خـصـالـى والا و سراسـر شور و عشق. انسانى، به بلنداى تـاریخ پر شکوه نبرد

بـشـریت بـر ضـد ظلـم و جـور. انـسـانـى در شمـایل پرومـته و بـه سـوزانـى آتـش مقـدسـى که بـشـریت را از جـهل و تـاریکـى نجـات

داد، «جـوردانـو بُـرونـو» یى که بـراى فـرو افـکنـده شدن به آتـش ظلـم، تـاریک انـدیشـى و تقـدس کـور آمـاده اسـت. و او خـود خـوب

مـى دانـسـت که، ســرگذشت گذشـتگان و پیشــینــیان ، ســرگذشـت پر رنج انــســان، اگرچه ســرگذشت زیسـتن در ظـلـمــات یأس

انگیز، سـنـت هـاى عـتـیق و حـاکـمـیت ضـحاکـان مـار دوش و «پاپ» هـا و «آیت االله» هـاى دروغـین انـسـان سـوز بـوده اسـت

ولـى آینـده انـسـان در گرو هـمـین نـبـرد اسـطـوره اى و چشـم به راه طـلـوع فجـر صـادق اسـت. و خـود، در اسارت، و در تشبیه

وضع خود با «ُبرونو» ها و «گالیله» هـا بدرستى گفته بود: «… گالیله گفـت، خـب آقـایان! هـرچه شمـا مـى گویید. زمـین ثـابـت

 اسـت. و آنهـا هم دست از سـر او بـرداشتـنـد و او بـاز بـراى شاگردانـش اثـبـات مـى کـرد کـه زمـین ثـابـت نـیسـت و دور خـورشید

مـى چرخـد. پدیده یى کـه در حـال حـاضـر از بـدیهـى تـرین چیزهـاسـت. امـا این آقـایان از دادگاه هـاى انکـیزاسـیون هـم بـدتـرنـد.

اول مـى خـواهنـد بگویى: آقـایان! واقـعـیت دیگر این واقـعـیت نـیسـت. بـعـد این مـى شود عـلامـت ضعـف و تـرس بـراى آنـهـا.

یک قـدم مـى آینـد جلـو و مـى گوینـد: حـالا خـودت را نفـى کـن. انـدیشه ات را، هـسـتـى ات را … هـمـین طـور بـاید قـدم بـه قـدم

 بـروى عـقـب و آنـهـا بـیاینـد جـلـو. تـا آنجـا کـه دیگر چیزى به عـنـوان یک انـسـان از مـا بـاقـى نمـانـد. آنهـا خـواهـان حـذف کـامـل

تـک تـک مـا هـسـتـنـد. تـا پایان مـرز حـذف انـسـانـیت و شرف خـودمـان. پس باید در همان قدم اول محکم ایستاد…»

و چقـدر بـا شکـوه و دیدنـى بـود این ایسـتـادگى و در مقـابل زبـونـى جـانـواران انـسـان نمـایى کـه خـسـته و عـرق ریزان از فـرود

آوردن تـازیانه بـر پیکـرى پر درد و خـون آلـود، از حـقـارت خـود بـه خـشم مـى آمـدنـد. و اگرچه جـسـم او را هـمچون گلـبـرگ هـاى

 گلـى ارغـوانـى پرپر کـردنـد، ولـى روان و انـدیشـه سـتـرگش پیروز و ســربـلـنــد بــر فــراز شکـنـجـه گاه در پرواز اسـت، و نــوید

 آینــده یى روشن و رهــا از تــاریک انــدیشــى، جـهـل و جـنـایت را بـه نـسل هـاى جـوان از راه رسـیده بـشـارت مـى دهـد. درود بـر

این پرواز گسـتـاخ که به سـوى پهـنهٌ زمــردین آسـمــان، تــا بـلـنــداى رویاى جــاودانگى پرواز کــرد و امــید و آرمــان هــایش بــر

پرچم گلگون سپاه میلیونى توده هاى رنج و زحمت حک شد.

مــزدوران پلــید ارتجــاع، ســربــازان «گمـنــامــى» کـه بـه فــرمــان نمــاینــدگان «خــدا بــر روى زمــین»، چنــین مـرزهـاى

شرارت، رذالـت و جـنـایت را درهـم نـوردیده بـودنـد، بـراى درهـم شکـسـتن «سـیمـین» مـاه هـا او را مـدام شکنـجه کـردنـد. بـدنـش

آن چنـان شکـسـته و تـکه تکـه بـود، کـه رویش پتـو مـى انـداخـتـنـد و آنگاه بـراى آزار روانـش او را به سـلــولـش مــى بـردنــد که در

آن دخـتــرک کـوچک چنــد مـاهـه اش «نــازلـى» چشـم انـتـظـار مـادر بـود. جـلادان در آرزوى آهـى و نــاله یى کـشـیک مـى کـشـیدنـد

ولــى «سـیمـین» بــا چهـره یى خـنـدان بـه نازلـى اش مـى رسـید و عـشق سوزانـش مـرهم دردهـاى بـى شمـار جـسمـش بـود.

مقـاومت اسطـوره ایش زبـانـزد هـمه زنـدانـیان سـیاسـى بـود. در اثـر دفعـات بـسـیار «تعـزیر»، در مـدت کـوتـاهـى کـاهـش وزن

شدیدى پیدا کرده بـود. از بیمـارى هاى کلـیوى و ریوى رنج مى بـرد. شکنجه گران مجـال بهبـود و ترمیم پاهـاى او را به وى نمـى

دادنـد و هـر بـار روى زخم هـاى بـانـد پیچى شده اش، او را شلاق مـى زدنـد. مقـاومت اعجـاب انگیز او حـتــى شکـنـجـه گران را بـه

تحــســین او واداشتـه بــود. روزى در پشـت در اطــاق بــازجــویى صــداى یکــى از بـازجـو هـا شنـیده مـى شـد که به دیگرى مـى

گفـت: «این سـیمـین هـم عجـب مـوجـود عجـیبـى اسـت ! حـیف که توده اى است …»

هـیچ یک از قـرارهـاى حـزبـى از طـریق سـیمـین فـاش نـشـد. وى هـمه اطلاعـاتـش را چون گنجـى گرانبهـا در سینه حفظ کرد. گاه در

 برخى موارد، (کنجه گران، جهت فاش کردن قرارى او را زیر شکنجه مى بردند، در حـالـى کـه فـرد مـورد نـظـر قـرار در هـمـان

زمـان در کـمـیته بـود و از قـبل دستگیر شده بـود. همـه زنـدانـیان سـیاســى، به خـصـوص رفقــاى تـوده اى به او احـتـرام خــاصـى

مـى گذاشتـنـد. وى در جـریان بحث هـاى درون زنــدان، مـثـلاً بــراى بــرگزارى اعـتــصــاب و یا حــرکـت هــاى اعـتــراضــى

دیگر، در مـقــابـل اصــرار دیگران کـه خـواهـان آگاهـى از نقـطـه نـظـراتـش بـودنـد، سـکـوت مـى کـرد و هـیچ تـلاشـى بـراى

 تحـمـیل نـظـراتش نـداشت چون مـى دانـست کـه اگر نـظـرش را در ابـتـدا اعلام کـنـد هـمه بـا محبـت و احتـرام عـمـیقـى که بـه او

داشتـنـد همـان نـظـر را اجـرا مـى کـردنـد. رفـیق «سـیمـین» حکـم نگرفـته بـود و «زیر حـکـم» محـسـوب مـى شد. در سـال ۶٧

پس از جـریان کـشـتـار جمـعـى زنـدانـیان و فـروکـش کـردن مـوج اعـدام هـا، «هـیئت عفـو » جهـت سئـوال جـواب هـاى مـتـداول بـه

بـنـد آمـده بـودنـد. پاسـداران، بچه هـا را به تـرتـیب اتـاق هـا، به طـبقـه هـم کف، در محلـى که هیئت عفو در آن مستقر بـود، مى

بردند. زمانى که نوبت به «سیمین» رسید، بعد از شنیدن نام او، بدون اینکه سئـوالى از او بـکنند، بـا فریاد و تـوهین او را از اتـاق

بـیرون راندنـد، چون مى دانسـتند او چه پاسخـى خــواهــد داد. در ســال ۶٧ ،چنــد روز قـبـل از ١۴ بـهـمـن، ســالگرد شهــادت

 «دکـتــر ارانــى» و روز شهــداى حـزب، بـراى بـزرگداشت این روز، از سـوى رفقـا بـرنـامـه ریزى هـایى صـورت گرفتـه بـود و

مقـاله یى نـیز تهـیه شـده بـود. این مقـاله و بـرنـامه چگونگى اجـراى این بـزرگداشت در یک دفـتـرچه نـوشـته شده بـود. گاهـى نـیمه

شب، پاسداران زن براى سرکشى به داخل بند مى آمـدند. زمانى که پاسداران بطور ناگهانى وارد بند شده بـودنـد، این دفـتـرچه در زیر

 یکـى از پتـو هـاى داخل راهـروى بـنـد بـود ولـى گوشه کـوچکـى از آن از زیر پتـو بـیرون آمــده بـود. در آن زمـان ســیمـین بـه

دسـتـشـویى رفـته بـود و از ورود پاســداران به بـنـد اطـلاع نـداشـت، هـمـین کـه از دسـتـشـویى خـارج شـد و دید کـه یکـى از

پاسـداران زن دسـتـش را به طـرف دفـتـرچه بـرده اسـت و آن را از روى زمـین بـرداشـتـه اسـت، «سـیمـین» بـسـرعـت خـود را به

پاسـدار رسـانـد و دفـتـرچه را از دسـت او بــیرون کـشــید و بـه داخـل اتــاق رفـت. در آن ســاعـت در اتــاق هــا خــامــوشـى زده

بــودنــد و اتــاق تــاریک بــود. پاسـداران آن چنـان در مقـابـل سـرعـت عـمـل و قـاطعـیت او مـیخـکـوب شدنـد که نـتـوانـسـتـنـد عـکـس

الـعـمـلـى نـشـان دهـنـد، و فقـط یکـى از آنهـا بـا صـداى بلـنـد گفـت: «واه، واه چقـدر از خـود راضـى.» تـصـور پاسـداران این بـود

که این دفتـر مـتعلق به سـیمـین است و مـطـالبـى مـانـنـد لغـات انگلـیسـى و امثـالهم در آن نـوشته شده اسـت. اگر این دفـتـرچه به

 دسـت پاسـداران مـى افـتـاد زنـدانـیان بـنـد حـتـمـاَ بـا یک بـرنـامه فـشـار اسـاسـى، زیرعنوان ایجاد تشکیلات در داخل بند روبه رو مى

شدند

شکـنجه گران از انـواع حـیله هـا و ابـزارهـا بـراى درهـم شکـسـتن روحـیه مقـاومـت «سـیمـین» بهـره جـسـتنـد. یکى از نمـونه هـاى

 این تـرفندهـا، استفـاده از بـرخى از افـراد مـسئـول بود که زیر شکنجه در هم شکـسته شده بودنـد. در اواخر خـرداد مـاه سال ١٣۶٢

،وقـتى بـازجـو ها، و از آنجـمله مأمـوران آمـوزش دیده ساواک شاه، در بـنــد مـشـتــرک، بــراى درهـم شکــسـتن روحــیه او، یکــى از

 این افــراد درهـم شکـسـتـه و بــریده حــزب را، در شـکـنجه گاه، بـه بـالاى سـرش بـردنـد، تـا «سـیمـین» را نـصیحت کـنـد که:

«مـقـاومت نکـن، بـى فـایده اسـت. هـمه مـا خــیانـت کــار هـسـتــیم. مـن وظــیفـه خــود مـى دانم بـه تــو بگویم کـه مــا راه اشـتـبـاه

رفـتـه ایم.» رفــیق «سـیمـین» بـا تـنـى رنجـور و زخـمـى از درد تـازیانـه، ولـى بـا اراده یى پولادین، پاسخ داد: «هـر دوى مـا به

وظـیفـه خـودمـان عـمل مـى کـنـیم. مـن بـه وظـیفـه خـودم که راز دارى و وفـادارى اسـت و تـو بـه وظـیفـه خـودت

که خیانتکارى است. من بهتر از هرکس دیگرى به وظایف خودم آشنا هستم.»

رفـیق فـاطـمـه مـدرسـى، «سـیمـین فـردین»، عـضـو مـشـاور کـمـیتهٌ مـرکـزى حـزب تـودهٌ ایران، مـتـولـد سـال١٣٢٧ ،فـوق

لـیسـانـس در رشـته حـسـابـدارى، پیش از دسـتگیرى در شرکـت نفـت شاغل بـود. وجـود او آمـیزه یى از اعتقـاد و ایمـان خلل نـاپذیر

به آرمـان هـاى والاى حـزبـش، و مهـر و عـاطفـه یى فـرامـوش نـاشدنـى نـسبت به رفقایش بـود. شعله مقدسـى که در قلب او فروزان

بـود، یخ هاى نـاامیدى، تزلـزل، تسلیم طلـبى و زبـونـى را بـه سـرعـت آب مــى کـرد و گرمـا بـخـش روان هـمـه هـم زنجـیرانـش

 بــود.در فـروردین ١٣۶٨ ،او را بـراى بـازجـویى و اتمـام حجـت فـراخـوانـدنـد و چون بـا پاسـخ قـاطع و هـمـیشگى او مبـنـى بـر

عـدم انجـام مـصـاحـبه و نــوشتن انــزجــار نــامه مــواجـه شدنــد، بــدون لحـظـه یى تــردید حـکـم اعــدام او را صــادر کــردنــد.

نــوروز ۶٨، نـوروز غـم انگیزى بـود. اکـثـریت بـنـد، هـمـسـر یا بـرادر و یا یکـى از اعـضـاى خـانـواد خـود را از دسـت داده

بـود. سـیمـین بـا دسـت هـاى هـنـرمـنـدش، کـه از شدت شکـنجـه هـاى وارده نـحیف و لـرزان شده بـود، در حـال تـزئـین سفـره هفت

سـین بـود. بعـد از سـال تحـویل، بچه هـا را بـا عـشق و مهـر فـراوان در آغـوش کـشـید. غـافل از اینکـه تـا چنـد روز دیگر این گوهـر

یگانه را از دسـت مـان خـواهـنـد ربـود. نـوروز ۶٨ ، به خـزانـى غم انگیز تـبـدیل شـد. انـدوه از دسـت دادن رفــیق قهــرمـان،

«ســیمـین» قـلـبـمـان را مـى فـشــرد. ولـى مــى دانـیم، هـمـان طـورى که خـود گفتـه بـود، این پایان کـار نـیسـت. سـرود پر طـنـین

مقـاومـتش دیوارهـاى بلنـد زنـدان هـاى رژیم پوسـیده و ضـد مـردمـى را درهـم کـویبـد و هـمچون سـتـون هـاى طـلایى خـورشید

تـرانه هـاى شگرفـى را بـیدار کرد که از آن تاریخى نـو زاده خواهـد شد. از دور صداى تـرنم زیبایى دیوارهـاى سیاه شب را در هـم

مى شـکـنـد. سپاهـى، سـرود خـوانـان، نـزدیک مـى شود و از کـوچه هـا و پس کـوچه هـا مـردم گروه گروه و دسـتـه دسـتـه به سپاه

ســرود خــوان مــى پیونــدنــد. نــســیمــى خــوش مــى وزد. صـفــوف درهـم فــشــرده مــردم گویى آهـنگى دیرینه را زمـزمـه مـى

 کـنـنـد: «بـر شکـن هـر سـد اگر خـواهـى آزادى ….» و مـارهـا در لجـن زارهـا مـى خـوابـنـد و کـرکـس هـا بـه لانه هـاى تـاریک

 خـود مـى خـزنـد. غـوغـاى شهـرهـا از زیسـتن سـخـن مـى گوینـد، از انقـلاب. و نـسلـى نـو از راه فـرا مـى رسـد و فـردایى روشـن

… و تـنـدیسـى از سـنگ، از زمـرد، از گرمـاى خـورشید، از روشنـایى بــامــداد در مـیانـهٌ مـیدان شهــر اسـت، و این حــروف زرین

بـر پایه هـاى تـنــدیس حـک شده اند:

 «به یاد قهرمان آزادى، سیمین. درود بر تو که پولاد بى خلل بودى!»