کسی از دستت ناراحت نمی شه اگه گریه کنی

 

اورهان پاموک

 

عبدالرحمان:

حالا دیگه مدتیه که توی مسافرخونه ی ده تلفن داریم. کسی گفت: «بجنب دخترت از استانبول روی خطه.» بالاخره خودمو رسوندم. ودیهه بود. گفت که رایحه ی عزیزتر از جونم، بچه ش سقط شده و  حالا هم توی بیمارستان بستریه. تا اتوبوس از بی شهر راه بیفته شکم خالی دو پیک زدم، آخه حس شومی همه ی جان و دلمو درد می آورد و حس خفگی بهم دست داده بود. مادر دخترها هم همینطوری مرد. اقلا آدم اگه بتونه گریه کنه یه کم آروم می شه.

 

ودیهه:

می دونم رایحه عزیزم، خواهر مثل فرشته ام که بهشت برین جاش باشه، هم به من و هم مولود دروغ گفته بود. به من گفته بود مولود با کورتاژ موافقه، به مولود هم گفته بود بچه دختره که نمی دونست. الان هم غم و غصه مون اونقدر زیاده که کسی توان فکر کردن به این چیزا رو نداره.

 

سلیمان:

ترس برم داشته بود که مولود فکر کنه ناراحت نیستم، اما به محض اینکه مولودو دیدم که پریشان و غصه داره، زدم زیر گریه، تا گریه کردم، مولود هم زد زیر گریه، مادرم هم همینطور، کمی بعد احساس کردم گریه ام برای رایحه نیست برای اینه که همه دارن گریه می کنند. بچه که بودیم هر که گریه می کرد قورقوت مسخره اش می کرد و می گفت: «چیه مث دخترا اشک می ریزی؟» اما حالا ساکت بود. توی اتاق مهمون تنهایی تلویزیون تماشا می کردم که قورقوت منو دید و گفت: «هرقدر می خوای گریه کنی بکن، مولود بازم خوشبختی شو پیدا می کنه، می بینی.»

 

قورقوت:

جنازه ی رایحه رو با سلیمان از بیمارستان گرفتیم. متصدی سردخونه گفت: «بهترین جا برای غسل میت غسال خونه ی مسجد باربارس تو محله ی بشیکتاشه. اونجا غسال هایی دارن که غسل میت زنو خوب بلدن. اسفنج و صابون مناسب به کار می برن. البته اگر قبلش بهشون انعام بدید میت رو با کفن و گلاب عالی غسل می دن». ما هم همین کار رو کردیم، تا میت رو غسل بدن دو تایی تو حیاط مسجد سیگار کشیدیم. برای دریافت مجوز دفن با مولود رفتیم دفتر گورستان. یادش رفته بود کارت شناسایی همراهش بیاره، ناچار برگشتیم تارلاباشی. مولود همه جا رو گشت، اما کارت رو پیدا نکرد، خودشو انداخت رو تخت و زار زد. کمی بعد وقتی آروم گرفت کارت شناسایی هم پیدا شد. برگشتیم گورستان. ترافیک خیلی سنگینی بود.

 

خاله صفیه:

وقتی داشتم حلوا درست می کردم اشکام دونه دونه می ریخت تو ماهی تابه. هر قطره میون کره و آرد و شکر محو می شد. حس می کردم با محو شدن هر قطره منم چیزی رو فراموش می کردم و از یه چیز دیگه دور می شدم. نکنه گاز تموم شه! بهتر نیست گوشت خورشتو یه کم بیشتر کنم؟ هر کسی از اشک و آه و گریه خسته می شد می اومد تو آشپزخونه و یکی یکی در قابلمه ها رو برمی داشت و بی آن که چیزی بگه مدتی زل می زد به غذاها و می رفت. انگار چون مدتی گریه کرده بودن به خودشون اجازه می دادن ببینن چه درست می کنیم.

 

سمیحه:

فاطمه و فوزیه بیچاره شبو پیش من موندن. بعدش ودیهه گفت، بهتره بچه ها رو ببرم پیش اون. بعد یازده سال دوباره به خونه ی توت تپه آکتاش ها رفتم. حالا از روزی که از دست زن  سلیمان نشدن فرار کردم درست یازده سال گذشته. فرهاد گفت: «حواست به سلیمان باشه.» سلیمان اما انگار نبود. یعنی من ندیدمش. یازده سال پیش همه فکر می کردن من و سلیمان همین روزاست که ازدواج کنیم. حتی خودم هم همین فکرو می کردم. از روی کنجکاوی یه تک پا رفتم به اتاقی که اون وقتا من و بابا توش می خوابیدیم، انگار کوچکتر شده بود، اما هنوز بوی موم عسل می داد. دو طبقه تازه به خونه اضافه کرده بودن. تو وضعیت بدی گیر افتاده بودم، اما همه به فکر رایحه بودیم، دوباره زدم زیر گریه. فکر کردم اگه آدم گریه کنه، کسی از دستش ناراحت نمی شه و ازش هم سئوالی نمی کنه.

 

زنان عزادار

خاله صفیه:

فوزیه و فاطمه دخترای مولود با ودیهه هر وقت از گریه کردن خسته می شدن می اومدن تو آشپزخونه و به قابلمه ها و ماهیتابه ها و یخچال جوری زل می زدن مثل اینکه دارن تلویزیون تماشا می کنن. بعدش سمیحه اومد. من همیشه اونو دوست داشتم. حتی وقتی که سلیمانو شیفته ی  خوشگلی خودش کرد و بعد قالش گذاشت و رفت هم از دستش ناراحت نشدم.

 

ودیهه:

خدا رو شکر رفتن زنها به مراسم تشییع جنازه قدغنه وگرنه من که اصلا تحملشو نداشتم. وقتی مردا رفتن مسجد، ما زنا موندیم خونه. همه مون از جمله دخترای مولود زدیم زیر گریه، چند دقیقه ای هر بار یه طرف اتاق های های گریه می کرد و طرف دیگه آه و ناله، و همینطور به نوبت.

منتظر مردا نموندم، با اینکه تا شب خیلی مونده بود، رفتم تو آشپزخانه و سینی حلوا رو برداشتم و پخش کردم میون زنها. هر کسی حلوا می گرفت دیگه گریه نمی کرد. فاطمه و فوزیه هم حلوا خوردن. از پشت پنجره زل زدیم به توپ سیاه و سفید توران و بوزقورت که اون پائین تو باغچه ی حیاط پشتی با راه راه های سیاه و سفید افتاده بود. همین که حلوا تموم شد، باز همه زدن زیر گریه، اما گریه هم حدی داره. آخرش خسته می شی.

 

حاج حمید وورال:

زن جوان پسرعموهای آکتاش ها رخت از این سرا بربسته بود و به پیش پروردگارش رفته بود. حیاط مسجد پر بود از ماست فروش های پا به سن اهل قونیه. بیشترشون زمینایی رو که تو دهه های شصت و هفتاد غصب کرده بودن، فروختن به من. حالا پشیمون شدن که کاش دیرتر می فروختند و بیشتر سود می کردند. دارن شکوه می کنن که حاج حمید ملکشونو مفت از چنگشون در آورد. و حتی یکی شون نگفت که خدا از حاجی راضی باشه که برا این بیغوله های ما که  نه سند درستی داشتن و نه قولنومه ی درست و حسابی گونی گونی پول نقد داد. اگه یک صدم اون پول رو وقف مسجد می کردن حالا لازم نبود من کلی از جیب هزینه کنم تا ناودونارو تعمیر کنم و شیروونی ی گنبدو عوض کنم و کلاس مناسب و تازه برای تدریس قرآن بسازم.  ولی خب من دیگه به خلق و خوی این آدما عادت کردم و به همشون با مهر لبخند می زنم. اگه هم یکی بخواد دستم رو ببوسه اجازه می دم. شوهر مرحومه خیلی ناراحت بود. از ‌آنها پرسیدم که این مولود بعد رکود ماست فروشی چی کار می کنه؟ چیزی که شنیدم غمگینم کرد. پنج انگشت یه دست مث هم نیستن. یکی غنی می شه، یکی عاقل، یکی جهنمی می شه یکی اهل جنت. به من یادآوری کردند که سال ها پیش تو عروسی اینا بودم و به داماد یه ساعت مچی هدیه داده بودم،  توی زیر پله ای که به حیاط مسجد منتهی می شه یه عالمه کارتن خالی و جعبه مقوایی چیده بودن، گفتم: «مگه مسجد انبار خصوصی شماست؟» واقعا که. مردم باید اینارو رعایت کنن. خطیب که اومد مردم صف کشیدن برا نماز. پیامبر ما حضرت محمد سلام الله علیه، فرمودن که «در نماز میت ایستادن آخر صف بهتر است». دوست دارم جماعتو تماشا کنم که سرشونو اول می چرخونن به راست و بعد به چپ. برا همین تو هر نماز میتی شرکت می کنم. ای خداوند کریم اگه اون مرحومه انسان خوبی بوده جنتی شه و اگه گناهکار بوده مورد عفو قرار بگیره. اسمش چی بود؟ خطیب همین حالا چند بار گفت. این رایحه ظاهرا جثه کوچکی داشته. تابوتش هم کوچک و سبک بود، منم یه دو قدمی زیر تابوتو گرفتم مث پر سبک بود.

 

سلیمان:

قورقوت سپرده بود مواظب مولود بیچاره باشم، برا همین منم از کنارش جم نخوردم. داشت روی تابوت رایحه خاک می ریخت کم مونده بود بیفته تو قبر، گرفتمش. نا نداشت سر پا وایسته، دستش رو گرفتم و نشوندمش رو سنگ قبری که همون کنار بود. تا رایحه رو دفن نکردند و همه از قبرستون بیرون نرفتن تکون نخورد.

***

اگه مولود را به حال خودش می گذاشتی اصلا دوست نداشت از جایی که به کمک سلیمان نشسته بود بلند شود. احساس می کرد رایحه به کمک او نیاز دارد. دوروبرش شلوغ بود و او همه ی دعاهایی را که از سالها پیش حفظ داشت فراموش کرده بود و اطمینان داشت اگر تنها بماند همه ی آنها را به یاد خواهد آورد و یکی یکی شان را برای رایحه خواهد خواند. می دانست خواندن دعا هنگامی که جسم مرده را تو خاک می گذارند، و زمانی که روح از تن جدا می شود و پرواز می کند برای تسکین درگذشته است. منظره گورستان با همه آن سنگ قبرها و سرونازها و درختان دیگر و گل ها و سبزه ها و اشعه های نوری که از لابلای شاخه ها عبور می کردند و بر مزار رایحه می تابیدند، مولود را به یاد عکسی که از روزنامه ی ارشاد بریده و قاب گرفته بود و بر دیوار بوزافروشی باجناق ها نصب کرده بود می انداخت. این همانندی ها مولود را بر آن داشت که حس کند آن لحظه را بارها تجربه کرده است. شب های بوزافروشی بارها این تصویر در ذهنش نقش بسته بود و همواره از این حس لذت می برد.

ذهن مولود در برابر مرگ رایحه سه عکس العمل مختلف و مشخص که در آن واحد هم اوهام به نظر می آمد و هم واقعیت، از خود نشان می داد. واکنش نخست که قوی تر هم بود و بیشتر طول کشید نپذیرفتن مرگ رایحه بود. با این که همسرش توی دستان او جان سپرده بود، ذهن او به رویا و اوهام پناه می برد و مرگ زنش را منکر می شد. نه رایحه نمرده، توی اتاق دیگر است. همین حالا حرفی زد که مولود نشنید، دارد می آید توی اتاق. و زندگی ادامه داشت.

واکنش دوم خشم بود نسبت به همه کس و همه چیز. از راننده ی تاکسی خشمگین بود که رایحه را دیر به بیمارستان رسانده بود، از کارمندان اداره ی ثبت احوال خشمگین بود که در صدور کارت شناسایی او آن همه معطل کرده بودند، از دکترها و همه ی کسان دیگری که به او کمک نکرده بودند، همه ی کسانی که به نحوی سبب گرانی بودند. از تروریست ها، سیاستمداران، و از همه بیشتر از رایحه خشمگین بود که او را تنها گذاشته بود و پسرشان مولودخوان را به دنیا نیاورده بود، و از پذیرش وظیفه ی مادری سرباز زده بود.

واکنش سوم ذهن مولود این بود که به رایحه در سفر آخرش به جهان دیگر کمک کند. دلش می خواست دستکم در آن جهان بتواند برای او کاری کند. اکنون رایحه در گور خویش بس تنها بود. اگر او دخترها را سر خاک او می آورد و برایش فاتحه می خواندند شاید شکنجه های روحی رایحه اندکی التیام می یافت. بر سر خاک رایحه  شروع کرد به خواندن فاتحه، اما از ادامه ی کلماتی که معنایشان را نیز نمی دانست عاجز ماند، دعاها را پیش و پس می خواند، و برخی دیگر را به کلی از یاد برده بود. با این همه مطمئن بود که آنچه اهمیت دارد نیت است.

چند ماه اول مولود و دخترها پس از رفتن به سر خاک رایحه سری هم به خانه ی اکتاش ها می زدند. خاله صفیه و ودیهه برای دخترهای بی مادر غذا تدارک می دیدند و با شکلات ها و بیسکویت هایی که آن روزها همیشه در خانه داشتند ازشان پذیرایی می کردند، بعد تلویزیون را روشن می کردند و چهارتایی به تماشای تلویزیون می نشستند. در این سرزدن ها سمیحه را هم دو بار دیدند. سمیحه دیگر از سلیمان نمی ترسید، برای همین هر وقت اراده می کرد به خانه ی اکتاش ها که پیش از ازدواجش با فرهاد یک جوری خانه ی او هم محسوب می شد سر می زد. مولود هم مانند دیگران از دلیل اصلی این سرزدن های سمیحه با خبر بود. سمیحه با این که هنوز و همچنان از رفت و آمد به آن خانه احساس عذاب می کرد، اما تحمل این عذاب به دیدن بچه های خواهر و نوازششان و تسلی دادن آنان و خودش می ارزید. یک روز ودیهه مولود را کنار کشید و گفت، اگر تابستان با دخترها به بی شهر برود و در روستا بمانند، او هم می تواند همراهی شان کند. مدرسه قدیمی روستا به مسافرخانه ی روستایی تبدیل شده بود و قورقوت همیشه به شورای توسعه روستای جنت پینار کمک مالی می کرد. این نخستین بار بود که مولود از وجود این شورا با خبر می شد، شورایی که قرار بود با گذشت زمان توسعه بیشتری پیدا کند. مولود با خود اندیشید که اقامت در روستا دست کم این خوبی را دارد که از خرج و مخارج خانه به مدت سه ماه تمام راحت می شود.

مولود همراه فاطمه و فوزیه سوار اتوبوس بی شهر شدند، و دمی با خود اندیشید چه بسا هرگز به استانبول بازنگردد، اما در همان دو سه روز نخست اقامتشان دانست که این فکر به دلیل اندوه مرگ رایحه در وجود او بوده است، و نه هیچ چیز دیگر. روستای جنت پینار چیزی جز یک بن بست نبود که در آن امکان پول درآوردن برای مخارج خانواده نیست، و او حداکثر می توانست چند روز آن جا مهمان باشد و بس، به همین دلیل آرزو کرد که هر چه زودتر برگردد، به کانون زندگی اش، به علت خشم اش، به دلایل سعادت و خوشبختی اش، به رایحه اش و در یک کلام به همه چیزش که در استانبول بود.

مهربانی ی مادربزرگ و عمه ها و زیبایی های طبیعی روستا، چند روزی اندوه دوری مادر را از یاد دخترها برد، روستا هنوز همچنان فقیر بود. فاطمه و فوزیه هم از توجه پسران همسن و سال شان به آنها و از همه بدتر از شوخی هایشان بدشان می آمد. شب ها پیش مادربزرگ می خوابیدند تا برایشان از افسانه ها و حماسه های کهن بگوید، از دوستی ها و دشمنی ها بگوید. اما گهگاه یادآوری مرگ مادر آنها را آزرده می کرد. مولود برای نخستین بار آشکارا از مادرش گله کرد که چرا با او و پدرش به شهر نیامده بود و در همه ی این سالها آن دو را از وجود خویش محروم کرده بود. و مدعی شد که اگر مادر و خواهرانش ساکن استانبول بودند چه بسا رایحه به فکر کورتاژ نمی افتاد. با این همه مولود از اینکه مادر او را مانند کودکی هایش«مولودم» صدا می کرد و مدام دست به سر و مویش می کشید، و می بوسیدش انگار که هنوز کودکی است، خوشش می آمد. این لحظه های مهربانی مولود را وامی داشت که احساس کند دوست دارد خود را پنهان کند و به کنجی بخزد، اما چند لحظه ی بعد باز بهانه ای پیدا می کرد و به دامن مادر پناه می برد. گویی مهر مادری نه تنها مرگ رایحه، بلکه ناتوانی و شکستش در استانبول و حتی نیاز همیشگی اش را برای کمک پسرعموهایش از یاد می برد. برخلاف پدرش در بیست و پنج سال گذشته برای مادر و خواهرانش پولی نفرستاده بود و سخت احساس شرم می کرد. آن تابستان مولود بیشتر از گذران وقت با مادر و خواهرانش از همنشینی با پدرزن گردن شکسته اش لذت برد. هفته ای سه بار همراه دخترها پای پیاده تا روستای گوموش دره می رفتند و برمی گشتند. عبدالرحمن دور از چشم دختران سر سفره در جام های نشکن، به مولود راکی می داد، و زمانی که نوه هایش در باغچه های اطراف می گشتند، عبدالرحمان برای دامادش داستان های تمثیلی و پندآموز می گفت. زن های هر دو در جوانی سرزا رفته بودند. پیش از آنکه پسری برایشان بزایند. هر دوی آنها تصمیم گرفته بودند باقی عمرشان را وقف دخترهایشان کنند. دیدن دخترها آنها را یاد همسرانشان می انداخت و اندوهگین می شدند. در روزهای پایانی اقامتشان در روستا، مولود دخترها را بیش از سه بار در هفته به دیدار مادرش برد. هنگامی که از راه محصور میان درختان و از روی تپه های خشک عبور می کردند، لحظه ای می ایستادند و به مناظر پائین تپه خیره می شدند، و به دورنمای روستاهای دوردست و مناره های ظریف مسجدها نگاه می کردند. در سکوت به سبزه هایی که بر دامنه ی صخره ها روییده بودند، کشتزارهایی که زیر رگه های روشن نور آفتاب که حتی می توانستند از روی ابرهای ضخیم هم رد شوند و به رنگ زرد طلایی بدرخشند خیره می شدند و دریاچه ای که در دور دست ها و پشت تپه ها تنها به اندازه ی دایره ی کوچکی روشن به چشم می آمد، گورستان هایی که دورتادورشان سروناز بود و آرامش و سکوت شان از همه جا حس می شد. جایی آن دورها سگ ها پارس می کردند. در اتوبوس بی شهر به استانبول، مولود دریافت که چشم اندازهای روستا همیشه یاد رایحه را در ذهن او زنده خواهد کرد.

 

بخش پیش را اینجا بخوانید