در چنته‌ی ما هر آنچه  می‌گویی، هست

از فیل و ز فنجان هم اثـر جویی، هست

از قصـه و شـعر و عـلم و بسـتان هــنر

وز گـلشـن عـارفان در آن بـویی هست

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس… :

“نمیشه … آقا اصلن نمیشه …”

“چی نمیشه … چرا باز جوش آوردین آقا؟”

“چشمم بر نمیداره که این آقا رو بر مسند ریاست ببینم، نمیشه دیگه، نمیتونم!”

“آقای نکته ‌بین عزیز، شگفتا! شما که حسود نبودین! … من که نمیدونم راجع به کی حرف میزنین، ولی حسادت لباسی نیست که به قد و قامت شما بیاد!”

” ای بابا تو هم که همیشه از مرحله پرتی .. موضوع حسادت نیست که، آبمون با این مرد توی یه جوب نمیره… اصلن نمیتونم کردار و رفتار این آقا رو هضم کنم…کاراش بچگانه‌ست، به یک رییس جمهور نمی برازه.”

“آها … حالا فهمیدم چرا جوش آوردین، بله، از دست آقای ترامپ، درسته؟ اما ببینم، به بچه‌ها لطفن توهین نکنید آقا، بچه‌ها خیلی پاک و پاکیزه هستن، بچه‌ها ناب هستن، الان قهر می‌کنن، یه لحظه دیگه آشتی، کینه توز نیستن، و دوم این که… قرار نیست شما آبتون با رییس جمهور آمریکا تو یه جوب بره، سوم ….”

“خواهش می‌کنم فلسفه نباف! کاراش از اون جهت بچگانه‌س که خیال می‌کنه نشسته جلو مانیتور، بازی دیجیتالی می‌کنه… با یک دکمه به رگبار می‌بنده، با یک دکمه بمباران  می‌کنه، با یک فشار، موشک می‌فرسته، آتیش می‌زنه، شهرا رو ویرون می‌کنه، … این مرد داره با دنیا همین کارو می‌کنه، بازی با دنیا و سرزمین‌ها و مردم… یادتونه خودش گفت سر میز با رییس جمهور چین داشت کیک و چای می‌خورد و همون جا دستور شلیک ۱۹ (چند تا؟) موشک کروز رو به یک پایگاه هوایی سوریه داد، یادتونه؟ بعدش هم خوش و خندان توی توئیتر نوشت و مصاحبه کرد …”

“ببخشید که حرفمو بریدید، اینا درست ولی قرار نیست شما آبتون با رییس جمهور آمریکا تو یه جوب بره، … دوستش ندارید، خوب نداشته باشین، مردم آمریکا میدونن با رییس جمهورشون، چایتون هم سرد شد، اجازه بدید عوضش کنم…”

“یا متوجه نیستی یا داری سر به سر من میذاری… این چه حرفیه که، مردم آمریکا میدونن با رییس جمهورشون؟ او داره با دنیا بازی می‌کنه … یا للعجب! داره با بهانه‌گیری‌هاش دنیا رو به آتش می‌کشه … میخاد هرجور شده یه جنگ راه بندازه و بشینه کیک و چاییشو بخوره. از معاهده‌ی توکیو زد بیرون! معاهده‌ی پاریس رو پاره کرد! با برجام هم که سر لج افتاده! قطعنامه شورای امنیت رو هم که قبول نداره! از یونسکو هم که میزنه بیرون … سازمان ملل رو که دوست نداره، چون مطیعش نشده …”

شما  جای من؛ چی داشتم بگم؟!

 

آی دنیا به کجا چنین شتابان …؟!

* در هلند در کشوری که بوق و کرنای تمدن امروزی‌اش گوش جهانیان را کـَر کرده، سامانتای نوجوان گاهی شب را در کنار نوجوانان دیگر در متروی (ACE) – طولانی‌ترین خط – می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوابد، که نامش را گذاشته‌اند، ” خانه‌‌ی عمو اِیس (Uncle Ace’s house) . در آنجا هر شب یکی از بچه‌ها بیدار می‌ماند تا به موقع دیگران را از یورش پلیس یا دزدها با خبر کند و بقیه چرت می‌زنند یا به خواب می‌روند! (نیویورکر).

* در کره شمالی شما حتا آزادی خودکشی هم نداری، یا للعجب! شما اگر خود را بکشی، برابر قانون، خواسته‌ای خود را از لطف رهبر محروم سازی، یا خواسته‌ای از زحمت کشیدن برای نظام مردمی کره فرار کنی! بنابراین، اگر [آن قدر خودخواه (!) بودی که] خود را کشتی، سه نسل بعدی خانواده‌ات را می‌فرستند به اردوگاه کار اجباری (هفته – مونترال)

* چندی پیش، سخنگوی قوه قضائیه [ایران] در مصاحبه مطبوعاتی هفتگی خود از افزایش «قتل‌های فجیع» در سال ۹۶ نسبت به مدت مشابه سال پیش خبر داده بود.

خواندنی، اما…

ای دل غافل!

*۸ مهرماه سال ۱۳۱۰ خ (۳۰سپتامبر ۱۹۳۱م): پاوند انگلیس (پول اول  جهان آن روز)، ۶۸ ریال.

*۸ مهرماه سال ۱۳۱۹ (۱۹۴۰)،پاوند انگلیس، ۱۴۰ ریال و دلار آمریکا، ۳۵ ریال.

* در دهه ۱۳۳۰ (۱۹۵۰) دلار آمریکا ۷۰ ریال، که تا سال ۱۳۵۹ در همین نرخ باقی بود.

* در سال ۱۳۸۷(۲۰۰۸) دلار آمریکا کمی بیش از ۹۵۰ تومان (و ۱۲۲ بار بیش از سال ۱۳۵۸ (۱۹۷۹) در مهرماه ۱۳۹۰ (۲۰۱۱ )، دلار آمریکا به بیش از ۱۲۵۰ تومان رسید.

* یکم مهرماه  سال ۱۳۹۱(هفته آخر سپتامبر ۲۰۱۲)، دلار آمریکا از مرز ۲۷۰۰ تومان گذشت (۴۰۰ برابر سال انقلاب).

* در ۹ مهر ۱۳۹۴(۳۰ سپتامبر ۲۰۱۵)، دلار آمریکا به بیش از ۳۴۳۰ تومان رسید.

* در ۲۲ مهر ۱۳۹۶ (۱۴ اکتبر ۲۰۱۷)، دلار امریکا، ۴۰۰۰ تا ۴۰۵۰ تومان.

… ای دل غافل !

*تا حالا شنیدین کسی آگهی فوتش  را پیش از مرگ با چشم خودش ببینه؟ (آقای نکته بین می‌گوید، خلی هم خوبه؛ من که دلم میخاد در مجلس ختم خودم شرکت داشته باشم… بنابر این تصمیم دارم پیش از مردن، مجلس یادبود خودمو برگزار کنم! -واقعن که جل المخلوق!) حالا چرا این موضوع پیش اومد؟ مرحوم آلفرد نوبل یک روز آگهی درگذشت خودشو در روزنامه خوند و در نتیجه این اتفاق مسیر تاریخ عوض شد.  قضیه چنین اتفاق افتاد که وقتی  لودویگ نوبل، برادر آلفرد، در برابر عزراییل، تاب نیاورد و دراز به دراز افتاد و خبر پخش  شد، یک اشتباه کوچولوی روزنامه نگاری باعث شد که روزنامه ‌ها – شاید هم یک روزنامه – بنویسند که، «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گبارترین سلاح بشری مرد!»

آلفرد تا  با خواندن آگهی دریافت که مردم چه جوری بهش نگاه می‌کنن، با شتاب رفت به دفتر خودش (یا وکیلش)، وصیتنامه‌اش را باز کرد و اصلاحاتی در آن به عمل آورد، و از جمله نوشت: ثروتش باید صرف ایجاد جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک، شیمی، ادبیات نوبل و … می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.

 

و اما گردشی در تاریخ

 ۲۴مهرماه سال ۱۳۲۲خورشیدی (۱۶ اکتبر ۱۹۴۳ ــ دوران جنگ جهانی دوم): وزیران امورخارجه آمریکا و انگلستان که با شوروی ایران را در اشغال نظامی داشتند به تهران آمده بودند تا مقدمات نشست سران این سه کشور را که در جنگ بر ضد آلمان و ژاپن با هم متحد بودند در پایتخت ایران فراهم سازند و سپس برای تنظیم برنامه مذاکرات به مسکو بروند. تعیین تکلیف ایران پس از جنگ هم از جمله برنامه های این نشست بود.

به نوشته دین آچسن وزیر امورخارجه وقت آمریکا، که در کتاب خاطرات او (نوشتاری و صوتی) منعکس است، لندن و مسکو در سپتامبر سال ۱۹۴۱ (شهریور ۱۳۲۰)، پس از اشغال نظامی ایران و برکناری رضاشاه و تبعید او، و برغم  شاه شدن محمدرضاشاه و انجام مراسم سوگند در مجلس ، قرار گذارده بودند که پس از جنگ، امور دولتی ایران با حفظ تمامیت ارضی تا تدوین و تصویب یک قانون اساسی تازه، زیر نظر یک هیات امناء اداره شود؛ و شاه همچنان در ظاهر، رئیس کشور باشد. در اجلاس سران دولت‌های سه گانه در تهران که از ششم آذر (۲۸ نوامبر ۱۹۴۳) آغاز بکار کرد، این تصمیم لغو شد و سران سه دولت در پایان اجلاس خود ضمن اعلامیه ای علاوه بر تمامیت ارضی، استقلال و حاکمیت ملی ایران را هم تضمین کردند.

اسنادی که تا کنون در این زمینه منتشر شده، حکایت از آن دارد که در نشست تهران، چون سران سه گانه که هرکدام بر پایه منافع ملی خود نظر جداگانه و متفاوتی درباره آینده ایران داشتند، حصول توافق آسان به نظر نمی رسید و ادامه بحث هم در آن زمان به مصلحت نبود، زیرا که جنگ هنوز با شدت ادامه داشت و نتیجه قابل پیش‌بینی نبود؛ راه دیگری نبود جز اینکه وضعیت سیاسی ایران به همان صورتی که بود (بدون تغییر) باقی بماند.

مورخان متاخر نوشته اند که بیم از توسعه طلبی استالین سبب شد که سران آمریکا و انگلستان بر تثبیت وضعیت سیاسی ایران تاکید کنند و قانون اساسی به همان صورت باقی بماند.

در جریان نشست تهران، شاه وقت تنها سه دقیقه با سران سه کشور ملاقات کرده بود آن هم برای گفتن «خیر مقدم» . وی در این دیدار کوتاه درخواست کرده بود که چون پدرش پیر و بیمار است موافقت شود که از جزیره بد آب و هوای موریس به جای دیگری فرستاده شود که پذیرفته شد و رضاشاه از جزیره موریس به افریقای جنوبی منتقل شد و در همانجا در ژوهانسبورگ درگذشت.

(www.iranianshistoryonthisday.com)

و اما …هر که نوشته، چه خوش نوشته:

 

چنان دختری را چنین پدری شاید!

دختری که در کتابفروشی پدرش کار می‌کرد . معشوقش را دید که به سویش می آید. در این حال چون پدرش نزدیکش ایستاده بود، به معشوق گفت:

“آیا به خاطر گرفتنِ کتابی‌که نامش “آیا پدر در خانه‌ هست” از یورگ دَنیِل نویسندۀ آلمانی، آمده‌ای؟”

پسر گفت:”خیر! دنبال کتابی به اسم “کجا باید ببینمت” از توماس مونیز، نویسندۀ انگلیسی، می‌گردم.”

دختر گفت: “آن کتاب را ندارم، اما می‌توانم کتابی‌ به نام “زیرِ درختِان سیب” از نویسندۀ آمریکایی، پاتریس اُولفر را پیشنهاد کنم.”

پسر گفت: “خوبه، اما؛ آیا می‌تونی فردا کتابِ “بعد از ۵ دقیقه تماس می‌گیرم” از نویسندۀ بلژیکی، ژان برنار را بیاری؟”

دختر گفت:”بله! با کمالِ مِیل. ضمنن توصیه می کنم کتاب “هرگز تنها نمی‌گذارمت”، از نویسندۀ فرانسوی میشِل دَنیِل را هم بخونى.”

در این هنگام پدر، که مکالمات را شنیده بود، رو به دخترش گفت:

“این کتابها زیاده، آیا همه‌اش را مطالعه خواهد کرد؟!”

دختر گفت: “بله پدر، او جوانى با هوش و کوشاست.”

پدر گفت:”خوبه دخترِ دوست‌ داشتنی‌ام، در این صورت بهتره کتابِ”من کودن نیستم”، از نویسندۀ هُلندى فرانک مِرتینیز را هم بخوانه… و تو هم بد نیست کتاب ِ”براى عروسی با پسر عمویت آماده شو” از نویسندۀ روسی، موریس اِستانکُویچ را حتمن حتمن بخونی.!”

(با اندک ویراستاری)

و … شعری از این قلم “راهی”:

بهشت را می‌سازیم

تپش‌های عاشقِ قلبم را

به پیشبازت می‌فرسـتم.

مـهــربانیِ دست‌هایت را

ره‌آورد مکن؛

بهشت را

همین‌جا خواهیم ساخت !

 

و … نکته‌ای از عرفان :

به نظرم آمد این قصه، گویای سرگردانی انسان های خدا جویی ست که در جست و جوی حقیقت، کو به کو می روند و آواره‌ی راه ها و در به در می شوند و گم کرده ی خود را نمی یابند.

«در نیمه های شب مرد زاهد سر از سجده برداشت.  با چشمان بسته و نمناک سر به سوی آسمان کرد و زیرلب گفت:

«پروردگارا کجایی که نمی یابمت؟»

ندایی از جایی پاسخ داد:

«همین جا هستم!»

ولی مرد زاهد نشنید. از جا برخاست، و به اتاق دیگر رفت. در آستانه ی در، نگاهی به زن و فرزندانش که در خواب بودند انداخت و زیر لب با آنها بدرود گفت. سپس بازگشت و کیسه ای را که از پیش آماده کرده بود به دوش انداخت و در حالی که از اتاق خارج می شد  زمزمه کرد:

«اینجا دست و پایم بسته است؛ سفر می کنم، می روم تا خدا را بیابم، بیابمش… «سپیده هنوز سرنزده بود.

خدا، اندوهناک، گفت:

«چرا بنده ی من صدای مرا نشنید و رفت، من که همین جایم . . »

(بر پایه‌ی شعری از رابیندرانات تاگور)

و اما… خنده بر هر درد بی درمان دواست:

 

مامانم گفت:”زود پاشو برو دو تا نون بگیر بیا”

گفتم: “ببخشین، مثلن امروز تولدمه، نباید کار کنم”

چند دقیقه بعد گفتم: “مامان شام چی داریم؟”

مامانم رفت رو تخت دراز شد، پتو رو هم کشید رو سرش و گفت:”من امروز زایمان کردم، توان شام درست کردن نداشتم عزیـزم!”

 

و … می‌رسیم به سخن روز:

 

کسانی که دیر قول می‌دهند، خوش قول ترین آدم‌ها هستند

ژان ژاک روسو