خوابم یا بیدار؟.. زنگ پیاپی تلفن ،،،، این بار شش ماه بیشتر مانده ام، پیش پسرها. صبح زود باز و بسته شدن در آپارتمان رو شنیدم.  رهی،‌ پسرم بود و عجله برای کار. تورنتو را دوست دارم.  بوی بچه هارو میده، با هوای سرد گاه بارانی، گاه برف آلود… پیش بینی هوایش سخت است. زنگ تلفن یک ریز… و صدای پروانه می پیچد:

  کجایی؟..یه خبر خوش … دوروزه که بیوه شدی …بیوه واقعی،

خنده  بلندش: پاشو سروته کن بیا تهران… بالاخره خانه ات را پس می گیری دیروز جانش را فدای تو و بچه ها کرد.

خواب هستم یا بیدار؟… دوباره  زنگ تلفن: مامان برگرد و بغض در گلویش … مامان هستی؟

سرم را زیر لحاف سفید خش خشی تختخواب می کنم: که رفت……کرخت و راحتم…… چرا احساس تنهایی می کنم؟

دو سال پیش بود به خانه خواهر زنگ زد:  می خوام باهات حرف بزنم … هیچی.. می خوام برگردی خونه … آرام گفتم دارم می رم پیش بچه ها … و گوشی را گذاشتم… دیگر غریبه بود، خودش، صدایش، داشتنش…

بلند میشم … قهوه جوش را راه می اندازم… از پنجره، خیابان بارانی چه زیباست … سوز سردی می آید، از کجا؟ نمی دانم… آن پایین درختان همچنان سبزند.

تن خود را از گزند پاییز و سرما، خوب نگه داشته اند. رفت و آمد اتوبوس ها و پیاده روی خانم های مسن چینی،  پستچی محل و بسته های باران خورده، زن هایی با ساک های خرید که به دنبال خود می کشند. زندگی همچنان ادامه دارد. فکرم مثل پرنده ای  پرواز می کند.

بیست سال پیش آنقدر بدخلقی کرد… عذابم دادکه یک روز خانه را با دو پسر بچه  ده دوازده ساله، گذاشتم  و آمدم بیرون… می دانستم بچه ها را می گیرد… تصمیم خودم را گرفته بودم.  از تخت طاووس کی به پهلوی رسیدم. حالا باید کجا برم؟ جایی نداشتم. درآمد معلمی و ‌وام را صرف خرید همین آپارتمان مسکونی بچه ها کرده بودم… پیشکش این رهایی. پشت ویترین مغازه ای ایستادم. روبرویم شیشه تصویر پیرزن شکسته ای را با چشم های خیس نشان می داد. نه این من نیستم.

خواهر پناهم داد. شوهرش را چند سال پیش از دست داده بود. دو سال که گذشت آقا زن گرفت. نگران بچه ها و زن بابا بودم. احساس پشیمانی تنم را می خورد. پس شاید من بد بودم. هنوز در بحران پشیمانی بودم خبر شدم که طلاقش داده. زن سوم و این آخری چهارمی…

کمی قهوه خوردم. طعم خوبی داشت.یادم افتاد هفته پیش علی سریع چمدان بست و‌ راهی تهران شد. می دانست از اسمش هم بیزارم. موقع رفتن گفت: بیمارستان است. علی غمگین بود.

احساس سبکی می کنم. ورزش روزانه ام را شروع می  کنم. پروانه چی گفت؟ حالا بیوه واقعی شدم… بیوه شدن و تنهایی هم عالمی داره.

تلفن را برداشتم. شماره پروانه. گفت:  اوه اوه  زود جواب دادی… خیلی خوشحالی نه؟ ببین زن آخریه اومد پشت در خونه، با در بسته روبرو شد. قفل خانه عوض شده بود. من از چشمی  در  دیدمش… بیرون آمدم گفتم خانم. اینجا دیگه خونه شما نیست. صاحب داره …گفت می دونم کی یادت داده … اخمی کرد و رفت.

خندید:  خوب داره بهت خوش می گذره… نه؟ چطوری؟

گفتم: نه غمگین نه شاد…گفت: حالا یه بیوه واقعی هستی.  بیا که خونه ات منتظرته.. عاقبت حق به حق دار رسید.  امروز با دوستان می خوایم بریم جشن بگیریم.

نمی دانستم مردن کسی هم ممکن است کسانی را شاد کند. لباس پوشیدم بزنم بیرون … جایی که هوای آزادتر داشته باشد.  تلفن دوباره.  علی بود: مامان… و سکوت. گفتم قفل در… گفت آره من عوض کردم.  آخه  انسی خانم طلاهای تورو با مقداری پول از گاو صندوق  برداشته، حتما رمز را بابا داده، وقتی بابا بیمارستان بود. چند بار  قالی قدیمی خونه رو با پا اندازه می گرفت.  خیالاتی داشت.

گفتم فدای سرت.

تحمل سکوت علی سخت بود.گفت: خیالت راحت لاله های یادگاری مادرجون سر جاشه، نگران نباش.

بیرون آمدم. پیاده روی در باران بدون چتر… حالا حتی رهگذران می دانند. من زنی بیوه ام، ولی من بیست سال پیش بیوه شده بودم … شاید نه بیوه واقعی..

باید  به تهران برگردم. چقدر کار دارم… آپارتمان بعد از من رنگ نشده بود. تمام وسایل خانه را با چه وسواسی از بازار  بزرگ و جاهای ارزان خریده بودم. روی رنگ مبل ها چه وسواسی داشتم. لوسترها باید شفاف و براق باشند. قالی قدیمی یادگار پدر از حجره اش.  بچه ها که حالیشان نیست… باید بروم ..کار زیاد دارم … دوباره آپارتمان را برای پسرها نو‌ کنم … آنجا پر از حال و هوای کودکی شان  است. می گفتند مخروبه شده.

دوباره هر عصر در پارک کنار خانه بدوم … دوباره خیابان های تخت طاووس را …

احساس سبکی و جوانی می کنم … خیلی کار دارم.