شامگاه جمعه ۵ ژانویه، رضا هومن، فعال سیاسى، اجتماعى و فرهنگى،  چهره نام آشنای ایرانیان شهر مونترال  نابهنگام و در کمال ناباورى از میان ما رفت. غروب یکشنبه ۲۱ ژانویه، یاران و عزیزانش  براى گرامیداشت یاد و خاطره اش در محل سالن تئاتر «اف سی اسمیت»، در دانشگاه کنکوردیا گرد هم آمدند.  استقبال پرشور ایرانیان مونتریال به یادماندنی بود. نوشته ی زیر را محمد رحیمیان، از پیوند در جمع خواند.

 

با این افق سیاه و آوار شِکست،

     تا کس نبَرد گمان که پیکار گسست،

در این شب سی ساله دوام آوردیم:

    با تکـّـۀ آتشی به روی کف دست…

       م. آزرم

————

Well, my friends are gone and my hair is grey

I ache in the places where I used to play

And I’m crazy for love

Now, you can say that I’ve grown bitter

but of this you may be sure

And there’s a mighty judgment coming,

I see you standing on the other side

I don’t know how the river got so wide

Now I bid you farewell,

I don’t know when I’ll be back

They’re moving us tomorrow

to that tower down the track

رضا هومن، جنوبیِ تبعیدی، «شانسونیه»ی بی بدیلی که گلویش سرشار عشق و ترانه بود، مجری قدیمی جزیره عجیب، کتابدار باوفای بداخمِ خوش قلبِ همیشه معترضِ دوست داشتنی ی پرحرفِ ظنین(!)، همراه و رفیق، دلسوز، ارجمند، بی نیاز، بلندطبع، مهربان، بخشنده، کوشا، بافرهنگ، بامرام، بامعرفت، پرانرژی، خوش پوش، منضبط، خوش رو، شوخ طبع و گاه شوخ چشم… او که جان شیفته اش سراسر عدالت جویی بود و اعتراض … ادیو!

این روزها خوابش را می بینم – زیاد. در سناریوی های مختلف

یک بار  نی انبان در بغل کشیده، شلوار بندری به پا، خیس عرق و کف بر لب آورده، انگار شنبه زاده در کنسرتی بزرگ، با چشمانی آکنده از برق شوخ چشمی، آمده دفتر پیوند، با ریتمی شاد می خوانَد:

زار ممّد، زار ممّد، آخه ئی چه شهریه؟!

حاکمش دزد، وِکیلش دزد، رهبرش دزد، رئیسش دزد، سیدش دزد، دبیرش دزد!

سال پیش در پلازا کت دنیژ دیدمش، در یونیفرم پـُلی استِر سیاه سکیوریتی که به تنش زار می زد. جلیقه و دستکش لاستیکی، شوکر و اسپری فلفل و باتوم دسته کوتاه…

از طبقه دوم تا همکف به حرف گرفتمش. گفتم وُلک، شده ای شبیه به استیون سگال!

بسیار خندید.

نیمه شب پایان همین دسامبر پیام داد. هنوز تکست اش را در تلفن دارم. نوشته بود به من زنگ بزن، مادر قاسملوها را از دست داده ایم، قبل از اینکه پیوند زیر چاپ برود، پیام همدردی درخوری قلمی کن.

نمی دانستم هفته بعد به درج پیام های همدردی خودش در روزنامه مشغول خواهیم شد.

دو مارس قبل با او دعوایم شد. نوروز ۲۰۱۶ با ماندانای عزیز در ضیافت نوروزی پیوند خواندند، دو شب، پیش روی دوهزار نفر.

قرار بود ماندانا، مهستی و هایده و حمیرا بخواند، شاد و پر شـَـر و شور. گفته بودم رضاجان، این پارتی جای فروغی و جنتی و ابی و داریوش و سرود انترناسیونال نیست! بعد آمدند گفتند چه نشسته ای بیا ببین هومن، فرخزاد می خواند. غمگین و تلخ.

مهمان ها دست از رقص کشیدند، غر زدند، رفتند لب بار. می خواستم خفه اش کنم. اما چیزی در صدایش… در اجرایش بود که مرا تا ته ترانه برد، همه ی جانش را در میکروفون مایه می گذاشت.

کمتر می دیدمش. بیشتر تلفنی حرف می زدیم.

آخرین دیدارمان در نشست زیبا و شاد «سرسلامتی»اش بود، پس از بازگشتش از تورنتو و عمل جراحی اش – در کتابخانه نیما. صدایش را از دست داده بود، اما شاد بود و سرخوش از این که رفقا به دیدارش آمده بودند.

می گفت: نامردا برای مجلس یادبود هم بیایید!

هر که حرفی زد. سیامک مصطفی پایان خواند. نوشیدیم و گفتیم و خندیدیم…

آن شب تصور این که اینچنین زود دیگر در میان ما نباشد، به ذهن کسی خطور نکرد.

سال پیش می گفت می آید دفتر پیوند که آرشیو دیجیتال و کاغذی مان را بکاود. در فکر ایده ای بود برای سرجمع کردن همه ی فعالیت های اجتماعی سیاسی فرهنگی هنری کامیونیتی – از آغاز تا به امروز، چیزی مثل موزه فعالیت های جامعه ی ایرانیان. ایده ای که به سامان نرسید.

دو تابستان پیش جلوی حجره ی عمو فرشاد: با جـَـلدی و فریبرز و نصر و ناصرخان؛ کنار آن «ولوو»ی کلاسیک قدیمی تروتمیزش؛ با کت و شلواری که دو شماره از قامتش بزرگ تر بود، یکی دیگر از آن دیدارهای بیادماندنی پیش آمد.

پس از سال ها کارش را از دست داده بود. بدعنق بود. بوی سیگار می داد.

باز از ماموران اطلاعات جمهوری اسلامی می گفت. با قاطعیت از بودجه های کلان وزارت اطلاعات رژیم منحوس و این که می دانستی در کانادا، سهم مونتریال ۵ میلیون است! (انگار همه اسناد را در جیب داشت) و می پرسید فکر نمی کنی درصدی هم به سر به نیست کردن من و تو برسد؟!

و من دستش می انداختم! عاشق واکنش های تند و تیزش بودم. محاجه می کردم برو بابا دلت خوش است. رژیم در دهکوره ی مونتریال چه کار می کند؟ این همه ملیجک خوش رقص درگاه هست که دیگر نیازی به بودجه و قس علیهذا ندارد.

و با کلماتی مثل پارانویا و تراپی و ظـنّ مزمن و… متلک بارانش می کردم… وا می داد.

می گفتم چرا نمی خواهی بپذیری شکست را؟! ۴ دهه فاضلاب بی انتهای شیعه ی سیاسی به هر جامعه ای باز شود؛ دیگر هیچ پادزهری ندارد! اگر قبول کنی ما باخته ایم، حالت بهتر می شود. مقاومت بی معناست!

ما دایناسورهای خسته، داو را باخته ایم. نمی بینی بـَربرها بـُرده اند، حالا گیرم هر از گاهی تو شست پایت را از دایره سرباز مغول بگذاری بیرون! نمی بینی وُلک، ما پیش نرفته ایم، ما فرورفته ایم. ما آدم های سالخورده ی سپری شده ی خاکستری، خمیده، با عروق گرفته، با مفاصل آرتروز زده، با فشار خون و سیاتیک و کبد چرب؛ در این «اوراقی»ی تاریخ، در مصاف هزار آرمان زنگ زده اسقاطی؛ در این قبرستان درندشت آرزوهای زیبای بربادرفته؛ در کتابخانه هامان که غار اصحاب کهف است؛ و نشریه هایی که بلاموضوعیت و بی مخاطب اند؛ ما فقط نظاره گریم و جمهوری جهل و جنون و جنایت راه خودش را می رود، تره هم برای ما خرد نمی کند.

نگاه کن – بی صاحاب – حتی دیگر تروریست هم نمی فرستد، پزش را بدهیم!

ملت هم جمیعا ایستاده اند جلوی موسسات اعتباری ورشکسته؛ دیگ های بزرگ نذری هم می زنند شعار می دهند: یا حسین میرحسین!

جوش می آورد، داد می زد: امام رضا بزند به کمرت، ای مشهدی شمع دزدِ بدبین! چه داری می گویی، راه حلت چیست؟

من حرف را عوض می کردم، می گذشتم… نمی دانستم فرصت اینقدر ضیق است. کاش می گفتمش:

من بی استعداد شندره پوش خاکستری بی بضاعت در تبعید پیر شده ام؛ اما درسم را گرفته ام.

من تنها چهرۀ زیبای دردمندان محبت را عاشقانم… به صورت مهربان تو دخیل بسته ام، به همین دوستی های دور خشنودم؛ به مهر و وفا و کلام و لبخند همیشگی تو و آدم هایی از قبیله ی تو دلخوشم.

زمستان سگی تبعید و قطب، در آستانه ی ۶۰ سالگی من، تنها با خیال های زیبای کوچک سپری می شود، من امیدم را از هرچه بزرگ و سترگ و تاریخی و انقلابی است بریده ام، وُلک!

کاش راه حل جادویی ام را هم برایش گفته بودم که پیرانه سر، در خفا دختر ترسایی تو را به ضیافت ترانه های نغز و بوسه های خیس دهان جادویی اش ببرد، تا دل تنهایی ات تازه شود… و می افزودم بیا «علف» خوبی جایی سراغ کنیم… که خواب و فراموشی به ارمغان بیاورد.

همین دیشب باز خوابش را می بینم: در قایقی فرسوده نشسته ایم، با چندین مسعود و بیژن و کاوه و یوسف و شیرین و مهرداد و سیامک و پروین و…

در سکوتی عمیق به کندی پیش می رویم؛ بجز برخورد خفه ی پارو بر آب، صدایی نیست، در دریایی سیاه و از هر سو بی انتها

و آسمانی شب زده همچون کویر؛ فرولـُمبیده و غرق ستاره های سربی کـِدر… رضا برهنه در آب است، دستش را به لبه ی قایق گرفته؛ چشمانش سراسر هراس است و یاس و… و اکراه… نمی خواهد برود…

بعد رها می کند، دور می شود، در عمق سیاهی سرد آب، رفته رفته محو می شود…

اما چه سود دارد دجله و فرات در بغداد، مر بادیه نشینان را.

مائیم که مُستسقیان شراب هجرانیم

که از فـَقد احباب، هایم و عطشانیم

و در این خشک رود، ماهیان تازه را طالبانیم

و چهرۀ زیبای دردمندان محبت را عاشقانیم…

این قدر ما را هست که نسیم سعادت شان

در اَسحار خلوت به ما می رسد…

و در همۀ ایام از هر جائی که آینده ای آمدی،

از راهروان معرفت اِستخبار کردمی،

و از عاشقان این کار باز پرسیدمی

که تا کجاست فقیری، صادقی، عیاّری، دلیری،

سراندازی، قماربازی، پاک بازی، مستی، عاشقی،

تا به یادش بیاسودمی…

                                (شیخ روزبهان)

یاد زیبا و ارجمندش گرامی!