اورهان پاموک

من اون نامه‌ها رو برای تو نوشته بودم

مولود از اینکه می‌دید تیم فوتبال باشگاه مهاجران چنین محبوبیتی پیدا کرده، سرشار از شادی و خوشبینی شده بود. در دیدار بعدی با فوزیه آشکارا بیقراری‌اش را نشان داد و گفت:

ـ خودم باید پاشم برم توت تپه و با خاله‌ات حرف بزنم. باید شخصا  ازش به خاطر مزخرفات سلیمان عذرخواهی کنم. ولی خب درست نمی‌دونم این کار  تو خونه عموجان صورت بگیره. خاله تون هیچوقت از خونه بیرون می‌ره؟

فوزیه به پدرش گفت خاله سمیحه بعضی روزها برای خرید به مغازه‌های محله سر می‌زنه.

مولود ازش پرسید:

ـ به نظر تو کاری که می‌خوام بکنم درسته؟ یعنی تو هم فکر می‌کنی باید برم باهاش صحبت کنم؟ چی می‌گی؟

ـ آره. حتما این کارو بکن. کار درستیه.

ـ به نظر تو که بی‌احترامی به خاطرات مادر مرحومت نیست؟

ـ بابا جون، تو که نمی‌تونی همه عمرت رو تنها بگذرونی!

مولود تصمیم گرفت برود توت تپه و نماز ظهر را در مسجد حاج حمید وورال بخواند. معمولا به جز روزهای جمعه در آن ساعت جوانها در مسجد دیده نمی‌شدند و مسجد پر بود از پیرمردهای نسل پدرش، ماستفروش‌های از کار دست شسته، بناهای پیر، تعمیرکارها که خیلی پیش از شروع نماز ظهر می‌آمدند به مسجد و پس از نماز راهشان را می‌کشیدند و صحبت کنان می‌رفتند به قهوه‌خانه پاساژ تو طبقه زیرین مسجد. بعضی‌هاشون ریشی بر صورت و عصایی در دست داشتند  و شب‌ کلاهی سبز بر سر گذاشته بودند. مولود خوب می‌دانست تنها دلیلی که او را به اینجا کشانده بود دیدن اتفاقی سمیحه در مغازه‌‌های اطراف است. ذهنش به جای نماز متمرکز می‌شد روی نجواهای مردان پیر، سکوتشان در مسجد و تاروپود فرشهای کف آن. نمی‌توانست با صداقتی که لازم بود بر نماز و دعا تمرکز کند. از خودش می‌پرسید آدمهای مومن به توکل و شفقت پروردگار، که به کمک ایمان از آن جنس که مولود به آن باور داشت، نیاز به نزدیک شدن به باریتعالی را در خود می‌دیدند، ولی نمی‌توانستند با خلوص دل در مسجد نماز بگذارند، چه می‌کردند؟ اگر آدمیزاد در برابر باریتعالی با وجود صفای قلب و خلوص نیت ‌نتواند اول با خودش صادق باشد چه باید بکند؟ احساس می‌کرد لازم است این‌ها را از حضرت آقا استفسار کند. حتی تفسیر‌های احتمالی آقا را هم در ذهنش مرور می‌کرد. حتما حضرت آقا در حضور جمع به او می‌گفت: «خداوند از اسرار تو آگاه است. به همین دلیل چون او عالم است بر ماهیت تو، و تو هم به این حقیقت واقفی، مجاهدت می‌کنی که درون و بیرونت یکی باشد.»

پس از نماز از مسجد می‌آمد بیرون و می ‌رفت نزدیک چهارراهی که سی سال پیش در آنجا نخستین قهوه‌خانه‌ها، خرت و پرت فروشی‌ها، بقالی‌ها و ایستگاه اتوبوس توت تپه سر برآورده بودند. گرچه حالا اینجا با جاهای دیگر استانبول تفاوت زیادی نداشت. بلوک های سیمانی، تابلوها، بانکها و کباب فروشی‌ها در همه جا دیده می‌شد. بار سومی بود که به توت تپه آمده بود و موفق نشده بود سمیحه را ببیند. داشت با خودش فکر می‌کرد چطور است قضیه را به فوزیه بگوید که ناگهان سمیحه را جلوی نانوایی وورال دید.

همانجا بی‌درنگ برگشت و تصمیم گرفت به قهوه خانه زیرزمین مسجد برگردد. نه. او اشتباه می‌کرد. این زن برای او ساخته نشده بود. مولود رفت داخل قهوه خانه. آدمها نشسته بودند و تلویزیون تماشا می‌کردند. به همان سرعتی که آمده بود برگشت. اگر از در پشت و حیاط مسجد به طبقه بالا می‌رفت می‌توانست بدون روبه‌رو شدن با سمیحه به باشگاه برسد.

احساس آنی پشیمانی به سرعت در درونش شکل گرفت. آیا مقدر بود که بقیه عمر را در تنهایی سپری کند؟ به هر رو نمی‌خواست به دنبال سمیحه برود. راه طبقه بالا را در پیش گرفت. از در که بیرون آمد و در حیاط مسجد گام گذاشت سمیحه را در برابر خود یافت. برای دمی هر دو سر جای خود میخکوب شدند و از فاصله دو قدمی همدیگر را نگاه کردند. همچنانکه سالها پیش در عروسی قورقوت به هم نگاه کرده بودند. این چشم‌ها شکی نبود همان چشم‌هایی بودند که مولود آن روز دیده بود، همان چشم‌های سیاهی که آن نامه‌ها را برای صاحبشان نوشته بود. این چشم‌ها همان چشم‌هایی بودند که سبب شده بودند او برای نوشتن آن نامه‌ها چند راهنمای نامه نویسی و فرهنگ لغت را به دقت بخواند. مولود اینک از این منظر با سمیحه احساس نزدیکی فراوانی می‌کرد، اما سمیحه در جایگاه یک انسان واقعی و قابل لمس برای مولود غریبه می‌نمود.

سمیحه جسورانه گفت:

ـ مولود، چرا هیچوقت سری به ما نمی‌زنی؟ اینطرفها که می‌آیی اقلا می‌تونی بگی که داری می‌آیی.

مولود گفت:

ـ حتما. دفعه بعد خبر می‌کنم، اما حالا مطلب دیگه‌ای هست. اگه می‌تونی فردا ظهر بیا شیرینی فروشی کناک.*

ـ برای چی؟

ـ‌ اینجا خوب نیست با هم صحبت کنیم. مردم حرف در می‌آرن. منظورمو که می‌فهمی؟

ـ آره می‌فهمم.

از همان فاصله در حالی که هر دو معذب بودند با هم خداحافظی کردند، اما چهره هر دو نشانی از خشنودی را برملا می‌کرد. خشنودی از اینکه قرار دیداری با هم گذاشته بودند.

مولود فکر کرد اگر فردا حرفی خلاف نیت خود نزند یا کاری نکند که خود را معذب کند، دیدار در کافه قنادی به خوشی خواهد انجامید. مولود بسیار پیش آمده بود که زوج‌هایی را در «کناک» دیده بود که نشسته بودند و چیزی را مشترکا می‌خوردند. لابد همه فکر خواهند کرد آن دو هم زن و شوهرند و چیزی نبود که سبب نگرانی باشد.

با اینهمه آن شب خوابش نبرد. سمیحه بی‌گمان حتی در سی و شش سالگی زیبا بود اما مولود حس می‌‌کرد که او را خوب نمی‌شناسد. در طول زندگی‌اش با او تماس چندانی نداشت. به جز دیدارهای خانوادگی اتفاقی و تک و توک و نگاه‌های زیرچشمی که در بوزافروشی باجناق‌ها از توی آینه دیواری میانشان رد و بدل شده بود، که آنجا هم مولود همیشه طوری می‌ایستاد که پشتش به سمیحه باشد و نیز دیدارهایشان در تعطیلات عید قربان. مولود اطمینان داشت که هرگز آن نزدیکی را که با رایحه داشت با کسی نخواهد داشت. او و رایحه پانزده سال با هم زندگی کرده بودند. حتی ساعتهایی که در طول روز با هم نبودند، انگار کنار هم بودند. چنین صمیمیتی تنها در سایه عشق‌های شورانگیز جوانی ممکن بود. پس چرا می‌خواست فردا سمیحه را ببیند؟

صبح برخاست و ریشش را حسابی تراشید. پیراهن تازه سفید و بهترین کتش را پوشید. یک ربع مانده به دوازده وارد کافه قنادی شد. این کافه جای بزرگی بود در میدان شیشلی که درست پشت ایستگاه‌های اتوبوس و مینی بوس، و در سمت ساختمانها و مسجد و ساختمان شهرداری و دادگستری قرار داشت. به جز خوراک سینه مرغ، انواع دسر، صبحانه و املت، عدسی، پیراشکی پنیر، پلو و گوجه فرنگی، و مهمتر از همه دونر کباب هم در این کافه یافت می‌‌شد. ساکنان کول تپه و توت تپه و تپه‌های اطراف، زن و مرد و بچه، زمانهایی که منتظر مینی بوس بودند یا کاری در شیشلی داشتند می‌آمدند و چیزی می‌خوردند و با همراهان گپ می‌زدند و ضمن تماشای عکس‌های آتاتورک به تصویر خودشان که در آینه‌های دیوارها افتاده بود نگاه می‌‌کردند. هنوز ساعتی که مشتری‌های همیشگی ناهار سروکله‌شان پیدا می‌شد نرسیده بود و از همین رو مولود در پیدا کردن جای خالی در یک گوشه دنج دور از چشمان کنجکاو دیگران همچنانکه حدس می‌زد با مشکلی برنخورد. جایی که نشسته بود مسلط به رفت و آمد مردم بود و مولود پیشخدمت‌ها را می‌دید که به سرعت از میان ازدحام می‌گذرند و صندوقدار که تر و فرز مشتریها را راه می‌اندازد. از اینکه به زودی می‌توانست سمیحه را ببیند که از در وارد می‌شود احساس هیجان به او دست داده بود.

اما درست در همان لحظه ناگهان سمیحه را دید که جلوی میزی که او نشسته بود ایستاده است. ناگهان سرخ شد و از دستپاچگی لیوان آبی را انداخت. خوشبختانه توانست وضعیت را مهار کند. هر دو خنده شان گرفت. پلو و دونر سفارش دادند. آنها هرگز از چنین فاصله نزدیکی و اینطور رسمی روبروی هم ننشسته بودند. نخستین بار بود که مولود می‌‌توانست هرچقدر که دلش می‌خواست به چشمان سیاه سمیحه نگاه کند. سمیحه سیگاری از کیفش درآورد و آن را با فندک روشن کرد و دودش را به سمت راست مولود فوت کرد. مولود البته می‌توانست سمیحه را در حال سیگار کشیدن و حتی مشروب خوردن در خلوت و تنهایی تجسم کند. با اینهمه در محیط رستوران و کنار یک مرد چیز دیگری بود. احساس کرد سرش به دوران افتاده است. درست در همین زمان فکر دیگری  از سرش گذشت که می‌توانست رابطه شان را دستخوش آشوب کند. فکر کرد: رایحه هرگز چنین کاری نمی‌کرد.

شروع کرد به صحبت کردن درباره دیدارش با سلیمان و حرف هایی که به فوزیه گفته بود و از او خواسته بود آنها را به سمیحه بگوید. در ادامه حرف هایش از سمیحه به خاطر این سوءتفاهم عذرخواهی کرد. سلیمان یک بار دیگر در کاری که نباید دخالت کند فضولی کرده بود و ابلهانه…

سمیحه حرف مولود را قطع کرد و گفت:

ـ فقط هم این نبود…

و در دنباله حرفش درباره سلیمان و نیات بدش و حماقتش چیزهایی گفت و سرانجام حرف کشید به قتل فرهاد. مولود به سمیحه گفت که تنفرش از سلیمان را کاملا درک می‌کند، اما بهتر است گذشته را به فراموشی بسپارد.

این حرف مولود سمیحه را بیشتر ناراحت کرد و همچنانکه مشغول خوردن پلو و دونر بود گهگاه چنگالش را زمین می‌ گذاشت و سیگار دیگری روشن می‌کرد. مولود هرگز سمیحه را این چنین عصبی و بیقرار تصور نمی‌کرد و متوجه شد که شاید بهتر می‌بود برای خوشحالی سمیحه علیه سلیمان با او همداستانی کند.

سمیحه پرسید:

ـ آخرهای اون روز عروسی با رایحه واقعا منو نشناختی یا تظاهر کردی؟

مولود برای لحظه‌ای یاد بیست سال پیش افتاد و پاسخ داد:

ـ تظاهر کردم. نمی‌خواستم رایحه ناراحت بشه.

هرچند مطمئن نبود که سمیحه دروغش را باور کرده بود  یا نه.

اندک زمانی خاموش بودند و در میان همهمه و رفت و آمد کافه قنادی که اکنون داشت کم کم شلوغ تر می‌شد به خوردن ادامه دادند.

سمیحه ناگهان پرسید:

ـ تو اون نامه‌ها رو برای من نوشته بودی یا خواهرم؟

مولود پاسخ داد:

همه اون نامه‌ها رو برای تو نوشته بودم.

مولود احساس کرد رگه‌ای از خشنودی در صورت سمیحه برقی زودگذر زد. برای زمان کوتاهی دوباره خاموش شدند. سمیحه هنوز رموک و بیقرار بود، اما مولود حس می‌کرد برای نخستین دیداری که داشتند به اندازه کافی گفته و شنیده بودند. در دنباله حرفهایش صحبت را کشید به موضوع های کلی درباره پیری، تنهایی و اهمیت جفت در زندگی.

سمیحه داشت به دقت حرف های مولود را گوش می‌کرد که ناگهان صحبتش را قطع کرد و گفت:

ـ تو اون نامه‌ها رو برای من نوشته بودی، اما سالهای سال هرکسی پرسید گفتی «من اون نامه‌ها رو برای رایحه نوشتم» همه تظاهر می‌کردن که این حرفو باور کردن. حتی اونایی که مطمئن بودن تو اون نامه‌ها رو برای من نوشتی. حالا وقتی هم بگی نامه‌ها رو برای من نوشتی همه شون تظاهر خواهند کرد که حرف ترا باور می‌کنن.

ـ من اون نامه‌ها رو برای تو نوشتم. ما همدیگرو توی عروسی قورقوت دیدیم. من سه سال تو اون نامه‌ها از چشم های تو حرف زده بودم. سلیمان منو فریب داد. من هم بدون اینکه متوجه نیرنگ سلیمان بشم به جای اینکه اسم تو رو بذارم اسم رایحه رو بالای نامه‌ها گذاشتم. زندگی من و رایحه همراه با سعادت بود. می‌دونی منظورم چیه؟ حالا می‌تونیم من و تو با هم به خوشی زندگی کنیم.

سمیحه گفت:

ـ برای من حرف مردم هیچ اهمیتی نداره. اما دلم می‌خواد بشنوم یه بار دیگه واقعا و از صمیم قلب بگی که اون نامه‌ها رو برای من نوشتی. وگرنه با تو ازدواج نمی‌‌کنم.

ـ اون نامه‌ها رو برای تو نوشته بودم. اون نامه‌ها رو با عشق نوشته بودم.

مولود هنگام ادای این جملات احساس می‌کرد که چقدر سخت است آدم بتواند هم حقیقت را بگوید و هم صمیمی باشد.

 * زیرنویس: در اصل محلبی فروشی، جایی مانند کافه قنادی که شیرینی یا فرنی و قهوه و خوراک می‌فروشند.

بخش پیش را اینجا بخوانید