در بین همه خبرهایی که این روزها از ایران می‌رسد زهر خبر نبودن لوون از همه تلخ‌تر است.

صبح شنبه بود و تعطیل و من داشتم سر فرصت خبرهای ایران را دنبال می‌کردم. سرود خواندن سه زن در متروی تهران به مناسبت روز زن به بی‌بی‌سی هم رسیده بود. احمد علم‌الهدی هم نام سوفیا لورن را بار دیگر بر سر زبان‌ها انداخته بود. موبایلم زنگ زد و من لبخند بر لب جواب دادم.

این خبر درسته؟

کدوم خبر؟

فیسبوک رو نگاه نکرده‌ای؟ … لوون …

لبخند روی لبم ماسید. فیسبوک را باز کردم “لوون هفتوان درگذشت”.

فیسبوک پر شده بود از عکس‌های لوون. انگار هیچ‌کس باورش نشده بود و همه منتظر بودند کسی بگوید همه‌اش فیلم بود یا دروغ زودرس سیزده. اما چرا نباید باورمان می‌شد؟ دیگر چه باید می‌دیدیم تا بفهمیم لوون لب مرز سکته قلبی است. ازآن اضافه وزن و آن‌همه سیگار مگر می‌شد انتظار دیگری هم داشت؟ پیش از سفر آخرش می‌گفت با پزشک معالجش هماهنگ کرده تا پس از بازگشت یک عمل جراحی انجام دهد که وزنش را کم کند. این حرفش مرا خیلی خوشحال کرد. همین دو سه سال پیش بود که تلاش اولش را برای بهبود حالش انجام داد. یک هفته که در سفر بود ناز و نیلوفر و بنفشه و حتا نیروانا که تنها کمی او را می‌شناخت خانه‌اش را مثل دسته گل کردند. همه جا را رُفتند و شستند و مرتب کردند و روی دیوار “سیگار نکشید” چسباندند. از سفر که بازگشت حسابی سر شوق آمده بود و قبول کرد که از آن پس فقط خارج از خانه سیگار بکشد. خودش هم می‌دانست که همین تغییر کوچک در رفتار، تعداد سیگارهایش را نصف خواهد کرد. اما راضی کردن لوون به رعایت این قانون ساده یک مشکل بود و راضی کردن دوستان سیگاری هزار مشکل. دست آخر هم آن‌قدر این قانون زیر پا گذاشته شد که همه‌چیز برگشت به همان پله اول.

با این‌حال این‌باردیگر تصمیمش برای تغییر جدی بود. گویا در ایران سیگار را هم ترک کرده بود و برای کم کردن وزن به دکتر رجوع کرده بود. چرا باید مرگ چنین نابهنگام به‌سراغش بیاید؟ همان موقع که او شوق تازه‌ای برای زندگی پیدا کرده بود. با همان یکی دو فیلم اولش نه‌تنها در ایران، بلکه در جامعه سینمایی جهان خودی نشان داده بود. تازه داشت بالا می‌رفت. قراردادهای جدید یکی بعد از دیگری به سراغش می‌آمدند. می‌شد به‌راحتی دید که تا دو سه سال دیگر توانایی‌هایش آشکار شود و جایگاهی که شایسته‌اش بود را بیابد.

لوون را به‌نظرم بیست سالی بود که می‌شناختم. اول بار در جشنواره فیلم تورونتو با او آشنا شدم. آن روزها من در آتاوا زندگی می‌کردم. بعدها که به تورونتو آمدم بیشتر همدیگر را می‌دیدیم. داستان آمدنش به کانادا به اندازه داستان خودم پر ماجرا بود و گاه به گاه گوشه‌هایی از آن‌ها را تعریف می‌کردیم و … خوب دیگر … سختی‌هایش گذشته بود و فقط خنده‌هایش مانده بود. چند سالی از انقلاب نگذشته بود که برای ادامه تحصیل به ارمنستان و اوکراین و جاهای دیگر شوروی سابق می‌رود. مدت زیادی نمی‌گذرد که گذرنامه‌اش را گم می‌کند و سفارت ایران که قضیه را باور نکرده است حاضر نمی‌شود گذرنامه جدیدی برایش صادر کند. او می‌ماند و دفترچه خوار و باری که به‌عنوان گذرنامه استفاده می‌کند و لطف دولت مکرمه شوروی سابق که به او سخت نمی‌گیرد و می‌گذارد درسش را بخواند. این درس خواندن تا مرحله دکترای تئاتر پیش می‌رود. در همان میان با همسر سابقش آشنا می‌شود و با هم ازدواج می‌کنند. ریزش کمونیسم و شوروی سابق او را مجبور می‌کند پیش از تمام شدن درسش از آن‌جا خارج شود و دست آخر از کانادا سر درآورد. در کانادا اما دردسرها تازه شروع می‌شوند و چهارده سال طول می‌کشد تا اجازه اقامت می‌گیرد. در این سال‌ها نه می‌تواند به خارج از کانادا سفر کند و نه از حمایت‌های مالی دولت برای تولید آثار هنری استفاده کند و نه حتا به دانشگاه برود و مدرکش را تمام کند. چهارده سال فقط هست که باشد. چهارده سال از بهترین و پرثمرترین سال‌های زندگی یک هنرمند پشت درهای اداره مهاجرتی تلف می‌شود که دائم به او می‌گویند تو را نمی‌خواهیم.

در این مدت اما او بیکار نمی‌نشیند. در بسیاری فعالیت‌های فرهنگی و هنری جامعه ایرانی حضور پیدا می‌کند و با خرج از جیب چند نمایش را به صحنه می برد و به عنوان یکی از ستون‌های فرهنگی جامعه ایرانی کانادا جایی برای خود باز می‌کند. اگرچه افسردگی دیگر در وجودش ریشه دوانده، اما او را از پا نینداخته است. سیگارهایش پا به پای وزنش روز به روز بیشتر می‌شوند. هنوز اما با لبخند با همه حرف می‌زند و در خانه‌اش به‌روی همه باز است و کم پیش می‌آید که به خانه او بروی و تنها پیدایش کنی. چندتا از بهترین کارهایش را در همین سال‌ها می‌سازد. “Hello Out There!” از ویلیام سارویان را با بازی زیبای سینا گیلانی به صحنه می‌برد که شروعی می‌شود برای همکاری‌های بعدی این دو. چخوف را لوون هم خیلی دوست داشت و هم خوب می‌شناخت. چه آن زمان که در مسکو بود و چه بعد که به کانادا آمد بسیاری از نوشته‌های او را به صحنه برد. “بانو و سگ ملوسش” که برایان فریبل بر اساس داستان کوتاهی از آنتوان چخوف نوشته بود را هم در همین سال‌ها به زبان انگلیسی اجرا کرد. برای منی که همیشه با پیش‌داوری منفی به دیدن کارهای تجربی می‌روم این اجرا خیره کننده بود. خروج بازیگران از محل اصلی نمایش و ادامه بازی در فضای باز و در بین آدم‌هایی که در محله توریستی دیستیلری مشغول رفت و آمد بودند فکر بکری بود که با فضای داستان همخوانی غریبی داشت.

طلسم چهارده ساله بلاخره شکسته می‌شود و او اجازه اقامتی دریافت می‌کند که دو سه سال دیگر طول می‌کشد تا به مهاجرت تبدیل شود. مهاجر شدن، امکان سفر را نیز برایش فراهم می‌کند. شکوفایی لوون از همین‌جا آغاز می‌شود. او فرصت می‌یابد که بعد از بیست و اندی سال به ایران بازگردد، در جشنواره تئاتر فجر شرکت کند و وارد دایره هنری ایران شود. بازی‌اش در “پرویز” چنان چشمگیر است که گویی فیلم بدون او ره به جایی نمی‌برد. همین است که جایزه ویژه هیئت داوران را برای این فیلم به ارمغان می‌آورد. از آن پس، لوون به‌عنوان استعداد بزرگی که دیر شناخته شد توجه هنر دوستان را در داخل و خارج از ایران به‌خود جلب می‌کند.

در این چند سال او مرتب بین ایران و کانادا در رفت و آمد بود و تنها مواظب بود که غیبت‌هایش در خارج از کانادا آن‌قدر نشود که تقاضای شهروندی‌اش را به‌خطر بیندازد. هر بار که او به ایران می‌رفت و می‌آمد من مطمئن‌تر می‌شدم که به‌زودی برای همیشه به ایران کوچ خواهد کرد و من تنها چند سال یک‌بار خواهمش دید. و راستش پذیرش این واقعیت برایم سخت بود. به دوستی او آن‌چنان عادت کرده بودم که اگرچه مشتاق دیدن موفقیت‌هایش بودم و اگرچه می‌دانستم که تنها فضای هنری ایران است که محل رشد مناسب را برای او فراهم می‌کند، اما با یک‌جور بدجنسی دلم می‌خواست شهروندی‌اش بیشتر طول بکشد تا بیشتر در کانادا بماند و بیشتر بتوانم او را ببینم. آخرین چیزی که به آن فکر می‌کردم این بود که دیگرهرگز نتوانم ببینمش.

کسی در فیسبوک نوشته بود دارم فکر می‌کنم اگر در کانادا بود هم باز می‌مرد؟ همین مرا به‌ فکر انداخت که کاش همه این‌ها یک نمایشنامه بود و من می توانستم پایان آن رابه دلخواه خودم عوض کنم:

صبح شنبه بود و قضیه سرود خواندن سه زن درمتروی تهران و داستان علم‌الهدی و سوفیالورن لبخند بر لبم آورده بود که موبایلم زنگ زد:

این خبر درسته؟

کدوم خبر؟

فیسبوک رو نخوندی؟ لوون دیشب برگشته!

و من لبخندم به قهقهه تبدیل می‌شد. چه روز آفتابی زیبایی!