راوی داستان دست روی شانه من می‌گذارد و مرا به بیرون از سالن انتظار می‌کشد. دهنش بوی تند الکل می‌دهد. می‌گویم:

ـ بازم که حسابی خوردی.

چیزی نمی‌گوید.  یک بار گفته بود کر و لال مادرزادی است. یک بار هم داستانی بی سروته از لال شدنش را گفته بود. گفته بود وقتی خیلی بچه بود پدرش خواسته بود با یک مقراض کهنه زنگ زده زبانش را از دهانش بیرون بکشد. البته نتوانسته بود، اما همان شوک کافی بود که قدرت حرف زدن را از دست بدهد.

ازش پرسیده بودم پس با من چطور صحبت می‌کنی؟ هیچ نگفته بود.

ـ برای چه  مرا بیرون کشاندی؟

می‌گوید می‌خواست از دست مزاحمی نجات پیدا کند.

سالن انتظاری که در آن بودیم خالی بود. به راوی نمی‌گویم که مزخرف می‌گوید و کسی در آنجا نبود. از چند کریدور و چند پلکان می گذریم.

ـ کجا داریم می‌ریم؟

به سرسرایی تزیین شده با گلهای کاغذی می‌رسیم. در را باز می‌کند و می‌‌گوید:

ـ تا تو خودتو آماده می‌کنی من یک قهوه بگیرم بیام.

ـ آماده؟ آماده چی؟

پوستر برنامه را نشانم می‌دهد:

ـ قراره نوشته‌هاتو بخونی! یادت نره چند تا از شعرهای انگلیسیتو هم بخونی. آگهی برنامه همه جا پخش شده. برنامه قراره تو اون سالن باشه.

در سالن را باز می‌کنم یکی دو نفر روی صندلی چرخدار نشسته اند و به صحنه زل زده اند. صحنه تاریک است. برمی‌گردم به راوی چیزی بگویم می‌بینم نیست. به سرسرا برمی‌گردم. زنی پشت پیشخوان جلوی یک کامپیوتر نشسته و دارد عکس های رادیوگرافی را توی یک پاکت می گذارد. کارش که تمام شد می‌پرسم:‌

ـ دنبال راوی می‌گردم. شما ندیدینش؟

از پشت کامپیوتر برای چند لحظه نگاهم می‌کند و مانند کسی که ناگهان چیزی به یادش آمده باشد برمی‌خیزد می‌رود در قفسه‌های بایگانی را باز می‌کند و کارتی را در می‌آورد و بعد از تطبیق آن با صفحه کامپیوترش آن را به من می‌دهد می‌گوید:

ـ هنوز وقت دارین.

ـ وقت برای چی؟ راوی به من گفته نوشته‌های خودمو بخونم. تاکید کرده که چند تا شعر انگلیسی هم بخونم چون می گه ممکنه همه جور آدمی بیاد.

می‌گوید:

ـ عیب نداره بار اولش نیست. ما آمادگی داریم. مثل همیشه قاطی کرده!

می‌گویم: کی؟

می‌گوید:

ـ چه اهمیتی داره. بیایین شما رو به سالن ببرم.

می‌‌گویم:

ـ رفتم سالنو دیدم، خالیه. یکی دو نفر بیشتر توش نبودن.

می‌گوید:

ـ الان می‌گم آماده اش کنن.

به دنبالش راه می ‌افتم. از سالن انتظار می‌گذریم و به سالن اصلی وارد می‌شویم. صحنه تاریک است. کسی نیست.

می‌گویم:

ـ قسم می‌خورم دو دقیقه پیش سه چهار نفر اینجا بودن.

می‌گوید:

ـ همیشه همینطوره. مردم دیر می‌آن. یه عده هم توی ترافیک و بارون گیر می‌کنن ولی همیشه مثل الان پر می‌شه، مجبور می شیم یه عده رو جواب کنیم.

نمی‌گویم من کسی رو نمی‌بینم.

می‌گوید:

ـ درو می‌بندم. متاسفانه به دلیل مقررات  بیشتر از ظرفیت نمی‌تونیم راه بدیم. به هر حال باید رعایت کنیم.

می‌پرسم:

ـ کسی هم اینجا هست؟

لبخندی مهرآمیز می‌زند و می‌گوید بفرمایید روی صحنه.

روی صحنه می‌روم. میکروفون روشن است سالن آنقدر ساکت و میکروفون  آنقدر حساس است که صدای پاهای من مانند تپش‌های قلب یک غول اساطیری پژواک می‌کند. بووووم. بوووم. بووووم….

کارتی را که به دستم داده بودند نگاه می‌‌کنم. سفید است. به ردیف صندلی‌های خالی نگاه می‌کنم و توی چشم یکی از تماشاگران خیره می‌شوم و از روی کارت می‌خوانم:

ـ فکر می‌کنم گفتن این حرفها ضرورت دارد. بیگمان هرکس از ما می تواند نظر موافق یا مخالف با هر موضوعی داشته باشد.

سالن ناگهان غلغله می‌شود. صدای کرکننده کف زدن به گوش می‌رسد. با کمی دودلی ادامه می‌دهم:

ـ این شعر تازه است. هنوز تمومش نکردم. ولی می خونمش:

باران روی غرفه‌های غمگین جهان‌های جوان

شب تر شرشر تر شب شرشر تر شب

نوشتان باد شراب باران

خاک باران خورده

تر شب تر شـ

باد خرد بیدا

ر باران

خواب

بارا

ن

این بار انگار جمعیت قصد ندارد از تشویق و کف زدن دست بردارد.

در نیمه روشنای سالن راوی را می‌بینم که نشسته است و به دقت گوش می‌دهد.

سالن غرق تشویق‌های کرکننده است:

نزدیک نیم ساعتی است که دارم حرف می‌زنم. احساس خستگی می‌کنم و صحبت‌هایم را تمام می‌کنم:

ـ من در درگیری با جهان (منظورم از «جهان» هر آن چیزی است که بیرون از من است. دوست، آشنا، کار، خانواده، رویدادها، جامعه بیرون از من ِ من) همیشه به سود جهان کنار رفته ام. اما دیگر بس است، دیگر کنار نخواهم رفت! دیگر پس نخواهم نشست. بس است، تلخ ترم نخواهید!

کمی مکث می کنم و از روی کارت می خوانم:

ـ «و بدین سان بر زورق نشسته پارو خلاف جریان بر آب می‌کوبیم، و بی امان به سوی گذشته پس‌ رانده می‌شویم.» ۱

چراغ های سالن روشن می‌شود. به صندلی‌های خالی نگاه می‌کنم. کارت را روی میز سخنرانی می‌گذارم و کمی بعد از سالن بیرون می‌آیم. پشت پیشخوان این بار زن جوانتری نشسته و به صفحه کامپیوتر زل زده. می‌پرسم آسانسور کجاست؟

بی‌آنکه چشم از صفحه کامپیوتر بردارد با انگشت سمت چپ را نشان می‌دهد. می‌روم و سوار آسانسور می‌شوم. راوی دست روی شانه‌ام می‌گذارد:

ـ محشر بود. عالی بود!

آسانسور که می‌ایستد بیرون می‌آیم و در ورودی نیم روشن یک بار کوچک دودل می‌ایستم. چشمهایم به ‌تاریکی خو می‌کند. گارسن جلو می‌آید.

 (۲) ?For how many

پشت میز کوچک دونفره می‌نشینم. گارسن می‌پرسد:

Anything to eat? (3)

ناگهان راوی انگار از روی خواست و نقشه قبلی می‌زند زیر میز. گارسون عذرخواهی می کند. می گویم تقصیر کسی نبود.

تصمیم می گیرم بلند شوم و بروم. گارسون می رسد با یک گیلاس کنیاک. گیلاس را می گذارد روی میز. منوی غذا را می خواهد ببرد و بعد انگار پشیمان شده باشد می گذارد روی میز باشد.

In case… (۴)

می گویم من کنیاک سفارش نداده بودم. می گوید:

That’d fine. This one on me… (۵)

می گویم مهم نیست. همین خوبه. کارت سفیدی که پیش از سخنرانی داده بودند هنوز توی دستم است. مدادی از جیبم در می‌ آورم و شروع می کنم به خط خطی کردن. خطها توی هم می لغزند. جرعه ای می نوشم. راوی می گوید اگر از من بپرسی سخنرانیت خیلی خوب بود.

می گویم:

ـ  خوب یا بد دیگه گذشته.

می پرسد:

ـ از دست من دلخوری؟

گارسون برمی گردد و به صندلی خالی روبروی من اشاره می کند:

I guess your buddy not coming. May I take this? They need it there. (6)

میزی که گارسون به آن اشاره می کند شلوغ است. هفت هشت نفر جوان سال نشسته اند با تنگی پر آبجو، یکی دو نفر دیررسیده لیوان در دست ایستاده اند. همه شان در آن واحد حرف می زنند. دختری از پشت سر من می آید و از کنار میز می گذرد و به طرف ته سالن می رود.

از جا بلند می شوم. پا می گذارم روی صندلی و گیلاس کنیاک در دست می روم روی میز. جوانهای میز کناری ساکت شده اند و مرا نگاه می‌ کنند. لیوانم را به نشانه سلامتی بلند می کنم و می گویم:

ـ فرصت نشد اینو هم بخونم. ولی دلم می خواست می خوندم.

همه ساکت شده اند و دارند به حرفهای من گوش می دهند.

ـ آره باید اینو می خوندم:

ـ «پس بدان میان که ما آنجا همی گردیدیم پیری از دور پدید آمد زیبا و فرهمند و سالخورده. و روزگار دراز بر او برآمده ولی وی را تازگی ِ برناآن بود…» ۷

گارسون می آید نزدیکتر که بهتر بشنود. دخترک از ته سالن برمی‌ گردد و مرا که می بیند همانجا می ایستد.

ـ «… که هیچ استخوان وی سست نشده بود و هیچ اندامش تباه نبود…» ۷

همه دست می زنند و مرا تشویق می کنند. دخترک می آید جلو و می گوید:

ـ آقای راوی، متوجه نشدم اینجایین. ممکنه خواهش کنم اون شعر بلند کتاب آخرتونو بخونین؟

قیافه پرسنده من دخترک را به توضیح وا می‌ دارد.

ـ همون که ریتم شعر از چه چه پرنده ها  به صدای قطار تبدیل می شه.

می گویم نه. اون شعر یادم نیست. دخترک می رود و من هنوز روی میز ایستاده ام.

راوی دارد هنوز دست می زند و من همانجا روی میز می‌نشینم و آهسته انگار برای خودم می خوانم:

ـ خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا؟۸

ــــــــــ

۱ـ  سطری از رمان گتسبی بزرگ

۲ـ میز چند نفره می خواهین؟For how many

۳ـ چیزی میل دارین؟Anything to eat?

۴ـ شاید بعدا لازمتون بشه.In case…

۵ـ اشکالی نداره. مهمون من.That’d fine. This one on me…

۶ـ مثل اینکه مهونتون نمی‌آد. می تونم ببرم سر اون میز؟ صندلی لازم دارن.

I guess your buddy not coming. May I take it? They need it there.

۷ـ حی ابن قطان

۸ـ امیرخسرو دهلوی