دو ساعت از شاشیدنم پای گارزنگی۱ نگذشته بود که بی‌بری۲ سروکله‌اش پیدا شد. من تازه توی انبار چشمم به ظلمات عادت کرده بود و جعبه‌ی گچهای رنگی را پیدا کرده بودم و روی دیوار خط پیتک۳ می کشیدم که آقامعلم و آفتاب وارد شدند و یکی‌شان گفت: داری چه غلطی می‌کنی خیار ابوجهل؟

گچ را انداختم توی دهان.

آقا معلم گردنم را مثل کهر۴ گرفت و گفت: چی می‌خوری حیوان؟ تف کن ببینم!» و یک پس گردنی زد.

و باز هم یکی دیگر و من گچ را قورت دادم. گمانم گچ آبی را قورت دادم. دوست داشتم گچ قرمز را قورت می‌دادم.

– گچ رنگی می‌خوری؟ لااقل سفید بخور! بیت المال است! نذر پدرت که نیست نه!

و  کنگی۵ زد فرق سرم که دنگی صدا داد و صدایش مثل وقتی بود که آسمان قرمبه می‌شد و باران نمی‌آمد و الکی فقط ابر بود که تکرار می‌کردند صدای دنگ و بنگ باران را و بوی نمی که مال ما نبود، از سمت مکران می‌آمد.

ـ چرا پای پرچم شاشیدی؟ هاه؟

پای درخت شاشیده بودم. تقصیر من چه که پرچم را سر گارزنگی وصل کرده بودند.

ـ پای درخت شاشیدیم آقا!»

ـ مدرسه مگر مستراب ندارد جانور؟

می‌خواستم بگویم نه، اما نگفتم. چیزی که آقا معلم و آقا مدیر اسمش را مستراب گذاشته بودند گودالی بود نزدیک گارزنگی که باید می‌رفتی همانجا می‌کشیدی پایین و کارت را می‌کردی. می‌ترسیدم بالای چال بنشینم. خود آقا معلم و آقا مدیر هم می‌ترسیدند و برای مستراح می‌دویدند خانه‌ی شمرک بابای مدرسه.

ـ مدرسه مستراب دارد یا ندارد؟

آنقدر این س وال را تکرار کرد که ماماخاور زن شمرک کِل کشید. از کی تا حالا ماماخاور می‌توانست کل بکشد. شاید هم تاثیر گچ آبی بود. بیمارم کرده بود، اما همه چیز زیر سر گچ نبود چون بلافاصله آقامدیر و  تکه‌ای دیگر از آفتاب وارد شدند و او هم چیزی شبیه کل از زبانش بیرون آمد که تهش ختم شد به چترباز!

آقامعلم همان را تکرار کرد: چترباز؟

اولین بار بود که می‌دیدم از چیزی سر درنمی‌آورد. وقتی صدای کسی که همزمان می‌خندید و می‌گریست توی انبار پیچید مطمئن شدم که بی‌بری است که آمده جگر مرا بخورد که پای درختش شاشیده بودم. زارعی می‌گفت که بی‌بری شب‌ها از توی چال بیرون می‌آید و می‌رود توی جلد درخت به انتظار بچه‌ها.

اما بی‌بری چرا سر ظهر ظاهر شده بود.

دمپایی‌هایم را زدم سر دست و آماده‌ی دویدن شدم.

انبار چسبیده بود به تنها کلاس مدرسه و گارزنگی هم آن آخرها همیشه مثل کشتی سوخته تکان نمی‌خورد.

بابایم می‌گفت پیرترین درخت جزیره است.

پیرترین درخت جزیره حالا داشت خودش را کچل می‌کرد. سفید شده بود و لابد می‌خواست برود که شمرک با جارو سعی می‌کرد زبان بسته را نگه دارد.

بی‌بری آنجا بود. لابه‌لای پارچه‌ای سفید که مثل چادری که روی زاری‌ها۶ می‌کشند با دوپای آویزان از آن تاب می‌خورد. ماماخاور کور و کر، زیر پارچه و پاها نشسته بود و قلیان می‌کشید و هر چه شمرک شویش می‌جنباندش که بلند شو که روی سرت خراب می‌شود! ماما پروا نمی‌کرد.

همیشه همان‌جا قلیان می‌کشید و همیشه همان‌جا دودش را توی شاخه‌های گارزنگی ول می‌داد که ما می‌گفتیم چه زهره‌ای که دل می‌کند ظلمات زیر درخت بنشیند.

ـ چون خودش مامازار بوده. از زمانی که دیگر به او اجازه‌ی برگزاری بازی زار ندادند این‌طور شد. صبح تا شب مثل کهر قربانی پای درخت می‌نشیند و قلیان می‌کشد. این هم شد کار؟ فراشک عقل کرد با قدغن شدن مراسم طور دیگری کنار آمد: رفت داخل تعزیه و شبیه شمر شد. شد بابای تعزیه. حالا دهل هم نزد نزد.

قصه‌ی ما بسر رسید.

از قصه‌های جزیره حکایت شده توسط بایی۷ ام.

– پاشو ماما!

آقامدیر بود که با کابل می‌خواست ماماخاور را از زیر درخت بلند کند. ماما تکان نخورد. جانور درختی داشت شکوفه‌های گارزنگی را مشت‌مشت روی سر ماما می‌ریخت و کیف می‌کرد.

آقامدیر با کابل به تنه‌ی درخت کوبید و گفت: آقا! بلاتحاشی جواب بدهید که روی درخت چه می‌کنید؟ چرا پرچم را شکستید؟

شمرک گفت: عراقی است آقا! عراقی‌ها فقط پرچم می‌شکنند! و رو به زنش گفت: مرگ بر صدام!

 ماماخاور به ذغال‌ها هف۸ می‌کرد و بالا را می‌دید.

آقامدیر رو به آقامعلم گفت: اما چترش سفیده. سفید نشان صلحه.

شمرک گفت: دشمن است به حضرت رقیه!

و به درخت گفت: اسمع یا ولدی!

بی‌بری توی درخت تکانی خورد و دسته‌ای دیگر از برگ و شکوفه‌های گارزنگی را ریخت پایین.

آقامعلم گفت: آمریکایی است گفتم که توی تنگه هستند هنوز! ناله‌اش شبیه آمریکایی‌هاست.

آقامدیر گفت: مگر آمریکایی‌ها چطور ناله می‌کنند؟

 آقامعلم گفت: همینطور شکسته بسته! از بس که تخم حرامی هستند!

آقامدیر گفت: شاید هم از جایی افتاده باشه!

آقامعلم گفت: از کجا؟

آقامدیر گفت: شنیده‌ام توی قشم دارند سریال حضرت نوح را می‌سازند.

شمرک صلوات فرستاد.

آقامعلم گفت: چترباز در سریال نوح چه می‌کند؟

از زیر چادر پارچه‌ای سرخ و سفید رقصش گرفت و توی هوا ول شد و باد آورد مقابل پایم انداخت. بقچه‌ای بود که با آن بچه‌ها را می‌دزدید و جگرشان را می‌خورد. آقامدیر و آقامعلم و شمرک برگشتند سمت من.

پریدم پشت چهارپایه‌ای که همیشه‌ی خدا روی چال مستراب بود.

آقامعلم گفت: نگفتم آقای مدیر! بفرما!

آقامدیر با چشمان ریز گفت: پرچم آمریکاست آقا؟ شما هم تایید می‌کنید؟

شمرک گفت: ها! پرچم آمریکاست ما توی اخبار دیده‌ایم. چند باری هم جلوی مسجد از رویش رد شده‌ایم.

آقامدیر گفت: گاومان زایید.

پرچم را چنگ زد و گفت: آقای زارعی! می‌توانید بلاتحاشی اجنبی بپرسید که چه می‌کند توی خاک ما؟

آقامعلم با زبان بی‌بری‌ها شروع کرد به حرف زدن با بی‌بری که وسطش باز صدای خنده و گریه از خودش درآورد.

آقامدیر گفت: نمی‌شنود یا زده به کری خودش را؟

شمرک گفت: نگهش داریم فردا دانش‌آموزان سر صف به نوبت پرک آجر۹ بزنند از خدا بی خبر را.

آقامدیر لبش را گزید: چه حرفها آقا! باید تحویلش داد. صبر می‌کنیم ماشین معدن از راه برسد!

کسی گفت: بع!

کهر بود که روی دیوار مدرسه کنار مرغ دریایی نشسته بود و چیزی توی دهانش می‌جوید.

آقامدیر گفت: زارعی! بیا اینجا!

آقامعلم با دست اشاره کرد که بدوم! دویدم. آقامدیر گفت: زارعی! خوب ببین! این دشمن است. صبا باید برای همکلاسهایت امروز را توضیح بدهی.

دشمن نام دیگر بی‌بری بود حتم که توی درخت هم بود و همه چیز را هم داشت خرد می‌کرد روی سر ماما. وقتی خوب همه چیز را شکست خسته شد و صدایی شبیه آروغ داد و از زیر پارچه بیرون آمد و گفت: ک… م… ک!

دشمن هیچ شباهتی به بی‌بری نداشت. شاید هم تمام بی‌بری‌ها شکل دشمن بودند. ما که ندیده بودیم و کسی هم درست نمی‌گفت چه شکلی‌ست. مردی بود شبیه تمام مردها که در کوچه‌ها می‌گشت و جگر بچه‌ها را برای تفریح می‌خورد و شب‌ها هم می‌رفت روی دار و درخت. این یکی که خیلی سرخ بود و شبیه تمام مردها نبود ما مردسرخ توی جزیره نداشتیم. آن هم اینطور گنگ!

-ک م ک! ک م ک!

آقامدیر گفت: چه می‌گوید؟

شمرک گفت: فکر می‌کنم دارد فوش می‌دهد.

آقامعلم گفت: فحش کدام است آقا! دارد فارسی حرف می‌زند.

آقامدیر گفت: یعنی فارسی بلد است؟

شمرک گفت: از منافقین نباشد. یادتان هست چند وقت پیش می‌خواستند چه بلایی سرمان دربیاورند.

مدیر کابلش را توی دست چرخاند و رو به درخت گرفت و صدایش را مثل سر صف صبح بالا برد: آقا درست بگو ببینیم چه کردی این‌جا؟

مرد مثل زنبور گزیده‌ها دور خوردش می‌چرخید و صدا درمی‌آورد.

آقامعلم گفت: باید بفهمیم برای چه آمده توی جزیره آن هم این جای جزیره. دیده‌اند هیچ بنی بشری نیست جز مدرسه و معدن و گفته‌اند جای ولمی است برای خرابکاری! نه؟

کسی چیزی نگفت چون به دقت داشتند تمبولک۱۰ بازی مرد را دنبال می‌کردند.

آقامعلم ادامه داد: حتم کاری داشته. در رمان‌های جاسوسی قید شده که همیشه کاری می‌کنند که عادی جلوه کنند.

آقامدیر گفت: این خیلی عادی است؟

آقامعلم گفت: چطور نیست! فارسی حرف می‌زند و حتم می‌گوید که از رزمندگان اسلام است.

دشمن ما گفت: من از رزمندگان اسلامم!

آقامعلم گفت: بفرمایید!

آقامدیر گفت: رزمنده‌ی اسلامی؟ بالای درخت چه می‌کنی؟ پرچم آمریکا چرا داری؟

– استخون‌. استخون‌!

آقامدیر گفت: چه خوب فارسی حرف می‌زند!

 شمرک گفت: حتم مثل طبس می‌خواستند بریزند توی هرمز. چقدر جوون مردم شهید کردند این‌ها. دل آقا زینب بسوزد!

و بعد رو به مرد گفت: همین شما بودید که هواپیمای ما را زدید. یادتان هست. ۲۹۰ دسته گل محمدی پرپر شد.

و رو به آقامدیر: آقای زارعی شما که شاهدید چطور دریا گلگون شده بود. تکه‌تکه گوشت شهدا بود که آب بالا می‌داد. این‌ها را فراموش کنیم؟

دشمن رزمنده زارش گرفت و شروع کرد به لرزیدن و صدای خرد شدن چوب خشک بلندتر ‌شد.

و بعد: دنگ!

یک قوطی شبیه حلوا مسقطی از توی پارچه افتاد پایین که گفتم قلب گارزنگی است که از جایش کنده شده چون آقامعلم می‌گفت درخت‌ها هم قلب دارند و ما هیچ‌وقت ندیده بودیم حالا داشت می‌چرخید روی زمین و آنقدر چرخید تا بالاخره غلتید پای چاه مستراب و همان‌جا ماند!

آقامدیر گفت: زارعی برو بیارش!

همه به هم نگاه کردیم. چون همه زارعی بودیم. نصف جزیره زارعی بودند.

آقامدیر گفت: زارعی با توام پسرم!

قوطی گرد بود و جان می‌داد باهاش تیله بازی کنی. ولی بزرگ بود و آهنی بود و بدقلق بود و به درد تیله بازی نمی‌خورد. آقامدیر قوطی را گرفت کف دست میزان کرد و گفت: بوی زهمی می‌ده!

شمرک انگشتی زد و گفت: آقا غلط نکنم بی‌سیم باشد.

آقامعلم سرکی کشید و گفت: بی‌سیم کدام است. منتظر بودم از قلب درخت چیزی بگوید که نگفت. به جایش قوطی را روی زمین گذاشت و گفت: بمب است!

اگر قوطی روی زمین نبود حتم آقامدیر می‌انداختش و جیم می‌شد چون طوری پس رفت که نزدیک بود بیفتد روی چارپایه و چاه مستراب.

شمرک فریاد زد: مرگ بر آمریکا! و دست آقا مدیر را گرفت و نشاند روی چارپایه.

آقامعلم گفت زارعی برو آب بیار. بدو می‌گم! از توی دفتر!

انگشت اجازه را بالا گرفتم و دویدم توی دفتر. اولین‌ بار نبود که توی دفتر می‌رفتم، اما اولین باری بود که در یخچال را باز می‌کردم. چشمانم را بستم و گذاشتم خنکی یخچال خوب به صورتم بخورد. پنکه‌ی سقفی با صدای بی‌بری می‌چرخید گرد هوای دم کرده. داشت خوابم می‌گرفت که آقامعلم نهیب زد.

شمرک گفت: لعنت بر یزید!

و آقامدیر پارچ را سر کشید. بعد سرفه‌ای کرد و گفت: آقایان تکلیف چیست؟

شمرک گفت: آقا باید قال را کند! نمی‌بینید با چه ملعونی طرف هستیم.

آقامدیر گفت: چطور قال را کند؟ این حرفها چیست! آقای زارعی! ما اختیارش را نداریم.

همین وقت بود که زمین لرزید. آقامدیر به صندلی‌اش چسبید و گفت: چه بود؟

آقامعلم گفت: مثل بمب نبود؟

شمرک گفت: دارند نزدیک می‌‌شوند آقای زارعی. باید انقلابی عمل کنیم تا به رفقایش خبر نداده باید قال را کند کار خدا بود که نزدیک پشت‌بام باشد به یاد پشت‌بام مدرسه رفاه باید همان‌جا کلک را کند. عدالت باید قاطع باشد.

آقامدیر گفت: چه حرف‌ها زارعی! من و تو عدالت را اجرا کنیم؟

شمرک گفت: چرا؟ مگر مانده هستیم. به گفته‌ی آیت‌الله خلخالی در یک دادگاه انقلابی فقط دانستن اسم کافی است. همین که اسم را بدانیم می‌شود قال را کند.

آقامدیر گفت: قاضی باید بلاتحاشی عالم باشد.

شمرک گفت: خود شما! چه کم از قاضی دارید؟

آقامدیر سرفه‌ای کرد و توی صندلی‌اش جابه‌جا شد.

شمرک به آقامعلم گفت: شما هم دادستان را همت کنید آقای زارعی.

آقامعلم گفت: شاهد نداریم!

شمرک نیشش باز شد و گفت: شاهد؟ بفرما! ماما که هست! این دسته گل هم هست خدا را شکر. می‌ماند وکیل که نداریم. نداریم که نداریم.

آقامعلم گفت: ماما کر و کور است. این بچه هم ده سالش نشده. اختلال سلوک هم دارد. چطور شاهد باشند؟ شاهد باید معتبر باشد وگرنه جنجال می‌شود.

 آقامدیر گفت: بله شاهد مهم است! بدون شاهد نمی‌شود.

 شمرک اطراف را دید و گفت: کهر!

همه به کهر نگاه کردند که هنوز روی دیوار بود و هنوز چیزی را می‌جوید که تمام نمی‌شد.

آقامدیر صورتش را خاراند و گفت: آقایان! من میان مصلحت و وجدان مانده‌ام. هنوز می‌گویم بلاتحاشی صبر کنیم تا ماشین معدن برسد بدهیمش ببرند.

 شمرک شانه‌های آقامدیر را مشت کرد و در گوشش چیزی گفت.

آقامدیر گفت: زارعی! پارچ را ببر توی دفتر!

پارچ را بردم توی دفتر و کله‌ام را تا فرق کردم توی یخچال و همان‌طور به چراغ کوچک چشم داشتم که صدای فریاد دشمن درختی را شنیدم که به زبان آمد: من ایرانی‌ام!

آقامدیر: توجه کن برادر! اگر به دادگاه اهمیت ندهی مجازاتت سنگین‌تر می‌شه.

دشمن ایرانی: پدرسگ‌ها بیاریدم پایین!

آقامدیر: اسم؟

بی‌بری: زنگ بزنید یک جایی دارم می‌میرم!

آقامدیر: شهرت؟

– آی پسر! برو خبر بده!

آقامدیر شانه‌ی مرا گرفت و گفت: همین بچه‌ها شماها رو دفن می‌کنن.

اولین‌بار بود که دستان مدیر بدون واسط کابل به شانه‌هایم می‌خورد.

– اسم؟

دشمن ما نالید: نسیم.

اول شمرک بود که پقی خندید بعد آقا مدیر محترمانه‌تر لبخندی زد و دست آخر آقامعلم بود که دهانش باز شد که نسیم اسم زنه!

 مرد روی درخت گفت: اسم مردانه هم هست!

 شمرک گفت: نیست! مرگ بر آمریکا! تف به غیرتت!

و هر سه تاشان تفی به زمین انداختند. تف آقامعلم چون فکر می‌کنم تا به حال تف نکرده بود و وارد نبود افتاد روی کفشش.

آقامدیر گفت: خانم نسیم!  اینجا جاسوسی معدن رو می‌کردی یا برای بندر نقشه داشتین؟ بهتره کذب نگی چون توی مجازاتت تاثیر می‌ذاره! شما کوردل‌ها قلعه‌ی پرتغالی رو سر راهتون ندیدین که این ملت چه بلایی سر استعمارگرا درمیارن. خاک سرخ هرمز رو ندیدین که از خون شهدا رنگین شده! چرا شما آمریکایی‌ها از تاریخ درس نمی‌گیرین؟

مرد گفت: پدرجان من ایرانی‌ام! زنگ بزنین سپاه!

آقامعلم گفت: اگه ایرانی هستی اون پرچم نحس چیه باهات زندیق!

شمرک گفت: پرچم استکبار.

و ده بار رویش بالا و پایین پرید.

آقامدیر گفت: و همین‌طور این بمب.

و چون شمرک نمی‌توانست روی بمب بالا و پایین بپرد محترمانه آن را رو  به بالا گرفت و تفی رویش انداخت.

مرد گفت: بمب چیه برادر؟ ما داشتیم مانور می‌دادیم. قرار بود من روی جزیره این پرچم رو آتش بزنم و با این بمب دودزا یا مهدی بنویسم توی هوا.

– ها پس خودت هم معترفی که بمب بوده.

– چه غلط‌ها با بمب بنویسد یا مهدی شما باور می‌کنید؟

آقامدیر پرسید: چطور می‌شود باد توی خرس گنده را بردارد ببرد یک جای دیگر بیندازد؟

آقامعلم گفت: با اجازه‌ی قاضی محترم باید بگویم که این عملن امکان ندارد! هر جا بپری صاف می‌افتی همونجا!

مرد داد زد: این چه دری وری هاییه که می‌گی؟

آقامعلم بغض کرد و گفت: من علوم درس می‌دهم آقا!

مرد گفت: من از بالا پریدم.

-از کدام بالا؟

-هواپیما.

همه بالا را نگاه کردیم.

 -هواپیما؟

 مرد فریاد زد: ها! ها! هواپیما! طیاره! چی می‌گید بهش شما پاپتی‌ها؟

ناله کرد: تمام استخونام شکسته. ترو به جان حسین بیارینم پایین!

آقامدیر گفت: خوب ذات استعمارگرت را نشان دادی. ما پاپتی‌ها ترا می‌آوریم پایین همانطور که شاهتان را آوردیم پایین. اما اول اسم و شهرت؟

شمرک به پچ‌پچی گفت: اون نمی‌گه! فهمیده که اگه اسمش رو بدونیم کلکش کنده است.

آقامدیر گفت: بهتره از اون بالا بیای پایین!

 – مگه نمی‌بینید گیرم غربتی‌ها!

شمرک گفت: اون تموم شکوفه‌های گارم زنگی رو تلف کرد. این درخت برکت این خاک بود.

مدیر فریاد زد: جنگ رو کی شروع کرد؟ چرا این همه جوون را شهید کردید؟

مرد گفت: آب! آب!

آقامدیر گفت: دوستان به ختم دادگاه نزدیک می‌شویم باید شور کنیم که مجازات چه تعیین شود. بهتر است برویم در دفتر و آنجا تصمیم بگیریم.

وقتی به سمت دفتر می‌رفتند دستی هم به سر من کشیدند. وقتی به سرم دست می‌کشیدند کهر عطسه کرد و شمرک مرا بوسید و نشاندم روی چارپایه و تاکید کرد که مراقب باشم! حتم دشمن درختی را می‌گفت که توی پارچه مثل گهواره آرام و آرام‌تر می‌شد. فکر می‌کنم خیالش راحت شد که گرفت خوابید. جایش خوب بود. من که خوابم نبرد. با پای برهنه روی تنوری از شاش و گه محصلان مقطع ابتدایی نشسته بودم و منتظر بودم که بالاخره خبری بشود که نشد فقط از توی چاه گند بود که بالا می‌آمد. آقامدیر همیشه در چاه را برمی‌داشت و رویش چارپایه می‌گذاشت تا بچه‌ها توش نیفتند. آقامعلم در کلاس علوم می‌گفت چون گازها باعث انفجار می‌شوند.

کهر گفت: مع! و حس کردم صندلی زیر پایم می‌لرزد. شاید باز هم زمین لرزه بود. یک هفته پیش سه شب متوالی زمین لرزیده بود و مردم می‌گفتند که جگر زمین است که به حال شهدای هواپیما می‌لرزد. پایم را روی زمین کشیدم و لرز را حس کردم. می‌رفت و می‌آمد. شاید هم تکان‌های درخت بود که زمین را می‌لرزاند چون مرد دوباره بیدار شده بود و شروع کرده بود به بازی کردن توی گهواره‌اش.

-آی بچه جون! پسر خوب!

خواستم بروم سمت دفتر و صدایشان کنم که شمرک از آن سر حیاط پیدایش شد. لباس شمرش را پوشیده بود. زره و کلاهخود و شمشیر را توی دستش گرفته بود و همین که آقامدیر ظاهر شد با تک شمشیر اشاره کرد که از روی چارپایه بلند شوم. آقا مدیر نشست و سرفه کرد.

آقامعلم گفت: به همت برادران انقلابی دادگاه ما اینک به رای نهایی خود نزدیک می‌شود. از شما خواهش می‌کنم که نظم دادگاه را حفظ کنید.

یارو جن‌زده صحنه را می‌دید.

بعد آقا معلم و شمرک نردبانی آوردند و پای درخت گذاشتند.

دشمن گفت: این بساط‌ها چیست؟ بازم کنید.

آقامدیر گفت: حتمن همین کار را خواهیم کرد!

راستی‌راستی می‌خواستند آزادش کنند؟ فکر کنم مرد واقعن دشمن بود چون هیچ تشکری از آقامدیر نکرد. بعد آقامدیر سینه‌اش را صاف کرد و عینک گنده‌اش را جلوی چشمش گرفت و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. بدین وسیله به اطلاع ملت غیور و انقلابی جزیره هرمز می‌رساند که رای صادره‌ی دادگاه مدرسه‌ی هفتاد و دو تن بدین شرح صادر می‌شود: از آنجایی که مهدورالدم بودن عنصر دشمن برای دادگاه به غایت روشن و آشکار می‌باشد ما برادران انقلابی به این نتیجه رسیدیم که محاکمه‌ی شما در پیشگاه عدل الهی به شکل زیر انجام گیرد باشد که خداوند تبارک و تعالی از سر تقصیرات شما بگذرد. در ابتدای امر رای بر معدومیت فوری شما بر سطح پشت‌بام مدرسه بود. همانطور که بزرگان ما بر سطح پشت‌بام مدرسه‌ی رفاه عدالت را اجرا نمودند، اما با پیشنهاد برادرمان جناب آقای زارعی فرزند زارع که خود از بندگان نادم خداوند است و از آنجایی که ایشان یکی از شبیه‌های تعزیه‌ی اهل بیت علیهم السلام می‌باشد و بر این امر اشتهار و ابتکار کافی و وافی دارد بنا بر این نهاده شد که به یاری خداوند تبارک و تعالی ما شما بنده‌ی گناهکار را در مجلس تعزیه غریب کربلا به دست عدالت بسپاریم. باشد که درس عبرتی باشد برای یزیدیان و امویان و تمامی خروج کنندگان از دین خاتم انبیا محمد مصطفی.

آقامعلم و شمرک صلوات فرستادند.

آقامدیر ادامه داد: و عجل فرجهم. بله و چنین است که شما افتخار این را دارید که در زمین کربلا به سزای عملتان برسید و بلکه مشهور شوید با نادمان نینوا!

و السلام علیکم و رحمه الله و البرکاته.

رئیس دادگاه: زارع زارعی

مرد چترباز خندید و گفت: شما همتون زارعی هستید؟ این چه طور ده کوره‌ایه؟

آقامدیر عینکش را بست و به آقامعلم و شمرک اشاره زد و گفت: بله ما همه به قدر خدا زارعی هستیم. در این جزیره همه زارعی هستیم. چون همه زارع بودیم و شما بی‌دین‌ها اینجا را کویر کردید.

نامه را تا کرد و توی جیبش گذاشت.

شمرک رفت بالای نردبام و با شمشیر طناب‌های یارو را برید و از توی رختخوابش بیرون کشید و مثل نوزاد یارو را داد پایین. وقتی پایین می‌آمد مثل متوتا۱۰دست و پا می‌زد: مگه دیوونه شدین من ایرانی‌ام!

صورتش مدام بین یخ در بهشت لیمویی و ونتو۱۱ جا عوض می‌کرد. وقتی آب بهش دادند همه را روی خودش ریخت چون شمرک داشت از پشت می‌بستش به چارپایه.

آقامدیر گفت: زارعی‌جان! مسلط باش به خودت، مراقب باش کاری نکنی که خدا غیظش بگیرد.

شمرک گفت: آقا لطف عالی مستدام که گذاشتید گناهانم بریزد. من با این لباس، حسین را به قتلگاه بردم. حالا این توبه‌ی من محسوب می‌شود. تکلیف من است! صحبتش را که کردیم. نه؟

آقامعلم گفت: آقای زارعی! من باز هم می‌گویم. مخالف این کارم. چطور می‌خواهید این کار را بکنید؟

شمرک شمشیرش را توی هوا بالا برد.

آقامعلم گفت: این؟ این لیمو را هم نمی‌برد.

شمرک خندید و گفت: اختیار دارید زارعی عزیزم! من سی سال است با همین حسین را به دل زینب خون کرده‌ام.

بعد رو کرد به خورشید و گفت: آقا جان قبول کن! همیشه معصیت کار بودم و نادم از این که چرا حسین ترا به قتلگاه می‌برم حالا امروز فرصتی هست که آرزوی دیرینم را جامه‌ی عمل بپوشانم. امروز یزید ابن معاویه را خواهم کشت و تو از من خشنود خواهی شد.

مرد درختی چارپایه را تکان داد و گفت: یزید کدام است مادرجنده! این مسخره بازی‌ها چیست؟

آقای مدیر گفت: شما «مثلن» یزید هستید آقا. مثلن! شبیه‌خوانی ندیده‌ای؟ حق دارید ندیده باشید.

مرد فریاد زد: و راستی‌راستی می‌کشیدم.

سعی کرد چارپایه را تکان بدهد. دید نمی‌تواند: می‌تونم شخص دیگه‌ای غیر از یزید باشم؟

آقامدیر گفت: شما در وضعیتی نیستید که بتوانید انتخاب کنید! دل بدهید به روضه.» و به شمرک اشاره کرد که بلندگوی دستی‌اش را روشن کرده بود و نوحه را آغاز:

ای مظهر دئانت ای رُخت چون دیو سه سر

ببین آماده ی رزم تو باشد شمر ذی الجوشن

منم چو عقرب کاشان ولی تو اژدهای زمانی

آقامدیر و آقا معلم جلوی چشمانشان را با دست پوشانده بودند و می‌گریستند. ماما کجا را می‌دید و شکوفه‌ی گارم زنگی هنوز روی سرش می‌ریخت.

مرد روی چارپایه فریاد می‌زد و خود را محکم به زمین می‌کوبید.

بهار فصل گُل است و خط و بنفشه و ریحان

به باغ نغمه کنانند بلبلان نواخوان

حکایتیست مرا با تو ای شهنشه بدان

چه حاجت داری به تماشای سرو و لاله و ریحان

شمشیرش را رو به صندلی گرفت. همه می‌گریستند. در چشمان من هم اندک نمی بود. کهره و مرغ دریایی توی دل هم نشسته بودند.

شمرک گفت: لعنت بر یزید و شمشیرش را کشید.

رخت های خویش را دادی به من

از چه رو کردی دریغ از پیرهن

ای روباه بینوا ای مرغ زار

از چه بر قولم نداری اعتبار

می‌چرخید دور مرد و شمشیر را رو به او تکان می‌داد. آقا مدیر و آقامعلم هم گرد او سینه می‌زدند و پا به زمین می‌کوفتند.

مردک شکر لب تلخ کلام

چاره جز کشتن ندارم والسلام

همین وقت بود که زمین لرزید و باز هم لرزید و وقتی که دیگر مثل تن زار زده از لرز نیفتاد همه چیز کج شد و معوج و زمین دهان باز کرد و آقامعلم و آقامدیر و شمرک و دشمن ما را توی خودش کشید و من روی زمین خمیده خزیدم و باز هم خزیدم و آنقدر خزیدم که دیدم دوباره توی انبار هستم و بوی مدفوع بچه‌ها هست و ظلمات هست و هیچ نمی‌دانستم چاه دهان باز کرده و همه‌اش به زلزله فکر می‌کردم که قرار بود بیاید و ما را با خود ببرد و هیچ نگذارد جز گارزنگی پیر که هر بار پرچمی رویش بسته بودند و دخیلش بسته بودند و ماما لابد هنوز همانطور زیر شکوفه‌های گارزنگی دفن شده قلیان می‌کشید و کهر و مرغ دریایی و درختی که دیگر هیچ شکوفه‌ای نداشت را می‌دید که همگی به زمین قهوه‌ای خیره بودند.

۱ـ گارزنگی:گاروم زنگی نام درخت گرمسیری ست که در بندرعباس و بوشهر می روید.

۲ـ بی بری: نام جنی است که آدمی کاملا سفید پوش تعریف شده است.

۳ـ خط پیتک: خط های کج و معوج

۴ـ کهر: بز در گویش بندرعباسی

۵ـ کنگی: ضربه ای چکش وار که با انگشت سبابه برای تنبیه به سر می زنند.

۶ـ زاری:  با اعتقاد اهالی جنوب ایران افرادی دچار حالت مرموزی می شوند که آنها را آشفته و پریشان می کند.

۷ـ بایی: پدر بزرگ

۸ـ هف: فوت کردن

۹ـ پرک آجر: پاره آجر

۱۰ـ متوتا: نام یک نوع ماهی کوچک

۱۱ـ ونتو: یا ویمتو نوشیدنی ساخت کشور انگلستان که در جنوب شهره است.