شصت و هفتمین سالمرگ

 

من همان قدر از شرح حال خودم رَم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زایچه‌ام است، این مطلب فقط باید طرف توجه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجمین مشورت کرده‌ام، اما پیش بینی آن‌ها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقه‌ی خوانندگانست، باید اول مراجعه به آراء عمومی آن‌ها کرد چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانه‌ی زندگیم قدر و قیمتی قائل شده باشم. به علاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچه‌ی چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیده‌ی خود آن‌ها مناسب تر خواهد بود مثلا  اندازه‌ی اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه‌دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکته‌ی برجسته‌ای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته‌ام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام، بلکه برعکس همیشه با عدم موفقیت روبه‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده‌است. روی‌هم‌رفته موجود وازدهٔ بی مصرف قضاوت محیط درباره‌ی من می‌باشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.

از دستخط هدایت به تاریخ آذرماه ۱۳۲۴ خورشیدی

امروز نوزدهمین روز از فروردین ماه یا به گاهشماری پیشا اسلامی ایرانی فروردین روز از فروردین ماه (فروردینگان) بود. این روز مانند دیگر جشن‌های ماهانه ایرانی مُهری بر پیشانی دارد. فروردینگان روز ویژه یادبود درگذشتگان است. در این روز بازماندگان زرتشتیان امروزه و در گذشته دور بیشتر ایرانیان در آتشکده‌ها گرد می‌آیند (می‌آمدند) و با یادآوری فروهرهای درگذشتگان خود این روز را جشن می‌گرفتند (می‌گیرند). در آتشکده کوچک تورونتو که با نام «درب مهر مهربان رستم گیو» شناخته می‌شود، شمارکوچکی از زرتشتیان باشنده در تورونتو گرد آمده اند تا آن را جشن بگیرند. دستور بهرام ورجاوند بخش‌هایی از فروردین یشت را که در این روز می‌خوانند برگزیده بود و آن را با آوای خوش همراه بوی کندر و صندل که از آتشدان برمی‌خاست می‌خواند و نام های کسان را که سرزمین ایران در درازای تاریخ خود به آنها وامدار است برمی‌خواند:

«فزون نیرومند باد فروهرِ یل اسفندیار، فزون نیرومند باد فروهر جاماسب فرشوشتر، فزون نیرومند باد فروهرهای نیکان، فزون نیرومند باد فروهرهای آموزگاران و استادان نیک، فزون نیرومند باد فروهر‌های شهریاران نیک، فزون نیرومند باد فروهر آدُرباد پورِ مهراسپند، فزون نیرومند باد فروهر اردشیر بابکان، فزون نیرومند باد فروهر خسرو قبادان…»

برای دمی چشمانم را می‌بندم و در درون خود زمزمه می‌کنم: فزون نیرومند باد فروهر صادق هدایت نویسنده یکتا، نویسنده‌ای که تمام زندگی اش را بر سرِ جنگ با نادانی و نیرنگ و بیداد گذاشت، نویسنده‌ای که یک دم از مبارزه دست برنداشت تا آن روز شوم نوزدهم فروردین ماه که خودش را به مرگ سپرد. فروهر او اما نمی‌میرد، زیرا فروهرها قرار نیست بمیرند. زیرا فروهر بخشی از آن گوهر هستی فناناپذیر است که از این جهان سپنج برمی‌خیزد و به جاودان های دور می‌پیوندد.

روز پیش یادم افتاده بود که فردا (امروز) سالروز مرگ صادق هدایت است. از نیما افشار نادری که هفته آینده در گزارشی جداگانه از کارهای منحصر به فردش سخن خواهم گفت، پرسیدم آیا طرحی از صادق هدایت دارد؟  چند پیام کوتاه فیسبوکی میان ما رد و بدل شد. به من گفت که طرحی را آماده کرده و خواهد فرستاد. طرحی که در همین یادداشت می‌بینید، که با مهربانی و سخاوت به من تقدیم کرده است. شب پیش  با یادآوری این نکته که فردا (امروز) روز فرودگ یا فروردینگان نیز هست، با خودم اندیشیده بودم که روزی که هدایت بر آن شد در و پنجره آپارتمانش را ببندد و شیر گاز را باز کند آیا می‌دانست که در چه روزی دارد دست به این کار می‌زند؟ شاید هم می‌دانست. شاید هم آگاهانه این روز را برگزیده بود. ما هرگز این را نخواهیم دانست. هدایت مِهرِ بزرگی به فرهنگ کهن ایران داشت. او دلبسته روزگاری بود که در زمانه ی او (و امروز در زمانه‌ی ما) دیگر از آن و ارزش‌های والایش نشانه‌ای نمانده بود (نمانده است). بخش بزرگی از پژوهش‌های ایران‌شناسی ما وامدار هدایت است. او که فروتنانه بر این باور بود که چیز برجسته‌ای در زندگیش نیست، عضوی مبهم و گمنام است و تعبیر هام (عامه) از او به عنوان «موجود وازده‌ی بی مصرف» شاید تعبیری درست باشد، اما هنوز برجسته ترین نویسنده فارسی زبان در چند سده گذشته ایران است و کسی روی دست او در رمان نویسی و داستان نویسی در ایران پیدا نشده است.

هنوز ارزیابی درخور و شایسته کارهای هدایت صورت نگرفته است. برخی از پژوهش‌های هدایت شناسی مانند «صادق هدایت و مرگ نویسنده» نوشته هما(یون) کاتوزیان بیشتر به شوخی آکادمیک می‌ماند تا پژوهش جدی. بجز یکی دو کار با ارزش مانند هشتاد و دو نامه به حسن شهید نورایی که دریچه تازه‌ای را به روی هدایت برای ما می‌گشاید کاری درخور هدایت انجام نگرفته است.

صادق هدایت اثر نیما افشارنادری

 چند سال پیش در چنین روزهایی در یادداشتی درباره صادق هدایت نوشته بودم:

«دیرزمانی است در این اندیشه ام که چرا هدایت خودش را کشت و هربار که به شناسه و گفتمانی در این زمینه برخورده ام از خود پرسیده ام آیا ممکن است هدایت را کشته باشند؟ هنگامی که تن بیجان او را در آن فروردین ماه در آپارتمانش در پاریس یافتند، چه گذشت؟ آیا پلیس و کارآگاهانی که پرونده را بررسی کردند می دانستند که این تن بیجان از آن چه کسی است؟ آیا هرگز از خود پرسشی را که من هنوز دارم کردند؟ پرونده مرگ شک برانگیز بزرگترین نویسنده ایرانی دوران مدرن هرگز با تفصیل بررسی نشد. هرگز آن موشکافی که شایسته و بایسته بود درباره این رویداد شوم به کار بسته نشد. دانش «ستیهشی» یا آن چیزی که در انگلیسی به آن Forensic science می گویند و می توان تنپوش گل و گشاد «جنایت پژوهی» را بر آن پوشاند در شش هفت دهه پیش مانند امروز پیشرفت نکرده بود و همه مُهر یکی دو دهه گذشته را بر پیشانی دارد. با اینهمه این پرسش هنوز از سر من نیفتاده که چه کسانی هدایت را کشتند یا اگر تخفیف بدهیم خودکشاندند؟»

و «خودکشاندن» آدمها در سرزمین ما و میان مردم ما تازه اختراع نشده است. مگر کهریزک و اوین هم امروز سر برآورده است؟

این پرسش هنوز از ذهن من پاک نشده است. آیا هدایت را همان کسانی کشتند که از نوشته های او مانند توپ مرواری، البعثت الاسلامیه…، افسانه آفرینش از یک سو و حاجی‌آقا و وغ وغ ساهاب از دیگر سو به خشم آمده بودند؟ کسانی مانند آن فراماسون بزرگوار به نام سیدحسن تقی زاده که هدایت درباره سخنرانی او در دانشگاه تهران نوشته بود:

«حالا به عقیده ایشان چطور شد که باز ایرانی باید پسگرد بکند و مثلا به جای پسیکولوژی یا روانشناسی «بسیقولوجیا» بگوید که به عقیده ایشان سلیس تر و بامعنی تر و اصیل تر و خوش آهنگ تر از فارسی یا تلفظ یونانی آن است که در دنیای متمدن قابل فهم می باشد؟ دلیل دیگری که می آورند این است که «گذاشتن کلمه فارسی الاصل نامانوس نیز به جای فارسی عربی الاصل جایز نیست. چون که لغات عربی در اثر استقرار هزارساله حق توطن مشروع پیدا کرده». جای تعجب است لغات فارسی که چندین هزار سال پیش از اختراع زبان عربی در این آب و خاک رایج بوده و مردم بیشتر با آن آشنا هستند تکفیر و تبعید می شوند و حق توطن ندارند!»

هدایت تقی زاده را ریشخند می‌کند و به نقل از مجله «مدرسه السنه شرقیه لندن» واژه‌های مورد نظر حضرت استادی را به سخره می‌گیرد:

اجزاخانه pharmacy محاسبچی accountant الامنیبوسیه omnibus فبریقات fabriques قمبانیه companie قسرخانه arsenal

هنگامی که نامه‌هایش به شهید نورایی را می‌خوانیم از میزان انرژی که در او هست و از گستره دانشی که بر جهان خود دارد در شگفت می‌شویم. چگونه چنین کسی می‌تواند در برابر مرگ، خود را تسلیم کند؟ در بخشی از این نامه‌ها می‌خوانیم:

«من هم که به طور اتفاقی یکی دو نطق [مجتبی] مینوی را شنیده بودم و همین عقیده را داشتم که چند نفر ایرانی در لندن دور هم جمع شده‌اند و خودشان را وارث انحصاری تخت و تاج زبان و ادبیات فارسی می‌دانند. شاید هم که زیاد دور نرفته باشند ولیکن سوراخ دعا را گم کرده‌اند و نمی‌دانند که راه اصلاح، نطق در رادیو و خودنمایی نیست. چون کار از جای دیگر خراب است. زبان فارسی نه یک گرامر حسابی دارد نه یک لغت [نامه] اقلا مثل «المنجد» نه کتاب کلاسیکی و نه یک کرسی در دانشگاه. با رمل و اسطرلاب هم نمی‌شود آن را یاد گرفت. فقط عده‌ای بیخود و بی‌جهت اظهار فضل می‌کنند و سر تلفظ لغات تو سر هم می‌زنند. سطح معلومات الحمدالله روز به روز پایین تر می‌آید. و حالا که دکتر صدیق برگشته شورای وحشتناکی از آخوندها تشکیل داده و معتقد است که در تعلیمات دینی مدارس مسامحه شده و باید هر چه زودتر جبران بشود. به علاوه در نظر دارد که مدارس را حرفه ای کند… به این معنی که از این به بعد زیر دست مشدی حسن و مشدی حسین نجاری و بقالی و هیزم شکنی یاد بگیرند.

به هر حال این مطالب مربوط به ما نیست. به گور پدرشان و میهنشان و اقداماتشان اما دیگر روضه خوانی کردن و ننه من غریبم درآوردن به کلی بی‌جاست. آب از سرچشمه گل است.»

دستنویس بوف کور

(نامه ۳۳ از کتاب «هشتاد و دو نامه به شهید نورایی»،‌ صفحه ۱۲۱)

هدایت که از رجاله‌ها جداست گهگاه با آنها ناگزیر همدم می‌شود. در نامه ۵۷ با اشاره به خانلری می‌نویسد:

«… از قرار معلوم ره صدساله رفته و در این مدت کم تمام کاباره‌های پاریس را زیرش زده. برنامه تمام آنها را مفصلا نوشته بود که خیلی به درد روزنامه صبا و بدیع و اینجور چیزها می‌خورد. اگر از این قبیل رپرتاژهای خبری بفرستید می‌توانیم با آن تجارت کنیم و یا آخر سر کتابی به نام «با من به جنده خانه‌های پاریس بیایید» چاپ کنیم که البته سوکسه وحشتناکی در مملکت شش هزار ساله خواهد داشت.»

(نامه ۵۷ از کتاب «هشتاد و دو نامه به شهید نورایی»،‌ صفحه ۱۶۵)

اشاره او در ا ین نامه به کتاب «با من به شهرنو بیایید» نوشته حکیم الهی است. نامه‌های هدایت انگار همین امروز نوشته شده اند. همان طعم و مزه را دارند. نیازی به گفتن نیست که تاثیر او بر نثر فارسی (از جمله نثر جلال آل احمد که خیلی‌ها نادانسته او را بنیانگذار آن شیوه نوشتن می‌دانستند) انکار ناپذیر است.

هدایت در پایان بوف کور صحنه‌ای را آورده است که راوی در پای منقل به خود آمده است و می‌بیند که پیرمردی که همانند همه پیرمردهای بوف کور خنده‌هایی دارد که مو بر تن سیخ می‌کند گلدان مورد علاقه او را که یک گلدان راغه است برداشته است و دارد از او دور می‌شود. در وضعیتی که او دارد توان رفتن و گرفتن گلدان برایش نیست. آنچه این پیرمرد خنزرپنزری از او می‌بَرَد چیست؟ آیا این همان فرهنگ و گذشته ای نیست که راوی با مهر و عشق فراوان بدان دلبسته است و پیرمرد آن را از او می‌رباید؟ این پایان به باور من کلید شناخت هدایت است.

«اولین چیزی را که جستجو کردم گلدان راغه بود که در قبرستان از پیرمرد کالسکه چی گرفته بودم، ولی گلدان روبروی من نبود، نگاه کردم دیدم دم در یک نفر با سایه خمیده، نه این شخص یک پیرمرد قوزی بود که سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود و چیزی را به شکل کوزه در دستمال چرکی بسته زیر بغلش گرفته بود ـ خنده خشک و زننده‌ای می‌کرد به طوری که مو بتن آدم راست می‌ایستاد. همینکه من خواستم از جایم تکان بخورم از در اطاقم بیرون رفت، من بلند شدم خواستم دنبالش بدوم و آن کوزه، آن دستمال بسته را از او بگیرم. ولی پیرمرد با چالاکی مخصوصی دور شده بود ـ من برگشتم پنجره رو به کوچه اطاقم را باز کردم. هیکل خمیده پیرمرد را در کوچه دیدم که شانه‌هایش از شدت خنده می‌لرزید و آن دستمال بسته را زیر بغلش گرفته بود افتان و خیزان می‌رفت تا اینکه به کلی پشت مه ناپدید شد. من برگشتم به خودم نگاه کردم دیدم لباسم پاره، سرتاپایم آلوده به خون دلمه شده بود. دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز می‌کردند وکرمهای سفید کوچک روی تنم درهم می‌لولیدند ـ و، وزن زن مرده‌ای روی سینه ام را فشار می‌داد.» (بوف کور رویه ۱۴۴ دستنویس به خط خود نویسنده)

آیا این زن مرده همان زن ایرانی اسیر بندهای مذهب و پدرسالاری نیست که جامعه و راوی او را کشته اند و اکنون وزن نعش او بر وجدان و قلب راوی سنگینی می‌کند؟

شاید هدایت نوزدهم فروردین ماه یا فرودینگان را با آگاهی به ویژگی آن، یعنی یادروز درگذشتگان به عمد برگزیده بود برای رفتن از این سرای سپنج. باری اگر بپذیریم که این رفتن اختیار و گزینشی از سوی او بوده باشد ورنه…