شهروند ۱۱۷۴
“… بله من به وکیلم هم اینها را میگم. به او میگم که جُرم من فقط بهایی بودنم نیست. حتی با وجود این مُهر روی پیشونی هم می تونستم اونجا بمونم و زندگی کنم چون از همه چیزش خوشم میاد. از محله مون از کوچه پس کوچه های پُر از درخت پُر از گیاه از دخترهای همسایه از بروبچه های همکار اداره. خیلی متاسفم که مجبور شدم فرار کنم از جایی که اینقدر دوست دارم. جایی که خواهرهام هنوز اونجا هستن. میدونی من عاشق خواهرهام هستم. تو همین چند هفته که دورم از همه میفهمم که چقدر سخته دوری از اونجا. فکرش را نمیکردم روزی مجبور بشم از وطن خودم فرار کنم؟ وقتی داشت انقلاب میشد پدرم چیزهای بدی حس کرده بود. دلش نمیخواست من و خواهرهام بریم تو تظاهرات. ما را از اومدن آخوندها بر روی کار میترسوند، اما ما به حرف او توجه نمیکردیم و تو تظاهرات شرکت میکردیم و داد و فریاد و مرگ بر شاه هم سر میدادیم. فقط خواهر بزرگم میفهمید که پدرچی میگه و با او همعقیده بود. پدرگفت اینها از خیلی قدیم با بهاییها دشمنی دارن حتی در دوره قاجار هم ما ازجانب ملاها و شیعه های افراطی مورد اذیت و آزار بودیم. گفت همون سردار قاتل، میرزا تقی خان به اصطلاح امیرکبیر که تخصص داشت درکشتار بهاییها، افتخارش همین قلع و قمع کردن دسته جمعی شون بود. گفت اینها هم از همون طایفه هستن دیگه. ما حرفهای او را نشنیده میگرفتیم تا اینکه بالاخره انقلاب اسلامی پیروز شد و رژیم تازه بر تاج و تخت نشست. چند ماه بعد رژیم شروع کرد به تسویه حساب با گروههای به قول خودش منفور و مُلحد. یکی از اولین دسته مردمی که مورد حمله و اذیت و آزار قرارگرفتن بهاییها بودن. هی خبر از شهرهای مختلف می رسید که یک عده مامورهای انقلاب ریختن به محله بهاییها و خونه های اونها را به آتش کشیدن و یا خبر اعدام بهاییها به بهانه جرم همکاری با رژیم شاه و ساواک. پدر که این خبرها را شنید من را صدا کرد گفت شهاب الله بیا اینجا. رفتم گفتم چه فرمایشی داری آقاجون؟ گفت برو هرچه زودتر فیض الله خان گورکن را پیدا کن بگو آقام میخواد ظرف همین امروز و فردا قبرش را براش بکنی. پدر تکه زمین کوچک بغل قبر مادرم را خریده بود برای خودش که وقتی مُرد در کنار همسرش که پنجاه سال با هم زندگی کرده بودند دفن شود. گفتم این چه حرفیه آقا جون شما که هنوز زنده ای؟ گفت کار از محکم کاری عیب نمیکنه پسرم، خواهش میکنم برو اینکار را برای من بکن. نمیتونستم خواسته او را پشت گوش بیندازم، به سراغ فیض الله رفتم بعد سه تایی با وانت بار او به گورستان بهایی ها که مردم شهر به آن اهل بهشت میگن و بیرون شهر لابلای باغهای میوه ست رفتیم وگور پدر را کندیم. پدر نشست بالای سر گور مادر و با او حرف زد انگار به او گفت که منهم به زودی خواهم آمد. چیزهایی به او الهام شده بود. میدونست که تحمل دیدن اوضاع درهم تازه پیدا شده را نداره. گفت خدا را شکر طاهره (مادرم) زنده نیست این وضعیت را ببینه. هرخبر از مرگ و میر و حمله و اعدام جوانها، پدر را ده سال پیرتر میکرد و ما هفته به هفته پیر شدن ناگهانی او را میدیدیم تا اینکه مُرد. خواهش کرد او را به بیمارستان نبریم و بذاریم همانجا تو ایوون خونه خودش بمیره جایی که مادرم مُرده بود، اما پدر خیلی بد موقع مُرد، بدترین زمان برای مُردن یک بهایی در اون شهر کوچک چون ناگهان خبر ناگواری شنیده شده بود. خبر وقتی پخش شد که پدر هنوز زنده بود. عمه قدم خیر خبر را آورد و صاف گذاشت کف دست پدر که تو رختخواب بود و مرگ را انتظار میکشید. گفت میدونی چی شده فتح الله خان؟ همین دیروز یک خانواده که مادربزرگشون مُرده بوده جسد را میبرن به اهل بهشت که اونجا دفنش کنن. میبینن دروازه چوبی اهل بهشت که همیشه خدا باز بوده حالا بسته شده با قفل و زنجیر. دو تا مامور اسلحه به دست هم اونجا وایسادن، یک تابلو گنده هم گذاشتن بالای سرشون که روش نوشته به اهل تُف و لعنت خوش آمدید، اما این محل تا اطلاع ثانوی تعطیل میباشد. خلاصه اینکه مامورها اجازه نمیدن که جسد متوفی به داخل گورستان بُرده و دفن بشه. هرچه هم که مردم خواهش و التماس میکنن فایده نداره و میشنون که این دستور از مرکز اومده و بهاییها هم باید مُرده هاشون را ببرن تو قبرستون معمولی شهر دفن بکنن. مردم میگن آخه ما قبرمون را اینجا خریدیم میخوایم که پیش فامیل و قوم و خویش خودمون دفن بشیم، ولی حرفشون به جایی نمیرسه و مجبور میشن با جسد برگردن خونه. روز بعد عمه قدم خیر از مُردن دو تا پیرمرد دیگه خبر داشت که اجساد اونها هم مونده بود روی دست خونواده هاشون که نمیدونستن چیکار کنن. این اخبار حال پدر را خیلی بدتر کرد. شب که شد من را خواست برم بالای سرش. گفت تنها امیدم تو هستی شهاب الله، من میخوام تو قبر خودم چال بشم پیش مادرت نه جای دیگه. این یادت باشه. گفت یادت باشه اگه جسدم را جای دیگه چال بکنی نمی بخشمت ها. با این حرفش مسئولیت سنگینی انداخت روی شونه های من چون ازم قول خواست و منهم به او قول دادم در هر صورت هرچه که پیش بیاد من جسد او را تو همون قبری دفن میکنم که کنده شده و آماده در کنار گور مادرِ. فیض الله خان در آن مدت با وانت بارش به کارخانه یخ سازی میرفت مقدار زیادی یخ میخرید می آورد برای خونه هایی که جسد داشتن. چاره ای نداشتیم جز اینکه مُرده هامون را لای یخ نگهداریم تا تکلیف اهل بهشت مشخص بشه. با مقداری پلاستیک گنده ُزمخت محفظه ای درست کرده بودیم به شکل تابوت و مُرده را در آن زیر انبوهی از یخ نگهداری میکردیم. کار سختی بود مخصوصاً که مُرده آدمیزاد زودتر از هر مُرده دیگه میگنده و بو میگیره. خواهرام ترسیده بودن. بعضی از خونواده ها نتونستن اون وضعیت را تحمل کنن، خسته شدن و رفتن قبری برای مُرده خودشون تو قبرستون معمولی شهرخریدن و اونجا دفنش کردن به امید روزی که اوضاع دوباره به حالت عادی برگرده و اونها بتونن جسد را باز به محل امن خودش یعنی به اهل بهشت برگردونن. ولی من نمیتونستم اینکار را بکنم چون به پدر قول داده بودم. پدر یک عمر برای ما زحمت کشیده بود و بهترین پدری بود که میشناختم پس نه تنها به او بلکه به خودم هم قول داده بودم که او را درکنار همسرش دفن کنم هرطورشده. خواهرام که از وجود جسد توی خونه کلافه بودن گفتن بذار ببریم توی قبرستون معمولی دفنش کنیم. خواهر کوچکم که افکار چپی داره گفت پدرکه دیگه مُرده چه فرق میکنه کجا باشه؟ ولی من ترسیده بودم که اگه واقعاً مُرده ها بفهمن کجا دفن هستن چی؟ اونوقت تا آخر عمر باید عذاب بکشم. تو همین افکار بودم که فکر تازه ای زد به سرم. یکی از خوبیهای زندگی تو شهرکوچک اینه که خیلی از مردم شهر همدیگه را میشناسن. رفتم آقا عبدی را پیدا کردم. او برای شهرداری کار میکرد. راننده ماشین تانکر آب بود یعنی کارش این بود که تانکر ماشینش را پُر از آب میکرد و میرفت تو شهر دور میزد و درختهای شهر را آبیاری میکرد. یه شاگرد هم داشت که از ماشین میپرید پایین و سر لوله آب را میگذاشت پای درختها. آقا عبدی پدرم را میشناخت و خاطره های خوبی از او داشت. پس تونستم او را راضی کنم در مقابل مقداری پول به من کمک کنه نقشه ام را عملی کنم. نقشه من این بود که جسد پدر را توی اتاقک ماشین عبدی زیر صندلی جا بدم بعد با هم به بهانه آبیاری درختهای اهل بهشت وارد گورستان بشیم و جسد را دفن کنیم داخل گور از پیش کنده شده و آماده. قرارمدار با عبدی گذاشته شد. صبح خیلی زود روز بعد، رفت تانکر ماشینش را پُرآب کرد و اومد به خونه ما و من جسد را داخل ماشین جاسازی کردم و رفتیم به طرف اهل بهشت. فقط یه مامور اونجا بود پشت در بسته. پرسید کجا داریم میریم. عبدی از ماشین پرید پایین و با او حرف زد. به او گفت از شهرداری ماموریت داره که درختهای اهل بهشت را آبیاری کنه و من را هم به عنوان شاگرد خودش معرفی کرد. مامور نمیخواست اجازه بده و میگفت نمیشه. میگفت شهرداری قراره بولدوزر بیاره همه گورستون را با خاک یکسان کنه اونوقت چرا باید درختهای اونجا را آبیاری کنه؟ عبدی به اوگفت ولی شهرداری میخواد درختها را نگه داره و خلاصه هی از این حرفها زد به مامور. اونوقت مامور از او اجازه نامه خواست. عبدی برگشت به ماشین و اون کاغذی را که مربوط به سهمیه گازوئیل ماشینش بود برد به ماموره نشون داد و طرف هم چون سواد خوندن نداشت باور کرد و گذاشت بریم تو گورستون. به محل قبر پدر که رسیدیم من جسد را پایین کشیدم و تند و تند دفنش کردم و خاک روی او پاشیدم تا اینکه قبر پُر شد. روی قبر را طوری درست کردم که شک کسی برانگیخته نشه ولی نگو که بعد از اینکه ما کارمون را تموم کردیم و از گورستون زدیم بیرون کسی ما را دیده بوده که داریم کاری با قبر میکنیم و خلاصه کارمون لو رفت. من خیالم راحت بود که جسد پدر را سپرده بودم به اونجایی که خواسته و مطمئن بودم کسی نمیره جسد را ازداخل قبر بیرون بکشه، ولی حتماً به دنبال من میگردن که دستگیرم بکنن چون اول رفته بودن سراغ عبدی و به زور اطلاعاتی از او گرفته بودن. من اونروز به خونه خودمون نرفتم و رفتم به خونه قوم و خویشم که اونها هم من را تو جای امن خونه پنهون کردن. مامورها هی میرفتن دم خونه پدریم و سراغ مرا میگرفتن. خواهرهام اظهار بی اطلاعی میکردن. بعد خواهر بزرگم قبل از اینکه دستگیر بشه کار فرار من را درست کرد. یه آقایی اومد دنبالم من را برد به بندرلنگه و از اونجا هم آورد به اینجا. مامورها به خواهرم گفته بودن اگه پیدام کنن حتماً تیر بارونم میکنن چون علیه فتوای امام جمعه اون شهر اقدام کرده بودم. عبدی را بعد از یکی دو روز آزاد کردن ولی خواهر بزرگم را گرفتن و من هنوز خبر دقیقی از او ندارم. این بود داستان علت فرار من. فرار ناخواسته. حالام میدونم که همینجور باید دور از وطن باشم تا سالها وحسرت بخورم آه بکشم برای اونجا بودن، ولی خب خوشحالم که من یکی زیر بار حرف زور اونها نرفتم و موفق شدم به قولی که به پدر دادم عمل کنم و همین میدونی چقدر حال من را خوب میکنه؟ چه آرامشی بهم میده؟…”