حکایت زندگی زن سرخپوش، حکایتی است کوتاه از زن بی آزاری که سرتا پا سرخ می پوشیده و هرروز در گوشه ای از میدان فردوسی به انتظار میایستاده، بعداز چند سالی هم ناپدید شده،همین. بدون هیچ پیش در آمدی، هیچکس از پیشینه این زن خبر ندارد، انگار یکمرتبه از زیرزمین با لباس سرخ، در همین سن وسال، سبز شده!  مردم به جای جستجو و آگاهی از زندگی و گذشته او، با خیالاتشان کنار آمدند که زن سرخپوش عاشق مردی است که سر قرار حاضر نشده و او پس از گذشت سالها هنوز انتظارش را میکشد.

نه آن مرد را می شناسند، نه ازماجرای این عشق باخبرند، و نه از تاریخ زندگی زن چیزی میدانند!

این بی خبری مطلوب نظر مردم بود، به آنها این حق را میداد که داستان زندگی اورا به میل خود بسازند که ساختند …. هیچ جا گفته نشد اززمانی که یک دختر بچه بی سرپرست از لهستان به تهران آورده شد تا تاریخ زندگیش را بی هیچ تکیه گاهی بنا کند، تا زمانی که در میانسالی پیراهن سرخ به تن کرد و هرروز دور میدان فردوسی به دنبال معشوق، شیدایی اش را در سکوت فریاد کشید…. بر او چه گذشته ……

****

حکایت از سالهای سخت و پر آشوب جنگ جهانی آغاز می شود. لهستان به سختی از بمباران ها صدمه دیده بود. هواپیماهای بمب افکن شهرهارا تبدیل به ویرانه کرده بودند، روز به روز به آمار کشته شدگان و آوارگان افزوده می شد. یتیم خانه ها پر بود از کودکان بی سرپرست، تا جایی که کلیساها و مدارس نیمه مخروبه را هم تبدیل به یتیم خانه و پناهگاه کرده بودند.کودکانی که از بمباران ها جان سالم بدر برده بودند، با شکم نیمه سیر در این پناهگاه ها میلولیدند.

بسیاری از این کودکان آنقدر خردسال بودند که زندگی خانوادگی و پدر و مادررا به یاد نمی آوردند.

برخی از آنها درهمین یتیم خانه ها زبان باز میکردند و به راه می افتادند.

برای رهایی از این آشفتگی و حفاظت جان کودکان بی سرپرست از بمبارانها سازمان ملل تصمیم گرفت که آنها را از مناطق جنگ زده لهستان به کشورهای امن منتقل کند.

ایران در آن زمان به سبب دوربودن از آشوب جنگ جهانی و بمباران ها، یکی از نقاط امن جهان محسوب میشد.

گروهی از این کودکان را از طریق کشور روسیه با کشتی به ایران فرستادند و از بندر پهلوی با چند اتوبوس و سرپرست به شهرهای بزرگ ایران،مثل تهران و شیراز واصفهان و تبریز… انتقال دادند.

ارتشی های بلند پایه و خانواده های سرشناس و ثروتمند، پیش قدم شدند و انگشت شماری را به فرزند خواندگی پذیرفتند و برایشان شناسنامه گرفتند. کودکی که به خانه سرهنگ پا گذاشت یکی از همین بچه ها بود.

خانم سرهنگ با یک عروسک در گاراژ ماشین به استقبالش رفت و تازمانی که زنده بود از او نگهداری و مواظبت کرد ولی بعد از فوت اش کودک مجبور به ترک آن خانه وشهر تهران شد. خانه بزرگ و ساکتی که اولین منزل مهاجرت ناخواسته اش بود.

سرهنگ پیرمرد بازنشسته ای بود که با همسرش در این خانه دوران پیری را سپری میکردند، با سماجت واصرار تنها فرزندش،مجبور شد یکی از این بچه هارا به فرزندخواندگی قبول کند. دختر سرهنگ امیدوار بود که کودک مرهمی برای دلتنگی های پیری والدینش بشود. خودش با سه بچه، و یک شوهر ناخلف، وقت نمیکرد رفع تنهایی و ملالت کهنسالی والدینش را هم بکند.

زندگی در خانه سرهنگ سوت و کور بود.  سرهنگ ماه تا ماه حرف در دهانش نمی چرخید، همیشه روی یک مبل راحتی لم داده بود و در سکوت روزنامه میخواند – زنش هم با این دختربچه بی زبان، حرفش نمیآمد چند کلمه رفع احتیاج یادش دادو الفبا و اعداد راتا صد، که مثل طوطی یاد گرفت، ولی صلاح ندید که با این بی زبانی اسمش را در مدرسه بنویسد، می ترسید گولش بزنند و بچه را بدزدند. روزها اورا میفرستاد به خیاطخانه مادام یلنا که در همان کوچه بود. ارتباط دیگری بین شان وجود نداشت.

کودک در این خانه سرد و بی صدا زندگی را ازروی دست دیگران مشق میکرد و نمی دانست چرا در آشپزخانه پرو پیمان خانه سرهنگ دلش برای سیب زمینی پخته، خوراک هرروزه اش در یتیم خانه،تنگ میشود، حس میکرد تکه ای از وجودش گم شده، ولی نمی فهمید این کدام تکه است!

مثل هر مهاجری گذشته و تاریخش را گم کرده بود، و مثل هر مهاجری از تکه پاره های خاطرات گذشته تندیسی ساخته بود و در نهان پرستش میکرد.  او ازگذشته خودش بجز زندگی در یتیم خانه چیز دیگری به خاطر نمی آورد. تنها تصویری که در ذهن اش مثل یک خاطره گنگ، مثل یک رویای موهوم تکرار میشد،تصویر دودست سفید و چروک پیرزنی بود که تور می بافت.

یک روز صبح خانم سرهنگ از رختخواب بیرون نیامد، در خواب سکته کرده بود.

مواظبت و نگهداری از پدر پیر و ناخواهری چهارده ساله که دخترکی زیبا و خوش قدو بالا شده بود، به گردن دختر سرهنگ افتاد، آنهم با سه بچه ی قدو نیم قد و شوهری که تا چشم میچرخاند، یا دختری را آبستن میکرد یا خانه و زندگی را در قمارخانه ها به باد میداد.

تصمیم گرفت هردوی آنهارا از جلوی چشم دور کند و پیش عمه هایش به مشهد بفرستد با این بهانه که هم بادی به دلشان بخورد وهم خودش فرصت داشته باشد تا سروسامانی به زندگیشان بدهد، خانه را کوچک کند و یک پرستار و خدمتکار درست و حسابی برای نگهداری از آنها و خانه و زندگی پیدا کند،ولی به این امید که پدرش زندگی در مشهد را ترجیح بدهد وهمانجا ماندگار بشوند.وسایل مورد نیازشان را چمدان کرد و دستشان داد و با قطار آنها را روانه مشهد کرد.

قطاری که در فاصله تهران تا مشهد،تکان های ملایمش مثل ننو سرهنگ را به خواب برد، برای دخترک مثل تکانی بود که به خواب رفته ها میدهند تا بیدارشان کنند.

در سکوت و تاریکی اطاقک قطار دخترک امواج تنش را به دست تکان های یکنواخت و منظم قطار سپرد وخودش را روی نیمکت ولو کرد. ساتن آستر پیراهنی که به تن داشت، روی پوست تنش میلغزید وبا نوک پستانهای تازه رسته اش بازی میکرد.  موجی ناشناس در تنش دوید، تسلیم این حس ناشناخته شد. خیالاتش اوج گرفت و پر کشید به سوی رویایی موهوم، یا خیالی که گاه به گاه به سراغش میآمد، تصویر دست های پیرزنی که تور میبافت، دخترک در خیال، خودش را نازک کرد تا از میان سوراخ های تور عبور کند، نخ های بافتنی تنش را در میان گرفتند و این فشار اورا در سکری اسرار آمیز فرو برد.

زندگی در مشهد بسیار متفاوت اززندگی در خانه سرهنگ بود.خانه ای بود بزرگ، پراز آدمهایی که هیچ چیز از آنها نمیدانست و هیچ نسبتی با آنها نداشت. سرهنگ با سکوت اش،در شلوغی این خانه گم شده بود، در این خانه او، کسی، هیچ کسی نبود، هیچ ریشه ای اورا به افراد این خانه وصل نمیکرد. هیچ نگاه نوازشگری به روی او نمیافتاد.  تا چشم باز کرده بود خودش را در یتیم خانه دیده بود،و بعد خانه سردوساکت سرهنگ. او در هیاهوی آن خانه شلوغ قد میکشید وروز به روز زیباتر میشد، بی آنکه بداند زیبایی چیست و به چه درد میخورد، فایده اش را نمی فهمید.

زیبایی او زنهارا میترساند، اورا ازجمع بزرگترها و چشم شوهرهاشان دور میکردند. فقط این بچه های کوچکتر خانه بودند که دوروبرش می پلکیدند و از سر کنجکاوی انگشت در چشم های تیله ای اش میکردند و موهای طلایی اش را میکشیدند.تا آخ آخ بگوید و آنها ول کنند وهمه باهم کروکر بخندند.

اوهم بخندد …..

روزهایش را با کودکان آن خانه میگذراند، همبازی آنها شده بود.

کودکی خودش رادر نوجوانی تماشا میکرد.

یکروزبروبیا در آن خانه زیادتر شد. بندانداز وعده گرفته بودند، صورت زنها و دختر دم بخت خانه را برای شیرینی خورانش بند انداختند و مهمانی دادند و لی لی لی کشیدند.

بعد ازمراسم شیرینی خوران اهل خانه به تکاپوی جهازگیری افتادند، دوخت و دوز پرده و پشتی و بقچه های مخمل گلدوزی و ترمه و خلعتی های طایفه داماد و لباس عروس و لباسافراددیگر خانه هرچه زودترباید شروع میشد.

جمشید خان خیاط معروف مشهدی را وعده گرفتند وبرای محل کارش آنطرف حیاط زیر درخت توت قالی خرسکی پهن کردند. روی قالی به غیر از چرخ خیاطی، که فقط جمشید خان پشت آن می نشست، چند توپ پارچه ارگانزا و ژرژت و ساتن دوشس های فرنگی و مخمل های بنفش و سبزو سرخ و چند قوطی پراز نگین و منجوق و ملیله و یراق ودکمه و نخهای رنگ ووارنگ به چشم میخورد. غیر از صدای قروقر چرخ خیاطی،صدای دیگری که در آن سوی حیاط می پیچید، صدای نازک و تیز جمشید خان خیاط با آن لهجه تند بیرجندی اش بود.  صدایی شبیه جیغ خش دار زن که یکنفس به دستیارانش، دوزن میانسالی که نخ و سوزن از دستشان نمی افتاد و آن پسر بچه پادو که یک پایش در حیاط خانه بودو آن یکی در بازار،بکن، نکن میگفت و دستور میداد.

جمشید خان خیاط زنانه دوز درجه یک مشهد بود. لباس های اعیان واشراف و فلان الدوله های مشهد را میدوخت.  گاه از تهران هم برای دوخت لباس عروس مشتری داشت. مردی بودمیانسال، خپله،کوتاه قد باکله ای بزرگ و چشمانی ریز و نفس های پر سرو صدایی که خس خس کنان از میان لوله های تنگ و پر گوشت دماغش به زور خودرا بیرون میکشیدند.لباس زنها را با دست خودش پروو میکرد، زنها از او رو نمیگرفتند، مردها باکشان نبود، غیرتی نمیشدند.

ملیله دوزی های تور سرعروس نزدیک به پایان بود که نگاه دخترک به آنسوی حیاط کشیده شد. تور سرعروس و سوراخ های ریز ارگانزا،چشمهایش را به دعوت کشاندند. نشست کنار پیرزنی که هرروز به طمع تکه های دم قیچی، برای دوختن لحاف چل تکه اش گوشه ی آن قالی خرسک مینشست و مثل گرسنه ای که به دنبال لقمه چشم میدراند، تکه های خرد شده پارچه را باچشم دنبال میکرد و می قاپید…. چشمهای دخترک به تکه اورگانزایی که پیرزن در بقچه اش می چپاند،میخکوب شده بود – پیرزن،دلش سوخت از خیر آن تکه پارچه گذشت و به زمین گذاشت تا دخترک بردارد …….

لمس آن یک تکه پارچه، به او جان تازه ای داد. انگار به دهکده آبا و اجدادیش قدم گذاشته، همانجا گوشه آن قالی خرسک نشست …….. زنها سوزن و نخ دستش دادند تا کمک دستشان شود. دیری نگذشت که چشمهای جمشید خان به طرحی که روی آن تکه اورگانزا پیاده کرده بود میخکوب شد. چنین طرحی را در ژورنالهای خارجی هم ندیده بود، با بدخلقی به دستیارانش، ملیله دوزی های تور سرعروس را پاره کرد و تور دوزی هارا یکسره به دست او سپرد.

دخترک از بچه ها کناره گرفت و گوشه آن قالی خرسک زیر درخت توت آشیانه کرد.

نخ و سوزن از دستش نمی افتاد.  وقتی سوزن را از میان تار و پود پارچه عبور میداد، انگار در خودش فرو میرفت و از خودش بیرون میآمد،از خودش عبور میکرد، خیالش را به دورها میفرستاد به نقش هایی که آن دو دست چروک و سفید میآفریدند خیره میشد، بی آن که بتواند صاحب این دودست را ببیند یا بشناسد، ذهن یکسال و نیمه اش این شکل هارا عکس برداری و ضبط کرده بود.

نگاه های پر از تحسین و تشویق جمشید خان به دلش می نشست. با سیلی از احساسات ناشناخته و دلنشین روبرو شده بود. زندگیش معنی پیدا کرده بود.  میدوخت و میبافت و در جذبه روحانی خلاقیت اش غرق میشد.

دوخت و دوز لباس عروس و دیگر افراد خانواده به پایان رسیده بود پرده ها را هم دوختند و منگوله هایش را با نشاسته مثل موی اسب صاف کردند.  خلعتی هارا در بقچه های مخمل و ترمه دست دوزی شده روانه ی خانه های طایفه داماد کردند. جهاز عروس را در خانه ای دیگر چیدند. چراغانی کردند و باغ بزرگ خانه رابرای جشن عروسی آماده کردند. قالی خرسک از کنج حیاط جمع شد. جمشید خان بارو بندیلش را جمع کرد و بعد از تصفیه حساب در میان بهت و حیرت و دهان باز افراد خانه، دخترک شانزده ساله راخواستگاری کرد و برای روز عقد اجازه گرفت.

دهان همه باز مانده بود.  سایه هیچ کلامی در فضای اتاق موج نمیزد – هیچکس فکرش را هم نمیکرد روزی چنین خیالی از سر این خیاط بیرجندی بگذرد. جمشید خان میفهمید که درسرشان چه میگذرد. منتظر عکس العمل نشد به سرعت حرفش را تمام کرد و گفت: شب جمعه برای جواب بر میگردم.اهل خانه متوجه شدند که باید به سرعت روی دیگ حیرت شان را که قل قل میجوشید سرپوش بگذارند و به سبک، سنگین کردن قضیه بپردازند.

حقیقت این بود که شبح دخترک بدجوری برسر آن خانه سنگینی میکرد.  روزبه روززیباتر میشد. وجودش برای زنها و دخترهای دم بخت آن خانواده خطرناک شده بود، تا خواستگاری در میزد اورادر پستو پنهان میکردند.  مردها و پسرهای جوان خانه چشم دنبالش میدواندند.  اهل خانه میدانستند تا زمانی که سرهنگ زنده است، دخترک وبالشان است پس هرچه زودتر از آن خانه بیرون میرفت بهتر بود.

از قصد و هدف جمشید خان برای زن گرفتن سر درنمی آوردندولی با خودشان به تفاهم رسیدند که اگردختر بعد از مدتی هم ناسازگاری کند و برگردد، باز بهتر از ماندنش در این خانه است.  اقلا با شکم پر و یا بچه به بغل برنمیگردد.  اسمی هم در شناسنامه اش رقم میخورد و بعدها هر غلطی هم بکند جایی برای بدنامی خانواده باقی نمیماند.

جمشید خان زندگی مرفهی داشت، مشخص بود که قصد تلکه کردن این فامیل را ندارد.در مشهد سرشناس بود.خانه شخصی داشت و خدمتکار، امور خانه اش را هم عمه اش سرپرستی میکرد واز برکت این سرپرستی و هفته ای یکبار آبگوشت نخود آبی که برای درمان سینه درد کهنه او می پخت، جفت دستهایش از مچ تا بازو پراز النگوی طلا بود.

اهل خانه باید از سرهنگ ولی قانونی دختر اجازه میگرفتند. سرهنگ، پس از آن که چند بار لبش را با نوک زبان مرطوب کرد، سکوت مقدس اش را شکست و فقط گفت: از خودش بپرسید. از خودش پرسیدند: گفت جمشید خان را دوست دارد و نفهمید چرا زنها از خنده ریسه رفتند ….. برای محکم کاری به دختر سرهنگ هم تلگراف زدند. اوهم خوشحال شد. همیشه نگران بود نکند، پدرش بمیرد و عمه ها دختر را به خانه او بفرستند،  آنهم با آن شوهر هیز و الواتش ….. دوروز بعد جهاز دختررا که بنا به وصیت خانم سرهنگ پنج هزارتومان پول نقد بود ویک جفت گوشواره یاقوت نفیس، بایک مسافر به مشهد فرستاد و از کابوس بازگشت دختر به خانه اش رها شد.

این گوشواره یاقوت را خانم سرهنگ از سالها پیش به اسم دخترک کنار گذاشته بود. گوشواره نفیسی که تحفه ی سفر ماموریتی سرهنگ به دربار سلطان ظاهر شاه، پادشاه افغانستان در دوران خدمتش بود و جلوه و تلألو غریبی داشت.

یک هفته بعد جمشید خان با دست پر به آن خانه برگشت.  چند قوطی جواهر برای دختر آورده بود. از جمله انگشتر الماسی درشت و یک سرویس کامل فیروزه و طلای عیار بالای ساخت هرات.  همچنین یک جعبه آرایش نوظهور ساخت پترزبورگ، جعبه با مخمل زرشگی جلد شده بود، درش را که باز میکردند صدای موزیک پیانو شنیده میشد. داخل جعبه روی ساتن سفید، دو رنگ ماتیک و دو شیشه لاک قرمز و پوست پیازی، یک شانه عاج قاب نقره، یک قوطی پودرصورت و گردن، یک قالب صابون آرایشی خارجی بود و یک شیشه عطر شبهای مسکو.

جمشید خان هنوز دهان باز نکرده، عمه خانم گفت: خوب مبارک است انشاالله، شماکه راضی،دختر که راضی، جناب سرهنگ هم که عهده دار حضانت اش هست، راضی هستند.  دختر مال شما،ماکه سرمان شلوغ است،و نمیتوانیم سر بخارانیم.  شما کجا میخواهید جشن بگیرید؟

تصمیم بر آن شد که همانجا عاقدو محضردار خبر کنند تا صیغه را بخوانند ودردفتر عقدش را ثبت کنند. گفتند داماد خانه وزندگیش هم که آماده است هروقت دلش خواست میتواند دست زنش را بگیرد وببرد – جشن راهم در خانه خودشان بگیرند. آنقدر عجله داشتند اورااز سرشان باز کنند، که هروقت شان همان شب شد ……. به این ترتیب دختری که زیباترین تورهارا می دوخت و می بافت، وقتی بله میگفت یک تکه تور روی سرش نبود. دخترک همان شب، برای همیشه آن خانه را ترک کرد.

اهل خانه تا دم در بدرقه شان کردند و درتاریکی راهرو، دست به دستشان دادند. قلبش از حس عجیبی چلانده شد…. همان حس دلپذیر پرطپشی بود که با نشخوار نگاه های پرمحبت جمشید خان در ذهن،تکرارش میکرد.

آرزو میکرد جمشید خان هرگز دستش رارهانکند، واین اولین باری بود که در زندگی دل به آرزوداده بود.

او عظمت و شیرینی محبت را بالمس آن دست کشف و حس کرد. پروانه ها در دلش بال بال میزدند. پشت چشمش هزار پنجره رو به جهان باز شد،و هزار حس و هول و هراسی موهوم ….

آنشب جمشید خان، کنار در اتاقی دست اورا رهاکرد و به اتاق دیگری رفت و یک عمر اورا در حسرت لمس دوباره آن دستها به جای گذاشت.

حال غریبی پیدا کرده بود اگرچه با غریبی بیگانه نبود، هول وهراسی ناشناس به جانش افتاده بود. جفت گوشهایش صدای بم میکردند، سرش روی گردنش سنگین شده بود، فکرش انگار از سرش بیرون پریده بود. خودش را روی تخت خواب فنری اتاق ولو کرد، تنش یک وجب بالا پرید و گونه هایش با پرده توری که از پنجره بالای تخت خواب آویزان بود تماس پیدا کرد …. دامن پرده توری را در بغل گرفت،ذهن پر کشید به تصویر آن دودست چروک و سفید و گلهای توری که می بافت، جایی که خلوت خودش با خودش بود، چشمانش را بست و پوست سر انگشتانش را به دنبال فضای خالی، میان نقش های تور دواند و تا صبح بینشان لیز خورد و تنش با خاک آن خانه خوگرفت.

اتاقش شکل اتاق عروسک بود، همه چیز به رنگ صورتی، یک آینه شمعدان نقره روی تاقچه و گوشه ای هم تا چشم کارمیکرد، دوک های رنگ ووارنگ نخ ابریشمی و کتانی و پشمی ووسایل خیاطی و بافتنی تلنبار شده بود، جمشید خان فکر همه چیز را کرده بود.

در آن خانه، زن روزها تور میبافت و شبها پرده تور را در آغوش میگرفت.

به غیر از جمعه ها که جمشید خان کار نمیکرد و روز تفریح شان بود، عمه  عصرها زن را برای هوا خوری به خیابان میبرد و اجناس تازه رسیده خرازی های محل را تماشا میکردند. جمعه ها ظهر کباب بازار میخوردند و عصر سه نفری برای هواخوری به باغ ملی میرفتند و بستنی میخوردند و بلال گاز میزدندیا در بلوار وکیل آباد زیر درخت های توت قدم میزدند.

عمه جمشید خان تا زمانی که زنده بود مثل یک بچه ترو خشک اش میکرد، بعد از مردنش بود کهپسرهای بی غیرتش آن آتش را به پا کردند.

هربار که جمشید خان دست مزد کلانی میگرفت، یک سکه طلا برای زن میخریدکه پس انداز کند. فصل به فصل برایش لباسهای شیک و کت و دامن های ژورنالی میدوخت، اما هرچه میگذشت سرفه هایش کش دار تر میشد، سینه درد کهنه امانش را بریده بود، دیگر بسختی کار میکرد، زرد و لاغر شده بود، دکترهای مشهد جوابش کرده بودند  و با سکته ومردن ناگهانی عمه خانوم  ازپای در آمد و رختخواب پیچ شد.

هنوز آب کفن عمه خشک نشده بود که پسرهای بی غیرت و مفت خورش، از ناتوانی جمشید خان سوء استفاده کرده، سند جعلی درست کردند و خانه وزندگی را از زیر پایش بیرون کشیدند.جمشید خان حالش بد بود. سرطان اورااز پای در آورده بود، به زور پایش را روی زمین میکشید از لاغری مچاله شده بود، راه دیگری برای زن نمانده بود تصمیم گرفت برای معالجه او را به تهران ببرد.

برای معالجه جمشید خان تلاش فراوان میکرد، از همان ابتدای ورودش به تهران هرروز تن نیمه جان جمشید خان را از این دکتر به آن دکتر میکشید و هرباربا نسخه ای جدید در دست، به داروخانه محل میرفت.

روزی هایی که نسخه ای در کار نبود  احساس خلأیی ناشناس از ندیدن داروساز به جانش چنگ میانداخت، حرکاتش شتاب بیهوده میگرفت و نمیدانست چرا آنقدر بودنش را میطلبد. داروسازنیز چشمش تا به زن میافتاد رنگ میرفت و رنگ میباخت، دهانش خشک میشد، هوای اطرافش سنگین میشد، مخصوصا روزهایی که برای تزریق آمپول جمشید خان، به آن خانه میرفت. صدایش میلرزید و موقع خداحافظی دستگیره در، در دستش  خشک می شد.نمی توانستند چشم در چشم هم بیاندازند.کوهی سنگین از ناشناخته ها میانشان بود حروفی در فضای اتاق موج میزد، اما کلمه نمیشد که خوانده شود. کلمه ای هم که خوانده نشود به زبان نمیآید. تا آنروزی که کلمه شکل گرفت و راز طپش هاشان بر خودشان آشکار شد.

داروساز مدتی ناپدید شده بود هیچکس از او خبر نداشت، بعدها به خویشی گفته بود:رفته بودم که فراموشش کنم اما نتوانستم.

زن، روزها آشفته و پریشان در کوچه های اطراف داروخانه، جای پای اورا جستجو میکرد،درخت و دیوار را بو میکشید، شاید نشانی از او بیابد – (آن دوران رخت قرمز تنش نمیکرد) تا آن روزی که داروساز با چشمانی به گود نشسته پشت در خانه اش ظاهر شد و در آن راهروی باریک نگاهشان بهم گره خورد و لهیب کشید، جریانی چون گردباد آن دو را در میان گرفت، پرده ای کناررفت و جهان دامنش را گشود و رازهای پنهانش را بر آن دو آشکار کرد.

کاسه بلور از دست زن به زمین افتاد.

زن دسترسی به افکارش نداشت،فکر از سرش بیرون پریده بود،هیچ جا توقف نمیکرد،به دنبال واژه ای میگشت، پیدا نمیکرد، با توده ای از احساسات عجیب و غریب روبرو شده بود که شکل نمیگرفتند. داروساز دستهای زن را در دست گرفت، لب های بی تاب اش به صورت زن نزدیک میشد، زن با لمس دستهای دارو ساز به اکسیر عشق دست یافته بود،و در این اوج، لحظه را ترک کردو به دنیای خیال ورویای موهومش پر کشید،به تصویر دودست نازک و چروکی که تور میبافت.

مثل غریقی که در یک اقیانوس به تخته پاره ای چسبیده باشد،تمام عمر به این تصویر مبهم چسبیده بود، با هر نوسانی ذهن به سوی آن پر میکشید، حس میکرد تکه ای از وجودش آنجا جا مانده.

اینبار اکثیر عشق اورا از میان نخ های تور که همیشه مرزی بود بین او و آنسوی دیگر، عبور داد و آنسو، در دامن پیرزنی که تور میبافت فرود آمد. پیرزنی که چهره اش دیده میشد و بسیار آشناتر از چهره های دیگر بود، تکه گمشده اش را پیدا کرده بود، خودش را در دامن مادربزرگ جا گذاشت وتنها شبحی از خود را به زمان حال کشاند. چشمانش را باز کرد تا بوسه ای را که درراه بود تماشا کند، ولی داروساز دست هایش را پس کشیده و رفته بود.  اینبار برای همیشه ناپدید شد.

به خویشی گفته بود، او آن زنی نبود که میشناختم، شبحی از آن زن بود.

بوسه ای در هوا معلق ماند.

بعد از مرگ جمشید خان، تنها چیزی که زن را به تاریخ هجرتش وصل میکرد، یک جفت گوشواره یاقوت ارثیه اش بود، از پله های برج جنون بالا رفت و در کوچه آنرا به عابری بخشید که از ذوق و هیجان دور زن میچرخید و جیغ میکشید: یاقوت، یاقوت، یاقوت!!! مردم فکر کردند اسم این زن یاقوت است، آنقدر یاقوت صدایش کردند که خودش هم فکر کرد اسمش یاقوت است.

روزها در کوچه های اطراف میدان درخت و دیواررا بو میکشید و روی سکوهای میدان انتظار میکشید هرروز، هرروز …. تا زمانی که دیگر دیده نشد.

مردم با خودشان خیالات کردند که این جنون وشیدایی به خاطر مردی است که برنگشته … اینکه تازگی ندارد هزاران بار در جهان تکرار شده …. اما من فکر میکنم او شبحی بود که میخواست با اصل خود در آنسوی گلهای تور یکی شود ولی دیگر امکان پذیر نبود، مثل هر مهاجری، خیال هزار جا میبرد آدم را …..

پی نوشت- درباره سرخ پوشیدنش با تحقیقاتم چیزی دستگیرم نشد، هیچکس نمیدانست، حتی نوه های سرهنگ که با سفارش مادرشان (دختر سرهنگ)، گاه گاهی پولی به دستش میرساندند.  ولی من نمیتوانستم به سادگی ازسر این موضوع بگذرم با خودم به این نتیجه رسیدم که زن بعد از فرود آمدنش در دامن مادر بزرگ و ریشه دواندن درریشه هایش بدون شک در تاریخ قومی اش هم ریشه دوانده …شاید که جواب در آداب و رسوم قدیمی کشور لهستان باشد.  این بود که کتابهای تاریخشان را ورق زدم . تنها چیزی که نظرم را جلب کرد این بود، خلاصه اش را برایتان می نویسم: یکی از اقوام قدیمی ساکن این سرزمین، قومی بوده به نام -له – این قوم مثل همه اقوام قدیمی آداب و رسوم عجیبی داشتند دفن دختران باکره با پوششی سرخ یکی از رسوم این قوم بوده! شاید جواب این است، یا شاید او شبحی بود که سرخ می پوشید تا دیده شود. یا اینکه یاقوت شبحی بود از زن که شیدایی را با سکوت، برسر میدان جار زد.