جناب مورچه

جناب مورچه! اینجا چه جای اتراق است؟

خوشید حضرتعالی؟ دماغتان چاق است؟

کتاب و مورچه؟ اینجا چه جای مورچه است؟

چه چیز خوشمزه بر جلد و لای اوراق است؟

 

رَوید اگر که به مطبخ، ولی، بحمدالله،

برای همچو شمایی، وفور ارزاق است

برنج و ظرف مربّا و خرده نان بر میز

نهاده بهرِ شما وز برای انفاق است

شنیده اید اگر شعر بنده شیرین است

خلاف بوده، که شعرم چو سنگ چخماق است

به شعر حافظ اگر یافت می شود قندی

به شعر بنده چنین قند، جنس قاچاق است

نه خوشمزه ست و نه قند ست شعر من، که به آن

اگر که بی مزه گویم، هنوز ارفاق است

وگر درست بکاوید شعرهای مرا

تمام، قصه ی تعقیب و حبس و شلّاق است

میان مورچه با شعر من شباهت چیست؟

ز هر سروده ی من نقب ها به اعماق است

چرا دو شاخک تان سیخ شد؟  به جان شما

که راست گفتم و حرفم بدون اغراق است

برایتان شعری می نویسم السّاعه

که نام مورچه بالای شعر الصاق است

برای مورچه ای باسواد و دانشور

که ذوق دارد و دارای ذهن خلاق است

چرا به چپ رود و راست بر کتابم؟ چون

به خواندن سخنی شاعرانه مشتاق است

قدم زنید بر این شعر من، ولی نکنید

قضای حاجت بر آن – خلاف اخلاق است

تکمله

خُردیم و به کارِ خُرد پرداخته ایم

وز مورچه کله پاچه ای ساخته ایم

بگذاشته فیل و کرگدن با دگران

وینسان به خضوع لنگ انداخته ایم

کمرّ السّحاب…

اندکی این پا، آن پا کردم

زیرِ لب شعری نجوا کردم

یافتم پیرهنی، جورابی،

این به تن کردم و آن پا کردم

هی زدم بر خود و راه افتادم

کفش پوشیدم و در وا کردم

هست دریاچه‌ای این نزدیکی

رفتم آنجا و تماشا کردم

موج بر صخرۀ ساحل می‌کوفت

اندکی من هم غوغا کردم

مرغ دریائی اگر غیّه کشید

من زدم دادی و دعوا کردم

بود اگر رهگذری، سر جنباند،

من سلامی بس غرّا کردم

اندکی فکر و خیالم فارغ

زین مصیبتکده دنیا کردم

بر علیهِ من اگر نقشه کشید

من هم آن توطئه خنثی کردم

نه به دل حسرت و غم ره دادم

نه فسوسا و دریغا کردم

از سرم باد ربود ار کُلَه ام

جُستم اش، خویش مکلّا کردم

ناگهان چشم به ابریم افتاد

سرِ خود چون سوی بالا کردم

از چه بود ابر شتابیش چنین؟

و من آن را به چه معنا کردم؟

بعد دیدم که همه بیهوده ست

گر دروغی به خود القا کردم

نیست در سینه دلی بی‌دردم

دردها را ز چه حاشا کردم؟

چه فریبی ست دهم خود را من؟

این چه نقشی ست که ایفا کردم؟

پشتِ یک صخره پناهی جُستم

در سکوت آنجا مأوا کردم

گریه هائی که نکردم در جمع

گوشه ای رفتم و تنها کردم

——————

نمی شود ز گذشتِ زمان فرار کنیم

زیاد می شود این سال ها، چکار کنیم؟

نمی شود بگذاریم ماسک بر صورت

و هرچه موی سفید است استتار کنیم

گزیر نیست ز پیری، نمی شود آن را،

فقط اگر دلمان خواست، اختیار کنیم!

بر او چگونه بشوریم؟ شاه و قیصر نیست

که از مقام خودش عزل و برکنار کنیم

کک اش نمی گزد او هرچه ناسزا گوئیم

و هرچقدر که ابراز انزجار کنیم

عبور میکند از هر حصار و ممکن نیست

که راه او سد با سیم خاردار کنیم

ز دشمنی چو ندیدیم حاصلی، بد نیست

میان پیری و خود، صلح برقرار کنیم

چه جای شکوه و کج خلقی است و قهر؟  چرا

قیافه را همچون برج زهر مار کنیم؟

بیا بر او بگشائیم در، زمستان است

بیا مروّت و مردانگی شعار کنیم

و جا دهیم کنار اجاق گرم او را

و چائی اش را هم داغ و مایه دار کنیم

چنین اگر بکنیم، ای بسا که پیری را

ازین هجوم که آورده شرمسار کنیم

رها کنیم حساب زمان و، پیری را

(اگر که خود بپذیرد) حسابدار کنیم