عزت گوشه گیر

۱۵ جولای ۱۹۸۹ ـ آیوا سیتی

صبح باران بارید و خوابهای باران دیده ام شاعرانه شدند. می دانستم روحم از فرط بیقراری از تنم جدا شده و در زیر باران ایستاده است. می توانم خواب هایم را به یک مجموعۀ شعر تبدیل کنم. خوابهای شاعرانه تصاویر مبهم و پر لایه ای از تنهایی انسان هستند. “فریدا کهلو” تنهایی اش را با آینه های اطرافش پر می کرد. و خودش مضمون تمام نقاشی هایش بود. یادم می آید که “لیزا” یکبار از من پرسید: “آیا اشکالی ندارد که آدم در مورد خودش بنویسد؟”

گفتم:”نه…گاه ما جلوه های متبلوری از آدمهای دیگر هستیم. به خاطر اینست که آنها خودشان را در ما می بینند.” واقعاً اینروزها تصور می کنم که من همه ی آدمها هستم. همه را درک می کنم و اجزایی از وجود همه را در خودم می بینم. من غنی هستم. غنی از آدمها…

خوابهایم مرا به یاد نمایشنامه Aunt Dan and Lemon نوشته “والس شان” Wallace Shawn  می اندازد. این نمایشنامه درباره دختر جوان بیماری است به نام “لمون” که ساعات طولانی تنهایی اش را با خاطره هایش می گذراند. خاطره هایی که خاله اش “دن” دربارۀ خشونت نازیها در کودکی برایش تعریف کرده است. و او از طریق این خاطره ها می خواهد از وضعیت ناهنجاری که در آن بسر می برد، خودش را برهاند. مضمون این نمایشنامه با خوابهایم رابطه ی نزدیکی دارند. من هم گم ام در خواب و واقعیت….گاه واقعیت و رویا آنقدر در هم ادغام می شوند که اثرشان رابطه هایم را ترمیم یا دچار اختلال می کنند. در تمام طول روز با اشیاء حرف می زنم. با آدمها در درون درددل می کنم. برایشان نامه می نویسم. با آنها عشق می ورزم. به یک نقطه خیره می مانم. جسمم بی تحرک و سست می شود، اما در ذهن، خودم را می بینم که پر از حرکت و جنبش و توانم. اینطور خودم را از زندان رها می کنم!

در خوابی خیس…. (چرا می گویم خیس؟ چرا یک حس خیس تنم را به سالهای دور می برد؟)…. گویی از خوابم آب می چکید. مثل زمانی که نابالغ بودم هنوز، یا تازه بالغ…. با خواهران و برادرانم در شب های گرم تابستان دزفول می رفتم توی حوض و با همان پیراهن کتانی خیس می رفتیم پشت بام. لحافهایمان که از غروب پهن شان کرده بودیم تا شاید یک نسیم اندکی خنک، گرما را از تار و پودشان بیرون بکشد، بوی خاک و پنبه می داد. با آب کوزه لحاف هایمان را خیس می کردیم…. و پشه ها… آه پشه ها… چقدر آزارمان می دادند وقتی که اصلاً حتی نسیم داغی هم نمی وزید… در این خواب خیس مضطرب بودم. در خانه ای بودم ناآشنا. آیا آن خانه یک سالن تئاتر بود؟ دو مرد در اتاقی ایستاده بودند. و من می بایستی یکی را انتخاب می کردم. تصمیمی که نمی خواستم آنها آنرا بدانند. کاوه بسیار کوچک بود و معصوم و می بایستی به او فکر می کردم. آیا یکی از مردها را انتخاب کردم؟ برای چه می بایست یکی را انتخاب کنم؟ با مرد اولی راه رفتم. اریک هم با من بود. بی آنکه به اریک چیزی بگویم خودش همه چیز را می فهمید. از سرعت انتقال ذهنی اش و دانایی اش خوشم می آمد. اریک گفت: “هیچ نگران نباش، من شب تو را به خانه می رسانم.” غمی سنگین، سنگینم کرده بود. شاید پوچی زندگی لحظه ای اینقدر مرا به عمق زمین می کشید!

صبح شد!

با آغاز صبح من سرکار حاضر بوم. محل کارم مثل همیشه نبود. شلوغ بود و پر سرو صدا…آندره به طور شگفت انگیزی شاد بود. می دانستم حضورم شادی او را چند برابر کرده است. من سرگرم کار بودم و حضورش را با بی اعتنایی پاسخ دادم. آهسته به طرفم آمد و بعد از کنارم رد شد. می دانست که بوی عطر او را که متفاوت با تمام عطرهای بی رویای آمریکائی بود، دوست دارم. اما بی اعتنا به کارم ادامه دادم. ناگهان احساس کردم که وجودش یخ کرد! من می خواستم حس قدرت طلبی اش را با بی اعتنایی درهم بکوبم. می خواستم پاشنه آشیل آدمهای قدرت خواه را پیدا کنم. و در مورد آندره موفق شده بودم. حالا او ابروهایش را درهم کشید و با اخمی حساس و بی اعتنایی آزرده ای به کارش ادامه داد. و دیگر نگاهم نکرد!… در صفحه شطرنج این چهاردیواری کوچک من نمی خواستم سرباز باشم!

دوروتی خشن و با اتوریته روز کاری را آغاز کرد. جودی ساعت ۹ سرکار حاضر شد. در حالیکه اصلاً به چهره ام نگاه نمی کرد، بسیار آهسته گفت: “صبح بخیر…”می دانستم بین غرورش و خواستش درمانده بود. می ترسید اگر به چشمهایم نگاه کند و بگوید “سلام” من بر او غالب می شوم. و او در این بازی احمقانه می خواست حس کند که بر من پیروز شده است! دوروتی را بیشتر از همه دوست دارم چون آدم ساده ای است. و اصلا دلم نمی آید در مقابل قدرت نمایی های کاذبش قدرت نمایی به مثل کنم. می دانم که می توانم به سادگی به زانو در بیاورمش. وقتی که از کنارم رد می شود و بوی تند عرق و کثافت بدنش به من می گوید که انگار مدتهاست به حمام نرفته، وقتی که می بینم زیر ناخن هایش سیاه و چرک آلود است و همیشه دلهره ی بچه هایش را دارد و بسیار بسیار کارگر صفت است، دلم نمی آید آزارش بدهم. با اینکه همه از او متنفرند، اما من صداقتش را بسیار دوست دارم و در این سیستم گلادیاتوری می دانم مهره ی بازی بازیگران است. مثل برده های دوران برده داری کار می کند. از ساعت ۴ صبح سرکار حاضر است. منظم است و به فکر همه ی کارگران دیگر است که همه به موقع وقت استراحت بگیرند. آیا اگر او هم مثل “زاپاتا” ناگهان قدرت بگیرد، عوض نمی شود؟

زمانی که حالتی به چشمهایش می دهد که انگار دو شیشه ی آبی بی جان در حدقه چشمهایش به آهستگی می چرخند، دلم می خواهد با قطره چکان نگاهم توی چشمهایش خون بچکانم و بگویم بازی بس است. بگذار چشمهایت زندگی طبیعی خودشان را داشته باشند. دوروتی که مجبور بود اتوریته خود را حفظ کند، با لحن نه چندان مهربانی از من تشکر کرد. و “جودی” با مهربانی از من خداحافظی کرد. همین دو “اتفاق” مرا به زندگی دلگرم کردند. چقدر حقیرانه… یک لبخند و یک تشکر!! زندان همین است. زندگی خالی…و شاهکار حس آزادی اینست که تو در این خالی بودن یک “لحظه” را برای خودت “زیبا” کنی.

به کاوه تلفن کردم. باید با محبت کردن به او جان می گرفتم. چرا نمی توانم همیشه در این مود پر از مهر باشم؟

از یونیون بیرون آمدم. هوا ابری بود و باران قطره قطره با نم نم نرمی شروع به باریدن کرد. در مرکز شهر حراج خیابانی Sale Walk بود. تنها در چنین شرایطی مرکز شهر آیواسیتی شلوغ می شود. خریداران، مردم طبقه متوسط اند که در آنها هیچ چهره ای وجود ندارد که بشود با آنها چند کلام حرف حسابی رد و بدل کرد.

در خیابان چرخی زدم و منتظر اتوبوس شدم.

چرا هیچ وقت نمی توانم آرزو کنم که یک آدم عادی بشوم مثل تمام این زنها که خریدهایشان در حراجی ها ساعتها آنها را شاد و سرمست می کند؟ چرا نمی توانم یک آدم عادی باشم؟

در ایستگاه اتوبوس دلم می خواست آواز بخوانم. و آواز خواندم. داشتم آواز می خواندم در ایستگاه اتوبوس که مردی که لباس پوشیدنش مثل صالح بود به من نزدیک شد و با احترام پرسید: آیا اینجا ایستگاه اتوبوس Lake Side است؟

گفتم: بله.

مرد به نظر می آمد اهل یکی از کشورهای آمریکای لاتین است. آبله رو بود. یک خودکار در جیب پیراهنش چکانده شده بود. شلوار پارچه ای اش کمربند داشت. کفش هایش واکس زده و براق بود. دفترچه کوچک قهوه ای رنگی در دست داشت. به نظر می آمد در آن چیزهای مهمی را یادداشت می کرد. مرد دوست داشت با من حرف بزند. او هم مثل من غریبه بود. منهم بدم نمی آمد که جوابش را بدهم. ناگهان به یاد آقای رحمانی نژاد افتادم و دلم از حس صداقت مُرچنیده شد.

در اتوبوس هیچ چیزی که سیر تکرار لحظه ها را تغییر دهد، رخ نداد. با چکش نهانی به خود نهیب زدم که خودم را شاد نگه بدارم برای خاطر کاوه. کاوه عزیزم شام را برایم آماده کرده بود. گفتم بگذار قبل از آن به اعظم تلفن بکنم. تلفن کردم و ۴۵ دقیقه از بی جانی شهر حرف زدم. حرف زدن چیست که درون را آرام می کند؟

نامه ها را که باز می کردم، نامه ای از دانشگاه برایم رسیده بود که نوشته بودند وام دانشگاهی به من تعلق نمی گیرد. به خودم گفتم: به درک! اما دلم فشرده شد و در دلم با باب درددل کردم. انگار او مشکل گشای مشکلات دانشگاهی من است. از کجا معلوم که او اصلاً مسبب قطع این فرمان نباشد!

داشتم فیلمی از آرژانتین با بازیگری فی داناوی می دیدم که همسایه جدیدمان “کولین” به من تلفن کرد. کولین یک دختر پیانیست است که معلم مدرسه ابتدایی است. علاقمندی نشان داد که با ما دوست بشود. تعارفش کردم که به منزلمان بیاید. آمد و با هم بیشتر آشنا شدیم. قرار است او و کاوه با هم تنیس بازی کنند و ما والیبال.

گفت: “در شهری نزدیک آیواسیتی تدریس می کنم. معلم هنرم. پیانو و نقاشی درس می دهم و پول خوبی می گیرم. اغلب اوقات به کلیسا می روم و در آنجا برنامه های هنری اجرا می کنم.”

کولین تشویقم کرد که رانندگی یاد بگیرم. بعد از رفتنش کاوه یکساعت به من تعلیم رانندگی داد. هر دو از قالب اندوه و بی حاصلی بیرون آمدیم….