پدر بارها مجنون را اندرز داد و او را به خانه برد، لیکن مجنون از خانه و کاشانه فرارکرد و دوباره راه بیابان را در پیش گرفت. و اما بشنوید از لیلی که زندانی خانگی بود، لیکن هر زمان فرصتی می یافت بر فراز بام می رفت، به دوردست ها خیره می شد و عاشق گمگشته را باز می جست. او هرزمان از مجنون دلخسته غزلی می شنید، در پاسخ آن غزلی می نوشت و کاغذ را از بام فرو می افکند. رهگذران مهربان که به عشق دو دلداده آگاه بودند، پیام لیلی را به معشوق می رساندند.

 روزها و هفته ها از پی هم روزی لیلی فرصتی یافت که از اسارت خانگی بگریزد و به یاد معشوق گلگشت چمن را سیر کند. دراین گشت وگذار مردی به نام ابن سلام، از قبیلهٔ بنی اسد، لیلی را دید و به او دل باخت. چون ابن سلام  به خانه رسید، کسان خود را به خواستگاری لیلی فرستاد. خانواده ی لیلی با این پیوند موافقت کردند و از ابن سلام خواستند مدتی صبرکند تا بیماری لیلی التیام پذیرد.

روزی از روزها سلحشوری به نام نوفل بر مجنون گذشت و با او به گفتگو نشست. نوفل چون از عشق راستین مجنون آگاهی یافت دو بار با قبیله ی لیلی جنگید و در نبرد دوم پیروزی را از آن خود ساخت. مجنون با جنگ و خونریزی سخت مخالف می بود و برکشتگان دو طرف می گریست. نوفل پیروزمند، از پدر لیلی خواست که دست وی را در دست مجنون نهد، لیکن پدر تهدید کرد که اگر نوفل از این خواسته نگذرد او لیلی را خواهد کشت و جسدش را نزد سگان خواهد انداخت تا از ننگ پیوند با یک دیوانه ی زنجیری رهایی یابد. نوفل که اصرار را بی فایده می بیند، از این تقاضا می گذرد و به دیار خویش بازمی گردد. مدتی بعد ابن سلام بازمی گردد و با لیلی عروسی می کند، لیکن لیلی از انجام رابطه ی زناشویی با وی سرسختانه سر باز می زند:

کز من غرض تو برنخیزد

ورتیغ تو خون من بریزد

ابن سلام که گرفتار عشقی یک طرفه است به یک نگاه از لیلی بسنده می کند (جلوه ای عشق عذری):

شویش همه روز پاس می داشت

می خورد غم و سپاس می داشت

 دیوانگی مجنون پدرش را دچار مرگی زودرس می کند. مجنون ملاقات کوتاهی با مادر دارد که اندکی پس از آن مادر را نیز از دست می دهد. مجنون با حیوانات صحرا انس می گیرد و از درد فراق به ستارگان (زهره و مشتری) شکایت می کند. لیلی با وجودی که طوق ازدواج ابن سلام را برگردن دارد، به تبادل نامه با مجنون ادامه می دهد، از او احوال می پرسد، از وفاداری و بیچارگی خود سخن می گوید:

کاین نامه که هست چون پرندی

از غم زده ای، به دردمندی

ای یار قدیم عهد چونی؟

ای مهدی هفت مهد چونی؟ (۳۸)

ای خون تو داده کوه را رنگ

ساکن شده چون عقیق در سنگ

ای رحم نکرده برتن خویش

آتش زده بر خرمن خویش

من دل به وفای تو سپرده

تو سر ز وفای من نبرده

چونی و چگونه ای؟ چه سازی

من با تو، تو با که عشق بازی

چون بخت تو در فراقم از تو

جفت توام گرچه طاقم از تو

چون با تو بهم نمی توان زیست

زینسان که منم گناه من چیست؟

روزی از روزها، لیلی خطر را به جان خرید، از خانه بیرون رفت و به یاری پیری جهان دیده و سرد وگرم روزگار چشیده در نخلستانی دور از اغیار با مجنون ملاقات کرد. دو دلداده برای یکدیگر غزل های عاشقانه خواندند در حالی که یک نخلستان بین شان فاصله بود (بازهم عشق عذری). دیری نپائید که ابن سلام بیمار شد و رخت از جهان بربست.

چون شد نفسش به سینه در تنگ

زد شیشه ی باد بر دوسر سنگ

افشاند چو باد بر جهان دست

جانش ز شکنجه ی جهان رست

در نخستین پائیز پس از مرگ شوهر، لیلی نیز سخت بیمار می شود. او در بستر مرگ، نزد مادر به عشق خود نسبت به مجنون اعتراف می کند و از او می خواهد که پس از مردنش به مجنون بگوید که حتی هنگام جان دادن به یادش بوده است:

در مهر تو تن به خاک میداد

بر یاد تو جان پاک میداد

چون مجنون از مرگ محبوب آگاه می شود، بر مزار لیلی می رود، در سوگ او می گرید و ناله ی زار از دل برمی کشد:

و آنگاه به دخمه سر فرو کرد

می گفت و همی گریست از درد

کای تازه گل خزان رسیده

رفته ز جهان، جهان ندیده

چونی زگزند خاک چونی؟

در ظلمت این مغاک چونی؟

مجنون پس از مویه بسیار، از خدا می خواهد که جانش را بستاند:

برداشت به سوی آسمان دست

انگشت گشاد و دیده بربست

کای خالق هرچه آفریده است

سوگند به هرچه برگزیده است

کز محنت خویش وارهانم

درحضرت یارخود رسانم

این گفت و نهاد بر زمین سر

و آن تربت را گرفت در بر

چون تربت دوست در برآورد

ایدوست بگفت و جان برآورد

 عشق نافرجام لیلی و مجنون بسیاری از قصه پردازان جهان را در ساختن و پرداختن تراژدی های دردناک عاشقانه الهام بخشیده است. می گویند شکسپیر در نگارش “رومئو و ژولیت” از سرگذشت این دو عاشق ناکام مدد گرفته است. (۳۹)

داستان دلدادگی لیلی و مجنون از دیرباز، قبل از نظامی (قرن ششم هجری)، در ادبیات فارسی رخنه کرده است. رابعه دختر کعب قزداری، شاعر نیمه ی نخست قرن چهارم هجری سرخی رنگ گل را به صورت لیلی تشبیه  می کند که از باران سرخ فام (اشک خونین مجنون) رنگ پذیرفته است:

 

دگر لاله در باغ مأوی گرفت 

چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت

مگر چشم مجنون به ابر اندر است

که گل رنگ رخسار لیلی گرفت

 باباطاهر عریان شاعر مردمی قرن پنجم هجری به عشق دو طرفه لیلی و مجنون اشاره کرده است:

اگر مجنون دل شوریده ای داشت

دل لیلی از او شوریده تر بی

چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی

که یک سر مهربونی دردسر بی

انوری شاعر اواخر قرن پنجم و ششم هجری تعبیری بسیار زیبا از جنبه روانی و عاطفی عشق لیلی و مجنون به دست می دهد:

گفت با لیلی خلیفه کاین تویی 

کز تو شد مجنون پریشان و غوی (گمراه)

از دگر خوبان تو افزون نیستی

گفت خامش چون تو مجنون نیستی

شعر ذیل، که گوینده ی آن بر من معلوم نشد، از قدیمی ترین ضرب المثل های زبان فارسی است:

ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون

او به مطلب ها رسید و ما هنوز آواره ایم

سنائی غزنوی (شاعرقرون پنجم و ششم هجری) حکایتی را در حدیقه الحقیقه چنین آغاز می کند:

آن شنیدی که در عرب مجنون

بود بر لیلی آنچنان مفتون

کوه و صحراگرفت مسکن خویش

بی خبرگشته از غم تن خویش

چند روزی نیافت هیچ طعام

صید را برنهاد بر ره دام

زاتفاق آهویی فتاد به دام

مرد را ناگهان برآمد کام

چون بدید آن ضعیف آهو را

وانچنان چشم و روی نیکو را

یله کردش سبک ز دام او را

ای همه عاشقان غلام او را

گفت چشمش چو چشم یار من است

این که در دام من شکار من است

در ره عاشقی جفا نه رواست

هم  رخ دوست در بلا نه رواست

چشم لیلی و چشم بسته ی بند

هست گویی به یکدگر مانند

زین سبب را حرام شد بر من

یله کردمش از این بلا و محن

(۴۰)

احتمالاً با الهام از عشق سودازده ی لیلی و مجنون است که شیخ عطار در منطق الطیرخود از عاشق شوریده با نام “دیوانه” یاد می کند. شاعر قرن سیزدهم هجری، شیخ اسدالله حکیم قمشه ای، نیز چه بسا با تأثیر پذیرفتن از عشق شیدایی مجنون دیوانه تخلص کرده است، همینطور یغمای جندقی که لقب مجنون را بر خود نهاده بود. این هم نمونه هایی از اشعار دیگر شاعران ایرانی درباره ی لیلی و مجنون:

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانهٔ مجنون به لیلی نرسیده (مولوی)

اگر مجنون لیلی زنده گشتی

حدیث عشق از این دفتر نبشتی (سعدی، گلستان)

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم این است که مجنون باشی

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد (حافظ)

هزار سال گذشت از حکایت مجنون

هنوز مردم صحرا نشین سیه پوشند (بابا فغانی شیرازی)

به مجنون گفت روزی عیب جویی

که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گرچه درچشم تو حوریست

به هر عضوی ز عضو او قصوریست

ز حرف عیبجو مجنون برآشفت

درآن آشفتگی خندان شد و گفت

تو چون دانی که لیلی چون نکویست

کزو چشمت همی بر زلف و روی است

تو مو بینی و مجنون پیچش مو

تو ابرو او اشارت های ابرو

تو لب می بینی و دندان که چونست

دل مجنون ز شکرخنده خون است

تو قد بینی و مجنون جلوه ی ناز

تو چشم و او نگاه ناوک انداز

اگر بر دیده ی مجنون نشینی

بجز لیلی دگرچیزی نبینی (۴۱)

مقام عشق بنازم که نیش بر رگ لیلی

زنند و از رگ مجنون خسته خون به درآید (دهقان سامانی)

دیوان لیلی و مجنون  طی سالیان متمادی با ضرورت های زمان و با فرهنگ های مختلف تطبیق داده شده و به زبان های عربی، ترکی، هندی، اردو، انگلیسی، فرانسه، روسی و زبان های دیگر ترجمه شده است. (۴۲)

دلیل جهانی شدن داستان لیلی و مجنون را باید در درد مشترک، اندوه مشترک و شوریدگی مشترک همه انسان ها جستجو کرد. در یک تحلیل نهایی مشکل اساسی همه انسان ها یکی است.

 

عمربن ربیعه

عمربن ربیعه شاعر نامدار قبیله ی قریش بود که در مدح و مرثیه سمت استادی داشت و در تحول شعر عربی نقش بسزایی ایفا کرد. سبکی که او در سرودن غزل عاشقانه ابداع کرد در نوع خود بی نظیر است. قرنها بعد نزار قبانی شاعر شهیر عرب از او الهام گرفت. عمربن ربیعه در مکه متولد شد. پدرش عماربن ابی ربیعه مردی ثروتمند بود که حضرت محمد او را برای حکمرانی یکی از ایالات جنوبی شبه جزیره ی عربستان منصوب کرد. او مقام خود را تا مرگ عمربن خطّاب ادامه داد و تا زمان عثمان نیز خدمت کرد و سرانجام به شهر خود بازگشت و در این شهر بود که پسرش نشو و نما یافت. عمربن ربیعه در مدت زندگی خود، به غیر از زمانی که او را به زندان دمشق گسیل داشتند، در مکه ماند. او در هیچ کدام از جنگ های مسلمین شرکت نکرد. او که از ثروت و رفاه برخوردار بود به آسانی توانست غزل های بسیار قشنگی در وصف دلربایی زنان زیبا بسراید که در بین این زنان دو تن از شاهزاده خانم های خاندان حاکم نیز قرار داشتند. ماجراهای عاشقانه ی او زبانزد خاص و عام شد. (۴۳)

عمربن ربیعه، به پیروی از دیدگاه اپیکور، فیلسوف قرن چهارم قبل از میلاد یونان، اندرز می دهد که انسان در پستی و بلندی های زندگی اختیار چندانی ندارد:

نحن علی نعم فلا اشمل جامع

ولا الحبل موصول ولا انت مقصر

ترجمه فارسی:

ما در ناز و نعمتیم ولی همگان در رفاه نیند

نه پیوندمان محکم است و نه تو در ادای وظیفه قصور ورزیده ای

در این  دنیای گذرا تنها کاری که می توانیم انجام دهیم این است که لحظه را غنیمت شمریم و تا آنجا که ممکن است خوش باشیم. عمربن ربیعه از خود سرمشقی به دست داد برای ادامه یک زندگی بی خیال و عشرت طلبانه. در این رابطه ج.م عبدالجلیل شرحی نوشته است که عیناً نقل می کنیم:

“خوشروئی و ثروت و استعداد شاعرانه، عاقبت عمر را در دست لذائذ و سرگرمی ها گرفتار ساخت. همین که موسم حج فرا می رسید، وی زیباترین جامه ها را به تن می کرد، عطر می زد، اشتر را به حنا رنگین می ساخت و گرانبهاترین زین و برگ ها را بر آن می نهاد، سپس سوار شده به پیشواز کاروان های حاجیان می شتافت. آن جا، در کمین زیبارویانی که از مدینه و دمشق و عراق فراز می آمدند می نشست؛ سپس به همراه ایشان به خانه ی خدا داخل می شد و بود تا به طواف کعبه پردازد. احوال طواف، به شاعر اجازه می داد که با دل فارغ به تماشای زیبائی های زنان بپردازد و آن ها را در اشعار خود وصف کند. وی می کوشید نام زنان مورد تمجید و ستایش را تا حدی که ممکن است با دقت و صحت ذکر کند. زنان دوست داشتند، تا زمانی که عمر از حد عفت پا فراتر نمی نهاد، موضوع نظربازی ها و ترانه های او قرار گیرند؛ حتی گاه خود، شاعر را به ستایش خویشتن تحریک می کردند. از سوی دیگر، بودند زنانی که از بی حرمتی های عمر بیم داشتند و حتی از ترس دیدن او، از رفتن به مکه هم خودداری می کردند، اما این همه پاکدامنی از آنِ اکثریت زنان نبود؛ اکثریت به عکس دوست داشتند نظر شاعر را به خود جلب کنند، و شاعر نیز از این امر آگاه بود. در روایات آمده است که در مکه، به هنگام انجام مناسک، گاه عمر تظاهر به انجام دادن طواف می کرد و در زنان نمی نگریست. زنان به عکس در جستجوی نگاه و سپس غزلیات او بودند. و چون او از توجه به ایشان خودداری می کرد، زنان، در همان بیت الله الحرام او را میان گیر می کردند و به اصرار می خواستند از برایشان ترانه بسراید. اما شاعر، زیرک و نکته سنج بود: غزلیات تند و پرده در خود را به زنانی اختصاص می داد که خود از سر میل پا به درون ماجراهای او می کشیدند.” (۴۴)

ادامه دارد

۳۸ـ هفت مهد کنایه از هفت طبقه ی زمین است. دهخدا

۳۹ـ برای آگاهی بیشتر رجوع شود به علی اصغر حکمت. دو شاهکار ادبیات جهان: رومئو ژولیت ویلیام شکسپیر و لیلی و مجنون نظامی گنجوی. به اهتمام هرمز همایون پور. تهران: نشرآگاه.

۴۰ـ سنایی، حدیقه الحقیقه و شریعه الطریقه، باب هفتم فصل غرور و غفلت و نسیان.

۴۱ـ وحشی بافقی از منظومه ی شیرین و فرهاد. دانشمند معاصر دکتر ناصرالدین صاحب زمانی این شعر در آغاز کتاب خود تحت عنوان “رازکرشمه ها” نقل کرده است.

۴۲ـ به عنوان مثال رجوع شود به روایت ابوبکر والبی، دیوان قیس بن ملوّح، ۱۴۱۰، بیروت: دارالکتب العلمیه ویا  آثار انگلیسی ذیل:

Smith P. (2016). The Complete Majnun: Poems of Qays ibn Mulawwah and Nizami’s Layla and Majnun. Creatspace Independent Publishing Platform.

Haddad, Q. (2014). Chronicles of Majnun Layla and Selected Poems.

۴۳ـ هوارت، تاریخ ادبیات عرب، منبع مندرج درپانویس شماره ۳، صفحات ۴۶ و۴۷

۴۴ـ رجوع شود به عبدالجلیل، ج. م.؛ (۱۳۹۳)، تاریخ ادبیات عرب، مترجم: آذرتاش آذرنوش، تهران: مؤسسه‌ی انتشارات امیرکبیر، چاپ ششم.

بخش پیش را اینجا بخوانید